نه! نه! به یاد والاترین نمونههای مقاومت
eurozine
آرون گرونبرگ، در سخنرانیای که در مراسم یادبود جنگ جهانی دوم به زبان آلمانی ایراد کرد، میگوید برای اینکه به هویت خود پیبریم باید گذشته را بپذیریم. او در این سخنرانی به نحو نیشداری از کسانی یاد میکند که با فریادِ «نه» و خودداری از اطاعت و پیروی، جان باختند.
یادبودها و مراسمی از این دست، همواره سبب حیرت من بوده است. آیا این فقط رسم و آیین است که ما را وامیدارد چنین مراسمی برپا کنیم یا قصد و نیت دیگری هم در کار است؟
بهار گذشته، وقتی کتاب مارگا مینکو (Marga Minco) دربارهی جنگ را معرفی میکردم ــ راستش نمیدانم این جنگ است که مرا به دنبال خود میکشد یا من هستم که مدام آن را تعقیب میکنم ــ گفتم یادواره باید چیزی بیش از مشتی تشریفات آیینی باشد. این مراسم باید اشتیاق دانستن را هم در بر داشته باشد. اما کلیشهها دشمن مراسم معنادار برای یادوارهها هستند. میبینم که این صدای کلیشهای که «ما از داستان جنگ و اوضاع یهودیان به خوبی باخبریم»، روزبهروز بلندتر شده است. این کلیشهی تکبرآمیز بر این اندیشه استوار است که اطلاعات ما کامل است و بنابراین، میتوانیم از (زیر بار مسئولیت) گذشتههای نه چندان دور، شانه خالی کنیم.
خود این فکر که کسی بگوید از گذشته به خوبی آگاه است، معمولاً به نفی درک درست از گذشته میانجامد؛ و کسانی که گذشته را نمیشناسند، بیش از آنکه محکوم به تکرار آن باشند؛ محکوم به این هستند که خود را نشناسند. هیچ چیز مردم را بیشتر از این گمان آزارنده که ندانند که هستند، وانمیدارد که مشتاق کسب هویتی روشن و مشخص باشند؛ و اغلب همین هویت متصلب، و خودداری از ور رفتن با آن، است که سبب میشود «دیگری» کاملاً بیگانه و دشمنی بی چون و چرا به نظر برسد.
بعد از کار روی آن کتاب، یک خانم روانشناس نزد من آمد و گفت: «ما به این آیینها و کلیشهها نیاز داریم تا مراسم یادبود دردناک جلوه نکند؛ ما نیاز داریم گذشته را در دسترس قرار دهیم تا مبادا سبب شویم که (دوباره) ما را به حضیض ذلت بکشاند». در پاسخ گفتم «بله مطمئناً، اما اگر قرن بیستم هیچ دردی را به ما تحمیل نکند، به این معنی است که گذشته را کلاً فراموش کردهایم و بدتر، آن را اصلاً نفهمیدهایم؛ و من نگران همین هستم. دردی را حس نکردن، میتواند نشانهی بارزی از طرز تلقی دیگری باشد، یعنی انکار کردن. اگر مدعی هستیم که بیماریهای قرن گذشته، یعنی تمامیتخواهی صنعتی، یهودیستیزی منتهی به نسلکشی، و نژادپرستی زیستشناختی، عمیقاً در فرهنگ ما ریشه ندوانیدهاند، نخواهیم فهمید که چه کسی هستیم؛ و دقیقاً در همین زمان است که بیش از همیشه مستعد آن خواهیم بود تا اغواگرانی که حتماً پیدایشان میشود، بگویند کیستایم و از چه کسی باید بترسیم.»
یادواره برپاکردن همچنین راهی است برای این که نشان دهید چه کسی نمیخواهید باشید؛ با این حال، ممکن است همان کسی بشوید که از آن میترسید. هیچ یادوارهای نیست که عاری از این گمان ترسناک باشد؛ یا دستکم، هیچ یادوارهی معناداری وجود ندارد بدون القای این ترس منطقی که ما خود ممکن است مجرمان آینده یا یاوران آنها باشیم.
یادواره مبتنی بر این نتیجهگیری است که گذشته هنوز پایان نیافته است؛ یا بر این درک متکی است که شکمی که رایش سوم را زایید، همچنان فعال است؛ نوعی باروَری که سانسور و تبعید هم پاسخ مناسبی برای (حذف) آن نیست. اینکه در کشوری زندگی میکنیم که دولتش به ما نمیگوید چه فکری درست و چه فکری نادرست است، دستاوردی واقعی است؛ اما این بدان معنا نیست که هر کاری مجاز است. دلیل روشنی دارد که از سال 1945 به این طرف، بعضی تابوها به تدریج در فرهنگ ما نفوذ کردهاند؛ و شکستن یک تابو همیشه به معنای رهایی نیست بلکه گاهی فقط بازگشتی به گذشته است. چنین یادوارهای همواره نوعی هشدار نیز است.
داستان بازماندگانی که از اردوگاههای کار اجباری بازگشتند، یعنی یهودیان، کولیها، و مخالفان سیاسی از جمله بسیاری از کمونیستها و سوسیالدموکراتها، داستان استثناها است. اکثر قربانیان سوزانده شدند و از طریق دودکشها اردوگاه را "ترک" کردند. مادر من هم یکی از آن استثناها بود؛ اما پدر بزرگ و مادر بزرگم خیر.
یادواره برپاکردن به این معنی نیز هست که از جانب فناشدگان سخن رَوَد؛ و فقط کسی میتواند از جانب آنها سخن بگوید که اجازه دهد خود حاضرانِ در آن شرایط شهادت دهند. بنابراین، اگر ممکن است اجازه دهید از شاهدی بگویم که به قربانیان خیلی نزدیک بوده است؛ یعنی فیلیپ مولر (Filip Muller)، یک یهودی اهل اسلواکی و یکی از اعضای زوندرکوماندو (sonderkommando) در بیرکنائو-آشوویتس. او میگوید: «کارگران این واحد زوندرکوماندو که اغلب هم یهودی بودند، مأموریت داشتند اجساد را از اطاقهای گاز بیرون بکشند، موهای آنها را ببُرند و دندانهای طلایشان را بیرون بکشند و سرانجام هم اجساد را بسوزانند. اغلبِ اعضای این واحدها خودشان هم بعد از چند ماه اعدام میشدند. آخرین زوندرکوماندوی آشوویتس، در پاییز سال 1944، شورش کردند و تقریباً تمام اعضای آن نابود شدند». مولر، در خاطراتش در بارهی تعدادی از خانوادههای یهودی نیز سخن میگوید: «آنها در شرایطی بسیار سخت و رقتبار، در پناهگاههایی نزدیک شهر لهستانی سوسنوویچ (Sosnowiec) پنهان شده بودند؛ اما صدای گریهی بچههایشان مأموران اساس را متوجه پناهگاهشان میکند. آنها را به آشوویتس میبرند و طبق روال معمول، به زنان و بچهها میگویند که لباسهایشان را درآورند. اما، برخلاف عرف جاری، آنها را به اطاقهای گاز نمیبرند بلکه در جا اعدام میکنند». مولر دربارهی علت این حادثه توضیح نمیدهد. شاید در آن وقت، تعداد قربانیان برای پرکردن اطاق گاز کافی نبوده است و شاید هم سیکلون بی (Zyklon B) ارزشمندتر از آن بوده که برای کشتن آنها به هدر برود. آخر، ماشین آدمکشی نازیها، آن غارتگر غولآسا که طوری سامان یافته بود تا با دقت و کفایت تمام، اسرا را بکشد و اجسادشان را بسوزاند و نابود کند، علاوه بر جنبههای دیگر، بُعدی اقتصادی هم داشت.
«من نه میتوانم این مسئله را بفهمم و نه میتوانم تحمل کنم که یک شخص، شخص دیگری را نه بر اساس آنچه هست بلکه بر اساس گروهی که احیاناً به آن تعلق دارد داوری کند.»
مولر میگوید: «زنان عریان را همراه با بچههایشان کنار دیوار ردیف کردند». سپس دربارهی زنی مینویسد که کودکش را در بغل داشته است: «مأمور اعدام که وُس (Voss) نام داشت، با تفنگ کالیبر کوچک خود مضطرب اطراف آنها قدم میزد. وقتی به آن زن نزدیک شد، سعی کرد در بدن کودک جایی مناسب برای اصابت گلوله پیدا کند. مادر ناامید، قضیه را فهمید و چرخی زد تا بچهاش را از مسیر گلوله خارج کند. او مأیوسانه تلاش میکرد تا با دستها و بازوهای خود، پیکر جگرگوشهاش را پوشش دهد. بعد ناگهان صدای شلیک، سکوت سنگین را شکافت و گلوله به پهلوی کودک اصابت کرد. مادر، که خون فرزندش را بر پیکر خود جاری میدید، کنترل خود را از دست داد و در حالی که قاتل، تفنگش را به سوی او نشانه رفته بود، کودک خونآلود خود را به طرف صورت او پرت کرد. فرماندهی جوخه، وُس، مات و مبهوت، سر جایش میخکوب شد و وقتی خون گرم را روی صورت خود حس کرد، لولهی تفنگش را پایین آورد و خون را از صورت خود پاک کرد».
هرچند امروز نام فرماندهی آن جوخه را میدانیم اما اسم آن زن و کودکش همچنان نامعلوم است و شاید هم هرگز معلوم نشود.
اگر یادواره برپاکردن اشتیاق دانستن را هم در بر داشته باشد، در این صورت جزئیات اهمیت خواهد یافت. دانش، متشکل از جزئیات است؛ بنابراین، ما نمیتوانیم بگوییم جزئیاتی وجود دارد که مایل نیستیم بشنویم، چون شبهنگام به یادمان میآیند و خوابمان را پریشان میکنند. پیش از آن که این زن، کودکِ در حال مرگ خود را به طرف صورت آن فرماندهی جوخه پرت کند، انتخابات و مقررات اداری و حمایتگران واقعی و نیمه واقعی، همه موجود بودند و بیشترشان هم هرگز یک اردوگاه فشرده را ندیده بودند و هرگز نیز کسی را نکشته بودند. توجه به این نکته نیز خوب است که بعد از جنگ، این فقط آلمانیها نبودند که گفتند اطلاعی از کل این قضایا نداشتهاند و فقط مُجری دستورات بودهاند.
استاد ادبیات تطبیقی، اس. درسدن (S. Dresden)، در کتاب «ادبیاتِ آزار و انهدام» از حادثهای سخن میگوید که نویسندهای به نام یهیل دو-نور (Yehiel De-Nur)، با نام مستعار کی. تستنیک (K. Tsetnik) آن را چنین ذکر کرده است: «مردهسوزخانههای آشوویتس پر شده بود؛ و به همین دلیل، گروهی از زنان و کودکان کولی را زنده زنده در یک گودال ریختند و به یک زندانیِ هلندی دستور دادند که نفت روی آنها بریزد و آنها را آتش بزند. وقتی او سرپیچی کرد، خودشان این کار را کردند و او را هم به داخل آن گودال شعلهور انداختند.» ظاهراً، به زبان آلمانی، صدای نه! نه! هنوز در گوش این نویسنده طنینانداز بوده است. (یادداشت درسدن).
مادر من در پاییز سال 1944، اندکی بعد از طغیان زوندرکوماندو، در حالی که هیچ چیز دربارهی آشوویتس نمیدانست، وارد آن جا شد. او میگفت در آشوویتس خوشحال بوده چون به آینده امید داشته است اما وقتی بعد از رهایی، ابعاد فاجعه برایش روشن شد، امیدش را به کلی از دست داد.
او در سال 1927 در برلین به دنیا آمد و در سال 1939، همراه با پدر و مادرش، با کشتی مشهور اس. اس. سن لوئیس، از هامبورگ به طرف کوبا حرکت کردند ولی چون ایالات متحدهی آمریکا و کانادا مرزهای خود را با کوبا بسته بودند، آنها به هلند وارد شدند.
پدرم در سال 1912 در برلین چشم به جهان گشود. او با پنهان شدن در مکانهای مختلف از مصیبت جنگ جان سالم به در بُرد؛ و اغلب برای این که جای امنی بیابد، مجبور بود تظاهر کند که از ورماخت (ارتش آلمان) گریخته است. او به ندرت و آن هم به طور اتفاقی و گذرا، دربارهی خود حرف میزد. یکی از کسانی که به پدرم امان داده بود، بعد از جنگ به او میگوید: «اگر میدانستیم که یهودی هستی، هرگز به تو پناه نمیدادیم». یک بار هم خانوادهای در روتردام، به پدرم، مثل موش سفیدی که در قفس نگهداری شود، پناه میدهند. او ارتباط خود را با این خانواده حفظ کرد و سالی یک بار به دیدن آنها میرفت و مرا هم با خود میبرد.
سپس، قضیهی مردی که در محلهی روکین (Rokin) آمستردام زندگی میکرد پیش آمد، کسی که همیشه گاریش را کنار ساختمان بورس سهام میگذاشت و به حل جدول کلمات متقاطع مشغول میشد. این مرد نیز اهل مقاومت و استقامت بود. پدرم از زمان جنگ او را میشناخت و هر چند ما در ناحیهی دورافتادهی جنوب شهر زندگی میکردیم، همیشه با سوار شدن بر تراموای خط 25، برای دیدن او به روکین میرفت. من هم گاهی با او میرفتم. هر چند آنها از قدیم به خوبی همدیگر را میشناختند اما هیچ وقت دربارهی چیزی جز جدول حل کردن حرف نمیزدند.
برای من به عنوان یک کودک، جنگ در همین چیزها خلاصه میشد: موش سفیدی در قفس، حل کردن جدول کنار دیوار بورس سهام، و خوشی و سعادت در آشوویتس.
در آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم که قرار است چند دههی بعد، ستوننویس یک روزنامهی آلمانی از کار درآیم و مرتباً ایمیلهای تهدید و توهینآمیز یهودیستیزانه دریافت کنم. در آن زمان سادهلوحانه فکر میکردم که تابو باید چیزی بسیار بزرگ باشد.
این هم خیلی منطقی است که وقتی در بارهی بعضی اقشار جمعیت طوری صحبت میشود که آدم را به یاد تاریکترین سالهای قرن بیستم میاندازد، دیر یا زود، مردم جرئت خواهند کرد که دربارهی یهودیان نیز همان طور صحبت کنند.
برای خود من از همان اول روشن بود که وقتی آنها دربارهی مراکشیها حرف میزنند، منظورشان در واقع خود من است.
پریمو لوی (Primo Levi)، در دههی 1960، خطاب به مترجم آلمانی خود نوشت: «من نه میتوانم این مسئله را بفهمم و نه میتوانم تحمل کنم که یک شخص، شخص دیگری را نه بر اساس آنچه هست بلکه بر اساس گروهی که احیاناً به آن تعلق دارد داوری کند.»
بعضی کلمات زهرآلود را باید به طور هفتگی یا حتی روزانه تکرار کنیم تا به تأثیر مخرب آنها پی بریم. سرنوشت آن مرد آلمانی در آشوویتس که مأمور شد روی زنان و کودکان زنده نفت بریزد، با کلمات، با سخنان سیاستمداران رقم خورد. من معتقدم که بهویژه در این روزگار سکولار، اعضای پارلمانها و وزرای دولتها باید در مورد سخنان خود مسئولیت بیشتری بر عهده گیرند و اطمینان یابند که کلماتشان مسموم و زهرآلود نیست و همواره به یاد داشته باشند که دولت، هم چیزی لازم و هم شرّی بالقوه است؛ و مستعد این که غافلانه و سهلانگارانه، تمام اقشار جامعه را به تباهی بکشاند.
آن زنی که کودک خونآلودش را به طرف صورت آن فرماندهی جوخهی مرگ، وُس، پرت کرد به ما هشدار میدهد.
آن مرد آلمانی که فریاد زد: نه! نه! و از ریختن نفت روی زنان و کودکان زنده خودداری کرد و بعد خودش به درون حفرهی آتش افکنده شد، به ما هشدار میدهد.
برگردان: افشین احسانی
آرنون گرونبرگ نویسندهی هلندی است. رمانهای او به سیزده زبان ترجمه شده است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Arnon Grunberg, ‘Nee! Nee!’, Eurozine, 14 September 2020.