فلسفه در باغ؛ گفتگوی بیهوده با درخت
toperfect
میگویند کتاب باغ است باغی جادویی. پس فلسفه و باغ، پیش از آنکه در باغ به هم برسند، در «کتاب» به هم میرسند. در اینجا، فلسفه همان فلسفه است اما باغ تنها خاطرهی باغ است خاطرهای که کتاب میتواند آن را تجدید کند. کتاب میتواند این دو را به هم پیوند دهد. کتابهای فلسفی باغهای جادوییاند.
اما ظهور فلسفه در باغ، برخلاف باغ در فلسفه، به این سادگی نیست. چیزی پیچیده، در لفافه، ناهموار، انتزاعی، غیرطبیعی و نامرئی مثل فلسفه و اساساً تفکر، در همواری و سادگی و عینیت طبیعتِ محسوس چه میکند! جایش آنجا نیست، جایش در فکر و روح است. تازه باغ برای اینکه وارد فلسفه شود دشواریاش کمتر است کافی است سحرآمیز شود جامهی عینیت از تن به در کند، و مشام خوانندگانِ در جستجوی زمان از دست رفتهی مارسل پروست یا کلمات شورانگیز نیچه یا اشعار بلند حافظ را عطرآگین سازد و منظره از پس منظره به آنها بنماید و ضرباهنگِ نمایش معنا را در سرشاری و غنای معنا تند کند و شوری در دل آنها اندازد همچون شور حضور در بستان، و جان آنها را به نحوی سحرآمیز خوش کند تا همه وجودِ آن را تصدیق کنند و اذعان کنند که وارد باغ شدهاند چون هیچ توصیفی برای بیان حالت درونی خود نیکوتر از شباهت آن به باغ نمییابند. اما فلسفه به خودی خود سحرآمیز و نامرئی است حتی اگر به باغ برود کسی متوجه حضور آن نمیشود. معنا، به ویژه در وجه عمیق آن که در فلسفه ظهور دارد قادر به تولید باغ و ساحتی گشوده در عالم واقع، و نه هپروت، است. بیشک منظور فلسفهی رسمیِ ملالآور و فرسنگها «دور از سادگی» نیست که کُشندهی طراوت و تازگی است. بلکه مقصود فلسفهای نو یا فلسفه در معنای خاستگاهیِ آن است که با سادگی عجین است و بیشتر با زندگی سروکار دارد و بحثهای بیهودهی متافیزیکی نیست که «از حرف شروع شود و به حرف بینجامد». فلسفهای که نهایتاً بیش از مشغولیت ذهنی و ارضای کنجکاوی نیست و تنها دست آدم را در حنا میگذارد، بدون هیچگونه راهنمایی برای زندگی. چنین فلسفهای را با باغ چه کار که دمی فراغت و تبلور شادکامی آدمی است!
مطابق خاطرهی ازلی حضور در باغ عدن زندگی در باغ بهشتآساست. چه بخواهیم چه نخواهیم، تصویر باغ در پس ذهنِ ما همواره تصویری از بهشت است. باغ و زندگی در این مقام محدودکنندهاند. با این حساب امکانِ حضورِ «باغ در فلسفه» بیشتر است تا «فلسفه در باغ»، یا فلسفه در باغهای شهر. در صورت ظاهر فلسفه چه نظری میتواند دربارهی پارک یا باغ عمومی داشته باشد، دربارهی محلی چشمنواز، صحنهی رعنایی گل و گیاه، محل نزدیک شدن به طبیعت و دور شدن از شهر در خودِ شهر، وقفهای در حضور شهر و پشت درختها پنهان شدنِ شهر، محل تفرج بدن و روح. اما فلسفه قرنها دربارهی این دو، بدن و روح، سخن گفته است پس دربارهی «پارک» نظر دارد. هرچند در این تقسیمبندی بیشتر بر ارجِ روح و جاودانگیِ آن تأکید کرده و به همان اندازه بدن را خوار داشته است تا زمان معاصر که بدن ارج خود را یافته است. البته خوارداشتِ بدن در بیاعتنایی به باغ در فلسفه اثر داشته است، آن هم بیشتر از باب محل گردش و تماشای بدن بودنِ آن.
آنچه به بدن مربوط میشود بیبهره از جاودانگی است و شایان اعتنا نه. سقراط، چنانکه خواهیم گفت، سرآمد چنین طرز تلقیای است. این خوارداشت و این تقسیمبندی سنتی به مولوی راه پیدا میکند و او میگوید، «میل تن در سبزه و آب روان»، و بعد اضافه میکند:
میل جان در حکمتست و در علوم میل تن در باغ و راغ است و کُروم [درختان انگور]
روح در تضاد با باغ است و طالب حکمت و بدن مشتاق باغ. علم درخور روح است و باغ نه، و معلوم است کدام بالاتر است. از اینجاست که بیاعتنایی به باغ نشانِ علویت و بزرگی است، مثل بیاعتنایی به هر آنچه بدنی است. در فلسفهی سنتیِ ما باغ و به طبع طراوت حضور ندارد، اصلاً هیچ جایی در مباحث متافیزیکی محض آن، و در حقیقت فلسفهی اولی که تمام این فلسفه را اشغال کرده، ندارد، موضوع آن فلسفه زندگی و زندگیِ خوب نیست. درست در مقابل ادبیات فارسی، تقابلی بامعنا. هم اکنون آنچه به طور خاص دست و پایش را بسته همین ناتوانی افت و خیز آن با زندگی و بی ارتباط بودن با آن است.
پیداست ظهور چنین چیزی، ظهور فلسفه و فلسفهورزی، اگر که بشود، باغ را یکسره دگرگون میکند، آن گونه که چه بسا روزی باغ به پشتوانهی زندگی بتواند فلسفه را دگرگون کند. البته دگرگونیِ باغ قابل مشاهده برای عموم نخواهد بود و تنها کسانی که دوستار دانشاند و اهل فلسفه متوجه آن میشوند. در آن حال باغهای عمومی شهر به باغهای خصوصیِ اصحاب فلسفه در حدود دیدار آنها از آن بدل میشود. یک جور تقسیمبندی اعتباری و نه واقعیِ باغ به باغ عمومی و باغ خصوصی در یکجا.
به هر روی، اگر کتاب باغ باشد تنها ممکن است باغِ فکر و روح باشد و موجب خرسندی و سرمستی آنها شود. باغِ روح، باغی جادویی، باغی غیرمعمولی!
به هر روی، اگر کتاب باغ باشد تنها ممکن است باغِ فکر و روح باشد و موجب خرسندی و سرمستی آنها شود. باغِ روح، باغی جادویی، باغی غیرمعمولی! اما، از آن سو، آیا ممکن است باغها هم کتاب و نوشتار باشند، کتابی طبیعی؛ و متناظر با آن، کتابِ بدن، کتابی برای حضور خاصِ بدن، درک و دریافتی از منظره که منشأ آن حضور بدن است در باغ-کتاب، در نوشتاری طبیعی، و باز درست به همین دلیل نوشتاری جادویی؟
اگر ورود به کتاب ورود به باغ باشد میتوان گفت، از جایی به بعد، از وقتی که خوب وارد آن شدیم و روحِ کتاب را درک کردیم در حال خواندن نیستیم بلکه در حال تماشا هستیم. پس اگر باغ کتاب باشد در مورد آن هم به همین ترتیب باید از جایی به بعد و در لحظهای که کاملاً غرق در باغ هستیم در حال خواندنِ باغ باشیم نه تماشای آن، تو گویی کتابی را میخوانیم. در این تمثیل آنچه جابجا میشود خواندن و تماشا کردن است. دیدن و تماشا کردن به مثابهی غایتِ خواندن در رویارویی با کتاب، و از آن سو، خواندن به مثابهی غایتِ تماشا کردن. به عبارت دیگر کتابها را وقتی خواندهایم که توانسته باشیم آنها و معانی مندرج در آنها را دیده باشیم و به تعبیر فلسفی شهود کرده باشیم. و تماشای ما از باغ آنجا کامل میشود که به خواندن اسرار باغ مشغول شویم. تماشایِ باغ همچون خواندنِ باغ. جز این، تماشای باغ تنها تماشای یک مشت گل و گیاه خواهد بود و هوای پاک خوردنِ معمولی. هنرمندان امروزه ناگزیر این گونه طبیعت را میبینند و میخوانند و بعد به سراغ بوم نقاشی میروند تا حرفی برای گفتن داشته باشند. در بین فیلسوفان معاصر ویتگنشتاین قدری پیشتر رفت و به تماشای باغ اکتفا نکرد. او تنها فیلسوفی است که عملاً به کار باغبانی مشغول شد (در دههی 1920)، همان طور که در فلسفهی متأخرِ خود در صدد آن بود که مشکلات معنا را در عمل و کاربرد حل کند. او پی برد که اینگونه برقرار کردنِ نسبت عملی و کار با باغ زندگی را با اسّ و اساس (ساختارمند) میسازد سبب نظم و قاعدهمندی و یکدست شدن آن میشود. در حقیقت، این تمثیل از یک امکان خبر میدهد امکان جابجاییِ خواندن با تماشا کردن؛ و این خودبهخود از نزدیکی این دو میگوید. خواندن به مثابهی دیدن (در کتاب) و دیدن به مثابهی خواندن (در باغ). در کتاب باید از خواندن به دیدن رسید و در باغ از دیدن به خواندن، تا به کمال آن را دریافته باشیم. در برخورد با فلسفه نیز دیدن شیوهی بالغان این راه است، و آن چیزی است که در مدرسه و دانشگاه به کسی نمیتوان آموخت. در وصف هایدگر (و نیز گئورگ زیمل) و کلاسهای درس خیرهکنندهاش یکی از شاگردانش گفته است «این مرد میبیند!» این نسبت با معانی است از زبان یکی از شاگردان و نه خود هایدگر. شاگرد هم باید این دیدن را از بیرون ببیند: این حقیقت را که او به نحوی خاص تدریس میکند که با بقیه متفاوت است و این تفاوت به هیچ نحو توضیح دادنی نیست، مگر با واژهی رسای دیدن. این تعبیری بیگانه بر اهل فلسفه نیست، بلکه همان شهود کردن است. «میدید»، یعنی شهود (intuition) میکرد. خواه این معانی در یک متن بود یا در تابلوی باغبان سزان (تابلوی والیه باغبان، که هایدگر دربارهاش شعر هم گفته است)، که آن هم نوع دیگری از نگارش است. هنرمندان و فیلسوفان کار میکنند اما باید ببینند تا کار شروع شود. قبل از دیدن نباید چیزی کشید یا نوشت، اگر که میخواهیم چیزی بیفزاییم، و کار دیگری تولید کنیم. همین که دیدن از راه میرسد شور نیز میآید و ملال میرود. این یعنی آغازِ کار. هایدگر که فقط بینندهی منفعلِ محیط طبیعی جنگلهای سیاه در اطراف کلبهی خود نبود اثری دارد که در آن کوشیده تا خواندن خود را نشان دهد: «منظرهی خلاق: چرا من ساکن روستایم؟»[1] در آنجا بعد از توصیف مختصر محیط زیبای آنجا منکر دیدن خود میشود، «جهان کار من این است اگر با چشمان ناظر مهمانان و مسافران تابستانی به آن نگریسته شود. به معنای حقیقیِ لفظ من خود هرگز به این منظره نمینگرم» او نمیخواهد این را انکار بکند که منظره را تماشا میکند بلکه برای اینکه بعد بتواند بگوید که بیش از آن، او شاهدِ تحولاتِ درونی و سخن گفتنِ منظره و دقایق آن با خود است. به عبارت دیگر «من خود هرگز به این منظره نمینگرم» چون آن را میخوانم. فراتر از دیدن، خواندنِ درون منظره و باغ است. در اینجا به نقش کار خلاقه در گشایش جلوهی راستین طبیعتِ کوهستان و جنگل میگوید، در حقیقت چنین کاری امکان خواندن را میدهد: «فقط کار فضا را برای این واقعیت کوهستان میگشاید. روال کار مستغرق در رویدادِ این منظره باقی میماند.» فلسفه با کار فلسفی این گونه وارد «رویداد منظره»، و نه یک مشت سنگ و صخره و درخت، میشود. در حالی که روالِ آن «مستغرق» در این رویداد پویا و سخنگو و نه لحظهای ایستا و خاموش است. خواندن و نه تماشای محضِ منفعل در این یکی شدن و استغراق صورت میگیرد. این گونه فلسفه به واسطهی کار وارد باغ و جنگل میشود. او مینویسد: «تمام کار من نتیجهی عالم این کوهها و روستاییانش و از اثر هدایت آنهاست.» و اضافه میکند که وقتی به علت ترک کلبهاش و در حقیقت ترک جنگل و باغ طبیعی به شهر میرود، به محض اینکه بازمیگردد «در نخستین ساعات سکونت در کلبه [مسکنی در میان یک باغ طبیعی] تمام عالمِ پرسشهای پیشین بر من زورآور میشود، آن هم به همان شکلی که آنها را ترک گفتهام. تب و تاب کار مرا با خود میبرد و اساساً مرا هرگز بر قانونِ پنهانِ آن دستی نیست.» به هر روی، این فلسفه است و نه حتی هنر، که با جنگل و باغ سخن میگوید و در زمان سقراط این کار نمیدانست.
آنچه ممکن بود حرکت سقراط را مانع شود و طرفهای بحثِ او هرگز پی به این پاشنهی آشیل او نبردند در مقابل او دم فروبستن بود. مثل درخت سرسبز و زیبا و دم فروبسته و بیاعتنا بودن.
در رسالهی فایدروس سقراط نگاهی انتقادی به باغ و دشت و دمن مطرح میشود. فایدروس سقراط را به بیرون شهر میبرد و از کنار رودخانه میگذرند و به فضای سبز و دلگشایی میرسند و زیر سایهی درخت چنار بلند و انبوهی مینشینند. سقراط زبان به ستایش محیط میگشاید و از بوتههای زیبا و غرق شکوفه و چشمهی زلالی که در زیر درخت چنار جاری است و از نسیم جانفزا و آواز جیرجیرکها در آن چمن زیبا تعریف میکند. اما فایدروس به او میگوید که پنداری با این محیط بیگانهای! و واقعاً همان طور که خودت گفتی اهل این محل نیستی و به راهنما احتیاج داری. نه فقط هرگز سفر نکردهای بلکه حتی پایت را از حصارهای شهر بیرون نگذاشتهای.
سقراط انتقاد تکاندهندهای میکند که متوجه کل موضوع بحث ماست. میگوید: «دوست عزیز معذورم بدار. من خودم را وقف یادگرفتن کردهام، و منظرهها و درختها چیزی ندارند که به من بیاموزند ــ فقط مردم داخل شهر میتوانند به من چیزی بیاموزند.»[2] شنیدن این رأی از زبان هر کسی ممکن است عجیب باشد جز سقراط، که نانِ حکمت خود را از دهان خلق برمیگیرد، و از گفتگو و «تنشِ» با مردمان به دست میآورد. برای او درختها جاذبهای ندارند تنش ایجاد نمیکنند سخن نمیگویند، نظری ندارند فقط شنوندهاند، و این همان چیزی است که استاد دیالکتیک را از پا درمیآورد میدان کشاکش و افت و خیز و درافتادن با نادانی را از او میگیرد. آنچه ممکن بود حرکت سقراط را مانع شود و طرفهای بحثِ او هرگز پی به این پاشنهی آشیل او نبردند در مقابل او دم فروبستن بود. مثل درخت سرسبز و زیبا و دم فروبسته و بیاعتنا بودن. آلکیبیادس زیبا بود اما عیبش این بود که سخنور بود و این یعنی استعداد افتادن به دام سقراط. به دام خالق آن گفتگوهای یگانهی تکرارناپذیر. حتی ویتگنشتاین که همیشه مباهات میکرد که هرگز یک کلمه از ارسطو نخوانده است[3] مشتری پر و پا قرصِ مکالمات افلاطونی و نیز نیچه بود که خود مدعی سقراط بود و با او در ستیز.[4] ویتگنشتاین با آنکه گفتگوهای سقراطی را گفتگوهای ساختگی میدانست که در آن بحثی درنمیگیرد چون مخاطبهای سقراط احمقاند و اغلب به بله یا نه اکتفا میکنند ولی او نیز بخت خود را برای تولید گفتگو و مکالمات فلسفی آزمود اما بین مخاطب فرضی او در بحثهایش و مخاطب عینی واقعی گفتگوهای سقراطی تفاوت بسیار است به اندازهی تفاوت درخت و انسان واقعی. گفتگو با مخاطب فرضی دستکمی از گفتگو با درخت ندارد چون او همان را میگوید که از تو میشنود.
از این گذشته، سقراط فیلسوف اخلاق بود و به راستی حتی برازندهی عنوان حکیم، چه، عمل و نظر را در همآمیخته بود، آن مؤید این و این مؤید آن بود که موفق به تربیت جوانان میشد. در سپیدهدمِ فلسفهی یونان به تصدیق ارسطو حکیم یا فرزانه (sage) الگوی زنده و فرد انضمامیِ معیارهای خصایل اخلاقی بود[5]. اساساً همان طور که پیر هادُت اظهار کرده است فیلسوفان یونانی به صرف نظریهپردازی لایق این عنوان نمیشدند بلکه عمل (act) و مشقِ حکمت کردن در دستور کار آنها بود که به آنها فیلسوف میگفتند. مهم زندگیِ شایسته کردن بود. به ویژه سقراط که نه فقط درختها چیزی نداشتند که به او بیاموزند بلکه او نیز چیزی نداشت که به آنها بیاموزد و به کار تربیت آنها بیاید او مربی شجر انسانی بود؛ و به زعم خود با فلسفهاش عالیترین موسیقی را خلق کرده بود و این تصور و عقیده تا آخرین روز زندگیاش به او تسلی میداد. حتی در زندان برای آنکه وجدان خود را راحت کند، چنانکه نیچه مینویسد، به این نظر رسید که یک موسیقی عام خلق کرده است که برای همگان شنیدنی و موزون است.[6] شاید فلسفه به مثابهی موسیقی یا فلسفه به مثابه هنر را نیازی به باغ نیست و آن به تنهایی از عهدهی تلطیف ارواح انسانی برمیآید و میتواند عقول را برانگیزد.
اما با این همه شاگرد او افلاطون و نیز ارسطو در آکادمی عمر گذراندند و فلسفهورزی کردند. آکادمیای افلاطون باغ بوده است باغ درختان زیتون، یعنی باغی همیشه سبز، همیشه باغ. باغ درختان مقدس. آکادمیا پیش از آنکه به دور آن دیوار بکشند باغ درختان مقدس زیتون بوده است که به خداوند حکمت و فرزانگی تقدیم شده بود.
[1] . کلبه هایدگر. اَدَم شار. ترجمه ایرج قانونی. نشر ثالث.ص 24.
[2] Plato, complete works. Edited by John Cooper, Hackett Publishing Company,Indianapolice/Cambridge,p. 510
[3] Wittgenstein and Plato,Connections, Comparisons and Contrasts.Edited, Luigi Perissinotto and Begoña Ramón Cámara. Palgrave Macmillan, P.63
[4] . ر. ک. به آخرین یادداشتهای نیچه. ترجمهی ایرج قانونی. نوشتهی مترجم بر آن «نیچه و امر نو».
[5] Pierre Hadot and Arnold Davidson, Philosophy as a way of Life, p.147
[6] Nietzsche, Gesamtausgabe 15 Band, band1, S. 544.