تاریخ انتشار: 
1400/09/09

دیوار شعر

سیروس علی‌نژاد

Wikipedia

به تازگی رمانی در تهران منتشر شده است که از احوال شاعر بزرگ فارسی‌زبان، رودکی میگوید. نام این رمان «بازگشت به پنج رود» است، جایی که زادگاه مقدمةالشعرای زبان فارسی بوده است. نویسنده‌ی رمان، «آندری ولوس»، روس است اما در تاجیکستان زاده شده و در فرهنگ تاجیک بالیده است و سرگذشت رودکی نه تنها خلق یک داستان بلند بلکه ادای دین او به تاجیکستان و فرهنگ و ادب آن سرزمین به شمار می‌آید. مترجم اثر، آبتین گلکار، از زبان روسی به فارسی ترجمه می‌کند و مترجمی زبده و تواناست.

رمان تاریخیِ آندری ولوس حاویِ اطلاعات جدیدی نیست که بر دانش ما از زندگی رودکی بیفزاید. اما یکی دو فصل آن جذابیتی دارد که آن را در بین دیگر متون درباره‌ی رودکی ممتاز می‌کند. معلوم نیست که اطلاعات مندرج در فصل «دیوار شعر» آفریده‌ی ذهن نویسنده است یا بخشی از اطلاعاتی است که تا کنون مکتوم مانده بوده و بر اثر تحقیقات نویسنده به دست آمده است. اگر ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسنده باشد، فوق‌العاده جذاب و سوررئالیستی است و اگر واقعیت داشته باشد، نشان‌دهنده‌ی بزرگی و عظمت زبانی است که چنین فرهنگی را در خود پرورش داده است.

گفتم که این فصل جذاب «دیوار شعر» نام دارد. آندری ولوس می‌نویسد در سمرقند، در زمان امیران سامانی دیواری وجود داشته که نامش دیوار شعر یا دیوار شعرا بوده است. شعرا، شعر خود را بر روی کاغذ می‌نوشتند و بر دیوار می‌آویختند تا مخاطبان بخوانند و درباره‌ی آن به بحث و داوری بنشینند. تصور اینکه هزار سال پیش که هیچ وسیله‌ی ارتباط جمعی از نوع امروزی در جهان وجود نداشته، مردمان شعردوست سمرقند از دیوار گلی، نوعی وسیله‌ی ارتباط جمعی ساخته باشند که شعر خود را بدان بیاویزند و در معرض دید مخاطبان قرار دهند، یا در واقع کارِ کتاب یا مجله‌ی امروز را از آن بکشند، فوقالعاده شگفتانگیز است.

می‌دانیم که رودکی از پنج رود به سمرقند و بخارا رفت و زندگی خود را در آن شهرها گذراند. نویسنده‌ی روسی می‌نویسد:

«جعفر (رودکی) در همان روز نخست ورودش به دیدن دیوار شعرا رفته بود. صبر و قرار نداشت تا به چشم خود ببیند که بر کره‌ی زمین دیواری هست که هرکسی می‌تواند سروده‌هایش را بر تکه‌ای کاغذ یا پوست بنویسد و از آن بیاویزد. معلوم شد دیوار شعرا به راستی وجود دارد، ولی روی آن هیچ خبری از پوست نبود و حتی کاغذ هم به سختی پیدا می‌شد، شاید یکی دو تا.

دیوار شرقیِ طویل ریگستان سرتاسر پوشیده از برگ خشک کلم بود. به واقع، تنها مزیت کاغذ بر برگ کلم این بود که حاشیه‌ی برگ کلم خشک می‌شد و تاب برمی‌داشت، و اگر این را نادیده می‌گرفتی که قلم بر برگ کلم گه‌گاه روی رگ و ریشه‌ها می‌لغزد، به خوبی می‌شد بر هر برگش دو سه بیتی نوشت، کاری که سرایندگان ناشناس می‌کردند.

اگر باد می‌وزید، برگ‌های تازه‌ی این کتاب عجیب به پرواز در‌می‌آمدند و با خش‌خشی غم‌آلود واژه‌ها را با خود به سوی پایینِ سراشیبی می‌بردند و آنجا در میان علف‌های خارزار به دام می‌افتادند.

کسی به این ضایعه اعتنا نمی‌کرد: آنچه از گزند باد در امان می‌ماند نیز بیش از حد نیاز بود. هنگامی که جعفر با قدری فاصله از دیوار ایستاد تا منظره را تماشا کند، ده بیست جوان کنار دیوار قدم می‌زدند. به نظر می‌رسید یکدیگر را خوب می‌شناسند: شادمانه گپ می‌زدند و می‌خندیدند. گه‌گاه یکی از آنان چند بیت منظومی را با صدای بلند می‌خواند (جعفر نمی‌توانست همه‌ی ابیات را درست بشنود) و معمولاً همگی دوباره از خنده ریسه می‌رفتند. عده‌ای از یک گروه به گروه دیگر می‌پیوستند و ظاهراً لطیفه‌های نیشداری تعریف می‌کردند یا آنکه با انگشت فلان برگ کلم پوشیده از خرچنگ قورباغه را نشان می‌دادند و باز قهقهه می‌زدند و با کف دست به زانو می‌کوبیدند. از قرار معلوم، این جمع فراغتی کافی داشت تا در صبحِ به آن زودی اشعار نوآمده‌ی شب گذشته را مرور و ارزیابی کند.

چند دقیقه‌ی بعد، از سمت مسجد شاه عابری با گام‌های شتابان پدیدار شد. برخلاف دیگران، وقت زیادی نداشت. سریع برای یکی از آشنایانش سری تکان داد و بدون خوش و بش طولانی برگه‌ی خود را به دیوار آویخت، قدمی به عقب برداشت، به دقت به آن خیره شد (لابد برای آخرین بار شعرش را می‌خواند)، دستی به نشانه‌ی اینکه کار از کار گذشته است تکان داد و از راهی که رفته بود بازگشت. به محض آنکه مرد به اندازه‌ی کافی فاصله گرفت، شاعران همچون فوج کلاغانی که به لاشه‌ای تازه یورش می‌آورند به سوی شعر جدید شتافتند. یکی با صدای بلند و با شور و حال مشغول خواندن شعر تازه از تنور درآمده شد. حاضران به دو دسته‌ی تقریباً مساوی تقسیم شدند. اعضای یک گروه از همان زمان قرائت شعر بانگ تحسین برمی‌آوردند و هواداران گروه دیگر خنده‌ی تمسخر سر می‌دادند. عده‌ای فریاد می‌کشیدند که شعر تازه‌ی سلام شهیدی عالی است و به معجزه می‌ماند و خود او نظرکرده‌ی تقدیر است و نابغه. بقیه بانگ می‌زدند که شعر او به پشیزی نمی‌ارزد و همه می‌دانند که خودِ شهیدی هیچ بهره‌ای از ذوق نبرده است و تازه دستش هم کج است؛ هنوز یک ماه از آن نگذشته که مچش را به جرم سرقت ادبی گرفته‌اند: بهترین سروده‌های یک شاعر جوان اهل بلخ، به نام شهید بلخی را دزدیده و به دیوار آویخته بود و می‌خواست به نام خودش جا بزند، ولی مگر کسی باور می‌کرد که او بتواند دو کلمه مثل آدمیزاد پشت سر هم ردیف کند؟»

به غیر از فصل دیوار شعر، در فصل دیگری از رمان نیز به این دیوار برمی‌خوریم؛ هر چند این بار غم‌انگیز و دردناک. دهگانی به نام قوبای نزد رودکی می‌آید و به او می‌گوید پسری دارد به نام انوش که شعر می‌گوید و می‌خواهد نزد رودکی آموزش شعر ببیند. مزد خوبی هم پیشنهاد می‌کند. رودکی می‌پذیرد. دهگان می‌گوید اما مشکلی وجود دارد که شاعر باید در حل آن دهگان را یاری کند. پسرش به خاطر آب‌آوردگی سر، از شکل معمول آدمی برخوردار نیست، سری بسیار بزرگ دارد که او را از ریخت و قیافه انداخته و دیدنش قابل تحمل نیست. ناگزیر است او را پشت پرده بگذارد و رودکی از پشت پرده با او سخن بگوید و ظرایف شعر را به او بیاموزد. رودکی شرط دهگان را می‌پذیرد و به خانه‌ی او می‌رود. جلسه‌ی اول به خوبی می‌گذرد اما در جلسه‌ی دوم آن پسر از پشت پرده از رودکی می‌پرسد آیا راست است که در سمرقند دیوار شعری وجود دارد که شعرا، شعر خود را بر آن می‌آویزند؟ رودکی می‌گوید بله. پسر که بر صدای زیرش چند بار تأکید می‌شود، می‌پرسد «‌و هر کسی می‌تواند برود و شعرش را به آن آویزان کند؟» رودکی باز تأیید می‌کند. صدا از پشت پرده می‌گوید «و گوش کند که دیگران درباره‌ی شعرش چه نظری می‌دهند؟»، رودکی می‌گوید «خب بله، اصلاً دیوار برای همین است». انوش با صدای بلند می‌گوید «آه، چرا من نمی‌توانم این کار را بکنم؟!». رودکی سعی می‌کند چیزی بگوید و امیدی به او بدهد، اما فرصت نمی‌یابد.

در همان لحظه بغض انوش ترکید و زاری‌کنان گفت «‌آه، چرا؟ چرا زن به دنیا آمده‌ام!»