مرز فرهنگ و زیستشناسی در بدن زن
مردم داستانهای زیادی دربارهی بدن زنان میگویند و از بدن آنها استفاده میکنند تا عمیقترین باورهای ما دربارهی هویت خودمان را توضیح دهند. زیستشناسی اما بهجای آنکه نقش منبعی بیطرف برای حقایق را ایفا کند، در شکلگیری بعضی از این روایات نقش محوری داشته است. برای مثال، سبب تحکیم نابرابریهای جنسیتیای بوده است که بر اساس تفاوتهای تخیلی در اندامها، هورمونها و مغز شکل گرفتهاند. در واقع زیستشناسی ابزاری برای سرکوب و انقیاد حقوق و تجارب زنان و دیگر اقلیتها بوده و دسترسی آنها به منابع اقتصادی، درمانی و اجتماعی را محدود کرده است. در بدترین حالت، زیستشناسی برای توجیه جنایتهای جمعیای نظیر تجاوز در زمان جنگ و نابود کردن همجنسگراها و ترنسها به دست نازیها به کار برده شده است.
بنابراین، عجیب نیست که جریان اصلی فمینیسم همیشه زیستشناسی را مقولهای خطرناک و دارای بار منفی دانسته است ــ «خط سومی» که هیچ فمینیست واقعیای نباید در مسیر آن گام بردارد. در عوض فمینیستها معمولاً ترجیح میدهند که نابرابریهای جنسیتی را بر اساس شرطیشدگی فرهنگی تعریف کنند، گویی بدن انسان تنها یک تکه سختافزار است که مردسالاری برنامهاش را نوشته تا الگوریتم سلسلهمراتب جنسیتی را اجرا کند. اما این روایت هم درست مثل همتای تقلیلی زیستشناختیاش از دسترسی زنان به کنه تجاربشان جلوگیری میکند. ما بدن داریم و بدنهای ما میتوانند در شکلگیری یا حتی خلق واقعیت ما دخیل باشند. اما این بدنها منفعل، ساکن و ساکت نیستند و در طول حیاتشان با فرهنگ تعامل دارند و آن را جذب میکنند.
روش علمی ما «ساختگرایی روانشناختی» است که به این پرسش قدیمی میپردازد که مغز چگونه جهان ذهنی ما را میسازد. این موضوع امروز درست به همان اندازه که اولین بار فیلسوفان یونانی به آن پرداختند، دشوار است، اما اکنون ما به حداقل یک قرن شواهد عصبشناختی پیرامون آن دسترسی داریم. در مجموع، این تحقیق نشان میدهد که کار مغز فقط بازتاب «بیرون» مانند یک پروژکتور نیست. بلکه فعالانه و با استفاده از حسهای داخلی و خارجی بدن، برای آن اتفاقات بیرونی «معنیسازی» میکند تا به الگوی کارآمدی برای جهان دست یابد.
برای درک بهتر، آزمایش فکریِ معروف یعنی فرو افتادن درخت در جنگل را در نظر بگیرید: اگر هیچکس در جنگل نباشد، آیا سقوط درخت صدایی خواهد داشت؟ بر اساس نظر رایج، پاسخ این پرسش مثبت است. اما یک ساختگرای روانشناختی خواهد گفت که درخت تنها زمانی صدا خواهد داشت که مغز فردی شنوا امواج صوتی سقوط آن را به عنوان صدا تفسیر کند. افزون بر این، فرد باید ابتدا بداند که درخت چیست تا صدای سقوط آن را درک کند. باید تفاوت آن صدا را با صدای رود یا آواز پرندگان و حتی دیگر اشیای بزرگ در حال سقوط بداند. تمام اینها نیازمند این است که فرد مدتی را در این جهان زیسته و مفاهیمی را جذب کرده باشد که به درک ما از جهان کمک میکنند و توقعات ما از آن را شکل میدهند.
وسوسهی جذابی است که مفاهیم را فطری قلمداد کنیم اما حتی سادهترین مفاهیم دیداری و شنیداری به کمک تجارب و یافتههای ما شکل میگیرند. به نظر بسیاری از اندیشمندان، یکی از مهمترین عملکردهای فرهنگ جاودان ساختن مفاهیمی است که برای گروهی از مردم اهمیت دارند. زمانی را تصور کنید که برای اولین بار زبانی را شنیدید که با زبان شما به شدت فرق داشت: بدون آشنایی با آواهای آن زبان قادر به تشخیص آغاز و پایان کلمات نبودید. یا اولین باری را به یاد آورید که اثری موسیقایی را در گامی متفاوت شنیدید: احتمالاً قادر به تشخیص آکوردها و ملودی نبودید، یا اینکه به نظرتان اصلاً شبیه موسیقی نبود. پدیدارهای حسی ضربانهایی از هوا یا نور، ذرات شیمیایی، انقباضات عضلانی، یا احساس فشار هستند، مگر اینکه مغزتان آنها را با استفاده از مفاهیم درست کرده باشد. دنیای فیزیکی نوعی هیاهو است و انسانها با استفاده از مفاهیم فرهنگی سیگنالها را ــ که حاوی اطلاعات مهمی برای ما هستند ــ از سر و صدا تشخیص میدهد.
ممکن است کسی فکر کند که تجربههای جسمانی از فرهنگ یا مفاهیم مستقلاند. به هر حال، هیچ چیزی به اندازهی احساس گرسنگی، ترس، شهوت یا شعف بنیادین نیست. اما حتی بنیادیترین احساسات انسانی نیز از صافیِ مفاهیم ما و جامعهی ما رد میشوند. همهی حیوانات حسگرهایی در قلب، ریه، و شکمشان دارند که دربارهی وضعیت شیمیایی، حرارتی و مکانیکی بدنشان به آنها اطلاعاتی میدهد. مغز با استفاده از این اطلاعات بدن را سالم و زنده نگه میدارد ــ هماهنگ میکند که چه زمانی نیاز است تا گلوکز یا اکسیژن تنظیم شود یا چه وقتی عضلهها را تکان دهد تا به منابع غذایی برسد یا از خطر بگریزد. و درست مانند حسهایی که از جهان خارج دریافت میکند، مغز دائماً سعی میکند که حسهای درونی را نیز بر مبنای الگوی کارآمدش تفسیر کند. به این ترتیب، به نظر میرسد که احساس گرسنگی یا ترس چندان فرقی با شنیدن صدای افتادن یک درخت نداشته نباشد.
زمانی تأثیرات جنس، جنسیت و دیگر هویتهای اجتماعی را بهتر میفهمیم که بپذیریم حسهای درونی ما با مفاهیمی که از فرهنگ جذب کردهایم، معنی مییابند. بسیاری از ایدههایی که ساختگرایان روانشناختی به صورت تجربی به آنها میپردازند، ابتدا توسط اندیشمندان حوزهی فمینیسم و تبعیض مطرح شدهاند، همان اندیشمندانی که در حوزههایی مثل مطالعات نژادی، معلولیتپژوهی، مطالعات چاقی و مطالعات جنسیت فعال بودند. آنها برای اولین بار دریافتند که تفاوتهای نژادی، قومی، توانمندی، جنسیتی و گرایشهای جنسی و طبقهی اجتماعی افراد چگونه بر شکلگیری و استفادهی او از مفاهیم فرهنگی تأثیر میگذارد. به قول پژوهشگری به نام ریکی لِین، جنسیت یک فرد نه در فرایندی افزایشی بلکه در فرایندی دیگرگونکننده شکل میگیرد: «جنسیت از مجموع ایکس درصد ژن به علاوهی ایگرگ درصد از تجربیات هورمونیِ فرارحمی و زِد درصد تجربیات اولیهی روانشناختی به دست نمیآید بلکه معلول عواملی است که تعاملی پیچیده و غیرخطی و رفتاری محتمل دارند تا مجموعهای منحصربهفرد از بدنها و مغزهای جنسیتدار، هویتهای جنسی، و روابط اجتماعی را پدید آورند.»
بهرغم این تفاسیر، عصبشناسی، روانشناسی، و پزشکی مدتهاست که بر تجربهی یک فرد معمولی خیالی تمرکز کردهاند: کسی که آشکارا یا به طور ضمنی مرد است. این مردمحوری تنها یک نشانه از سوگیری در علم و پزشکی نیست بلکه محصول جامعهای است که در آن مردِ مفروض در زبان و در قانون آن رمزگذاری شده است. همانطور که کارولین کرایدو میگوید، ارتفاع میزها، شکل خودروها، اندازهی گوشیهای همراه، و عرض کلیدهای پیانو همگی بر اساس نوعی سایز مناسب مردانه ساخته شدهاند. بدن زنان و دیگر اقلیتهای جنسیتی فقط نوعی انحراف از عرف به شمار میروند. عجیب نیست که ارسطو آنها را «مردان مثله شده» میخواند.
اما جدی گرفتن تجربیات زنان به این معنی نیست که باید همهی آنها را به صورت یک بلوک واحد در نظر گرفت. جنسیت زیستشناختی حتی در سادهترین صورت هم بسیار پیچیده است، و زنان نیز خود به تنهایی بسیار متنوعاند: خواه از نظر ساختار زیستشناختی خود، یا مسیر زندگیشان، یا هویتهای اجتماعی و فرهنگیشان. فهم این تنوع در تجسد بسیار مهم است اما بخش عمدهای از مطالعات بر مرد و زن سیسجندری (cisgender) متمرکز است که اکثراً غربی، سفیدپوست، تحصیلکرده، بدون معلولیت، و دگرجنسگرا هستند.
مطالعهی تجسد (embodiment) بر اساس ساختگرایی روانشناختی ممکن است طرز فکر ما دربارهی صحت و سلامت زنان را تغییر دهد ــ بهویژه در موارد بسیار مهمی مثل قاعدگی، بارداری و هورموندرمانی. این تجربیات برای تمام زنان جهان یکسان نیست و بسیاری از کسانی که چنین تجربیاتی دارند ــ از جمله مردان ترنسجندر و افراد نانباینری ــ زن (nonbinary) نیستند. این مسائل که معمولاً در زیستپزشکی نادیده گرفته میشوند، نقاط شروع ارزشمندی هستند تا به پیچیدگیهای ساختگرایی روانشناختی برای دستیابی به عدالت جنسیتی پی بریم.
گرسنگی یکی از اساسیترین تجربههای روانشناختی است که چیز زیادی دربارهاش نمیدانیم. به نظر خیلی ساده میآید: یک پیام شیمیایی به مغز اعلام میکند که میزان گلوکز به پایینتر از حد مطلوب رسیده است. این پیام به ایجاد مجموعهای از احساسات درونی در بدن میانجامد، مانند انرژی پایین، اختلال در تمرکز، سراسیمگی، لرزش و حرکت دستگاه گوارش. با وجود این، تجربهی روانی گرسنگی محصول مستقیم و اجتنابناپذیر این حسهای فیزیکی نیست. مغز باید با استفاده از شواهد خارجی مثل زمانِ روز و زمینهی فرهنگی پیرامون آن، این احساسات را به صورت گرسنگی تفسیر کند.
جنسیت از مجموع ایکس درصد ژن به علاوهی ایگرگ درصد از تجربیات هورمونیِ فرارحمی و زِد درصد تجربیات اولیهی روانشناختی به دست نمیآید
هر کسی که یک بار گرسنه بوده میتواند به شما بگوید که آن احساسات درونی در وضعیتهای دیگری مثل عصبانت نیز پدیدار میشوند. وقتی در آزمایشگاه از داوطلبان روزهدار میخواهیم که فعالیتهای آزمایشیای را انجام دهند، آنهایی که به بدنشان بیاعتنا هستند میگویند که احساس سراسیمگی، عصبیت، و منفیگرایی دارند و حتی از دیگران بیشتر متنفرند یا احساس میکنند که در تعاملات اجتماعیشان مورد قضاوت قرار میگیرند ــ هیچکدام نمیگویند که گرسنهاند. اما وقتی از آنها میخواهیم که کمی خوداندیشی کنند از به احساساتشان آگاهی مییابند و این اثرات از بین میروند.
شواهد فزاینده نشان میدهد که زنان تجربهی متفاوتی از گرسنگی دارند، به این دلیل که ما زیستشناسی خودمان را از صافیِ مفاهیم جنسیتی دربارهی بدن رد میکنیم. درست است که از نظر زیستشناختی نیازهای تغذیهای زنان به طور متوسط با مردان فرق دارد: برای مثال، تفاوت در پراکندگی عضله و چربی در بدن بر متابولیسم تأثیر میگذارد و در نتیجه نیاز به غذا خوردن و اشتها را نیز تغییر میدهد. طبیعی است که هورمونهای جنسی مثل استروژن که از طریق خوراکی، تزریقی یا از پوست وارد بدن میشوند نیازهای غذایی و اشتهای زنان را تحت تأثیر قرار میدهند.
اما عوامل دیگری نیز بر تفسیر احساسات گرسنگی تأثیر میگذارد: فهم جنسیتزدهی رایج در مورد بدن، خوردن و خوراک سبب میشود که زنان از سیگنالهای بنیادین بدن برای گرسنگی تفسیر متفاوتی داشته باشند. برای مثال، پژوهش دربارهی زنان سیسجندر نشان داده است که هرچند آنها بسیار بیشتر از مردها بدن خود را واکاوی میکنند اما از تشخیص تغییرات آشکاری مثل تپش قلب یا ریتم دستگاه گوارش خود ناتواناند. افزون بر این، تحقیق نشان میدهد که هر قدر فرد بدن خود را بیشتر نوعی کالا و شیء در نظر بگیرد که بر اساس جذابیت ظاهریاش ارزیابی میشود، در تشخیص نشانههای فیزیولوژیکی جسمش ناتوانتر خواهد بود.
یک راه توضیح این دادهها این است که بگوییم زنان از سن کودکی یاد میگیرند که خودشان را از منظر دیگران ارزیابی کنند. این نگرش کالاگونه تعداد زیادی از زنان را در سراسر جهان مبتلا کرده و حدس ما این است که درست به همین دلیل است که زنان در بسیاری از کشورها بیشتر از مردان از اضافه وزن، اختلال در عادات غذایی، و سوءتغذیه رنج میبرند. احساس گرسنگی با نادیده گرفتن، نفهمیدن، و بیتوجهی از بین نمیرود. اگر زنی احساس گرسنگی داشته باشد اما مفهوم آن را متوجه نشود، حس ناخوشایندش کجا میرود؟ یک برداشت ضمنی از شواهد این است که این احساس ناخوشایند به برداشت از خودشان یا دنیای اطرافشان منتقل میشود.
زنانی که برای تفسیر احساسات خود از پیامهای اجتماعیای بهره میبرند که بدنشان را تحقیر میکند کمتر به سلامت خود اهمیت میدهند. بدن انسان طوری تکامل یافته است که به بهترین وجه و در بهترین زمان اعلام گرسنگی کند و غذای بیشتری بطلبد. اما تحقیقات نشان میدهد که غذا خوردن در واکنش به پیام گرسنگی برای زنان دشوارتر از مردان است. زنان غذا خوردن را مساوی با اضافه وزن میدانند (نه سیری). چنین باورهایی عامل بسیار مهمی است که در رژیم گرفتن و اختلالات عادتهای غذایی دخیل است ــ این رفتارها که به بدن آسیب میرسانند و به بحران در سلامت عمومی میانجامند در میان گروههای حاشیهنشینی مثل همجنسگرایان و دیگر اقلیتهای جنسی شایعترند.
ساختگرایان روانشناختی خواهند گفت که گرسنگی برآمده از تأثیرات زیستشناختی و فرهنگی است ــ و هم علت و هم نتیجهی نابرابری جنسیتی در سلامت غذایی و نتایج اجتماعی به شمار میرود. پاسخ به این نابرابریها نیازمند چیزی بیش از اراده و اعتماد به نفس زنان است. نمیتوانیم به زنان بگوییم که به بدنهایشان بیشتر توجه کنند یا به آنها بیاموزیم که چگونه نیازهای بدنشان را بهتر و آگاهانهتر برطرف کنند اما روایتها و مفاهیمی که احساسات بدنی آنها را به معانی فرهنگی گره زده است اصلاح نکنیم.
درد یکی دیگر از حسهای درونی است که تجربهی انسانی را ناخوشایند میسازد. درست مانند گرسنگی، درد نیز وضعیتی ترکیبی است ــ که گاهی، اما نه همیشه، با آسیب بافتی همراه است. تحقیقات نشان داده است که کسی که با او هستیم، چیزی که به آن توجه میکنیم، و احساسی که داریم همگی میتوانند تفسیر ما از یک محرکِ دردناک را تغییر دهند. برای مثال، تأثیر روانی دارونما زمانی به وجود میآید که ما به تأثیر یک قرص شکری باور داشته باشیم و درست به همین دلیل درد ما کاهش مییابد. تأثیر روانی دارونما تخیلی نیست ــ دارونما بر طرز تجلی درد در مغز و بدن تأثیر میگذارد.
تصورات ما از درد خواه در تجلی زیستشناختی و خواه در تجلی فرهنگیشان عمیقاً جنسیتی هستند. برای مثال، عادت ماهانه فرایندی طبیعی است که بدن را برای رهاسازی و جاگذاری تخمک لقاحیافته در رحم آماده میکند. از سن 12 یا 13 سالگی شروع میشود (که البته به نژاد و وضعیت اقتصادی-اجتماعی نیز بستگی دارد) و در کشورهای صنعتی تا حدود 40 سال به طول میانجامد. بالا و پایین شدن هورمونهای مختلف، دیوارهی رحم را برای دریافت تخمک آماده میسازد، و سبب میشود که لایهی دیواره به صورت خون حیض بیرون بریزد.
هورمونها برای دستیابی به این اهداف آبشاری از تغییرات فیزیولوژیک در سراسر بدن ایجاد میکنند که بعضی از آنها دردناکاند. دردهایی مانند انقباضهای زمان قاعدگی ممکن است زمانی رخ دهند که رحم خود را برای رها ساختن لایهی درونیاش منقبض میکند. برخی دیگر از زنان در زمان تخمکریزی احساس درد میکنند. در روزهای پیش از قاعدگی، بعضی از زنان احساس دردِ مفاصل و درد عضلانی، سردرد، سینهدرد و درد دستگاه گوارش دارند. افزون بر این، تغییرات هورمونهای جنسی میتواند شیوهی کلی پردازش درد در مغز را تغییر دهد. برای مثال، وقتی سطح استروژن بالا باشد، مغز مسکنهایی را آزاد میکند تا درد را کاهش دهد. زمانی که سطح استروژن پایین باشد، زنان میگویند که درد بیشتری را تجربه میکنند. بسیاری از زنان در هنگام دریافت هورمونهای جنسی نیز این تغییرات فیزیولوژیکی را تجربه میکنند. برای مثال، زنانی که برای درمان جنسیتی استروژن دریافت میکنند علائم جدید، شدید و دردناکی دارند که با تغییراتی در تعادل و گسترش چربی و عضله و تغییرات پوستی همزمان است.
بارداری یکی دیگر از تجربیات جنسی است که در سراسر بدن تغییرات فیزیولوژیک ایجاد میکند. زمانی که کسی باردار میشود، بدن او تغییرات زیادی مییابد تا برای رشد جنین و تولد او آماده شود. این تغییرات در اندامها، استخوان، عضلات و رباطها یا جابهجایی اندامها برای جا دادن رحم بزرگشده بروز میکنند. تمام اینها قبل از زایمان رخ میدهد. متأسفانه آمار تخمینی نشان میدهد که بین 10 تا 20 درصد از زایمانها به سقط جنین میانجامد (این درصد در میان زنان سیاهپوست بالاتر است). سقط معمولاً با درد ملایم تا شدید، خونریزی، دفع بافت، و تغییرات اساسی در هورمونها همراه است که معمولاً تا چند هفته به طول میانجامد. این جدای از آن درد عاطفی است که میتواند بسیار عمیقتر و طولانیتر باشد.
درد نیز مانند گرسنگی نوعی وضعیت انطباقی است که گرچه ناخوشایند است اما میتواند منبع خوبی برای آگاهی باشد. عادت ماهیانه، دریافت هورمونهای تجویزی، و بارداری هر کدام میتوانند منبعی برای آگاهی، اصالت، غرور و حتی شعف زنان باشند. اما وقتی پای درد در میان است، زنان یاد نگرفتهاند که دنبال بصیرت بگردند بلکه جامعه به آنها آموخته است که درد را پنهان کنند و به زندگی ادامه دهند. تجربیات زنان از درد معمولاً نادیده گرفته میشود و باید در سکوت رنج ببرند. یکی از علل این امر آن است که میدانیم که ممکن است از این به اصطلاح آسیبپذیریمان علیه خودمان استفاده کنند. به قول لِزلی جِیمیسون، زمانی که ما از درد زنان صحبت میکنیم و از «زنان مجروح» حرف میزنیم «این خطر وجود دارد که رنج آنها به جای اینکه یکی از وجوه از تجربهی زنانگی به شمار رود، به عنصری در سرشت زنان تبدیل شود ــ شاید شکنندهترین و ظریفترین عنصر آن.»
شواهد فزاینده نشان میدهد که زنان تجربهی متفاوتی از گرسنگی دارند، به این دلیل که ما زیستشناسی خودمان را از صافیِ مفاهیم جنسیتی دربارهی بدن رد میکنیم.
به نظر میرسد که زنان و پزشکانی که از آنها مراقبت میکنند، این عرفهای فرهنگی را درونی کرده باشند. مطالعات نشان میدهد که احتمال تشخیص اشتباه علائم اولیهی سکتهی قلبی در زنان سیسجندر بیشتر است (مثلاً به آنها میگویند که حملهی عصبی بوده است). یا ممکن است عارضهی دردناک اندومتریوزشان (endometriosis) را روانتنی یا درد قاعدگی بشمارند. این عوارض میتوانند سالها بدون درمان باقی بمانند زیرا نه زنان و نه پزشکان قادر به تشخیص آنها نیستند. متوسط زمان لازم برای تشخیص اندومتریوز در آمریکا 12 سال است.
در طول این سالها، این درد کجا میرود؟ آیا مثل بستن سینهبند یا پوشیدن کفش پاشنه بلند بخشی از تجربهی زنانگی قلمداد میشود؟ یا اینکه به حالتهای ذهنی دیگری مانند فهم از خود و احساسات نسبت به جهان پیرامون منتقل میشود؟ انسانها استعداد دارند که حسهای مداوم و نامربوط را نادیده بگیرند، مانند صدای یک رایانه یا خیابانی که آن سوی پنجره قرار دارد. برای زنانی که دردشان نادیده گرفته میشود، دردِ مزمن به وِزوِز مداوم شرم و ناخوشی تبدیل میشود: پسزمینهای ضمنی برای تمام ادراکات، تفکرات و احساساتشان.
برطرف کردن نابرابریها در رواج و علاج درد منوط به پذیرش نقش درهمتنیدهی فرهنگ و زیستشناسی است. ما باید نیروهای زیستشناختی عامل درد زنان را بفهمیم، و با روایتهای اجتماعیای که زنان را به نادیده گرفتن یا سرکوب درد خود تشویق میکند و یا آنها را از درد شرمگین میکند مبارزه کنیم. در همین حال، دانشمندان و پزشکان نیز باید به احساس افراد نسبت به بدنشان به اندازهی عملکرد خودِ بدن اهمیت بدهند. اینها پیششرطهای لازم برای توسعهی فناوریها و خدمات درمانی و دارویی هستند که برای زنان و دیگر اقلیتهای جنسی مناسبتر خواهند بود.
آخرین جایی که ساختگرایی روانشناختی میتواند به تغییر نگرش ما به برابری جنسی کمک کند، مسئلهی پرتنش عواطف است. عواطف نیز درست مانند احساسات و ادارکات وضعیتی ساختگی هستند. بخش عمدهای از تحقیقات ما به این مسئله میپردازد که عواطف روزمرهای مثل ترس و عصبانیت چطور خاستگاهی اجتماعی-زیستشناختی دارند. عواطف ما را قادر میسازند تا به حسهای خامی که از بدنمان یا جهان دریافت میکنیم، معنا ببخشیم. اما عواطف مختل به اختلالات عاطفیای همچون افسردگی شدید، اضطراب و اختلالات جسمی میانجامند.
اختلالات عاطفی سالانه تریلیونها دلار هزینه به نظام درمانی تحمیل میکنند و جان میلیونها نفر را میگیرند؛ همچنین عامل اصلی ناتوانی هستند و کیفیت زندگی را به شدت پایین میآورند. این اختلالات در زنان دو برابر بیشتر از مردان است. بهویژه میزان بالای شیوع اختلالات عاطفی در میان جمعیت ترنس بسیار تکاندهنده است. برای مثال، میزان افسردگی در طول زندگی زنان ترنس در آمریکا چهار برابر بیشتر از بقیهی جمعیت است.
این تفاوتها متأثر از زیستشناسی است. شروع اختلالات عاطفی با دورههای مهم رشد همزمان است: معمولاً در دوران بلوغ شروع میشوند، و ممکن است در زمان بارداری، پس از زایمان و یائسگی تشدید شوند. شواهد نشان میدهد که علائم عاطفی نظیر اضطراب و افسردگی در طول چرخهی قاعدگی تغییر میکنند: یک تحقیق نشان داد که تغییر در میزان استروژن و پروژسترون سبب تغییر در الگوهای مختلف شبکههای مغزی میشود که به تجارب منفی ارتباط دارد. تحقیق دربارهی زنانی که در مرحلهی پیشایائسگی از درمان هورمونی استفاده میکنند این امر را تأیید میکند. میزان بالای هورمون استروژن احساس منفی را در ما افزایش میدهد. تحقیق بر روی بزرگسالان ترنسجندر نشان داده است که تجویز هورمون خارجی سلامت روانی این افراد را به میزان چشمگیری بهبود میبخشد. این خود ثابت میکند که میتوان از آثار منفی هورمونها جلوگیری کرد.
فرهنگ نیز نقش بازی میکند. قدرت کم، اضطراب مزمن، تبعیض و دیگر حالتها همگی خطر ابتلا به اختلالات عاطفی را در فرد افزایش میدهند و در اکثر جوامع زنان بیشتر از مردان با این موارد مواجهاند. زنان بیشتر قربانی خشونت خانگی میشوند؛ ممکن است بارداریشان ناتمام بماند و آسیب روانی از دست دادن فرزندان را تجربه کنند. شرایط ناخوشایند زندگی مانند جنگ و فقر به طرز چشمگیری دامنگیر زنان است و تعداد بیشتری از آنها جزو قشر آسیبپذیر جامعه هستند که از امنیت مالی و فرصتهای حرفهای بسیار کمتری بهره میبرند. این شرایط بهویژه برای زنان کمدرآمد، زنان رنگینپوست و زنان ترنس بسیار حادتر است.
مجموعهی این واقعیتها سبب میشود که تعداد بیشتری از زنان و کسانی که از آنها مراقبت میکنند به این باور منسوخ معتقد باشند که زنان ذاتاً احساسیتر از مرداناند. مطالعات (بر روی زنان سیسجندر) نشان داده است که زنان در زندگی روزمره عواطف و احساسات بیشتری را گزارش نمیکنند اما همیشه بر این باورند که عواطف شدیدتری نسبت به مردان دارند. در واقع، هر قدر یک زن بیشتر به کلیشهی عاطفیتر بودن زنان عقیده داشته باشد، در شرایط برانگیزاننده بیشتر احساس خواهد کرد که به شدت دستخوش احساسات است.
این برداشت از مرکزیت عواطف در زندگی زنان در نظام درمانی ما نیز بازتاب یافته است. هرچند احتمال تحت درمان قرار گرفتن زنان برای علائم درد کمتر از مردان است اما زنان بیشتری به علت علائم عاطفیای مثل افسردگی و اضطراب تحت درمان قرار می گیرند. احتمال تشخیص اختلالات درونی در زنان ــ اختلالاتی که با احساسات و افکار آشفته همراهاند ــ بسیار بیشتر از مردان است. بر عکس، احتمال تشخیص اختلالات بیرونی در مردان ــ که در رفتارهای آشفتهای مثل اعتیاد و پرخاش دیده میشود ــ بیشتر است. این آمارها با روایتی که عواطف و احساسات را به زنان و خشونت را به مردان نسبت میدهد، همخوانی دارند.
احساسات نیز، همچون گرسنگی و درد، از کارکرد مغز متأثرند: سیگنالهای بنیادینی هستند که ساختارهای زیستشناختی و اجتماعی ما را بروز میدهند و ابزار مهمی برای برقراری ارتباط و درخواست حمایتاند. باید به زنان (و همهی افراد دارای دیگر جنسیتها) بیاموزیم که چگونه از این معادن بصیرت در درون خود استفاده کنند. علاوه بر این، باید ساختارهای حمایتیای را ایجاد کنیم که چرخههای زیستشناختی تأثیرگذار بر عواطف زنان را شناسایی کنند. هر زنی که گرفتار دور باطل پزشک عمومی و متخصص و پزشکان سلامت روان شده باشد، اذعان میکند که این نظام نیازمند تغییری اساسی است. وقتی اطلاعات جسمانی زنان را از آنها دریغ کنیم و در عوض روایتهایی به خوردشان میدهیم که ناخوشی آنها را «صرفاً» احساسی قلمداد میکند، در واقع حق خودمختاری را از آنها گرفتهایم.
با قدم زدن روی خطی که میانجی فرهنگ و زیستشناسی است درمییابیم که تجارب زنان محصول تعامل میان حسهای زیستشناختی و واقعیات اجتماعی است. شکل این خط میانجی در طول هزارهها تغییر کرده و اکنون تغییراتش حتی در طول زندگی یک فرد نیز مشهود است. پویایی این مرز تأثیرات مهمی بر صحت و سلامت انسانها دارد. همانطور که آدریِن ریچ در «زاده از زن» میگوید: «امروز برای اولین بار فرصت داریم که بدن و تجسد خود را هم به دانش و هم به قدرت تبدیل کنیم.»
وقتی که درختی در جنگل فرو میافتد، آیا صدایی دارد؟ وقتی که زنی از ناخوشی گریه میکند، آیا صدایی از او برمیخیزد؟ بر اساس ساختگرایی روانشناختی، پاسخ به این دو پرسش مشابه است. شنیدن، دیدن، بوییدن، و حس کردن همگی نیازمند یک بدن و یک فرایند معنابخشیاند. در واقع، این قدرتِ جمعی سیستمها است که میکوشد تا تجربیات فرد از خود، از جسمش، و از جهان اطرافش را محدود کند. رنج گرسنگی، درد تیرکشان، و حسی توخالی و عمیق از وحشت، نه بیاهمیتاند و نه ضرورتی ثابت. این حسها همزمان فرهنگیشده و تجسدیافتهاند ــ و باید به آنها توجه کرد.
برگردان: مریم طیبی
مالوری فلدمن دانشجوی دورهی دکترای عصبشناسی در دانشگاه کارولینای شمالی است. کریستن لیندکوئیست دانشیار روانشناسی و عصبشناسی در همین دانشگاه است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Mallory Feldman and Kristen Lindquist, ‘What makes a woman’s body’, Aeon, 21 January 2021