دیدار با برایان مگی در زیرزمین کتابفروشی، یک روز پیش از مرگش
TheArticle
شاید هنوز برخی به خاطر بیاورند، صبحگاه جمعهها اواسط دههی هفتاد شمسی را که با آنکه روزِ تعطیل بود، زود از رختخواب بیرون میخزیدیم تا تنها برنامه دربارهی فلسفه را از زبان خود فیلسوفان ببینیم. این برنامه دوبلهای بود از برنامههای «مردان اندیشه» که برایان مگی مجری آن بود.
عطش کلنجار رفتن با فلسفه و مفاهیم آن، شیفتگانِ بهاصطلاح فلسفه را وامیداشت تا کتابهای این حوزه را که قطرهچکانی از روزنگاه دم و دستگاه وزارت ارشاد عبور میکرد، در حکم آب اقیانوسی در بطری به کام بگیرند. اما چرا به یاد روزگارانِ «مردان اندیشه» و «فلاسفهی بزرگ» در گرماگرم خرمحشری جهانِ بیسو یاد از برایان مگی میکنیم؟
درست یک روز پیش از آنکه برایان مگی پس از سالها بیخبری بار دیگر در سطر خبرها قرار گیرد، در شامگاهی که لندن در ذُروهی گرمای خود بیتاب بود و عابران کلافه در پیادهروها بطریهای آب را سرمیکشیدند، در راستهی چند کتابفروشیِ دست دوم، به زیرزمین بدبوی یکی از آنها پناه بردم تا قدری هم آتش بیرون را در خنکای رطوبت زیرزمین فرونشانم و هم عطش درون را ــ دمی خلاصی از هیاهوی جهان ــ با ورق زدن کتابی التیام دهم. اولین کتاب در قفسهی فلسفه کتاب قطع جیبی بود که نام برایان مگی جلب توجه کرد: فلاسفهی بزرگ، مشتمل بر گفتوگوهای مگی با چند فیلسوف و دربارهی برخی فیلسوفانِ معاصر و غیرمعاصر بود. کتاب بر اساس برنامههای تلویزیونی مگی در بیبیسی بود، سال ۱۹۷۸.
در آن زیرزمین، ذهن پروای تجدید دیدار با خاطرات برنامهی صبحگاهی جمعهها کرد و گویی دو زمان، در یک زمان واحد به هم واپیچید. تبعیدی باشی و نویسا، تبعیدی باشی و موقعیت تراژیکِ دوگانهی خود را احساس کنی، نه اهل اینجا باشی و نه احساس تعلق به آنجا کنی، با این همه حتی اگر یک روز در موطن خود زیسته باشی، اما عمری را میتوانی در زمانِ حبسِ خود خاطرهآوری و خاطرهآفرینی کنی و چه باک که با تخیل، روزگار شاق تبعیدی را تاب آوری حتی در زیرزمینی نمناک و آمیخته با زُهم!
چه مدت طولانی گذشته که سالها دیگر پیجوی کارهای مگی و امثالهم نبودم؟ مگی اهل دورهی جوانی بود و بعدترها پوستینی نبود که بتوان در آن گنجید و بنابراین دورهای پشت سرگذاشته است، (راست آنکه برایان مگی، سکوی پرتابی بود برای خواننده به مرحلهای متعالیتر)، از خود پرسیدم الان کجاست و به چه مشغول است و آیا همچنان بر جهان برقرار؟! به صفحهی اول کتاب نگاهی انداختم نوشته بود برایان مگی متولد ۱۹۳۰ در لندن. تحصیلکرده در فلسفه، سیاست و اقتصاد، روزگاری مدرس فلسفه بوده و روزگاری در رسانهها فلسفه میگفته و سپس دوباره به معلمیِ فلسفه بازگشته و مابعد ردّی محو از مردی که روزگاری مردمانی را به مشعل فلسفه روشن میساخت و شور و شرر فکر کردن را در جانها میافروخت.
در کار حساب و کتاب عمر شیریناش بودم و کتاب را تورق میکردم به یاد ترجمهی عزتالله فولادوند از آن و برخی کتابهای دیگر مگی. زمانی که این کتابها ترجمه و منتشر میشد، همچنان برای دانشجویان ارزانبها نبود خرید آنها. اما دستیابی به این دست کتابها در دو-سه روش بیشتر خلاصه نمیشد به تجربهی من: یا هزینهی آن از تدریس خصوصی و ساعتی پرداخت میشد، یا فروختن چند کتاب خود، و یا سرانجام آخرین راه، وقتی کتابفروش حواسش پرت بود، نسخهای را به خود هبه میکردیم!
او اما مروج فلسفه است و پرسنده است و در پرسندگی خود، ایدهی خود را نهفته است، بیهیچ گفتوگویی؛ اما به قول هربرت مارکوزه، فیلسوف چپگرای رادیکالی که مگی با او به گفتوگو نشست، سادهسازی مفاهیم پیچیده و مبهم به همان اندازهی مغلقگویی خطرآفرین است.
فردای این تجدید دیدار با برایان مگی در زیرزمین یک کتابفروشی، اما خبر رسید که این مروج فلسفه و نویسنده به «تیغ مرگ» ــ به قول سعدی ــ «دست رها» کرد از جهان، که زمانی نوشته بود در باب مرگ و «مواجهه با مرگ»؛ و در خامهی او مرگ، شرط زندگیِ معنادار تعبیر شده بود. زندگی نامتناهی آدمی معنادار نیست و تنها مرگ است که با گذاشتن نقطهای بر عبارت زندگیِ آدمی بدان معنا میبخشد. این بود اهّمِ مواجههی او با مرگ و متأسف از مرگ نبود؛ اما رمان مواجهه با مرگ به ترجمان نویسنده و مترجم چیرهدست مجتبی عبداللهنژاد به فارسی درآمد تا لمحهی دیگری از مگی را پرتوافکنی کند. مجتبی عبداللهنژاد در کار ادبیات بود و به ادبیات کلاسیک فارسی مسلط و میگویند تبحری در نوشتار و نثر فارسی یافته بود که در جان خواننده خوش مینشست اما اجل، نابهنگام، در آذر 96 بهرهی فارسی زبانان از او را سترد، در میانهی عمر.
برایان مگی اما با آن عینک قاب کائوچی بزرگ و ذرهبینی که چشمهایش را از پشت عدسی درشتتر مینمود و این تصور را در خیال خام جوانی میانداخت که فیلسوف را برای دیدن جهان چشمانی درشت بایسته است، ایرانیان را از چارچوب جعبهی جادویی میهمان فلسفه میکرد و دعوت به تأمل در جهان و تأمل در نفْس؛ به گمان من و برخلاف نظر رایج، سادهسازی اندیشههای پیچیده کار او نبود و قرار نبود که فلسفه را به زبان ساده به بیان آورد و این، از نوع گفتوشنودهایش با فیلسوفان روشن است. او، دستکم، در چند کتابی که از او دیدهام نه از تعریف و معنای این یا آن مفهوم فلسفی پرسوجو میکند و نه درصدد آن است که فلسفه را چون لقمهای حاضر و آماده و فستفودی به حلقوم مخاطب فرو فرستد. او اما مروج فلسفه است و پرسنده است و در پرسندگی خود، ایدهی خود را نهفته است، بیهیچ گفتوگویی؛ اما به قول هربرت مارکوزه، فیلسوف چپگرای رادیکالی که مگی با او به گفتوگو نشست، سادهسازی مفاهیم پیچیده و مبهم به همان اندازهی مغلقگویی خطرآفرین است.
مگی به خوبی میداند فلسفه از زمرهی سیاست و اقتصاد و فرهنگ و ورزش و سرگرمی نیست که روزانه مردمان در روزنامهها مصرف کنند و دست به دست، و خوب میداند که ذهن انگلو-ساکسن، خود را با «ایدههای انتزاعی» به زحمت نمیاندازد، از همین رو، روا میداند که فلسفه را به رادیو و تلویزیون بکشاند تا بر این پرسش فائق آید که چرا افلاطون و ارسطو پس از دو هزار سال طیِ تاریخ همچنان نامِ آشنا ــ چون اسم کوچک ــ بر زبان مردمان جاریست. سه گونه برنامه میسازد که هر سه به شکل کتاب چاپ شدند. راست این است که او بیشتر به احوالات و خلق و خوی فیلسوفان تحلیلی انگلو-ساکسون قریبتر است و با فیلسوفان اروپای قارهای غریبتر و فیالمثل برتراند راسل را سرآمد فیلسوفی روشننویس و همزمان معارض با قدرت میداند. در میان فهرست فیلسوفانی که با آنها به گفتوگو نشسته دستهی اول چشمگیرترند. فیلسوفان چپ، بیرون از قاب عینکش جای دارند بجز دو تن: هربرت ماکوزه و نوام چامسکی.
برایان مگی استاد فلسفه است و معلم فلسفه، اما این، همه نیست و نویسنده است و شاعری که به کار سیاست نیز دست داشته است، به واگنر و موسیقی مشتاق چنانکه کتابی نوشته در این باب، و همزمان که از کارل پوپر میگوید، آرتور شوپنهاور را نیز از خامهی خود محروم نمیکند. ممکن است که به گمان برخی، فیلسوف نباشد اگر معنای فیلسوف در این است که ایدهای و مکتبی برپا کرده باشد، اما گفتوگو ندارد که همچون هر متأملی در کار عالم، درنگ میکرد (و درنگ کردن کسب و کار فیلسوف است) و از همین است که بر سر کتابش، «فلاسفهی بزرگ»، نخستین بنمایهی فلسفه را از زبان ارسطو و استادش افلاطون جاری میسازد: حیرت؛ کار فلسفه حیرت است و از حیرت میآغازد و حیرت، نشانه و داغِ فیلسوف است، آنکه از پرسوجو یکدم توقف نمیکند و به چرا زنده است و بی «اِن قُلت» و بیچون، سر بر بالین آسایش نمیگذارد. حیرت را میآمیزد با سیاست و اخلاقیات حاکم و محکوم، با منطق و زبان، و با « قطرهی محال اندیشه».
و چه اتفاق است در جهانی که از تکنیکسالاری متورّم شده است و تفکر، لاغر و نمور و مردمان خود را بینیاز از اندیشیدن و چون و چرا کردن، و فضیلت در نیاندیشیدن؟! اندیشه که روزگاری در مطبوعات وطنی، خوراک هر روزه بود و صدرنشین صفحات روزنامهها (اتفاقی نادر حتی در سپهر روزنامههای جهان)، روزانه تیغِ مهر میکشید بر مخملِ ذهن خواننده بهرغم تمام گیر و گرفتاریهای معمولِ حکومتی، نقش «لبهی تیزشدهی تبرِ عقل» را بازی میکرد اکنون آیفونها جای اندیشیدن را گرفته و سر بر گربیانِ درنگ جای خود به هیاهوی یاوهسرایی داده، و سر کلیشه «اندیشه» محو شده از صفحات روزنامهها؛ و زمانی که مروّج فلسفه در یکی از بزرگترین شبکههای پربیننده برابر مخاطبان، راحت مینشست و پای خود را در دلِ مبل فرو میکرد و دستهای خود را چون شاعرانی مهیج در هوا تکان میداد، با چشمهای درشت شده از پشت عدسیها و خطاب میکرد غولهای فلسفه را،... راستی را چه اتفاق است در این جهان؟! در این روزگاری که پر شده از «هیاهوی قورباغهها و مکر روباها» (به قول شاعر سرشناس معاصر، حافظ موسوی)، که اندیشیدن دیگر فضیلت نیست، در روزگار بیفروغ و بیمشعل، روزگاری عاری از شور و شرر فکر، روزگار عاری از «یوریکا! یوریکا!»، روزگار بدون حماسه، بدون سرود که لبها خاموشاند، روزگاری که مقصدی نیست که به راهی کام یابد و راهی نیست تا به مقصدی فرجام گیرد، نه روزگاری که بتوان یکسره جانفشانی کرد برای اندیشهای. و در این فضا باید فضای واپسین سال زندگی مگی را بازسازی کرد که «جیسون کاولی»، روزنامهنگار، با برایان مگی گفتوگو میکند، تا از اندوه و فضای اندیشناک مگی در سال آخر عمر باخبر شویم. مگی احساس غبن دارد از اینکه کاری «اوریژینال» از خود صادر نکرده بهرغم آنکه میگوید هر آنچه که میخواسته به انجام رسانده اما بنیان ایدهای «اصیل» در این جهان نیافکنده و خود را قیاس میکند با راسل و پوپر و اینشتین که ایدهای را به جهان گذاشت با بالاترین سطح فکری. آن همه کار کرده است برایان مگی و مغموم است از اینکه از کاری اصیل جا مانده. فضایی که کاولی ترسیم میکند از لحظهی دیدارش با مگی، قلب را میفشارد. کاولی مینویسد در آوریل 2018، مگی در اتاقی تنها در آکسفورد میزید و پرستاری تیماردارش است. در خانهی دلگیر سالمندان؟ مگی میگوید دلش میخواهد کتاب پرسشهای فرجامین، مداخله و همگامی باشد در دانش فلسفی، یک کار اصیل. واپسین سالها را به تنهایی تاب آورده در جستجوی پرسش فرجامین!
مگی همچون هر متأملی در کار عالم، درنگ میکرد (و درنگ کردن کسب و کار فیلسوف است) و از همین است که بر سر کتابش، «فلاسفهی بزرگ»، نخستین بنمایهی فلسفه را از زبان ارسطو و استادش افلاطون جاری میسازد: حیرت؛ کار فلسفه حیرت است و از حیرت میآغازد و حیرت، نشانه و داغِ فیلسوف است، آنکه از پرسوجو یکدم توقف نمیکند و به چرا زنده است و بی «اِن قُلت» و بیچون، سر بر بالین آسایش نمیگذارد.
«اینشتین، یک شیوهی نگرش به چیزها را خلق کرد که شیوهی نگریستن ما به جهان و شیوهی فهم بنمایههایی همچون زمان و فضا را از اساس دگرگون کرد. و من عمیقاً میفهمم که از توان من خارج است دست به چنین کاری زدن، که دلم میخواست در آن سطح بودم ــ نه بدین خاطر که میخواهم آدمی باشم با ذکاوت بلکه دوست داشتم که توان چنین کاری داشتم که در سطحی متعالیتر است از آنچه انجام دادم.»
اما مگر در این روزگار ذلّت، فضایی مانده برای خلق کاری اصیل، مگر اصالت معنایی دارد؟ که همه تقلیل یافته به تکنیکسالاری و سازماندهی زندگی روزمره برای کثیری تا چاه ویلِ اجاره بهای سرپناه را در پایان ماه جور کنند و شکم کودکان خود، سیر؟ یا خیل طبقهی متوسط که از سپیده تا شام سگدو بزند تا سالی یکبار سفر تفریحیاش جور شود؟ پس آیا نه آن، خوشتر که مرگ، طومار این روزگار بیروحِ دوزخی اما سرد را به تمامی به کام خود فرو برد؟ روزگار بدون پیکارِ، بدون اندیشه؟!
اما در کتاب پرسشهای فرجامین ادعای چه اصالتی دارد؟ این را کاولی میپرسد و پاسخ: غیرقابل شناخت بودن جهان!
اما بنیان یک کار اصیل را در سودا داشتن، باید نویسنده باشی که این پندار را بدانی تا چه اندازه همهی عمر مثل جاسوس یا فرشتهای که اعمالت را زیر نظر دارد، گریبانگیرت است، سمبهای پرزور که در روحت میخلد همه عمر. آیا ریشه در ترس از مرگ دارد این جاهطلبیِ بیپایان؟
اگر چنین باشد که جهان غیرقابل شناخت باقی میماند، برایان مگی را باید در زمرهی مکتب شکاکیّت و لاادری به حساب آورد. او عدالتخواه بود اما نه مارکسیست و کمونیست. شاید همچون پدرش که مهر او را به دل دارد، یک سوسیالیستِ مخالف کمونیست. مگی به صراحت به تلخی از مادرِ بری از مهرش یاد میکند. مادرش کسی نیست که بتوان دوست داشت. بارها به فرزندانش گفته بود آنها را دوست ندارد و برایان کوچک را با لقمهای در صبحگاه به کوچه میراند و زمانی باید به خانه بازمیگشت که آفتاب از دیوارها کوتاه آمده باشد. این فضاییست که کودکی را سپری کرده. یکبار بیشتر ازدواج نمیکند و پس از جدایی تنها میماند که آزادانه زیستن بدون تعهداتِ معمول خانوادگی را بیشتر طالب است.
به زیرزمین کتابفروشی باز میگردیم: تورق و سیاهیِ گاهوبیگاهی که در میانهی اوراقِ کتاب به چشم میخورد. انگشت شست بر حروف میگذارم و بر صفحه میکشانم، جوهر حروف پخش میشود در صفحه، گفتی که همین الان از ماشین چاپ بیرون آمده، کتاب اما تاریخ 1978 را بر شناسه دارد. کتاب دستدوم است و هر چه ورق میزنم، جوهر انگار زنده است مثل نویسنده و شاعری که با خون خود مکتوب میکند، که هیچگاه کهنه و خشک نمیشود. یاد فیلمی از آنجلو پلوس میافتم: جسد کمونیستی که به دست نیروهای فاشیست کشته شده، در کوهستان یافت میشود در چند دهه بعد، اما خونِ تازه از کفنش چون از جوشنی میجوشد و این سرآغاز روایت داستان است. همیشه سرآغاز روایتی با خون میآغازد. جوهر حروف پس از این همه سال تازه است و خیس و جاری و قاری است؛ و دعوت میکند به خواندن دوبارهی ایدهها! اما در همان حال خوف دیگری در راه است: نکند صبحگاهی برخیزی و به کتابها دست سایی و ناگهان ببینی حروف از کتابها رخت بر بسته؟! کابوسی که چندین سال پیش در کتاب مخلوقات از آن روایت کردم: کتابهایی که حروف از آن رخت میبندند، کتبی با اوراقی سفید! اما جوهر کتاب فلاسفهی بزرگ چنانکه جسدی در کوهستانی سرد یافت شود، تازه است و خونی منتشر! خوانندهی پیشین کتاب در جایی از کتاب، گفتی دندان خشم گرفته از تازه بودن جوهر، نوشته: لعنتی، جوهر حروف تازه و خیس است! و اثر انگشتش در جای جای کتاب مشهود است. آیا این است راز ماندنِ نوشتاری؟! بهراستی جوهر هم در معنای مُرکب و هم اسواساس چیزها؟!
از زیر زمین بیرون میآیم و روز دگر خبر مرگ برایان مگی در میرسد. نیلز بور، فیزیکدان شهیر قرن بیستم و از پایهگذاران فیزیک کوآنتوم نقل میکند که یکی از همسایگانش بر سردر خانهاش نعل اسبی نصب کرده بود برای خوش اقبالی. بور از او میپرسد مگر به این خرافات اعتقاد داری؟ همسایه در پاسخ میگوید: اعتقادی ندارم اما حتی برای آن که اعتقادی ندارد هم خوشاقبالی میآورد! یکی دو هفته پیش، چند روزی پس از یادداشتم دربارهی آگنش هلر، خبر آمد که درگذشت. روزی هم که به فکر برایان مگی افتادم، فردایش خبر آمد که او هم درگذشته است.
بنا دارم تا مدتی به فیلسوفی نیاندیشم و از اینکه الان چه کار میکند، خبری نگیرم که چه بسا خبرش بیاید! من به این خرافات اعتقادی ندارم اما نکند برای آن که اعتقادی ندارد هم بداقبالی بیاورد؟!