تاریخ انتشار: 
1400/03/28

به یاد پوری سلطانی (در سالروز ازدواجش)

نازی عظیما

Tavaana

پوراندخت (پوری) سلطانی، پیشگام کتابداری نوین در ایران، نویسنده، مترجم کتابِ معروف «هنر عشق‌ورزیدن»، و همسر مرتضی کیوان بود که داستان عشقشان، و تیرباران مرتضی کیوان سه ماه بعد از ازدواجشان، در شعر معروف شاملو ماندگار شد: «سال پست/ سال درد/ سال اشک پوری/ سال خون مرتضی/ سال کبیسه». این یادداشت را نازی عظیما، خواهرزاده‌ی پوری سلطانی به یاد او نوشته است که آبان‌ماه امسال هفتمین سالگرد مرگش خواهد بود.


I

پوری (پوراندخت) سلطانی شیرازی درسال 1306 در تهران به دنیا آمد[1]. پدرش مهدی سلطانی شیرازی حقوق‌دان و وکیل پایه یک دادگستری، و تحصیل کرده در سویس و از تجددخواهان دوران مشروطه‌خواهی و نواندیشان آن روزگار بود که خانه‌اش محفل بزرگان شعر و ادب و موسیقی آن دوران بود. ایرج میرزا، ابوالحسن صبا، محجوبی، حبیب سماعی، قمر و دیگران. اما دو یار غار و رفیق گرمابه و گلستانش مسیو آنتوان خاشاب، اولین رئیس بانک رهنی ایران و دکتر لقمان‌الدوله ادهم بودند. او خود از بنیان‌گذاران کانون وکلای ایران در زمان وزارت داور، و نیز از هواداران سرسخت کشف حجاب زنان بود، تا جایی که دختران خود را سال‌ها پیش از آن که در 17 دی‌ماه سال 1314 کشف حجاب اجباری شود، بدون حجاب پرورش داده بود. درسال 1316 به دلیل دفاع از پرونده کسانی که رضاشاه اموال آنان را توقیف کرده بود به زندان می‌افتد. چند ماه بعد آزاد می‌شود. اما پس از آزادی بیمار است و دوماه بعد درمی‌گذرد. پوری و برادر دوقلویش مسعود در زمان مرگ پدر ده ساله بودند. مادر پوری، بیبی رقیه، از بزرگان درویشان فرقه نعمت‌اللهی گنابادی بود که خانه‌اش خانقاه و وقف درویشان بود. مادر پوری، دختر شیخ عبدالله حائری مازندرانی از علمای طراز اول نجف بود. شیخ در نجف مجذوب صالح‌علی‌شاه رهبر درویشان نعمت‌اللهی می‌شود و در پی او به تهران می‌رود و به سلک دراویش درمی‌آید و از او لقب رحمت علی‌شاه می‌گیرد و از قطب‌های این سلسله می‌شود و ریاست فرقه در تهران بر عهده‌ی‌ او قرار می‌گیرد.

کودکی و نوجوانی پوری بیشتر در کنار مادر می‌گذرد و ویژگی‌های اخلاقی و سلوک مادر شاید بیش از دیگر خواهران و برادران بر او اثر گذاشته باشد[2]. پوری پس از پایان تحصیلات دبیرستانی در دبیرستان شاهدخت، وارد دانشکده ادبیات می‌شود. دوستی نزدیکش با خاله‌زاده‌هایش به ویژه مجید و فریدون و فریده رهنما در کنار فضای دانشگاهی آن روزگار، بر شکل دادن به راه زندگی او تأثیری همیشگی می‌گذارد. به رغم وجود پر از عشق و سخاوتش به انسان‌ها، آیین عرفان مادر نتوانست مجذوبش کند، در عوض همچون بسیاری از روشنفکران و تحصیل‌کردگان آن دوران به حزب توده‌ی ایران کشیده شد و آن را با امیدها و آرمان‌های انسانی و اجتماعی‌اش موافق یافت. با عشقی که به کار معلمی داشت، پس از گرفتن لیسانس ادبیات دبیر دبیرستان می‌شود. اما از آنجا که به دلیل فعالیت‌های حزبی زندگی در تهران برایش سخت شده بود، به بهانه‌ی ماندن نزد ناهید فتحی، دوست دوران کودکی‌اش، که در ساری زندگی می‌کرد، به عنوان دبیر ادبیات راهی ساری شد؛ اما در آنجا هم از تلاش‌هایش دست برنداشت و به ترویج سوادآموزی در میان دختران و زنان کارگر و ارتقای فرهنگی زنان پرداخت، هرچند که هیچ‌گاه عضویت در تشکیلات زنان حزب توده را نپذیرفت. آن را نوعی تفکیک جنسیتی می‌دانست که از آن بیزار بود. به سبب فعالیت‌هایش در ساری به زودی در آنجا نیز شناخته می‌شود و یک سال بعد به ناگزیر به تهران بازمی‌گردد. در آن زمان خانه فریدون رهنما محفل یا پاتوق روشنفکرانی است که امروز ستارگان شعر و ادب ایرانند. شاملو، نادرپور، سایه، کسرایی، مرتضی کیوان، نیما یوشیج، و دیگران. پوری نیز از همان آغاز به این حلقه می‌پیوندد و رفته رفته میان او و سایه و سیاوش و مرتضی و شاملو دوستی‌ای خاص ایجاد می‌شود که عشق به ادبیات همراه با عشق به ارمان‌های مشترک انسانی و عدالت‌خواهی که با شادی و سرزندگی جوانی عجین است، آنان را به هم پیوند می‌دهد. گهگاه کسانی چون شاهرخ مسکوب و نادرپور و محمدجعفر محجوب و دیگران نیز به این گروه می‌پیوندند. اما هسته گروه همان سایه و سیاوش و مرتضی و پوری و شاملو هستند. از این دوستی سرانجام عشق پرشور و عمیق مرتضی و پوری بار و بر می‌گیرد. در ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ ازدواج می‌کنند. چهار ماه بعد در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ پوری در زندان است و سحرگاه همان روز مرتضی اعدام شده است. احمد شاملو از این واقعه و این سال در شعری با نام «به عموهایت» به گونه «سال بد، سال باد، سال اشک، سال شک... سال پست، سال درد، سال عزا، سال اشک پوری، سال مرگ مرتضی» یاد کرده است. پوری شش ماه پس از مرگ مرتضی از زندان آزاد می‌شود. درهم شکسته و خسته و مبهوت و غم‌زده. چنان لاغر است و سرفه‌های خشکی می‌کند که درباره‌اش تشخیص بیماری سل می‌دهند. چند سالی لباس سیاه عزا را از تن به در نمی‌آورد تا سرانجام به سفارش دکتر علیرضا شفایی، دوست و پزشک معالجش، و به تصمیم خانواده، به لندن می‌رود. در لندن و کمبریج در رشته ادبیات انگلیسی درس می‌خواند. و سرانجام پس از هشت سال زندگی در اروپا به ایران برمی‌گردد. اما ممنوع‌الشغل است. زیرا ورقه‌ی تنفرنامه را امضا نکرده است و نمی‌خواهد امضا کند. بنابراین در کلاس‌های شبانه گروه خوارزمی و مرجان به ریاست زنده‌یاد پرویز شهریاری به تدریس انگلیسی می‌پردازد. سرانجام با پادرمیانی یکی از برادرانش که با آزموده در دبیرستان نظام هم‌شاگردی بوده و نیز با کمک دکتر گوهرین که به او لطف بسیار دارد، حکم ممنوعیت کار از پرونده حذف می‌شود. با این حال به او اجازه بازگشت به حرفه معلمی که به آن عشق می‌ورزد، نمی‌دهند. در عوض در کتابخانه‌ی بانک مرکزی به کار کتابداری می‌پردازد و در ضمن کار، کتاب «هنر عشق‌ورزیدن» نوشته‌ی‌ اریک فروم را ترجمه می‌کند که با استقبالی بی مانند روبرو می‌شود. کار کتابداری در کتابخانه بانک مرکزی درهای تازه‌ای را به رویش می‌گشاید و چنان شیفته این حرفه می‌شود که در رشته‌ی تازه‌تأسیس فوق لیسانس کتابداری در دانشگاه تهران ثبت نام می‌کند. اکنون ترجمه کتاب «دنیای جسور نو»ی الدوس هاکسلی را در دست گرفته و بخش‌هایی از آن را هم ترجمه کرده است.

در سال ۱۳۴۷ با تأسیس مرکز خدمات کتابداری و مرکز اسناد و مدارک ایران در موسسه تحقیقات و برنامه‌ریزی علمی و آموزشی، که فکر تأسیسشان را او به مجید رهنما، پسرخاله محبوبش و وزیر وقت علوم و آموزش عالی توصیه کرده بود،‌ به این مرکز می‌رود. کار ترجمه را نیمه‌کاره رها می‌کند تا بتواند همه تمرکزش را بر کار کتابداری بگذارد و بخش‌های ترجمه شده را به سعید حمیدیان می‌سپارد ــ که او نیز مشغول ترجمه همین کتاب بود ــ و تا پایان عمر زندگی خود را در این مرکز و سپس در کتابخانه ملی صرف و وقف کتاب و کتابخانه و کتابداری می‌کند و با ایجاد زیربنایی محکم کتابداری نوین ایران را بنیان می گذارد‌ تا جایی که به او مادر کتابداری نوین ایران لقب می‌دهند.

در مرکز خدمات کتابداری، از طریق ایجاد کادری ورزیده و متخصص و از همه بالاتر عاشق به کار به اقدام‌ها و نوآوری‌های زیادی در زمینه کتابداری دست می‌زند که خدمات آموزشی به کتابداران، خدمات فنی به کتابخانه‌های ایران، انجام امور پژوهشی و تهیه متون درسی برای استفاده کتابداران، و انتشار نامه انجمن کتابداران که نشریه‌ای پر مایه و خواندنی و وزین بود را ازجمله در بر می‌گرفت. و از آنجا که نگاهش به جهان به آینده نظر داشت، در سازمان ایفلا، یا فدراسیون بین‌المللی انجمن‌های کتابداران، عضو فعال کمیته انتشارات آن بود. با این حال این همه او را راضی نمی‌کرد و رؤیایی بس بلندپروازانه‌تر در سر داشت: تبدیل کتابخانه‌ی ملی موجود ایران به کتابخانه‌ای به راستی ملی برای ایران که هم‌پای کتابخانه‌های ملی جهان باشد و همه‌ی تجهیزات لازم برای حفظ کتاب‌های پرشمار و نسخه‌های خطی و آثار نفیس و هنری را داشته باشد. کتابخانه‌ی ملی در آن زمان ساختمان کوچک و زیبایی بود در خیابان قوام‌السلطنه یا سی تیر با زمان کار محدود و سالنی برای قرائت. در واقع سازمانی اداری و زیر مجموعه وزارت فرهنگ و هنر بود و در خدمت اداره‌ی کل نگارش یا اداره سانسور کتاب. با کسب موافقت دستگاه‌های مربوط کار آغاز می‌شود و تا تخصیص زمین و تدارک نقشه ساختمان و انتقال یا خرید مجموعه و امور دیگر پیش می‌رود. قرار بود شجاع‌الدین شفا ریاست آن را بر عهده گیرد و احسان یارشاطر مسئول بخش ایران‌شناسی آن باشد. در راه تحقق این فکر بسیاری از کتابداران معروف ایران نیز به کار خوانده شدند. دکتر ناصر شریفی، ایرج افشار، و البته اکثر کادر متخصص مرکز خدمات کتابداری، و بسیاری دیگر. که انقلاب 1357 این کار را مانند بسیاری از طرح‌های دیگر بکلی متوقف کرد. اما از آنجا که پوری به آینده می‌نگریست و می‌دانست که عشق با صبوری توأم است، از تحقق این فکر مأیوس نشد و فکر ایجاد کتابخانه ملی نوین را در سر مسئولان جدید توسعه داد و خواستار ادغام کارکنان مرکز خدمات کتابداری در کتابخانه ملی شد. اکنون با ورود کارشناسان جدید، کتابخانه‌ی ملی قدیم ایران چهره و جانی تازه می‌یافت، هرچند که منابعش به سبب نداشتن ساختمانی مناسب، در نقاط مختلف شهر پراکنده بود. سرانجام پوری ریاست محمد خاتمی بر کتابخانه ملی را مغتنم می‌شمارد و ادامه‌ی کار ساختمان کتابخانه بزرگ را با او در میان می‌گذارد و خاتمی که به اهمیت این کار واقف شده بود، پس از رسیدن به ریاست جمهوری انجام این طرح را، با اندکی تغییر و البته تخفیف، بر اساس همان طرح موجود که از دوران پیش از انقلاب باقی مانده بود، جزو برنامه خود قرار داد و سرانجام در آخرین روزهای دوره ریاست جمهوری‌اش، در اسفندماه 1384، ساختمان جدید کتابخانه ملی را در کنار بانی اصلی آن، پوری سلطانی، افتتاح کرد و این افتخار ملی-فرهنگی-تاریخی را به نام خود ثبت کرد. و پوری سلطانی بود که چون مادری فداکار آن قدر در پای این نهال ناقص و نارس و نیم مرده چنان عاشقانه به صبر کوشید تا سرانجام آن را به جوانی برومند و درختی پر بروبار بدل کرد. شیوه‌ی عشق وررزیدنش مادرانه بود. بی طلب مزد و منت، سرشار از ایثار و صبر. بیهوده نبود که کتابخانه ملی را فرزند خود می‌دانست. و باز بیهوده نبود که به جنبش مادران عزادار پیوسته بود.  

یک سال پیش از مرگش، کتابخانه‌ی ملی مراسمی در بزرگ‌داشت او برگزار کرد و مجسمه‌ی نیم‌تنه او در کتابخانه‌ی ملی نصب شد. در این مراسم پوری سلطانی در بحبوحه‌ی بیماری‌ تنفسی که هرسال بدتر می‌شد و یادگار رنج و غصه‌ی ایام محبس و مرگ مرتضی کیوان بود، با تنی بیمار و بیانی بی‌نفس سخنانی ایراد کرد که به وصیت‌نامه‌ای برای کتابداران تبدیل شد. نشریه‌ی بخارا نیز شبی را به بزرگ‌داشت بنیان‌گذار کتابداری نوین و مؤسس و موجد کتابخانه‌ی جدید ملی ایران و مادر کتابداری نوین ایران اختصاص داد.

پوری سلطانی با همه‌ی ذهن حرفه‌ای و تخصصی و فنی که داشت به ادبیات عشقی کم‌نظیر داشت. تا جایی که در انتخاب کارمند برای کتابخانه به علاقه و مایه‌ی آنان در ادبیات فارسی توجه داشت. معتقد بود کسی که ادبیات فارسی‌اش خوب نباشد در هیچ کاری خوب نخواهد بود. شب‌ها پس از کار سنگین روزانه کتاب‌های بالینی‌اش تاریخ بیهقی و قابوس‌نامه و کلیله ‌و دمنه و متون دیگری از این دست بود. سوای تألیفات تخصصی کتابداری که ذکرش خود مقاله‌ای مفصل می‌طلبد، جلد اول از مجموعه مقالات او با نام فرصت حضور آینه‌ای از زندگی حرفه‌ای و عواطف درونی اوست. با نثری دلنشین و شیوا و شعرگونه و سرشار از عاطفه که سبکی جدید را در گزارش‌نویسی حرفه‌ای به ادبیات فارسی معرفی می‌کند. مقاله او در این مجموعه به نام «در فواید کم‌خوانی» که نگاهی دیگر به امر خواندن دارد، یکی از زیباترین نمونه‌های مقاله‌نویسی در ادب و نثر فارسی است.

می‌گویند امروز، در ایران، در همه‌ی حوزه‌های مربوط به کتاب و کتابداری، از آموزش و تربیت کتابدار ــ از فوق دیپلم تا دکترا ــ و تهیه‌ی کتاب‌های درسی، پژوهش و گسترش ابزارهای کتابداری چون رده بندی‌ها و سرعنوان‌های موضوعی و تهیه‌ی دانشنامه‌ی‌ کتابداری و واژه‌گزینی برای واژه‌های کتابداری که در زبان فارسی معادلی نداشتند، خدمات فنی به کتابخانه‌ها، انتشارات و تألیفات، تا تأسیس و افتتاح کتابخانه‌ی ملی و راه‌اندازی کتابخانه‌های دانشگاهی و عمومی و ایجاد مجموعه برای کتابخانه‌ها، جایی نیست که او مستقیم یا غیرمستقیم در آن شرکت نداشته باشد. می‌گویند همه‌ی کتابداران ایران یا شاگرد او یا شاگرد شاگردان اویند که آنان نیز روحیه‌ی اشتیاق و اعتقاد به این هنر و فن شریف را از این استاد آموخته‌اند. اما استادی و هنر او در چه بود؟

 

 Tavaana


II

۲۷ مهر 1394 است. سالگرد کشتن مرتضی. مدتی طولانی است که بیماری‌اش شدت یافته. به عادت هر سال به او تلفن می‌زنم. اما با نگرانی بیشتر.

می‌گوید: «کاری کن که بتوانی هرچه زودتر بیایی. می‌ترسم بمیرم و نبینمت.» اما صدایش در تلفن این بار بهتر از چند بار پیش است. محکم و سالم است. مثل سال‌های قبل‌تر که هنوز بیمار نبود. یا بیماری به این شدت نرسیده بود. امیدوار می‌شوم که دارد این دوره سخت بیماری را هم، مثل هر زمستان دیگر، از سر می‌گذراند .

می‌گویم: «خاله پوری عزیزم، چه کنم؟» او همه چیز مرا می‌داند. چیزی را از او پنهان نمی‌کنم. وضع مرا می‌داند و درماندگی‌ام را از این که نمی‌توانم بروم، و پرونده‌ای که به دفاع نرسیده حکم زندانش را گرفته. می‌گوید: «نه، نمی‌خواهم بیایی. فقط خدا کند درست شود و بیایی». و بعد می‌گوید‌: «باید بنویسی. باید همه این‌ها را بنویسی.» نمی‌گوید می‌خواهد از چه بنویسم. اما من می‌دانم. منظورش نوشتن از خودش است و از خودم. و از «همه این‌ها…» می‌گویم: «چشم». و قول می‌دهم. برای روز ٢٧ مهر (سال‌روز اعدام مرتضی) به او تلفن زده‌ام. ٢٠ روز بعد این صدا دیگر نبود. و من یک سال ننوشتم. نتوانستم بنویسم. درعوض همه‌ی اوقاتم با یادها و خاطره‌ها و حرف‌های او گذشت.

آدم‌ها چگونه می‌میرند؟ جسم مادی‌شان حذف می‌شود؟ صدای فیزیکی‌شان محو می‌شود؟ دیگر نیستند؟ حضور ندارند؟ و برای من حالا چه فرقی با گذشته دارد؟ برای من سال‌هاست که او نیست. سال‌های پیش هم از حضور عینی او محروم بودم. اما باز می‌دانستم که هست. جای دیگری، در دوردست. و همواره نور نازک امیدی کورسو می‌زد که روزی برمی‌گردم. برمی‌گردم و برمی‌گردیم به آن روزگاری که بیشتر روزهای هفته، (و نه فقط جمعه‌ها که روز پذیرایی عمومی‌اش بود)، با تورج و یا با یک-دو دوست نزدیک دیگر، به نزدش می‌رفتیم و با برق چشمان مهربان و خندانش گرم می‌شدیم...حالا دیگر این امید نیست.

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

مرگ را چگونه باور می‌کنیم؟ مجلس ختم و گورستان و تدفین و ترحیم و مسجد و عزاداری و گریه و زاری و سوم و هفتم و چهلم و سال. در میان دیگرانیم. همه با همیم و همه در غم هم شریک می‌شویم. حتی صاحب عزا هم که باشی، وقتی بعد از همه این مراسم، خسته به خانه می‌رسی و انگار خالی شده باشی، دیگر نبودن آن عزیز را، مرگ را، باور کرده‌ای. دیگر شروع می‌کنی او را به خاطره تبدیل کنی، و خاطره‌ها را در زمان گذشته «صرف» کنی. نامش را که می‌آوری یک خدا بیامرز یا روان‌شاد هم به اول یا آخرش متصل می‌کنی. اما من که سال‌های سال ــ پیش از آن که «امیِد بودنش» ازدست برود ــ دستم از او کوتاه بود، که نه در بیمارستان و نه در گورستان و نه در مسجد و نه در عزایش نبوده‌ام، که سرسلامتی‌ها را در ایمیل‌های یک خطی و یک جمله‌ای و در تلفن‌های راه‌های دور و در صفحه‌های مجازی تحویل گرفته‌ام، که خبرهایش را در سایت‌ها و مجله‌ها خوانده‌ام، که بر شانه دوستی که آشنای او هم باشد گریه نکرده و آن همه راه را در هوای آلوده شهر از بهشت زهرا تا زردبند نرفته‌ام تا همان خستگی راه حس رضایتم را برآورد، من هنوز او را در زمان حال «صرف» می‌کنم.

٢٧ مهر بود وقتی قول نوشتن را از من می‌گرفت. این قولی بود که در واقع پیش‌ترها به خودش داده و به آن وفا نکرده بود. و من همیشه یادآوری‌اش کرده بودم. آن وقت‌ها که نزد و نزدیکش بودم و این همه دور نبودیم و برایم از گذشته‌ها می‌گفت... می‌گفتم: «این‌ها را بنویسید خاله پوری!» می‌گفت، می‌خواهد وقتی کارش را با کتابداری تمام کرد و بازنشسته شد، بنشیند و خاطراتش را بنویسد، و از مرتضی بنویسد. می‌گفت: «هنوز نمی‌توانم از مرتضی بنویسم. گذاشته‌ام برای سال‌های بازنشستگی و سال‌مندی». شاید گمان می‌کرد که سرمای پیری آن شعله سوزنده را در دلش سرد می‌کند و آن‌گاه می‌تواند به خونسردی از همه چیز، و از مرتضی، بگوید. بعدها که خود را بازنشسته کرد قولش را به یادش آوردم. «خاله پوری یعنی حالا دیگر می‌خواهید بنویسید؟ دیگر وقتش رسیده.» اما طفره رفت. کار و خستگی و هزار وظیفه دیگر را که سرش ریخته بود بهانه آورد و این که دیگر مهلتی حتی برای تنهایی و تأمل و «به خودش رسیدن» ندارد. و من باز اصرار می‌کردم: «حیف است خاله پوری، چرا نمی‌نویسید؟ قول داده بودید.»

و حالا او بود که از من این قول را می‌گرفت. می‌دانستم چرا چنین می‌گوید. شاید محرم‌ترین رازهای دلش را ــ احتمالاً سوای نزدیک‌ترین دوستانش ــ با من گفته بود. می‌دانست که با گفتن این حرف‌ها تصویرش در چشم من نمی‌شکند. من اصلاً از او تصویری نساخته بودم که شکستنی باشد. برای من او همان «خاله‌جون پوری» بود که طبیعی‌ترین و کودکانه‌ترین و ناب‌ترین و بی‌اندیشه‌ترین لحظه‌ها را، رها از ایده‌ها و باورها و قالب‌ها و بایدوشایدها، با او زیسته و با او خو کرده و با او درآمیخته و از او، بی واسطه و بی مدرسه، آموخته بودم. نمی‌خواستم که او چیزی باشد که من می‌خواهم. او خودش بود. و همان، تمامی حدِّ بودن و فرصت حضور بود. دیگران، هرکس از ظن خود، برای او تصویر و قالبی ساخته بودند که چه بسا پوری خود را ناگزیر از آن می‌دید که به رعایت حال آنان خود را در آن قالب‌ها جا بیندازد، و حتی گه‌گاه شاید خود، آن قالب‌ها را باور می‌کرد. هرچند که او قالب‌شکن ‌ترین و سنت‌شکن ترین زن و انسانی بود که تاکنون دیده‌ام. وجودی آزاده و پهناور که همه جهان در دلش جای می‌گرفت.

در بزرگ‌داشت‌ها و گرامی‌داشت‌های او، که در حضور و بعد در غیبتش برگزار می‌شد، می‌خواندم که، مهم‌ترین و برجسته‌ترین خصلت و خصوصیت او را، به حق، حرفه‌ای بودنش در حد کمال ذکر می‌کردند. اما حرفه‌ای بودن چیست؟ حرفه‌ای‌ها معمولاً با تخصص و تمرکزشان بر یک موضوع، آن هم برای یک عمر کار مداوم، شناخته می‌شوند. که یا از سر علاقه و عشق است یا برای کسب نام و نان، و بیشتر آمیزه‌ای از هردو. یکی نویسنده است و یکی مهندس، یکی شاعر است و یکی پزشک، یکی کتابدار است و یکی سیاستمدار. اما حرفه‌ای بودن پوری در چه بود؟ کتابدار حرفه‌ای؟ بنیان‌گذار و مادر علم و فن کتابداری نوین در ایران؟ مترجم؟ نویسنده؟ معلم؟ بنیان‌گذار کتابخانه ملی امروز ایران؟ محقق؟ نوآور؟ درست است، او همه‌ی این‌ها بود، و در همه‌ی این‌ها چنان کمال‌گرا و ازخودگذشته و سخاوت‌مند بود که جز با لفظ حرفه‌ای نمی‌توان او را توصیف کرد. اما حرفه‌ی اصلی او، به نظر من، هیچ یک از این‌ها نبود. تخصص و کار و حرفه‌ی اصلی او، که همه‌ی ابعاد و وجوه دیگر هستی‌اش در درون آن جا می‌افتد، در یک کلمه خلاصه می‌شود. همان یک کلمه که همه‌ی جهان در آن جا می‌گیرد. حرفه عشق، یا عاشقی. او در کار عاشقی حرفه‌ای بود. مگر نه که تنها کتابی که از سر ذوق شخصی ترجمه کرده «هنر عشق ورزیدن» است؟ کتابی که اولین بار در سال ١٣۴۶ منتشر شد ــ یک-دو سال پس از بازگشت از سفر طولانی‌اش به انگلستان. ممنوع‌الشغل بود و نمی‌توانست به شغل آرمانی‌اش که معلمی بود بپردازد. پس، در کلاس‌های شبانه‌ی مرجان و خوارزمی (به مدیریت زنده‌یاد پرویز شهریاری) به صورت حق‌التدریسی درس انگلیسی می‌داد، و گاه مرا هم که شاگرد مدرسه بودم با خود به آن کلاس‌ها می‌برد؛ و در کنار آن کار، این کتاب را، که مجید رهنما، پسرخاله‌ی محبوب و دوست نزدیک همه عمرش به او معرفی کرده بود، نیز ترجمه می‌کرد. در شرایط برابر و بی تبعیض باید گفت که این کتاب اگر نه پرفروش‌ترین، که شاید یکی از ده کتاب پرفروش تاریخ نشر ایران است. همین کتاب خود آینه‌ای از طرز نگرش و بینش پوری به زندگی، به طبیعت، به جامعه، به انسان، به کار، به خانواده، و حتی به اشیاء است. بیهوده نیست که مجید رهنما در مقدمه‌ی زیبایی بر این کتاب، چنین نوشت: «قدر مسلم است که پوراندخت سلطانی این کتاب را با عشق و با ایمان به محتویاتش ترجمه کرده است. آنان که مترجم را از نزدیک می‌شناسند بیش از همه می‌دانند که تا چه اندازه دنیای پوراندخت سلطانی با دنیای اریک فروم هماهنگ است. این تفاهم بین نویسنده و مترجم برای ترجمه چنین کتابی شرط لازم بود.»

به یاد دارم که پوری در ترجمه‌ی عنوان کتاب (The Art of Loving) چه وسواسی داشت. میان هنر عشق‌بازی و هنر عشق‌ورزی و هنرعاشقی در تردید بود تا سرانجام با عنایت به شعر حافظ که عشق‌ورزیدن را، هم هنر و هم فن دانسته، و میگوید: «عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف/ چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود»، عنوان هنر عشق‌ورزیدن را برای کتاب انتخاب کرد. و حرفه‌ای بودن پوری در کار و بار عشق نیز از همین جاست. حرفه را باید آموخت. به ویژه که هم هنر باشد و هم فن. و برای پوری، عشق «هم آمدنی بود و هم آموختنی». و او با این هنر و فن چنان یگانه شده بود که خود صورت مجسم و عینی عشق شده بود. و همچنان که میداس، شاه یونانی، آرزو داشت به هرچه دست زند، به طلا تبدیل شود، پوری در چشم من، میداسی بود که به هرچه دست می‌زد آن را به عشق بدل می‌کرد. جز آن که میل میداس به طلا از سر حرص و آز و در نهایت مرگبار بود، و عشق پوری خلاق و سخی و زندگی‌بخش و انسانساز.

عادت کرده‌ایم همیشه شخصیت پوری را در ارتباط با مرتضی کیوان بسنجیم. غافل از آن که استعداد و گستره‌ی عشق در پوری چنان وسیع است که فقط به مرتضی کیوان محدود نمی‌شود. دوستان پوری هم نام‌شان با او درآمیخته است. دوستانی چون ثریا روحی (سوری ماکویی)، که پوری هرگاه می‌خواست برای نوشتن به جایی آرام و دنج برود به خانه او می‌رفت. سوری که همیشه می‌گفت: «پوری را به اندازه بچه‌هایم دوست دارم»، یا ناهید فتحی (مرتضوی)، که پوری زمانی که دبیر بود، یک سال مأموریت گرفت تا بتواند در ساری نزد او باشد، یا فریده رهنما، که دخترخاله‌اش هم هست... و خیلی‌های دیگر... که این رشته سر دراز دارد. رابطه‌ی دوستان نزدیک پوری با او از حد دوستی می‌گذشت و به ایمان می‌رسید. آن وقت‌ها به نظرم می‌آمد که عشق خاله پوری خصلت و خاصیتی مسیحایی دارد که مردگان در او زنده می‌شوند و زنده می‌مانند. عشق اسطوره‌ای پوری و مرتضی نمونه‌ای دیگر از همین استعداد و تخصص بی مانند پوری در حرفه عشق ورزیدن است. عشق زن و مردی که دورانی کوتاه و سه ماهه داشتند اما در دست عشق پوری بود که مرگ مرتضی به زندگی جاودانه بدل شد .

امروز 27 خرداد 1400 درست 68 سال از روز ازدواج پوری و مرتضی می‌گذرد. و چهار ماه دیگر، در 27 مهر 1400 هفت سال می‌شود از آخرین باری که صدای پوری را شنیدم، اما برای من هنوز هیچ سالی نگذشته. نه سال، که ماه و هفته نیز نگذشته است. من هنوز در آن لحظه بیست و هفتم مهرماه 1394، بیست روز پیش از رفتنش، رسوب کرده‌ام که صدایش از تلفن به گوشم می‌رسید که می‌گفت: «می‌ترسم نبینمت و بمیرم»، و صدایش بعد از مدت‌ها، چه محکم و سالم بود. برای من هنوز آن بیست روز بعد، آن ١۶ آبان ١٣٩۴ نرسیده است.

سخن آخر: از پوری سلطانی گنجینه مهمی از نامه‌ها و عکس‌ها در منزلش به جا مانده که به دلیل نام صاحبان آن‌ها جزو میراث و اسناد ملی ایران به شمار می‌رود. پوری در روزهای آخر زندگی در بیمارستان وصیت کرد که هر چه دارد به کتابخانه ملی بدهند. گفته بود: «کتابخانه‌ی ملی بچه‌ی من است. همه‌ی اسناد و مدارکم را بعد از من بدهید به کتابخانه.»

افسوس که کسانی که به خانه‌ی پوری سلطانی و به اسناد و مدارکش دسترسی دارند، نه به درخواست‌های کتابخانه‌ی ملی که می‌خواهد غرفه‌ای از آثار و نوشته‌ها و اسناد و مدارک او در کتابخاتنه ملی برپا کند، و نه به سفارش و خواهش‌های دلسوزان و آشنایان اعتنا نکرده و این مجموعه‌های گرانبها را در اختیار گرفته‌اند. باشد که پیش از نابودشدن آنها به خود آیند. کاش میراث ملی خانه‌ی او را نیز به بنیاد پوری سلطانی تبدیل می‌کرد.

 

[1] تاریخ تولد او در بعضی منابع 1310 ضبط شده است. مطابق قوانین استخدامی حداکثر سن برای استخدام در بانک مرکزی 30 سال بود و او ۳۵ ساله بود. از این رو سال تولدش را به 1310 تغییر داد تا بتواند در کتابخانه بانک استخدام شود. چنان که تاریخ تولد برادر دوقلویش، مسعود سلطانی نیز همین  1306 است. در بعضی منابع نیز محل تولد او را همدان یا شیراز ذکر کرده‌اند که همگی نادرست است. او متولد تهران بود و در تهران بزرگ شد و جز هفت-هشت سال همه عمرش را در تهران گذراند.

[2] برای آشنایی بیشتر با روحیات و خلقیات بیبی رقیه حائری مازندرانی (سلطانی شیرازی) میتوانید به مقاله «خانه مادربزرگ» نگاه کنید. در: نگاه نو ، ش. 120، زمستان 1397،تهران. همچنین برای بخشی از زندگی پوری سلطانی به مقاله‌ی من با عنوان: «بازیافت زندگی در مرگ‌سرای تاریخ» نگاه کنید. در: نگاه نو، ش. 127، پاییز 1399، تهران. این نشریه به صورت اینترنتی هم موجود است.