تاریخ انتشار: 
1398/04/09

آنری برگسون؛ شهره‌ی خاص و عام

امیلی هرینگ

Libération Next

در دهه‌های نخست قرن بیستم، آنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، یک شخصیت نامدار بین‌المللی بود. شهرت او با انتشار چهارمین کتابش، تحول خلاق (1907) سر به فلک کشید. این کتاب که تفسیری فلسفی از تحول (فرگشت) زیست‌شناختی بود، به سرعت به کتابی پرفروش در سراسر جهان تبدیل شد. ناگهان، همه از فلسفه‌ی زمان واقعی، یا «دیرند» (Duration) برگسون صحبت می‌کردند. مطبوعات به سرعت توجه‌شان به این نکته جلب شد، و به طور دائم هیاهوی هفتگی پیرامون سخنرانی او در کُلِژ دوفرانس در پاریس را گزارش می‌کردند. تعداد کسانی که در سخنرانی‌های برگسون حضور می‌یافتند بیش از گنجایش تالار سخنرانی‌ بود. به طور میانگین، 700 نفر به سختی خود را در تالاری که برای 375 نفر طراحی شده بود جای می‌دادند. کلاس‌های او معمولاً به علت تنگیِ جا به  آمفی‌تئاتر بزرگ سوربن یا حتی به پَله‌گارنیه انتقال می‌یافت. در خارج از فرانسه هم برگسون جمعیت کثیری را جذب می‌کرد. سخنرانی‌های او در لندن در سال 1911 در تالارهایی ایراد شد که تمام ظرفیت آن پر شده بود، و حضار با کف‌ زدن‌های ممتد از او استقبال کردند. دو سال بعد، حضور او در نیویورک به نخستین راه‌بندان در خیابان برادوی انجامید.

فلسفه‌ی برگسون را می‌توان در سه کلمه خلاصه کرد: زمان مکان نیست. به گفته‌ی برگسون، زمان آنگونه که در ریاضیات و فیزیک تصور می‌شود ــ تصور زمان به مثابهی از پی هم آمدن واحدهای مجزا و عین‌ هم (دقیقه‌های روی ساعت، نقطه‌های روی خط) ــ پایا نیست. زمان فقط کنار هم بودنِ حال‌های همیشه-نوشده است. از سوی دیگر، زمانِ برگسونی، یا «دیرند» زمانی است که به مکان آلوده نشده، و جریان پیوسته‌ی آناتِ در هم رسوخ‌کننده است. برگسون دیدگاه غالب و متداول در اندیشه‌ی غربی را واژگون کرد، دیدگاهی که بر آن بود که امر ثابت و تغییرناپذیر ــ مُثُل افلاطونی ــ واقعی‌تر از امر تغییرپذیر است (که فسادپذیر تلقی می‌شود). برعکس، از نظر برگسون، «واقعیت تحرک و سیلان است»، تغییر ویژگیِ ذاتی تجربه‌ی آگاهانه‌ی انسانی، و همانا شرط اراده‌ی آزاد است ــ به عبارت دیگر: «وجود داشتن یعنی تغییر کردن، تغییر کردن یعنی بالغ شدن، بالغ شدن یعنی ادامه‌ی آفرینشِ خویش به طرزی پایان‌ناپذیر.» برگسون درتحول خلاقاندیشه‌های خود را درباره‌ی زمان به یکی از مهم‌ترین مسائل روز، یعنی تحول زیست‌شناختی، پیوند می‌زند. او این اندیشه‌ها را در سخنرانی‌هایش، در راستای روایت‌های عالمانه‌ای از تاریخ اندیشه‌ی فلسفی، می‌پروراند.

این سخنرانی‌ها برای عموم آزاد بود، و برگسون صدها دانشجوی داخلی و خارجی در رشته‌ی فلسفه، نویسندگان روز و پاریسی‌های ثروتمند طراز اول را مجذوب خود می‌ساخت. به تدریج که شهرت برگسون افزایش می‌یافت، مفسران آثار ادبی مسحور یکی از ویژگی‌های چشمگیر مخاطبان او شدند: اکثر حضار را زنان تشکیل می‌دادند. گاستون دِشان، منتقد ادبی و سیاستمدار، متوجه این نکته شد که مد جدیدی در پاریس به چشم می‌خورد: هر روز، حدود ساعت 5 بعدازظهر، «صدای زیباترین زن‌های قرن را می‌شنویم که با خوشی و لذت دور میزهای کوچک درباره‌ی آقای آنری برگسون گفتگو می‌کنند، آن‌ها با صداهای ظریف‌شان تحول خلاق را می‌ستایند، با شگفتی از عجایب شهود عاطفی تعریف می‌کنند و از «نیروی حیاتی» حرف می‌زنند.

روزنامه‌نگاران و نویسندگان اغلب فقط نگاهی سطحی به محتوای فلسفیِ سخنرانی‌های برگسون می‌کردند و از آن می‌گذشتند، و به جای آن ذهن خود را بر چیزی متمرکز می‌کردند که مسائل عملی‌ترِ مربوط به ازدحام زن‌ها می‌دانستند. از جمله، در یک مورد، همان‌طور که روزنامه‌ی فرانسویدوران (Le Temps) گزارش کرده است، گرمای درون تالار سخنرانی چنان طاقت‌فرسا بود که «تنی چند از خانم‌های جوان از حال رفتند و به اجبار آن‌ها را از تالار بیرون بردند». و به گفته‌ی نویسنده‌ای از نشریه‌ی ادبی بریتانیایی عصر جدید (The New Age)، سخنرانی‌های برگسون با «بوی تحمل‌ناپذیر عطرها»، «انبوه مد» و «گستاخی» حضار درهم آمیخته بود. از این رو حرف‌هایی به سخره درباره‌ی زنان عطر‌آگین، مدهوش، شیک‌پوش و وراج ورد زبان‌ها شده بود، که بر شوریدگی و رازآمیز بودنِ محیطی می‌افزود که در آن همه واله و شیدای برگسون بودند. روزنامه‌نگارها اغلب سبکسری، بیهودگی و احساساتی‌گری زن‌های شیفته‌ی برگسون را با هیبت و وقار یک سخنرانی فلسفی مقایسه می‌کردند تا نمایشی و کمدی بودن این تضاد را نشان دهند.

برخی از جدی‌ترین مخالفان برگسون می‌گفتند که موفقیت برگسون در میان زن‌ها تصادفی نیست. آن‌ها معتقد بودند که علت شیفتگی شدید نامعقول‌ترین موجودات، یعنی زنان، نسبت به آرا و اندیشه‌های برگسون این است که موضوع فلسفه‌ی برگسون چیزی غیرعقلانی است.

در اکتبر 1911، نشریه‌ی عصر جدید نویسنده‌ای را مأمور کرد که در یکی از چهار سخنرانی‌ برگسون در دانشگاه لندن در همان ماه، که پیش‌بینی می‌شد جمعیت زیادی از آن استقبال کنند، حاضر شود. صدها نفر برای تهیه‌ی بلیتِ صندلی‌های بهتر هجوم آوردند. از این افراد خوش‌بین خواستند که جزئیات حال و هوای خود را بیان کنند؛ به قول خبرنگاری به نام تامس گراتون (اسم مستعار منتقد ادبی تی. ای. هولم): «کسانی که در ردیف‌های جلو نشسته بودند انگار در حال محافظت از یک حرمسرا هستند.» گزارش او از داخل تالار:

«دور و بر خود را نگاه کردم. حدس من درباره‌ی این حرمسرا این است که از هر ده نفر نُه نفرشان زن هستند که بیشترشان سرشان را بالا کرده و با شور و اشتیاق به سخنور نگاه می‌کنند، درست مثل بچه گربه‌ی من‌، وقتی که با ناز از خواب بلند می‌شود . . . فکر وحشتناکی به ذهنم خطور کرد: اگر اینها نخبه‌ و آدم‌های برگزیده هستند وای به حال بقیه که دست رد به سینه‌شان زده شده و صلاحیت حضور در اینجا را نداشته‌اند!»

در فرانسه، با القاب توهین‌آمیزی از زنان پیرو برگسون یاد می‌کردند: آن‌ها را «ورّاج» و «افاده‌ای» می‌خواندند؛ می‌گفتند این زنان آدم‌های نادانی هستند که شهره‌ی مجالساند و بیش از آن که به یادگیری فلسفه علاقهمند باشند، دوست دارند که حضور خود در مجالس مدروز را به رخ بکشند. در سال 1912، برگسون سرگرم تمهید مقدمات سفر مهمِ خود به آمریکا بود، سفری که سال بعد رخ داد. یکی از نویسندگان نشریه‌ی زندگیِ پاریسی ــ که به انتشار نقدهای ادبی، تصاویر جنسی، طنزپردازی درباره‌ی هنر، فرهنگ، سیاست و بی‌ملاحظه‌گی‌های نخبگان پاریسی شهرت داشت ــ با تمسخر گفت: «زن‌های افاده‌ای ما چطور عطش خود برای مابعدالطبیعه را فروخواهند نشاند؟» این خبرنگار پرسید، این «زنان دلواپس» کدام استاد دانشگاه را جایگزین برگسون خواهند کرد؟ بی‌تردید، تصمیم آن‌ها نه مبتنی بر محتوای درس‌گفتارها بلکه متکی بر مناسب بودن زمان ارائه‌ی آنها خواهد بود.

مخاطبان زن، جمعیتی متظاهر توصیف می‌شدند که سبکسرتر از آن‌اند که بتوانند عمیقاً به موضوعات فلسفی توجه کنند، و بنابراین سزاوار اشغال صندلی‌های گران‌قدر کلژ دوفرانس نیستند. بنابراین، بسیاری از گزارشگران شوق و اشتیاق زنان برگسونی‌ (Bergsoniennes) به فلسفه را چیزی بیش از رفتار بورژواییِ اهل معاشرت و مهمانی (mondaines ) برای ارتقاء پایگاه اجتماعی‌شان نمی‌دانستند. چنین تصوراتی ریشه در سنت طولانی طنز و هجو زنان فاضل و بافرهنگ فرانسوی داشت. در قرن هفدهم، اصطلاح علیامخدرات فاضل (précieuses) برای مسخره کردن زن‌های پاریسیای به کار می‌رفت که برای بحث و تبادل نظر درباره‌ی ادبیات با یکدیگر ملاقات می‌کردند و با بذله‌گویی و شوخ‌طبعی به بازی با کلمات و ایهام و جناس می‌پرداختند. مولیر، نمایشنامه‌نویس فرانسوی، آنچه را گزافه‌گویی‌های توخالیِ ادبیات زنانه می‌دانست در کمدی‌هایی از قبیل زنان فضل‌فروش مضحک (Les Précieuses ridicules) (1659) و زنان فاضل (Les Femmes savantes) (1672) به باد تمسخر گرفت. دو قرن و نیم بعد، فیلامان، یکی از علیامخدرات فاضل در نمایش زنان فضل‌فروش مضحک مولیر، به یکی از اسم‌های مستعار برای زنان طرفدار برگسون تبدیل شد.

حضور زن‌ها در فضایی که به طور سنتی مخصوص مردها بود در بهترین حالت به سخره و ریشخند می‌انجامید، و در بدترین حالت آن‌ها موی دماغ به شمار می‌رفتند (برای مثال، برخی نگران آن بودند که صرف حضور زنان برگسونی، دانشجویان فلسفه‌ی مرد را از جایگاهی که به حق کسب به دست آورده بودند محروم کنند). بعضی دیگر این پدیده را علامت چیزی جدی‌تر می‌دانستند. این واقعیت که بسیاری از زن‌ها جذب فلسفه‌ی برگسون می‌شدند شاید گویای چیزکی درباره‌ی برگسون در مقام متفکر باشد. در حقیقت، صفاتی که به طور سنتی به زنانه‌گی مربوط می‌شد، صفاتی همچون عدم‌عقلانیت و احساساتی بودن، با خصوصیات سنتیِ مردانهای که برای یک فیلسوف خوب ضروری به شمار می‌رفت ناسازگار بود. برخی از جدی‌ترین مخالفان برگسون می‌گفتند که موفقیت برگسون در میان زن‌ها تصادفی نیست. آن‌ها معتقد بودند که علت شیفتگی شدید نامعقول‌ترین موجودات، یعنی زنان، نسبت به آرا و اندیشه‌های برگسون این است که موضوع فلسفه‌ی برگسون چیزی غیرعقلانی است.

سبک گفتاری و نوشتاریِ برگسون بسیار مؤثر و استعاری بود. هم ستایندگان و هم منتقدان او اغلب سبکش را «شاعرانه» می‌خواندند. بنابراین، هرچند توانست در سال 1927 جایزه‌ی نوبل ادبیات را از آنِ خود کند اما در عین حال به بی‌دقتیِ نظری شهره بود. منتقدان برگسون به عنوان شاهدی بر مدعای خود به این گفته‌ی برگسون اشاره می‌کردند که نمادها و مفاهیم علم و منطق ذاتاً چندان چیزی نمی‌توانند درباره‌ی سرشت همیشه-متغیر جهان بگویند. برگسون در تحول خلاق می‌گوید که عقل و هوش انسانی، به طرزی معماوار، به شیوه‌ای ظهور کرده است که برای  فهم تحول مناسب نیست. با این همه، از رهگذر تلاش درون‌نگرانه‌ی روشمند می‌توان به دانش شهودی از سرشت متحرک واقعیتی که آلوده‌ی مکان نشده است دست یافت. برگسون را به سرعت به عقل‌ستیزیِ افراطی متهم کردند. دشمنانش اغلب خود را مدافعان عقلانیت می‌شمردند، و محبوبیت فزاینده‌ی روش‌های شهودی برگسون را توهینی خطرناک به دانش اثباتی محسوب می‌کردند. به گفته‌ی آن‌ها، فلسفه‌ی برگسون فاقد روشنی و وضوح بود، و باید با آن مبارزه می‌شد زیرا مبتنی بر رازآمیزبودنی مبهم و نامعتبر بود که از حیث طبیعت و سرشتش «زنانه» بود. یکی از نویسندگان نشریه‌ی عصر جدید این تصور را به نحوی موجز و گزنده بیان می‌کند: «حقیقت این است که برگسون هنگامی که زن‌ها در سخنرانی‌هایش حاضر می‌شوند چیزی نمانده که با عطر و بوی آن‌ها نفسش بگیرد اما اگر برگسون به راستی فیلسوف بود، هیچ زنی به او گوش نمی‌داد.»

 جمعیت در بیرون درِ ورودی آکادمیِ فرانسه منتظر برگسون هستند. پاریس، 24 ژانویهی 1918


 

پیوند میان زنانه‌گی، عدم‌عقلانیت و برگسونیسم غالباً با حمله‌های ضدیهودی به این فیلسوف تداخل داشته است. در فرانسه، سازمان‌دهیِ چنین حمله‌هایی بر عهده‌ی گروهی از متفکرانی بود که به جنبش سیاسی ضددریفوسی جبهه‌ی راست به نام آکسیون فرانسز وابسته بودند. بین سال‌های 1910 و 1911، پی‌یر لاسر، منتقد ادبی اصلی در روزنامه‌ی این جنبش (آکسیون فرانسز)، مجموعه‌ای از مقالات ضدبرگسونی منتشر کرد. او فلسفه‌ی برگسون را بی‌نهایت احساساتی و مبهم ترسیم کرد و، در آخرین مقاله‌اش، ادعا کرد که برگسون هیچگاه به حد ارسطو یا لایب‌نیتس نمی‌رسد چون یهودی است.

چنین ایده‌هایی با نظریه‌های شارل مورا، رهبر روشنفکر آکسیون فرانسز، سازگار بود، همو که مکرراً هشدار می‌داد که تمدن فرانسه به سبب نفوذ ایدئولوژی‌های «بربر» و «زنانه» در حال فروپاشی است. از نظر مورا، برگسون، به عنوان «ارباب فرانسه‌ی یهودی» و مدافع «رمانتیسیسم زنانه» تجسم هر دو تهدید محسوب می‌شود. از تأثیر ایدئولوگ‌های خطرناک «آکسیون فرانسز» هر چه بگوییم کم گفته‌ایم. نفوذ و تأثیر آنها از سیاست فرانسه بسیار فراتر می‌رفت. برای مثال، حوالیِ زمانی که تی اس الیوت ترانه‌ی عاشقانه‌ی جِی آلفرد پروفراک را نوشت (بین سال‌های 1910 و 1915)، سرگرم مطالعه‌ی نوشته‌های لاسر و مورا درباره‌ی انحطاط فرهنگ فرانسه بود. بنابراین، در بیت زیر به آسانی می‌توان به تأثیر هشدار مورا درباره‌ی خطرات فرهنگ زنانهشده پی برد: در این اتاق زنان می‌آیند و می‌روند

و از میکل آنژ حرف می‌زنند

در چرخشی جالب، الیوت بعدها ادعا کرد که، در هنگام سرودن این شعر، «به طور موقت به کیش برگسون گرویده بود.» برگسون و مورا در قطب مخالف هم بودند اما الیوت از هر یک از آنها عناصری را وام گرفته بود. یکی از شواهد پیچیدگیِ سیاست فرهنگیِ آن دوران این است که یکی از مهم‌ترین آثار مدرنیسم ادبی ]ترانه‌ی عاشقانه‌ی جی آلفرد پروفراک[ هم متأثر از ایدئولوژیِ زن‌ستیزانه و ضدرمانتیک مورا است و هم مبتنی بر نمادگراییِ ادبی و فنون جریان سیال ذهنِ ملهم از دشمن مورا یعنی برگسون.

حمله به زنانه‌گیِ فرضیِ برگسونیسم در نهایت، به صورت حرکتی دُوری، از نو بر ضد برگسونی‌های زن هدایت شد. این امر که زن‌های بسیار زیادی به طور طبیعی به فلسفه‌ای نامنسجم و آسان‌گیر همچون فلسفه‌ی برگسون جذب می‌شدند برهانی قاطع بر این واقعیت محسوب می‌شد که در امور عقلی و فکری نمی‌توان امیدی به زن‌ها داشت و به آن‌ها اعتماد کرد. ژول لِرمینا، نویسنده و منتقد همیشگی برگسون، «تبلیغات احساساتی و عاطفی برگسون» را که، به گفته‌ی او، زنان از آن برای توجیه باورهای غیرعقلانی‌شان از قبیل امکان زندگی پس از مرگ استفاده می‌کردند مردود می‌شمرد. نویسنده‌ای از نشریه‌ی بریتانیاییتماشاگر (Bystander) از خوانندگانش دعوت کرد که آینده‌ای را تصور کنند که در آن زنان جایگاه‌هایی را در تمام عرصه‌های جامعه اشغال کنند. به گفته‌ی این نویسنده، «خوشرویی و مهربانیِ ویران‌کننده»ی زن‌ها سبب می‌شود که نتوانند جدیتی را به خرج دهند که برای اجرای مؤثر «زندگی مدنی» لازم است. پیامد این امر برای دنیای ادب ویران‌کننده خواهد بود: «تمام قفسه‌های خالی از آثار عمیقاً دین‌شناختی و علمی» با موضوعات و عناوین زنانه‌ی سطحی و سخیف پر خواهد شد. و، اضافه می‌کند:

«تا آنجا که فهم و شعور وحشت‌زده‌ی من می‌تواند داوری کند، وضعیت امور جاری، دست‌کم، آزمون بزرگی برای نظریه‌های برگسون خواهد بود. همه چیز، البته، با شهود انجام خواهد گرفت. حرکت، ورود، و خروج قطارها با هدایت ذهن و ضمیر نیمه-نیمه-هوشیار زنان کنترل خواهد شد. چیزی به نام زمانِ «در نظر گرفته‌شده» وجود نخواهد داشت، فقط زمان، اگر بشود، وجود خواهد داشت.»

چون برگسون در زمانی به شهرت رسید که صحبت از حق رأی زنان بود، خطرات زیادی وجود داشت. توانایی‌های فکری و عقلیِ رأی‌دهندگان احتمالی زن به این ترتیب مورد بررسی دقیق قرار گرفت. در فرانسه، که بر اثر جنبش‌های مدافع حق رأی زنان در بریتانیا و آمریکا شور و شوقی ایجاد شده بود، در سال 1909 اتحادیه‌ای فرانسوی برای حق رأی زنان تشکیل شد. اقدامات گوناگون این گروه قانونگذاران فرانسوی را مجبور کرد که به این مسئله بیشتر توجه کنند. در سال 1913، هلن میروپلسکی، فمینیست فعالی که نخستین وکیل مدافع زنی بود که از چند سال پیشتر در فرانسه وکالت می‌کرد، در نشست‌هایی در شورای ملی فرانسه حضور یافت که در آن سناتورها دربارهی حق رأی زنان بحث می‌کردند. یکی از بحث‌های اصلی در مخالفت با حق رأی زنان متکی بر این تصور بود که چنین تغییر بنیادینی می‌تواند جدایی کلیسا و حکومت را که به تازگی عملی شده بود تضعیف کند. تلقی سناتورها این بود که زنان بسیار تلقین‌پذیر و تأثیرپذیرند، و به‌ویژه تحت تأثیر تلقینات روحانیون قرار می‌گیرند. این ترس وجود داشت که کشیش‌ها با فریبکاری و دخل و تصرف در عقاید سیاسی زنان کلیسارو دوباره بتوانند وارد سیاست شوند. در نتیجه، هرچند بسیاری از سناتورها ایده‌ی حق رأی زنان را «از حیث نظری» مطلوب می‌دانستند اما تصور می‌کردند که هنوز وقتش نرسیده است.

این ترس وجود داشت که کشیش‌ها با فریبکاری و دخل و تصرف در عقاید سیاسی زنان کلیسارو دوباره بتوانند وارد سیاست شوند. در نتیجه، هرچند بسیاری از سناتورها ایده‌ی حق رأی زنان را «از حیث نظری» مطلوب می‌دانستند اما تصور می‌کردند که هنوز وقتش نرسیده است.

سناتوری به نام اوژن لینتیاک گفت که این وظیفه‌ی دولت است که آموزش سکولار را برای زنان تأمین کند تا بتواند به موقع آن‌ها را به ابزار فکری و عقلی برای گرفتن تصمیمات آگاهانه‌ی عقلانی مجهز کند. به گزارش میروپلسکی، او توضیح داد که چنین تمهیداتی از زنان در مقابل «رمز و رازگرایی درونی‌ِ آن‌ها و در مقابل کشش‌ها و تمایلات افراطی و خارج از اعتدال‌شان که ناشی از احساساتی بودن آن‌هاست، و بیشتر شهودی است تا عقلانی» محافظت می‌کند. او اضافه کرد که «شهود یقیناً ــ از نظر برگسون ــ یکی از ابزارهای شناخت است اما ابزاری برای نظم دموکراتیک نیست.»

در سال 1913 از برگسون درباره‌ی نظراتش نسبت به «جنبش فمینیستی در اروپا و امریکا» سؤال کردند. هرچند برگسون گفت که «هیچ تفاوت درجه‌ای میان ذهن مردان و زنان نیافته است»، و در دوران آموزش مردان و زنان جوان نمی‌توانسته مقالات دختران دانشجو را از مقالات پسران دانشجو تمیز دهد، با این همه درباره‌ی اعطای حق رأی به همه‌ی زنان، در آنِ واحد، ابراز شک و تردید کرد:

«هنگامی که از من درباره‌ی جنبش زنان می‌پرسید، می‌گویم که با این تجربه موافق‌ام اما باید بیفزایم که تجربه‌ی خطرناکی است زیرا نیمی از مردم ناگهان حق رأی پیدا می‌کنند. من فکر می‌کنم که این کار باید به تدریج صورت گیرد. زنان تا کنون به سیاست علاقه نداشته‌اند و نمی‌توان از آن‌ها انتظار داشت که آمادگی‌اش را داشته باشند ... معلوم است که من روش‌های ستیزه‌جویانه‌ی دفاع از حق رأی زنان را تأیید نمی‌کنم. می‌دانم که هر جا شور و شوق و جوش و خروش وجود داشته باشد خشونت هم هست اما زنان ]با ستیزه‌جویی[ به هدف و آرمان خود صدمه می‌زنند.»

این نوع استدلال، و نیز استدلال‌های سناتورهایی همچون لینتیاک، آشکارا مؤثر بودند. قانونگذاران فرانسوی همگی با اعطای حق رأی به زنان مخالفت کردند، و زنان فرانسه مجبور شدند تا سال 1944 منتظر بمانند تا شایستگی رأی دادن پیدا کنند.

پس از جنگ جهانی اول، برگسون از مقام خود در کلژ دوفرانس بازنشسته شد، و هر چند در دهه‌ی 1920 همچنان محبوبیت داشت (گفتوگوی عمومی او با اینشتین در 1922 در سراسر جهان خبرساز شد، و در سال 1927 جایزه‌ی نوبل به او اعطا شد) اما به آهستگی و به عمد از کانون توجه بیرون رفت. برگسون هرگز شهرت را خوش نداشت و، هنگامی که خود را از ملأ عام دور کرد، در ظاهر از اذهان مردم نیز ناپدید شد.

چرا برگسون، مخصوصاً در میان زنان، این‌قدر محبوب بود؟ بی‌تردید، آمیزه‌ای از عوامل گوناگون، از جمله سرشت عمومی سخنرانی‌هایش و روشنی سبک سخن گفتن او در شهرتش نقش داشت. زنان به طور خاص از این امر بهره می‌بردند که سخنرانی‌های برگسون، که در خارج از حصار رسمی و کسل‌کننده‌ی دانشگاه خصوصی و بسته‌ی سوربن ایراد می‌شد، ایده‌ها و اندیشه‌های پیچیده و ظریف و باریک را به نحوی ارائه می‌داد که برای کسانی که شاید از آموزش رسمیِ فلسفی بهره‌ای نبرده‌ بودند قابل‌فهم و هضم بود. از همه مهم‌تر، فلسفه‌ی برگسون فلسفه‌ی تغییر، خلاقیت و آزادی است که خیلی‌ها، در سال‌های منتج به جنگ جهانی اول، از آن به عنوان راهی برای تحقق امیدهای سیاسی خود بهره بردند. شاید زنان در اواخر عصر طلایی (دوره‌ای از تاریخ غرب میان 1871، پایان جنگ فرانسه و پروس، تا شروع جنگ جهانی اول در 1914) به این علت مجذوب برگسون  شدند که فلسفه‌ی او در آن زمان نقطه‌ی اتکای کسانی بود که تغییر بنیادی را امکان‌پذیر می‌دانستند ــ همان‌طور که اخلاف‌شان در اواخر  دهه‌ی 1940 به فلسفه‌ی ژان پل سارتر و سیمون دوبوار جذب شدند.

کشف هویت دقیق زنانی که در سخنرانی‌های برگسون در کلژ دوفرانس حضور می‌یافتند دشوار است. برای آگاهی از اندیشه‌های زنان برگسونی‌، باید به نوشته‌های آن‌ها توجه کنیم. در سال 1913، ماریان کاکس (که پس از تولد مابل ماریان مِتکالف نامیده می‌شد)، نویسنده و فمینیست آمریکایی، مقاله‌ی «پیام برگسون به فمینیسم» را منتشر کرد. او می‌گفت که جستجوی بشر برای فهم بهتر این جهان، هم فهم علمی و هم خداشناختی، تاکنون تماماً مبتنی بر روش‌های مردانه‌ای با انگیزه‌های مادی و ماتریالیستی بوده است. غریزه و شهود، از سوی دیگر، با خلاقیت زندگی و ذهن زنانه هماهنگ بوده است. از این رو، دیدگاه برگسونی با قرار دادن غریزه و شهود در مرکز روش فلسفی‌اش «طرح و تقاضایی برای این روش زنانه در جستجوی آینده‌ی شناخت» بوده است. به گفته‌ی کاکس، فلسفه‌ی برگسون در نهایت به رهایی زنان کمک خواهد کرد. بنابراین، هرچند زمانی چنین می‌پنداشتند که برگسونیسم ذاتاً زنانه است و برای کاهش اعتبار او در مقام فیلسوف به این امر استناد می‌کردند، اکنون کاکس می‌گوید که فلسفه‌ی برگسون را به این علت جدی گرفت که زنانه است.

کمی پس از یک دهه‌ی بعد، دوبوار جوان، که خود به یکی از معروف‌ترین و مؤثرترین متفکران قرن بیستم تبدیل شد، خواننده‌ی مشتاق آثار برگسون شد. هرچند او در خاطراتش آرای برگسون را رد می‌کند اما یادداشت‌های روزانه‌اش داستان دیگری می‌گوید. هنگامی که برگسون در اوج شهرت بود دوبوار، که در سال 1908 به دنیا آمد، هنوز نوجوان بود. او در  18 سالگی، در سال 1926، پس از خواندن آثار برگسون از نوعی «از خود بی‌خودشدگیِ فکری بزرگ» نوشت. خوانش دوبوار از برگسون، بر خلاف تفسیر کاکس، مبتنی بر مفاهیم ذات‌گرایانه‌ی فمینیستی نبود (مفاهیمی که با اگزیستانسیالیسم خود دوبوار ناسازگار بود). در عوض، به نظر می‌رسد که استفاده‌ی روشمند برگسون از استعاره‌ها و مجاز، الهام‌بخشِ نظرات دوبوار درباره‌ی ادبیات داستانی شده است، و این ایده‌ی برگسون او را به این فکر انداخته است که آزادی حقیقی در محدوده‌ی داده‌های بی‌واسطه‌ی تجربه‌ی زیسته وجود دارد.

این متفکران، سوای برگسونیسم و وابستگی‌های نظریِ دیگرشان، در جای خود نیز از حیث فکری فعال و پرکار بودند. این دو مثال به تنهایی کافی است که نپذیریم زنان فقط به این علت به برگسون علاقه‌مند بودند که مد روز بوده است. کاکس و دوبوار فقط دو نمونه از شمار فراوانی از زنان قرن بیستم‌اند که به شیوه‌هایی کاملاً متفاوت و پیچیده با فلسفه‌ی عصر خود درگیر بودند.

امیدوارم که نقش مهم زنان در تاریخ فلسفه دیگر نیازی به اثبات نداشته باشد اما کتاب‌ها، مقالات و برنامه‌های درسی و آموزشی فلسفه همیشه تحت تأثیر مردان (اکثراً اروپایی) بوده‌اند. ربکا باکستون و لیزا وایتینگ، دو فیلسوف معاصر بریتانیایی، اخیراً این مسئولیت را پذیرفته‌اند که کتاب ملکه‌های فیلسوف را با کمک مالیِ همگانی منتشر کنند، «کتابی به قلم زنان فیلسوف درباره‌ی زنان فیلسوف...از هیپاتیا گرفته تا انجلا دیویس». چنین نوآوری‌هایی به نگرانی‌های کسانی پایان می‌دهد که فکر می‌کردند زنان از نظر عقلی و فکری شایسته‌ی گوش دادن به سخنرانی‌های برگسون نبوده‌اند. چنین ابتکاراتی به ما خاطرنشان می‌کند که زنان همیشه نه تنها به عنوان خواننده و مخاطب بلکه به عنوان سخنگو و مؤلف در پیشرفت فلسفه سهیم بوده‌اند.

 

برگردان: افسانه دادگر


امیلی هرینگ دانشجوی دوره‌ی دکترا در مرکز تاریخ و فلسفه‌ی علم در دانشگاه لیدز است. او یکی از ویراستاران  کتاب گذشته، حال و آینده‌ی تاریخ و فلسفه‌ی منسجم علم است که به زودی منتشر خواهد شد. آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این نوشته‌ی او است:

Emily Herring, ‘Henri Bergson, celebrity’, Aeon, 6 May 2019.