ذهن آشفته و همسایهی ما
Photo by Oziel Gómez on Unsplash
در ینگه دنیا، پیرمردی دوستداشتنی و اهل شیراز بود که در شهری کوچک از توابع ایالت نیویورک نزدیک خانهی ما زندگی میکرد. در آن شهر کوچک، که تعداد ایرانیان زیاد نبود، لطف او شامل حال ما هم شده بود و گاه به دیدارش میرفتیم و او نیز به خانهی ما میآمد. از او خاطرات زیادی دارم. از جمله اینکه در تمام مدتی که تبلیغات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا جریان داشت، از ترامپ حمایت میکرد و در عین حال معتقد بود که انتخاب او به سود مهاجران خواهد شد. او حق رأی داشت و من البته نداشتم و ندارم.
یکبار به او گفتم آخر چگونه ممکن است کسی که بخش بزرگی از تبلیغات انتخاباتیاش بر مبنای ضدیت با مهاجران و سختتر کردن ترتیبات پذیرش و شرایط شهروندی آنها و حتی نادیده گرفتن حقوقشان بنا شده است، ریاست جمهوریاش به سود مهاجران باشد؟ پاسخ داد که این محدودیتها برای مهاجران مکزیکی و هندی است و ربطی به ایرانیان ندارد. هر چه گفتم برای ترامپ و هوادارانش، تفاوتی میان ایرانی و مکزیکی و هندی و چینی نیست و آنها همهی ما را بیگانه میدانند، با اعتماد به نفس عجیبی پاسخ داد که چنین نیست. شاهدی هم داشت: میگفت در فرمهای اداری وقتی که از نژاد میپرسند، ما را سفیدپوست حساب میکنند، و بنابراین بیگانه نمیدانند. بعد از انتخاب ترامپ و در آن چند هفتهی اول که ورود ایرانیان به آمریکا با مشکل مواجه شده بود و حتی مدت کوتاهی دارندگان گرین کارت هم اجازهی ورود نیافته بودند، یکی از اعضای خانوادهی پیرمرد همسایهی ما نیز در فرودگاه به دردسر افتاد. وقتی از او پرسیدم که آیا هنوز هم معتقد است که ایرانیان سفیدپوست هستند و مشکلی نخواهند داشت، پاسخ داد که بله و افزود: «اتفاقاً مطمئنم کسی که در فرودگاه جلوی فامیل ما را گرفته خودش سفیدپوست نبوده و به او حسادت کرده است.»
بعد از آن بود که با او، گفتگو دربارهی سیاست را رها کردم و گاه از فرشهای ایرانی خانهشان یا زیبایی باغچه و گلها و گاه نیز از شعر و ادبیات حرف میزدیم. آن روزها فکر میکردم که چگونه ممکن است کسی ارتباط انتخابش با نتیجهی آن را نبیند؟ و با چنین ذهن آشفتهای چگونه میتواند دربارهی مسئولیتاش تأمل کند؟
این داستان گذشت تا اینکه تابستان امسال با ماجرایی مشابه در استانبول مواجه شدم. از محلهی حسنیورت تاکسی گرفته بودم که به سمت فرودگاه بروم. خانهی موقت ما در این محل از شهر استانبول قرار داشت که برای رسیدن به مرکز شهر با تاکسی حدود یکساعت راه بود. محلهی نسبتاً فقیرنشینی که به علت ارزانی کرایه خانهها، تعداد زیادی از پناهندگان سوریهای و مهاجران شهرستانی را در خود جای داده بود. در مجتمعی که ما زندگی میکردیم اطلاعیهها و آگهیها هم به زبان ترکی و هم به زبان عربی نوشته شده بودند و بسیاری از همسایگان به عربی صحبت میکردند. نوع پوشش زنان و مردان نیز نشان میداد که در این منطقه بسیاری از ساکنان، بومی نیستند. در طول هفتههایی که در آنجا زندگی میکردیم چند بار از زبان رانندگان تاکسی، یا حتی مغازهدارها شنیدم که از این وضعیت راضی نبودند و گاه با زبانی تند از حضور پناهندگان انتقاد میکردند. نکته قابل تامل آن بود که این افراد با توجه به خاستگاه طبقاتی و سبک زندگیشان، اتفاقاً مذهبیتر از مناطق اعیاننشین استانبول هستند و در واقع بخشی از پایگاه طبقاتی حزب آکپارتی و رجب طیب اردوغان در استانبول محسوب میشوند.
آنروز که برای رفتن به فرودگاه جدید استانبول، سوار تاکسی شدم، وقتی راننده دانست که سخنانش را میفهمم، تمام مسیر را حرف زد. من هم که در این سفر دوست داشتم از تحولات ترکیه و نگاه مردمانش بیشتر بدانم، تا جای ممکن با هر کسی که بر سر راهم بود، گپی میزدم و حرفهایش را میشنیدم. نام راننده احمد بود. ابتدا ابراز تعجب کرد که چرا در چنین محلهی فقیری خانه گرفتهام و توصیههایی برای سفر آینده من داشت و محلاتی مناسبتر از دیدگاه خودش را هم معرفی کرد. پرسیدم آیا خودش در این محل زندگی نمیکند؟ گفت اتفاقا سالهاست خانهاش در این محل است. گفتم پس چرا توصیه میکنی که دیگر در اینجا خانهای نگیرم؟ در پاسخ فصلی طولانی دربارهی پناهندگان و تفاوت فرهنگی آنها و شیوهی زندگیشان صحبت کرد و با خشم از اینکه برخی افراد هم محلیاش خانه یا مغازهشان را به آنها فروختهاند ابراز تاسف کرد.
من اما برای اینکه چهرهی مهربانش را هم نشان دهد، از ستمی که بر این پناهندگان رفته گفتم و بعد هم ملت ترکیه را ستایش کردم که میلیونها تن از آوارگان سوری را پناه دادهاند. سکوت کرد. اضافه کردم افرادی که توان خرید خانه یا مغازه دارند، میتوانند زمینهی ورود سرمایه به محلهی شما شوند و آنرا رونق دهند، بنابراین حضور پناهندگان نباید که اتفاق بدی باشد. با خشم پاسخ داد که اهل محل نیازی به چنان رونقی ندارند. سپس انتقادات تندی از سیاستهای مهاجرتی کرد و افسوس خورد که قوانین جدید، زمینهی تغییر در بافت شهر را فراهم کرده است.
با سخنانی که گفت به نظرم رسید لابد از منتقدان سرسخت دولت اردوغان نیز هست. پس برای اینکه زمینهی گفتگو را تغییر دهم به انتخابات شهرداری استانبول اشاره کردم که چند روز قبل از آن برگزار شده بود. گفتم انتخابات دوم هم برگزار شد و خوشبختانه اینبار نیز حزب اردوغان شکست خورد. ادامه دادم که امیدوارم این شکست زمینهای برای افول او شود و خطری که دموکراسی ضعیف ترکیه را تهدید میکند، کاهش یابد. گفتم چون اردوغان اصرار بر ماندن در کرسی قدرت دارد و حتی دست به تغییر قانون اساسی نیز زده است، میترسم که حکومت خود را مادامالعمر کند و در نهایت فاجعهی ایران در اینجا نیز تکرار شود.
در حال گفتن این سخنان تصور میکردم که او نیز اکنون در تایید آن چیزی خواهد گفت. اما احمد پاسخ داد که کاش حکومت اردوغان مادامالعمر شود، تا بلکه ترکیه سروسامان یابد. و بعد نیز در ستایش اردوغان و جایگاهش در تاریخ ترکیه سخن گفت. آنقدر تعجب کردم که گفتم شاید اشتباه فهمیده باشم. پس با دقت و شمرده پرسیدم که آیا او هوادار اردوغان است؟ با شوق گفت از همان ابتدا هوادارش بوده است. گفتم اما همهی آن چیزی که از آن ابراز نارضایتی کردی، بخشی از سیاستهای همین دولت بوده است. ارتباطش را نپذیرفت. دیدم که اساسا از موضع سیاسی او سر در نمیآورم. پس بقیهی مسیر را از اتوبانی که در آن بودیم و منظرههای اطرافش حرف زدیم تا به فرودگاه رسیدیم.
آنروز موقع برگشتن از فرودگاه در داخل اتوبوس، با خود گفتم که چگونه ممکن است در ذهن یک فرد اینقدر آشفتگی باشد؟ مگرنه اینکه به حداقلی از انسجام فکری نیاز داریم؟ و بعد سعی کردم آشفتگیهایی را هم که در ذهن خودم هست مرور کنم. همانجا به یاد آن همسایهی نازنینم در ینگه دنیا افتادم و با خود گفتم که شاید این آشفتگی بخشی از فرهنگ و ساختار فکری جوامع ما باشد. و سرنوشتی که کمابیش مشترک همهی مردم این منطقه است و اینکه برای خروج از آن، شاید که به حداقلی از انسجام در ساختار ذهنی جامعه نیاز داشته باشیم.