تسلیبخشیهای ادبیات
ساعت ۶ عصر است. در بالکن آپارتمانم در حومهى دلگیر شهر نشستهام و به آسمان صاف پیش رویم و درختها و خانههایی که به تناوب تا خط افق ادامه دارند نگاه مىکنم. راستى چند وقت است در آسمان هواپیمایی ندیدهام؟ مدتهاست که حساب روزها و هفتهها از دست من، از دست همهى ما، در رفته است. براى اولین بار فرقى نمىکند که در کجا زندگى مىکنیم. فاجعه همهى ما را به گونهای کم و بیش یکسان دنبال کرده است. از آسمانخراشهای نیویورک، تا سواحل وسیع و روشن فلوریدا، تا بیابانهای قم و کوچههای مرطوب رشت.
بر خلاف آنچه وانمود میکنیم زندگی ما تا قبل از هجوم هیولایی که کرونا نام دارد، فوقالعاده و کامل نبوده است. اغلب ما تا پیش از قرنطینه هر شب به دیسکو و رستورانهای مجلل نمیرفتهایم. هر روز قبل از رفتن به سر کار ایدئالمان، با همسر و بچههای کامل خود صبحانه نمیخوردهایم، آخر هر ماه بالاترین حقوقها را نمیگرفتهایم، و هر تابستان به آفتابیترین سواحل مدیترانه سفر نمیکردهایم. اما یکی از مهمترین ابعاد فاجعه اساساً همین است. اینکه ما در نقطهای از زندگیمان، که کامل و بیعیب و نقص نبوده است، بیحرکت نگه داشته شدهایم. آدمی نیازمند تغییر و تحول و پیشرفت است و حتی اگر در عالم واقع هر روز پیشرفت نکند نیازمند آن است که برای آن سعی کند، یا بداند که میتواند سعی کند. باید بداند که روزی خواهد رسید که آسمان دیگر ابری نخواهد بود. اما کرونا باعث شده است که از حرکت باز بمانیم و حتی به عقب برگردیم. همهی ما، با زندگیهای غیر کامل خود، با حقوقهای کم، با اجارههای سرسام آور، با آیندههای شغلی نامعلوم، با تنهاییها و شکستها و اندوههایمان در جا خشک شدهایم.
دربارهی تغییرات جامعه پس از بحران کرونا زیاد نوشتهاند. دربارهی این که این دوران چطور به ما خواهد آموخت که زندگی آن چیزی نیست که فکر میکردیم، دربارهی این که دولتها نمیتوانند به شیوهی گذشته ادامه بدهند، دربارهی این که کرونا که برود همه چیز دگرگون خواهد شد. اما امروز چه میشود؟ این لحظهای که در خانههای خود نشستهایم و تمام روز با بچههای کوچکمان در خانهایم، شوهرمان اخراج شده است، پدربزرگ در بیمارستان است و مرزها را بستهاند. چطور میشود تمام اینها را تجربه کرد، و باز هر روز بیدار شد و چای دم کرد، و به بیمارستان رفت و امروز را زندگی کرد؟ همین لحظه را که من در بالکن خانه نشستهام و خورشید دارد غروب میکند، و مرگ در چند قدمی است.
همین چند ماه قبل بود که در یک کتابفروشی تصادفاً کتابی را برداشتم. «خنده را از من بگیر» از جواد ماهزاده، انتشارات هیلا، ۱۳۹۴. در روزهای قرنطینه فرصتی دست داد تا شروع به خواندن کتاب کنم. داستان از زبان پسربچهای روایت میشود که در یک خانوادهی کارگری به دنیا آمده است، و وقایع آن در یکی از محلات کرج در سالهای دههی شصت اتفاق میافتد. روایتی است از زندگی آدمهایی که زیر تیغ جنگ و به سختی زندگی میکنند. و ما میبینیم که در میان بمبهایی که فرود میآیند و شیشههایی که شکسته میشوند، پسربچهها برای بازی به کوچه میروند، و از پشت بام خانهی آقا موسی آلبالو خشکه میدزدند، و دایی آنها را به سینما میبرد.
همین طور که در این عصر دلگیر بهاری، در چهارمین هفتهی قرنطینه، کتاب را ورق میزنم و از خواندن آن لذت میبرم به این فکر میکنم که چقدر همیشه دوست داشتهام بدانم آدمها در آن سالها چطور زندگی میکردهاند. کتاب را روی میز میگذارم و به درختهای خشک بیرون در دوردست نگاه میکنم... سال ۶۷ است. در آشپزخانهی خانهای قدیمی نشستهاید و میدانید که هر لحظه ممکن است برای دستگیری شوهرتان که فعال سیاسی است بیایند. در همان لحظه صدای آژیر قرمز میآید و به زیرزمین میروید و شب در رادیو میشنوید که خانهای در آن طرف تهران منفجر شده است. آخ نکند که خانهی نسرین اینها بوده باشد؟ باید فردا به خانهی همسایه بروید و به او تلفن بزنید تا خبری بگیرید. نسرین، همکلاس بچگیهایتان که خانوادهاش در آبادان چند سال قبل جنگزده و آواره شدند و همهی زار و زندگیشان را گذاشتند و به تهران آمدند. با آن پدر نازنینش، آقای دکتر، که همان اوایل انقلاب به خاطر بهائی بودن اعدام شد. همان طور که نشستهاید و تکالیف دانشگاه را مینویسید، به نسرین و همهی بچههای دیگری فکر میکنید که در آن سالها از دانشگاه اخراج شدند. شما مینویسید و از کتری در آن آشپزخانهی کوچک قدیمی بخار بلند میشود. و بعد تصویر بالاتر و بالاتر میرود و آشپزخانه، و خانه و محله، و بعد تمام شهر را نشان میدهد. و دوربین نشان میدهد که چطور در میان اعدامها و دستگیریها و آژیرهای قرمز، صدای کیل کشیدن زنها در یک مجلس عروسی میآید. و در میان بگیر و ببندها دختر خاله لیسانس میگیرد، و عمه بچهدار میشود و شوهر عمه عکسهای نورسیده را قاب میگیرد و به دیوار میزند و روزی صد بار قربان صدقهی دست و پای گوشتآلود بچه میرود. و پسر شهلا خانم که مارکسیست بود و از آموزش و پرورش اخراج شده بود و تا سالها وسط میدان شهرداری بساط میکرد زن میگیرد و هر هفته به ملاقات پدرش در زندان میرود و کتاب رمانش چاپ میشود….
تصویر آن آشپزخانهی قدیمی و آن سالهای پرهیاهو در میان صدای تلفن گم میشود. صدا از داخل آپارتمان میآید. همان طور که به سمت تلفن میروم به این فکر میکنم که باید یادداشتی در این باره بنویسم. یادداشتی دربارهی تسلیبخشیهای ادبیات دههی شصت. سالهایی که با امروز فرق میکردند اما شاید به همین اندازه سخت بودند، و آدمهایی که آن سالها را زندگی کردند. هوا تاریک شده است و از خورشید خطی قرمز در افق مانده است. تلفن را قطع میکنم، کاغذ و مداد را بر میدارم و شروع میکنم…