پاسدارِ معبدِ هگل؛ یادی از برنارد بورژوا
برنارد بورژوا، فیلسوف و مترجم فرانسوی، در ۲۶ مارس سال جاری در ۹۴ سالگی درگذشت. بورژوا متخصص فلسفهی هگل و ایدئالیسم آلمانی بود و شاید بتوان گفت مهمترین شارح فرانسهزبانِ هگل در دهههای پایانیِ قرن بیستم به شمار میرفت. ترجمهی او از پدیدارشناسی روح و مجلدات سهگانهی منطق و دانشنامهی علوم فلسفیِ این فیلسوف آلمانی بلافاصله به ترجمههای مرجع در محافل دانشگاهیِ فرانسه تبدیل شد. شاهکار هگل، پدیدارشناسی روح، چهار بار به فرانسه ترجمه شده است. نخستین بار در سال ۱۹۷۰ ژان هیپولیت (Jean Hyppolite)، صاحب کرسیِ فلسفه در «کلژ دو فرانس»، این اثر را به فرانسه برگرداند. سپس در سال ۱۹۹۱ ژان پییر لوفبر (Jean-Pierre Lefebvre) ترجمهی دیگری از آن عرضه کرد. در سال ۱۹۹۳ پییر ژان لَبَریِر (Pierre-Jean Labarrière) و گوندولین جارچیک (Gwendoline Jarczyk) ترجمهی سومی از کتاب مهم فیلسوف آلمانی ارائه کردند. و سرانجام در سال ۲۰۰۶ برنارد بورژوا ترجمهی خود را از شاهکار فلسفهی آلمانی منتشر کرد. عجیب اینکه پدیدارشناسی روح، که نسلی از اندیشمندانِ فرانسویِ پس از جنگ را تحت تأثیر قرار داد، بسیار دیر به زبان فرانسه ترجمه شد. گرچه فیلسوفان فرانسوی معمولاً آلمانی میدانند، اما این غیبت شگفتانگیز مینماید. برای سالها مهمترین مرجع در زبان فرانسه برای آشنایی با پدیدارشناسی روح کتاب مقدمهای بر خوانش هگل، اثر الکساندر کوژو، فیلسوف روسیالاصل فرانسهزبان بود. کوژو در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ درسهایی دربارهی این کتاب ارائه کرد که سرانجام در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی منتشر شد. بسیاری از فیلسوفان آیندهی فرانسوی در این درسها حاضر بودند و از آن تأثیر پذیرفتند. شاید بتوان این درسها را نقطهی آغاز هگلشناسیِ فرانسوی دانست. البته محیط فلسفیِ فرانسه با هگل ناآشنا نبود. در زمان حیات هگل، ویکتور کوزن (Victor Cousin) که اغلب او را بنیانگذار پژوهش و آموزش فلسفه در فرانسه میدانند، به آلمان رفت و هگل را ملاقات کرد. او نخستین کسی بود که اندیشههای هگل را وارد فرانسه کرد. اما تا پیش از درسهای مشهور کوژو، هگلشناسیِ فرانسهزبان چندان غنی نبود. با کوژو و پس از او ژان هیپولیت بود که هگلشناسی در فرانسه به معنای واقعیِ کلمه آغاز شد. اگر با دقت به فلسفهی معاصر فرانسهزبان بنگریم خواهیم دید که سایهی هگل همچون پادشاهی باشکوه بر همهی متفکران فرانسوی افتاده است. به قول موریس مرلوپونتی، در فلسفهی مدرن هیچ اثر بزرگی بی الهام از هگل نوشته نشده، و این سخن دستکم توصیفی است از جایگاه هگل در فلسفهی معاصر به زبان فرانسوی.
برنارد بورژوا از نسل هگلشناسانی است که پس از کوژو و هیپولیت آمدند. او مسیر آشنا و سنخنمای اکثر فیلسوفان فرانسه را طی کرد: در سال ۱۹۵۴ در امتحان اگرگاسیون فلسفه (Agrégation de philosophie) قبول شد، پس از آن بهعنوان معلم فلسفه در دبیرستان مشعول کار شد و سرانجام در سال ۱۹۷۲ از رسالهی دکترای خود در دانشگاه سوربون دفاع کرد. او تا سال ۱۹۸۹ در دانشگاه لیون ۳ به تدریس فلسفه مشغول بود و سپس استاد فلسفه در دانشگاه سوربن شد. بورژوا در سال ۲۰۰۲ بهعنوان استاد ممتاز دانشگاه سوربن به عضویت «فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی» (Académie des sciences morales et politiques) فرانسه برگزیده شد. برنارد بورژوا به «هگلیِ راست» مشهور است و همین امر بهدرستی اهمیت کار فلسفیِ او را در عصری که انواع تفاسیر چپ از هگل رایج بود، نشان میدهد. بورژوا در برابر تفسیر «هگلیِ جوانمآبِ» کوژو قد علم کرد. به نظر او، هگل تنها ایستگاهی قبل از مارکس نیست؛ او کوشید تا عناصر متافیزیکی و الهیاتیِ هگل را دوباره احیاء کند و بر خطاهای تفسیر چپ از هگل انگشت بگذارد. برای مثال، او در یکی از آثار تفسیریِ مهم خویش، جاودانگی و تاریخمندیِ روح در نظر هگل (Éternité et historicité de l’Esprit selon Hegel) بر پیوند «روحِ مطلق» و «روحِ عینی» تأکید میکند. او با اشاره به نقلقولی از هگل در درسگفتارهایش دربارهی فلسفهی دین این پیوند را در کانون تفکر هگل میداند. هگل مینویسد: «مردمی که فهم نادرستی از خدا دارند، از دولت، حکومت و قوانین نیز فهم نادرستی دارند.» برخلاف مارکس و پیروانِ او که دین را صرفاً عنصری روبنایی میدانند که تضادهای طبقاتی و اجتماعی را بازتاب میدهد، هگل بنا به تفسیر بورژوا ایدهی خدا را عاملی اثرگذار و کانونی در تاریخ میشمارد. این چنین است که ایدئالیسمی اصیل در آثار تفسیریِ بورژوا از هگل دوباره جان میگیرد. این روحِ مطلق (هنر، دین، فلسفه) است که در روحِ عینی (حقوق، اخلاق، خانواده و جامعه و دولت) متعیّن میشود، این روح مطلق است که در نظام هگل جایگاه اصلیِ حقیقت است و نه روحِ عینی، یعنی جامعه و سیاست.
بورژوا در سه دههی آخر قرن بیستم شماری از ظریفترین و دقیقترین تفسیرها دربارهی هگل را ارائه میکند و به هگلِ جوان توجه ویژهای دارد. او در کتاب هگل در فرانکفورت یا یهودیت، مسیحیت، هگلگرایی (Hegel à Francfort ou Judaïsme, Christianisme, Hégélianisme) که در سال ۱۹۷۰ منتشر میشود، و یکی از بهترین پژوهشها دربارهی هگلِ جوان به زبان فرانسه است، به دورهی کوتاه اما بسیار مهم اقامت هگل در فرانکفورت میپردازد. چنانکه میدانیم، مسائل الهی-سیاسی دلمشغولیِ اصلی هگلِ جوان بود، و بورژوا درست به همین دلیل به سوی سرچشمههای الهی-سیاسی نظام فلسفیِ هگل میرود. هگلِ بورژوا هگلی رهسپار به سوی سرزمین ماتریالیسم و گامی پیش از مارکس نیست، او از قضا اندیشمندی است که در برابر مارکس و پیروان او نشسته و با آنان گفتوگو میکند. هرچند بورژوا هگلیای لیبرال-محافظهکار محسوب میشد، اما همواره بر ثمربخش بودن و اهمیت گفتگوی هگل و مارکس در چارچوب فلسفه و سیاستِ مدرن تأکید میکرد. گرچه او در این تقابل، قاطعانه طرف هگل را میگرفت، اما همیشه مارکس را بهعنوان خوانندهی تیزبین و منتقدِ ژرفاندیش هگل به رسمیت میشناخت.
برنارد بورژوا در دو دههی آخر حیاتش در بحثهای جاریِ سیاسی و فکریِ زمانه بیش از پیش مشارکت کرد. شاید یکی از مهمترین نمونههای این مشارکت، نقدی بود که بر ایدهی «پایان تاریخِ» فرانسیس فوکویاما وارد کرد. فوکویاما در کتاب مشهورش، پایانِ تاریخ و آخرین انسان، بر اساس تفسیر الکساندر کوژو از هگل، دموکراسی لیبرالِ مبتنی بر بازار آزاد را آخرین مرحلهی سیر تکامل تاریخیِ بشر دانست، افقی که دیگر نمیتوان از آن عبور کرد. بورژوا در چند جا ایراداتی بر نظریهی او گرفت، از جمله در مقالهای با نام «پایان تاریخ: از فوکویاما تا هگل» که در مجموعهمقالاتی از او با نام Penser l’histoire du présent avec Hegel منتشر شده است. بورژوا در این مقاله در قامت یک هگلیِ راست که به هگلی اصیل وفادار است، خطای تفسیریِ کوژو و، در نتیجه، فوکویاما را نشان میدهد. بورژوا توضیح میدهد که هگل بنیانِ پایانِ تاریخ را در عقلِ مطلقی میبیند که خود را در فرهنگ انسانی متجلی میکند. به بیان سادهتر، به نظر هگل، تاریخ وقتی پایان مییابد که عقل به معنای مطلق و کامل خویش در فرهنگ متجلی شود. حال در فرهنگهایی که تجلیِ عالیِ عقل در آن امکانپذیر نشده است، نوعی ناعقلگرایی جای آن را میگیرد و مانع از سیر تکامل عقل میشود. به نظر بورژوا، مثال برجستهی چنین وضعیتی فرهنگ اسلامی است که در آن تکامل عقل متوقف شده و به مانع فرهنگی برخورده است. اما «ماتریالیسمِ» کوژو و فوکویاما بنیانِ پایانِ تاریخ را نه در عقلِ مطلقی که در فرهنگ متجلی میشود، بلکه در جایی دیگر قرار میدهد. به نظر کوژو، آزادی و میل به بازشناسی، محرک و عامل اصلیِ پایانِ تاریخ است؛ به عقیدهی فوکویاما، «شجاعت» برای آزادی و بازشناسی سرانجام دموکراسیِ لیبرال را به پیروز نهاییِ تاریخ تبدیل خواهد کرد. فوکویاما در فصل «تعطیلات در بلغارستانِ» کتاب خود، تفسیری از تاریخ اندیشهی سیاسی عرضه میکند که بر اساس آن میل به بازشناسی پایدارترین مفهوم تاریخ فلسفهی سیاسی بوده است. آدمی میخواهد دیگران او را به رسمیت بشناسند و آنچه را او هست بازشناسی کنند. به نظر فوکویاما، این میل که همان شجاعت برای بازشناسی است وجه بنیادین روانِ آدمی به شمار میرود. همین میل است که دموکراسی لیبرال را به جلو میبرد و سرانجام آن را به پیروز تاریخ تبدیل خواهد کرد. بورژوا در نقد نظریهی فوکویاما، توضیح میدهد که در این تصویر عامل فرهنگ حذف و چنین انگاشته شده است که جوامع انسانی فراسوی فرهنگ و ساختار جامعهپذیریشان صرفاً بر اساس میل به آزادی و شجاعت برای بازشناسی خودبهخود به سوی دموکراسی لیبرال حرکت میکنند. کوژو و فوکویاما با تکیه بر خصلتی انسانشناختی در آدمی میکوشند نوعی فلسفهی تاریخ را بنا کنند، حال آنکه بورژوا هر گونه برداشت انسانشناسانه از هگل را رد میکند و آن را خطایی تفسیری میشمارد. به نظر هگل، در تحلیل نهایی این روح یا فرهنگ است که حیاتِ سیاسیِ آدمی را رقم میزند، و نه این یا آن خصلت انسانشناختی که در روانِ آدمی جای گرفته است. بارِ دیگر هگلیهای پیر در برابر هگلیهای جوان، از معبدِ پرشکوهِ استاد آلمانی پاسداری میکنند.