دل ماندن، پای رفتن (بهخاطر آینده)
دلیلت چیست اگر قرار باشد از اینجا بروی؟ دلیلت چه خواهد بود اگر قرار باشد لباسها و مدارک و آلبوم و خاطرات را برداری و توی چمدان بچینی و تماس بگیری و با همهی آنهایی که عزیزند و دوریشان رنجت میدهد خداحافظی کنی و اشک بریزی و بروی و دور شوی؟ دلیلت برای نماندن، برای مهاجرت چیست؟
برای خیلیها دور شدن از خاکی بلاخیز و پردردورنج و ساختار ناکارآمد اداری و سیاسی و اقتصادی که مانع پشت مانع بر مسیر کار و زندگی و شادیشان میسازد، بزرگترین دلیل برای مهاجرت است. شاید دلیل برخی، دستیابی به موقعیت تحصیلی خاصی در یک دانشگاه معتبر و یک شهر مناسب باشد. شاید هم برای عدهای نفس کشیدن در هوایی که نسیم آزادی، گونهها را نوازش کند دلیل مهمی باشد. با این حال، دلیل هر چه باشد، برای خیلیها، ایران ــ سرزمینی خوشآبوهوا با کوهستانها و کویرهای زیبا و سواحل متنوع، که مهد موسیقی و هنر و ادبیات نیز هست، و چند هزار سال سابقهی تمدن، و معادن و منابع متعدد دارد ــ دیگر جای مناسبی برای ماندن نیست. جایی برای از صفر شروع کردن، برای ذرهذره پسانداز کردن و به فردا امیدوار بودن نیست. برای بعضیها اینکه چیزی را اینجا شروع کرده باشند اهمیت ندارد، فقط میخواهند که ادامهاش را ببرند در خاکی دیگر، زیر آسمانی دیگر و در همسایگی آدمهایی که نمیشناسند. برای اینها، آنچه مهم است و تفاوتها را رقم میزند این است که کدام سمت مرز ایستاده باشند و به کدام زبان سخن بگویند.
چند بار شنیدهای که «آنجا» طوری دیگر است؟ از قوانینش چه چیزهایی مطلوبت خواهد بود؟ همهی آن مواردی که منجر به رنج و یأس و خشمت میشود، آن سمت مرزها و پشت دریاها طور دیگری خواهد بود؟ اگر به حکم جنسیتت زیر فشار هستی، به چیزی مجبور شدهای و بارها نادیده گرفته شدهای، آیا در کشوری دیگر قرار است که ملکهی دنیای جدید شوی و از خاکستر بربادرفتهی وجودت یک پرندهی اساطیری برخیزد و پرواز کند؟ نه؟ مسئله فقط این نیست؟
برای خیلیها که دیدهایم و داستانشان را شنیدهایم، ماجرا در تاب نیاوردن خلاصه میشود. اینکه آگاهانه رنجی عظیم را بپذیری و دل به دریا بزنی و بخواهی در دنیای جدید متولد شوی، دلایل زیادی دارد و فقط به جاذبههای ترسیمشده در رسانههای مختلف محدود نمیشود. واقعیت این است که تحمل دنیای فعلی، با قواعد قدیمی بهشدت دشوار شده. این را فقط نسل پرشور و پرتوان و جوان نیست که میداند و میگوید. کم نیستند کسانی که به درخواست و حتی اصرار والدینشان قصد مهاجرت دارند. کسی از آینده خبر ندارد اما شاید روزی تصویر پدر و مادری که تلاش میکنند فرزندانشان را از خود دور کنند، نماد دورهای متفاوت شود و نویسندهای بیاید و یک اسم خاص برای شناساییاش بسازد و تحویل تاریخ و ادبیات و سینما و موسیقی بدهد. مثلاً دوران استیلای تراژدی!
فرزند داشتن تا چه حد تو را ملزم به مهاجرت میکند؟ در نظامی که بهبود کیفیت شیوههای آموزشی جایی در اولویتهایش ندارد کودکت چه چیزی به دست خواهد آورد؟ ناتوانی در مهاجرت تا چه حد تو را از فرزندآوری منع میکند؟ پرسشهای مربوط به کودکان را به هیچوجه نمیتوان بیپاسخ رها کرد. غزل روانشناس است. ده سال است که ازدواج کرده و قصد ندارد که فرزندی داشته باشد. برنامهریزی برای تولد یک نوزاد را با واژهی متفاوتی توضیح میدهد: «دعوت». اعتقاد دارد که دعوت کردن یک انسان به دنیایی که خشونت، فقر و ناامنی، از ویژگیهای بارزش است نه اخلاقی است و نه عقلانی. به مهاجرت فکر میکند اما به دلایل خانوادگی هنوز برنامههایش را عملی نکرده است. دنبال تضمینی است که اگر کولهبارش را بردارد و برود در یک سرزمین دیگر زندگی تازهای را شروع کند، در خاک جدید خوشحالتر و آرامتر باشد.
خوشحالتر از اینجا.
آرامتر از اینجا.
شاید روزی تصویر پدر و مادری که تلاش میکنند فرزندانشان را از خود دور کنند، نماد دورهای متفاوت شود و نویسندهای بیاید و یک اسم خاص برای شناساییاش بسازد و تحویل تاریخ و ادبیات و سینما و موسیقی بدهد. مثلاً دوران استیلای تراژدی!
برای برخی دیگر، رفتن، مطمئنترین و بهترین انتخاب موجود است. محبوبه دهقانی در لیگ فوتبال ترکیه دروازهبان است. او البته مهاجرت نکرده. به استخدام یک تیم در سوپرلیگ این کشور درآمده و حالا از معدود لژیونرهای زن ایرانی محسوب میشود اما دلیل رفتنش خلاصه و عصارهی تمام دلایل همهی مشتاقان مهاجرت است: بهخاطر آینده!
خیلیها را میشناسیم که در سودای رفتن هستند. کلاسهای زبان را دوره کردهاند. نمرهی مورد نظر آزمونها را چک میکنند. هزینههای زندگی باید در وطن بعدی بررسی شود و ارزش تمام داراییها و پسانداز جمع و بر قیمت دلار تقسیم شود تا ببینند دقیقاً کجای ماجرا قرار دارند. «فروش به دلیل مهاجرت». «فروش فوری». چارهای نیست. برای اکثر کسانی که میخواهند بروند اوضاع تحت هیچ شرایطی عادی و ساده نیست. برای همینها هم چند سال طول میکشد تا همه چیز آماده شود. البته اگر آماده شود. اگر برنامهها درست و دقیق پیش برود تنها یک مورد باقی میماند. خداحافظی! به آغوش کشیدن! شاید برای آخرین بار. شاید این سختترین قسمت ماجرا نباشد اما بدون شک تلخترینش خواهد بود. راه برگشتی نیست. این مختصات دقیق نقطهای است که برای ایستادن روی آن، زمان، پول، فکر و انرژی بسیاری صرف شده است. پس نمیتوان منصرف شد. یک دل سیر که اشک ریختی و چند عکس یادگاری گرفتی، چمدان را برمیداری، و همهی آنها که دوستشان داری و دوستت دارند، ناگهان باورشان میشود که همهچیز واقعیت داشته است. گلایهها، برنامهها و خواستهها و تلاشهایت. بلیط پروازت. همهی فیلم و سریالهایی که به زبان اصلی دیده بودی، فروش اتوموبیلی که برای خریدنش کلی زجر کشیدی و بدهکار شده بودی، فرزندی که اعتقاد داشتی باید در کشوری آزاد و آباد و امن رشد کند و در هر مجلسی در دفاع از این باور سخنرانیهای حماسی ایراد کرده بودی، هر کدام تکهای از پازل بوده تا عزیزانت دورهاش کنند و باورشان شود که هیچکدام شوخی نبوده و واقعاً قرار است که مثل خیلیهای دیگر بروی. برای همیشه هم بروی. برای ادامهی تحصیل. برای آزادی. برای کار. همه برای رفتن، همه برای نماندن. با ویزا و به شکلی کاملاً قانونی. یا با قمار روی زندگی و غیرقانونی. همه اما به همان دلیل محبوبه دهقانی: بهخاطر آینده!
سالونیک شهری در یونان است. چندی پیش پلیس این شهر جسد زن و شوهری جوان را در رودخانهی نزدیک شهر پیدا کرد. این دو نفر جلیل روانگرد و سمیه جامخانه، دو پناهجوی کرد ایرانی بودند که میخواستند خود را به اروپا برسانند اما در رودخانه غرق شدند.
در اکتبر ٢٠٢٠ بر اثر واژگون شدن قایق پناهجویان، اعضای یک خانوادهی اهل سردشت جان باختند: آنیتا ۹ ساله، آرمین ۶ ساله و آرتین ١۵ ماهه و والدینشان شیوا محمد پناهی و رسول ایراننژاد. جسد آرتین بعد از دو ماه شناور ماندن روی آب توسط یک ماهیگیر محلی در شهر کارمو در نروژ پیدا شد.
شاید رنج پناهجویان با دردسرهایی که مهاجران تحمل میکنند قابل مقایسه نباشد. اما شرایط کشوری که با بیکاری، تورم و فقر فزاینده دستوپنجه نرم میکند و مطالبهی بسیاری از آزادیها نیز هزینههای زیادی دارد، یکی از عمدهترین دلایل برای تحمل نکردن و نماندن است.
مهاجرت قانونی یا پناهجویی فرقی نمیکند. قایقها و خودروهای بسیاری واژگون میشوند. هواپیمای مسافربری هدف موشک قرار میگیرد و خانوادههای زیادی داغدار میشوند. با این حال، دلیل اصلی برای رفتن به قوت خود باقی میماند و مستحکمتر میشود: بهخاطر آینده!
از دانشگاه فارغالتحصیل شدهای و با مدرک و سواد و تخصصت گوشهی خانه خیالبافی میکنی؟ ازدواج کردهای و اولین قبض مثل سیلی توی صورتت میخورد؟ برای پرورش یک بذر برنامهی متفاوتی داری اما زمین کشاورزی پدری تاب و توانش را ندارد؟ در هنگام پرش سهگام و در آستانهی کسب دو امتیاز ناقابل، نگهداری از روسری و حجاب و مقنعه سخت است و آزارت میدهد؟ به خاطر یک فریاد، یک اعتراض، سابقهدار شدهای و همان کورسوی امید را هم برای شاغل شدن از دست دادهای؟ آرزوهایت از درآمدت دور و دورتر میشود؟ خستهای؟ غمگین شدهای؟ واقعیت این است که تنها نیستی. همراه و همدرد و همدلیل با خیلیهای دیگر هستی که برای نماندن، برای تحمل نکردن و دور شدن، از خودشان میپرسند: خب، چطور؟ از کجا شروع کنم؟