آیا فرهنگ میتواند دچار انحطاط شود؟
Wikiart
اذعان میکنم که هر وقت تلویزیون یا رادیو را روشن میکنم یا در اینترنت دنبال چیزی میگردم، از آنچه آنجا مییابم به شدت تکان میخورم. وقتی مزخرفات جریانسازان آنلاین (influencers) را میشنوم یا حرفهای بیمعنی و کرختیآور رایج در فرهنگ عامه را گوش میکنم، ناخواسته خشمگین و افسرده میشوم. من زندگیام را وقف علوم انسانی، مطالعهی صبورانه، یادگیریِ زبانهای تازه و تقویت قوهی بیانِ مکتوب و شفاهی به زبان مادریام کردهام، و به همین دلیل مواجهه با حجم عظیمی از چیزی که از نظر زیباییشناختی، بیفکری و معدلِ کمینهی ذائقهی عمومی میدانم، در من این احساس را به وجود میآورد که با توهینی شخصی مواجه شدهام.
اما بیشتر روزها، این واکنش ناخواسته را تحت کنترل نگه میدارم و آن را بدخلقی تلقی میکنم و کمی مسخره مییابم. میشل سِر (Michel Serres)، فیلسوف فرانسوی، این معنا را در عنوان سخرهآمیز کتابش، اوضاع قبلاً بهتر بود (۲۰۱۷)، به خوبی بیان کرده است. این کتاب حماقت موجود در انواع نوستالژی فرهنگی را که نمیگذارد بفهمیم واقعاً چقدر درست دیدهایم، برملا میکند. من ترجیح میدهم که داوری متعادلتری داشته باشم و بپذیرم که هنرمندان، نویسندگان و موسیقیدانان امروز نیز آثار مهم، پربار و پیچیدهای خلق میکنند. و احتمالاً از آن مهمتر، دلم میخواهد از فروافتادن در منطق انحطاط فرهنگی اجتناب کنم.
شما چطور؟ وقتی به نوشتهها، اندیشهها، موسیقی و هنر امروز نگاه میکنید، فرهنگ معاصر را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا بستری از پیشرفت و نوآوری میبینید که آکنده از شکلهای هنری اصیل و محتواهای پویاست؟ یا چیزی ساده و راکد میبینید که علامت مشخصهاش ایدههایی بیسرانجام است که یا الگوهای گذشته را تکرار میکنند یا تنها کوششهایی کممایه برای ارائهی چشمانداز زیباییشناختیِ جدیدی هستند؟ به عبارت دیگر، آیا فرهنگ، امروز از آنچه در گذشته بوده بهتر شده است یا بدتر؟
اگر توصیف دوم با داوری شما منطبقتر است، شاید به ایدهی انحطاط فرهنگی گرایش پیدا کرده باشید. این تمثیل قدرتمند راهی مشخص برای تفسیر تغییرات معمولی هر فرهنگی است، بهویژه در عصر پیشرفت فناوری و دموکراتیکشدن تولید فرهنگ. اکنون شمار فزایندهای از مردم در تولید فرهنگ مشارکت دارند؛ مردمانی از سنخهای تازه، فرهنگی را که به طور وسیع مصرف میشود، تولید میکنند؛ و بیش از هر زمان دیگر، ابزارهایی برای آفرینش و توزیع این کالاهای فرهنگی وجود دارد. کسی که به انحطاط فرهنگی باور داشته باشد (فلسفهی زوال طبیعی) استدلال خواهد کرد که این دموکراتیکشدن و عوامل دیگری مثل نزول معیارهای آموزش و پرورش و ناکارآمدی نهادهایی که باید سلیقهی عمومی را پرورش دهند، کیفیت تولیدات را کاهش داده است. فرهنگ در گذشته پیچیده و بسیار پیشرفته بود؛ اکنون ابتدایی و بیظرافت شده است.
من در این نوشته در برابر این خوانش بدبینانه ایستادگی خواهم کرد، تاریخی کوتاه از دیدگاه انحطاط فرهنگی ارائه خواهم داد و بر نواقص این شیوهی داوری دربارهی تحولات تدریجیِ تغییردهندهی یک جامعه تأکید خواهم کرد.
در طول تاریخ، انسانها همواره وسوسه شدهاند که تولیدات فرهنگی را چیزی تصور کنند که به دنیا میآید، از مراحل مختلف بلوغ و پختگی عبور میکند، و به سوی پیری یا ابتلا به فرتوتی، و در نهایت مرگ و زوال حرکت میکند. البته اینها همه تمثیل است و گرایش اصلاحناپذیر ما به فرافکندن چرخهی زندگی خودمان (یا گیاهان و حیوانات) بر امور بیجان و اغلب انتزاعی را نشان میدهد. جمهوری جدیدی به دنیا میآید. جنبشی اجتماعی شکوفا میشود. رمانی میمیرد.
در سالهای اخیر، یکی از تمثیلهایی که به این خاندان ارگانیک تعلق دارد، به طور خاص توجه مرا به خود جلب کرده است: تمثیل انحطاط. این استعارهی دیرینه دوباره به عرصهی سیاست، نقد اجتماعی و تحلیل آثار فرهنگی بازگشته است. در انگلیسی، سخن گفتن از انحطاط کسی، بالقوه متضمن باور به تبعیض نژادی و طبقاتی است و حاکی از ادعای برتری ژنتیکی یا عقلانی گوینده نسبت به دیگری است. زبان و منطق انحطاط نه دربارهی افراد بلکه دربارهی فرهنگهایی که آنان به وجود آوردهاند، به کار رفته است. همانطور که نشان خواهم داد، این تعبیر تلویحات نژادپرستانه و طبقاتیِ فراوانی را دربردارد و شاخص اندیشهی محافظهکارانه و ارتجاعی در دوران مدرن بوده است.
قبل از بازبینی این تاریخ و کنار هم چیدن معناهای ضمنی آن برای جهان امروز، باید ببینیم که واژهی «انحطاط» [degeneration] دقیقاً به چه معناست. بهترین مثالی که یافتهام، در کتاب روانکاو انگلیسی، هنری ماودْسلی با عنوان جسم و اراده (۱۸۸۳) بوده که این توصیف را از تغییر در معنای اولیهی این کلمه ارائه میکند:
واژهی degeneration [در انگلیسی] از نظر زبانشناختی به معنای نوعزدایی یا الغای نوع است و در این معنا در ابتدا برای بیان تغییر نوع به کار میرفت، فارغ از اینکه این تغییر به سوی کمال باشد یا زوال؛ اما اکنون منحصراً برای اشاره به تغییر از نوعی والاتر به پستتر به کار میرود، یعنی از آرایشی پیچیدهتر به سادهتر...
حرکت از شکلی پیچیدهتر به سادهتر، به این معنا نیز هست که از کیفیت و در نتیجه ارزش چیزی کاسته میشود. آنچه دچار انحطاط میشود، سادهتر و خامتر میشود، نسبت به تبار پیشین خود از معیار و ارزشی والاتر تنزل میکند. تصور تنزل ارگانیک در سراسر مدرنیته به کار رفته است، ابتدا در مورد خود نوع بشر و سپس دربارهی آثار و ایدههای فرهنگیِ مخلوق انسانها.
نازیها از نظریهی انحطاط به عنوان ابزاری برای اثبات پستتر بودن نژادهایی که تنها قادر به خلق آثار هنریِ نازل هستند، استفاده میکردند.
این تعبیر، بهویژه در اروپا، تاریخی تاریک دارد. در قرنهای هجدهم و نوزدهم، از آن در این استدلال استفاده میشد که تفاوتهای آبوهوایی میان نقاط مختلف دنیا، برخی از انواع انسان را نسبت به وضعیت قبلی و کاملتر، دچار انحطاط میکند. زمانی که نژادپرستیِ علمی به دنبال مفاهیم بیشتری برای جعبهابزار خود بود، تصور «انحطاط» فوقالعاده مفید از آب درآمد. با کمک آن توضیح میدادند که چرا بعضی نژادها بیش از برخی دیگر رشد کردهاند، و چگونه برخی از آنها آثار بزرگ علمی و هنری تولید کردهاند و در فناوری به وضعیتی پیشرفتهتر دست یافتهاند در حالی که دیگران عقب ماندهاند. سازندگان این نظریهها معمولاً تمدن خود را پیچیدهتر و کاملتر از بقیه میدانستند و عقیده داشتند که دستاوردهای دیگر تمدنها در مقایسه با آن ناچیز است.
یکی از بنیانگذاران تفکر آریایی، اشرافزادهای فرانسوی به نام ژوزف آرتور دوگوبینو بود که معتقد بود هر نژادی به محض ترکیب شدن با دیگر نژادها شروع به انحطاط میکند. از نظر او، آمیزش نژادی معادل بیماری است. او در کتاب خود، نابرابری نژادهای بشری (1855-1853)به زبانی صریح و گزنده میگوید:
«کلمهی انحطاط وقتی دربارهی مردمی به کار رود به معنای آن است (و باید نیز چنین باشد) که آن مردم دیگر ارزش ذاتیِ قبلی خود را ندارند زیرا دیگر آن خون در رگهایشان جاری نیست و آلودگیهای پیاپی به تدریج کیفیت آن خون را تنزل داده است. به عبارت دیگر، هرچند ملتها به نام بنیانگذاران خود خوانده میشوند اما این نام دیگر به همان نژاد سابق اشاره ندارد؛ در واقع، انسان دوران انحطاط، یا به تعبیر درستتر انسان منحط، از دیدگاه نژادی هستی متفاوتی با قهرمانان دورانهای بزرگ دارد… او، و تمدنش نیز به همراه او، بیتردید در همان روزی خواهند مرد که نژاد خالص اولیه در نتیجهی ورود مستمر عناصر بیگانه چنان در هم میشکند و در غرقاب میافتد که ویژگیهای مؤثرش دیگر آزادی عمل کافی در اختیار ندارند.»
با مقایسهی میزان توانایی و سلامتیِ اعضای اجتماعاتی که ازدواجهای دروناجتماع و بروناجتماع دارند ــ یعنی اجتماعهایی که فرزندآوری را در میان اعضای خود محدود کردهاند و اجتماعهایی که از افراد بیرونی برای پیوستن به ذخیرهی ژنتیکی خود استقبال میکنند ــ میتوان به پوچیِ حرفهای گوبینو پی برد. گوبینو هر جا آمیزش نژادها را میدید، آن را انحطاط تلقی میکرد. از نظر او، مشکل در اصل، زیستشناختی بود، اما در اروپای قرن نوزدهم این مشکلِ مرتبط با تن، به مشکل ذهن و جانِ خلاق نیز تبدیل شد.
علم عجیبِ نظریهپردازان انحطاط مانند بندیکت آگوستین مورل، سزار لومبروسو، ماکس نوردو و بسیاری دیگر، اگر ایدههایشان در آگاهی جمعی ما و حتی در میان کسانی که هرگز کتابهایشان را نخواندهاند اینقدر پایدار نمانده بود، شاید امروز مسخره به نظر میرسید. از میان این سه، نوردو، پزشک و منتقد اجتماعی، کتابی با عنوان انحطاط (به آلمانی: Entartung. چاپ ۱۸۹۲) دارد که به نظرم از همه عجیبتر است. در این کتاب، نوردو خشم خود را از طیفی از هنرمندان، موسیقیدانان و نقاشان ابراز میدارد که آثارشان به ادعای او نتیجهی آلودگی، سر و صدا و آشفتگیِ شهری است که خود عامل فرسودگی، اضطراب عمومی، ابتذال و ناتوانی جنسی است. او در این زمینه با واگنر، تولستوی، ورلن، روزتی، زولا، نمادگرایان، پیشارافائلگرایان و منحطها (Decadents) درمیافتد و اینها تنها بعضی موارد از فهرستی طولانیتر است. او میکوشد خوانندگانش را قانع کند که علت بدیِ نقاشیهای امپرسیونیستها این است که نقاشان امپرسیونیست به بیماریای به نام «نیستاگموس»، یا لرزهی چشم، دچارند و ضربات پرسرعت قلمموی آنها ناشی از ابتلا به این بیماری است. او صفحات متعددی را به توجیهات پزشکی اختصاص میدهد تا توضیح دهد که چرا آثار امپرسیونالیستها را نمیپسندد.
در چارچوب فکری او، نیروهای انحطاطآوری که هنر، موسیقی و ادبیات زمانهی وی را شکل دادهاند بیش از همه نه بر طبقهی کارگر بلکه بر بورژواهای دلال هنر تأثیر مخربی دارند. او میپرسد که «آیا اعوجاج کنونی در دستگاه عصبی را که طبقات فرهیخته بدان دچارند، میتوان با سرعت بیشتری درمان کرد؟ من عمیقاً باور دارم که این کار ممکن است و تنها به همین دلیل است که این کتاب را نگاشتهام.» نوردو معتقد بود که مدرنیته با خود مجموعهای از بیماریهای عصبی را به همراه آورده است که در حال تخریب فرهنگاند؛ به عقیدهی او، این معاینه و پیشنهادات درمانی میتواند این بیماری را که هنر بد از عوارض آن است، درمان کند.
ایدئولوژی نازی ادامهی اندیشههای نوردو بود. معروفترین نمونه از میراث او احتمالاً نمایشگاه «هنر منحط» (Entatete Kunst) است که حزب نازی برگزار کرد و در سال ۱۹۳۷ در مونیخ افتتاح شد. این نمایشگاه شامل آثار هنریای بود که جمعیتهای «منحط» تولید کرده و نازیها مایل به نابودیشان بودند. حدود ۶۵۰ اثر که امروزه احتمالاً نمونههایی از مدرنیسم یا هنر آوانگارد به شمار میروند در این نمایشگاه ارائه شده بود و سازماندهندگانش آثار یهودیان، کمونیستها یا صرفاً غیرآلمانیها را به تمسخر گرفته بودند و عناوین تحقیرآمیزی بر آنها گذاشته بودند که به طور ضمنی حاکی از برتری هنر «خالص» آلمانی بود. بر اساس فهرست آثار این نمایشگاه، هدف آن نشان دادن «عوارض متنوع انحطاط» بود که شامل بیهنری، توهین به مقدسات، آنارشی هنری، گرایش به پروپاگاندای مارکسیستی/بولشویستی، ضعف اخلاقی، انکار آگاهی نژادی و تقدیر از «احمقها، عقبماندهها و مفلوجها» بود. واضح است که نازیها از نظریهی انحطاط به عنوان ابزاری برای اثبات پستتر بودن نژادهایی که تنها قادر به خلق آثار هنریِ نازل هستند، استفاده میکردند.
نباید از یاد برد که همراه با این گلایهها از انحطاط فرهنگی، همیشه صداهایی وجود داشته که دقیقاً همان ویژگیهایی را که انحطاطگرایان از آن نفرت داشتند، ستایش میکردهاند. همهی هنرمندانی که آثارشان در نمایشگاه «هنر منحط» ارائه شده بود (از جمله ماکس ارنست، پل کْله، اوتو دیکس و امیل نولده) مثالهایی روشن از این موضوع هستند. به عنوان نمونهای دیگر به جنبشهای فراوانی توجه کنید که در قرنهای نوزدهم و بیستم از گرایش به هنر مردمان بدوی ستایش میکردند. این جنبشها از فرهنگهای بدوی و قبیلهای در سراسر جهان الهام میگرفتند که هنوز، بنا به ادعای هواداران این نوع هنر، پیشرفت بشر به نبوغ زیباییشناختیشان آسیب نرسانده بود.
برای مثال، سورئالیستها عقیده داشتند که مردمان «ابتدایی»، کودکان و کسانی که به آسانی در چارچوب جهانبینی کلاممحور اروپایی جا نمیگیرند، نوعی برتریِ شهودی دارند و میتوانند از طریق شکلهای «ابتدایی» پیچیدگیهای ناخودآگاه بشری را نشان دهند. خطوط سادهای که یک کودک ترسیم میکند یا شکلهای سادهای که در سنگنگارهها، هنر محلی و صورتکهای قبیلهای میبینیم، برخلاف شکلهای هنریِ آکادمیک و «پیشرفته»، به طریقی به عنصری اساسی و ازلی از ذهن بشر دسترسی دارد. آندره برتون، شاعر فرانسوی، در اعلامیهی سورئالیسم (۱۹۲۴) خود، سورئالیسم را چنین تعریف کرده است:
سورئالیسم: نام؛ کارکرد خودکار روان در حالت خالص خود، که از طریق آن کارکرد واقعی اندیشه (از طریق زبان، کلمات مکتوب یا هر طریق دیگر) بیان میشود. دیکته شده از سوی فکر، در فقدان هر نوع کنترل عقلانی، عاری از هرگونهی دغدغهی زیباییشناختی یا اخلاقی.
میراث «جنبش روشنگری» که میخواست نوع انسان را از طریق عقلانیت پیشرفت دهد، از نظر سورئالیستها نمایانگر نوعی تنزل و محرومیت از گوهر واقعیِ انسانی بود. از نظر آنان، فرهنگ خوب ساده، ابتدایی، و هنوز مرتبط با شکلهای اصیل هوشیاری انسانی است. هر چه جامعه پیچیدهتر و پیشرفتهتر میشود، اعضای آن بیش از پیش قربانی جداافتادگی از ساختارهای روانی خود میشوند. به همین دلیل است که سورئالیسم «کارکرد خودکار روان در حالت خالص خود» را بر عملکردهای «پیشرفته»ی تفکر کنترلشده و منطقی ترجیح میداد.
میدانیم که مرزها از نظر فرهنگی غنیترین مناطق هستند زیرا دو فرهنگ را در تماس خلاق قرار میدهند و به ایدهها و شکلهای فرهنگی از یک سوی مرز اجازهی رخنه به سوی دیگر میدهند.
اجازه دهید به امروز بازگردیم. به عنوان پژوهشگر ادبیات و اندیشهی فرانسوی، متوجه شدهام که در بسیاری از رمانهای واقعگرایی که در دو دههی اخیر نوشته شدهاند و وضعیت (در حال احتضار) جامعهی فرانسه و تمدن غربی را توصیف میکنند، زبان انحطاط به شکلی مشهود نمایان شده است. در این روایتها نه تنها غرب بلکه خودِ حقیقت دچار انحطاطی بازگشتناپذیر شده است. این پدیده را «واقعگرایی انحطاطباور» میخوانم، و هر چه بیشتر پژوهش کردم، بیشتر متوجه شدم که این نوع تفکر به هیچ وجه محدود به عرصهی ادبیات نیست بلکه در گفتمان سیاسی معاصر در زبان فرانسوی، بهویژه در میان سیاستمداران و سردمداران راستگرا، نیز وجود دارد.
یک مثال خوب از این دسته از روشنفکران فرانسوی ریشار میله است، نویسندهی داستانها و مقالات آتشین که بسیاری از شکلهای آنچه انحطاط فرهنگی کشور میداند، را فهرست میکند: از دست رفتن سلیقه و حافظهی تاریخی، خیزش سرکوبگرانهی فمینیسم و مخالفت با نژادپرستی، نزول چشمگیر کیفیت ادبیات فرانسوی، تضعیف مسیحیت و فقر زبان فرانسوی. به عقیدهی او، همهچیز همیشه تنها در حال خراب و خرابتر شدن است. نسبت به چنین دیدگاه بدبینانهای چگونه باید واکنش نشان داد، دیدگاهی که ظاهراً در عصر نارضایتیها در میان تعداد زیادی از مردم رایج است.
بعضی روزها با آثار هنریای مواجه میشوم که مرا دلسرد میکنند. آن روزها سعی میکنم چند چیز را به یاد داشته باشم. اول، فرهنگ عامه کل فرهنگ نیست. وقتی ژرفتر میاندیشم، درمییابم که هرچند شرکتهای رسانهای به خودپرستی، سطحی بودن، نمایشهای پوچ، اغراق و سبکمغزی پاداش میدهند و ما را در معرض چیزهایی قرار میدهند که به آسانی توجه را به خود جلب میکنند، اما جهان دیگری نیز وجود دارد، جهانی که در آن آثاری عمیق، ظریف و تعالیبخش با سرعتی بیسابقه خلق میشوند. در واقع، مازادی از چیزهای فوقالعاده وجود دارد که نمایانگر کل گسترهی نبوغ بشری است. فرهنگ متعالی (چیزهایی که احتمالاً نیاکان ما را سرگشته و حیران میکرد) هنوز همهجا در اطراف ما وجود دارد اما فقط یافتن آن دشوارتر شده است. دنیاهای آنالوگ و دیجیتال آکنده از آثار فرهنگیای شدهاند که بسیاری از آنها را هنرمندان آماتور و غیرحرفهای تولید میکنند. در نتیجه، یافتن آنچه با سلیقهی ما سازگارتر است و به ما بر اساس معیارهای شخصیمان احساس شکلی از پیشرفت زیباییشناختی میدهد، دشوارتر است. آنگونه هنر، موسیقی و ادبیات که مهارت تکنیکی و اصالت را با هم میآمیزند و آنچه نبوغ میدانیم از خود ظاهر میکنند، لزوماً در بسترهای مقهور لذات آنی و لینکهای کلیکخور، محبوب نیست و ارائه نمیشود. آثار زیبا، عمیق و هنرمندانه وجود دارد؛ شاید تنها باید برای پیدا کردن آنها ژرفتر بکاویم.
دوم، آثار فرهنگیای که در نگاه اول بیش از حد ساده، تقلیدی و نچسب به نظر میرسند، مطمئناً واقعیتی ساده در بر دارند: برخی اوقات مغز انسان باید چیزی آسانهضم داشته باشد، بهویژه در زمان سختیها. ریتمهای سادهی تکراری، تکرار کلیشههای دیرینه، پیرنگهای داستانیِ آشنا و شکلها و رنگهای معمولی در ترکیبهایی که برایمان آشنا هستند، چیزی آرامشبخش در خود دارند. کسانی که این نوع کالاهای فرهنگی را تولید میکنند، در این کار بسیار انسانی مشارکت دارند و به شکلهایی از اثر فرهنگی که میتواند به مخاطب آرامش بخشد و او را خوشنود کند، معنا میبخشند. آیا هر اثری باید شاهکار باشد؟ چنین نیست. بهترین کار این است که خود را در میان کالاهای فرهنگی با پیچیدگی و هدفمندی مختلف قرار دهیم. گاهی لازم است که این چیزها ما را به چالش بکشند. گاهی دیگر، به چیزهایی نیاز داریم که صرفاً به ما اجازه میدهند که بیزحمت بر جریان شناور بمانیم.
در نهایت، این امکان وجود دارد که شخص ذهنیتی دموکراتیک و در عین حال معیارهایی داشته باشد که بین والا و میانمایه فرق میگذارد. یکسطح شمردن همهی تفاوتها میان اشیای فرهنگی چیزی ضددموکراتیک دربردارد که کار اضافی و استعداد استثنایی بعضی از خلاقترین شهروندان جهان را نادیده میگیرد، کسانی که برای صاحبان دیدهی ژرفبین، لذت و زیبایی به ارمغان میآورند. سلیقههای همهی مردم باید جایی داشته باشد، حتی سلیقهی کسانی که سختپسند هستند. در دموکراسی واقعی، هرکس میتواند به عنوان فردی که مجموعهی پیچیدهای از هویتها و علاقهها دارد، آزادانه چیزهایی را بپسندد یا نپسندد. هرکس آزاد است که مشکلپسند باشد یا اینکه هر چیزی را بدون تمیز دادن دوست داشته باشد.
حال بیایید به پرسش اولیهای که انگیزهی نگارش این مقاله بود بازگردیم: آیا فرهنگ میتواند به انحطاط رود؟ همانطور که در ابتدا گفتم، انحطاط نوعی تمثیل است و بنابراین در این مورد، فرهنگ نمیتواند به معنای دقیق کلمه به انحطاط رود. اما اگر تصور موجود در این زبان استعاری را به چیزی سرراستتر ترجمه کنیم، باید بپرسیم: آیا فرهنگ میتواند بدتر شود؟ با این پرسش پرسشهای دیگری مطرح میشود. چقدر با اطمینان میتوان فرهنگ را چیزی قابل ارزیابی تکبُعدی دانست؟ همچنان که این مقاله را مینویسم، میلیونها پدیدهی کوچک در حال تولید شدن هستند که میتوان آنها را فرهنگ تلقی کرد. آیا امکان دارد که همهی آنها به طور همزمان نسبت به همتایان گذشتهی خود دچار انحطاط شده باشند؟ نه، چنین چیزی ممکن نیست. در هر لحظهی مشخص، در پهنای این کرهی چرخانی که بر آن زندگی میکنیم، هنرمندان، نویسندگان و اندیشمندان زیادی در حال تولید اشیای مبتذل و پیچیده هستند، آثاری تولید میکنند که خلقشان محتاج مهارت یا ژرفاندیشی نیست و آثاری نیز میآفرینند که تولیدشان نیازمند دانش تخصصی و سالها آموزش، تأمل و آمادگی است. برای هر سلیقه آثار و ایدههایی وجود دارد که برای آن سلیقه جایی باز میکنند. این آثار و ایدهها در برابر چشمان ما و در میان انبوهی از مصنوعات فرهنگی پنهان شدهاند.
میتوان گفت که جهانیشدن شرایطی را برای شکلی غنیتر و گستردهتر از تولید فرهنگ ایجاد کرده است. هر چه فرهنگها بیشتر با هم میآمیزند، شکلها و جنسیتهای بیشتری از نو تعریف میشوند و پیچیدگیِ هویتها افزایش مییابد و بنابراین نتایج این فرایند ترکیبی هیجانانگیزتر میشود. من با ارزیابی گوبینو که آمیزش را نوعی بیماری میشمرد، مخالفام. برعکس، آمیزش و ترکیب معادل خلاقیت است. میدانیم که مرزها از نظر فرهنگی غنیترین مناطق هستند زیرا دو فرهنگ را در تماس خلاق قرار میدهند و به ایدهها و شکلهای فرهنگی از یک سوی مرز اجازهی رخنه به سوی دیگر میدهند. تمام جهان به یک مرز تبدیل شده که اکنون چیزهایی در آن امکانپذیر است که پیش از این نبود. تنها نتیجهی ممکن، تکثر همهنوع کالاهای فرهنگی برای همهنوع سلیقه است، از آسانگیرترینها تا سختگیرترینها.
این استدلال که فرهنگ در حال انحطاط است احتمالاً تنها یک چیز را ثابت میکند: اینکه وقت کافی برای دیدن بسیاری از چیزهای خلاقانه که منتظر کشف شدن هستند، نگذاشتهاید یا به روشنی نمیدانید که چگونه در آثاری که از آنها خوشتان نمیآید معنایی بیابید. میتوانیم انتخاب کنیم: یا جهان را مانند منتقدان تلخکامی ببینیم که در چیزهای تازه زیباییِ خاصی نمیبینند یا خلاقیتهای فرهنگی را که گویا نهایتی ندارند و مردم آنها را همواره مثل پارچهای ابریشمی میبافند، منبع وسوسهای شوقانگیز ببینیم. گزینهی اخیر برای من بسیار جذابتر است.
برگردان: پویا موحد
کریستی وامپول استاد دانشگاه پرینستون است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Christy Wampole, ‘Can culture degenerate?’, Aeon, 5 August 2021.