تاریخ انتشار: 
1403/09/09

ناممکنی درخشان

مراد اُزیاشار

در مستند چایان دمیرل به نام درسیم ۳۸ لحظه‌ای وجود دارد که نباید از نظر کسی پنهان بماند. هنگامی که ماما دنیای سالخورده تجارب خود را از فاجعه‌ی درسیم در سال ۱۹۳۸ روایت می‌کند کاملاً به زبان زازایی صحبت می‌کند. اما به تدریج لغات ترکی در زبانش رخنه می‌کنند تا اینکه در نهایت روایت خود را با ترکی‌ای مخدوش به پایان می‌برد: «بِکَس شدم، بِکَس شدم، کسی نیست که دردم را بهش بگم.»[1] در این جمله‌ی آخر او شاهد تأثیرگذاری دو زبان بر یکدیگر هستیم، دستور زبان و نحو دو زبان با یکدیگر تلاقی پیدا می‌کنند.

در این مستند، روایت ماما دنیا با زیرنویس همراه است. می‌خواهم توجه شما را به نکته‌ای جلب کنم که از نظر کارگردان، با همه‌ی حسن نیتی که دارد، مغفول مانده است: جمله‌ی اصلی یک حرف کم دارد. بی‌شک بسیاری از نکات مهم فیلم از نظر من هم پنهان مانده است اما این حرفِ افتاده، توجهم را به خود جلب کرد و باعث شد به فکر فرو بروم و بارها به جمله‌ی آخر ماما دنیا بازگردم.

متأسفانه در زیرنویس فیلم این جمله‌ی ماما دنیا «بِکَس شدم، بِکَس شدم...»، جمله‌ای که با درد و رنج بسیار و با ترکی‌ای مخدوش بیان می‌شود، به این صورت ترجمه شده است: «بی‌کس شدم، بی‌کس شدم.»[2] اما این جمله‌ی ماما دنیا نیست، او نمی‌توانست اینطور بگوید. او تنها می‌توانست بگوید «بِکَس شدم»، با یک حرف افتاده.

این واقعیت که ماما دنیا از زبانی به زبان دیگر حرکت می‌کند ــ روایتش را درباره‌ی آن فاجعه با زازایی شروع می‌کند، سپس ترکیبی از زازایی و ترکی به کار می‌برد و در نهایت به ترکی مخدوش صحبت می‌کند ــ بنا بر تصور من نشان می‌دهد که آن فاجعه چه اندازه ویرانگر بوده است و چگونه در قالب زبان بروز پیدا می‌کند. زیرا در این فاجعه تنها جان انسان‌ها از دست نرفت بلکه طی آن زبان نیز آسیب دید. نکته‌ی جالب توجه این است که ماما دنیا زبانش را صرفاً تغییر نمی‌دهد بلکه ناآگاهانه آنها را با هم در می‌آمیزد.

سال‌ها است که از من می‌پرسند «چرا به زبان کردی نمی‌نویسی؟» پرسش بجایی است زیرا کردم و به زبان ترکی می‌نویسم. مطمئنم که این پرسش باز هم تکرار خواهد شد. در چنین مواقعی نفس عمیقی می‌کشم و می‌کوشم پاسخی بدهم. اگر فردی فرانسوی این پرسش را مطرح کند مطمئنم که می‌توانم چند روز متوالی درباره‌اش صحبت کنم. اما معمولاً این کردها و ترک‌ها هستند که چنین پرسشی را می‌پرسند. این پرسش در اصل پرسشی سیاسی است؛ همیشه برایم روشن است که افرادی که این پرسش را مطرح می‌کنند خودشان می‌توانند جوابش را بدهند، حتی مفصل‌تر از خود من. صادقانه بگویم که هر اندازه هم که نیت پرسشگر خیرخواهانه بوده، همیشه به نظرم این نه یک پرسش بلکه یک شیطنت بوده است.

در طول تاریخ ادبیات، دو گروه به زبان مادری خود ننوشته‌اند یا نتوانسته‌اند بنویسند. برای برخی از شاعران و نویسندگان این کار انتخابی منطقی و عقلانی بوده است و برخی هم بنا بر ضرورت نتوانسته‌اند. اجازه بدهید برای هر مورد مثالی بزنم.

امیل چوران ــ چورانِ «هزیمت‌یافته‌یِ ابدی» ــ درباره‌ی زبان می‌گوید: «اگر می‌شد به کبوتر نامه‌بری جغرافیا یاد داد، پرواز ناآگاهانه‌ی مستقیم به مقصدش برایش ناممکن می‌شد.» سپس می‌افزاید: «نویسنده‌ای که زبانش را تغییر می‌دهد در موقعیت همین کبوتری قرار می‌گیرد که دانش جغرافیا درمانده‌اش کرده است.» درست است، حق با چوران است: در این حالت چیزی باعث پیچیده‌تر شدن شرایط می‌شود، چیزی تیره و مبهم.

جمال ثریا، خوش‌ذوق‌ترین شاعری که آثارش را به زبانی ترکی می‌نوشت، می‌گوید:

سیر زبانی خودم را این‌طور می‌توانم توصیف کنم: کودکی را به دایه‌ای می‌دهند یا تا چشم باز می‌کند خود را در دامان دایه‌ای می‌بیند؛ او دایه‌اش را دوست دارد و تصور می‌کند مادرش است. رابطه‌ی من با زبان ترکی همین‌طور است. عاقبت، حس غربت به عشق مبدل شد. این زبان پتوی نوزادی من است: بوی تخم خشخاش و ماهی می‌دهد. مزه‌اش مانند زیتون است.

ثریا آگاهانه از استعاره‌ی «دایه» استفاده می‌کند؛ او برای آشکار کردن چیزی، چیز دیگری را پنهان می‌کند.

حال به پرسش خودمان بازگردیم «چرا به زبان کردی نمی‌نویسی؟» خُب، دلایل زیادی وجود دارد. ابتدا اجازه بدهید دوباره سراغ ماما دنیا برویم.

من در دیاربکر و چهل سال پس از فاجعه‌ی درسیم به دنیا آمدم همان فاجعه‌ای که باعث درهم‌ریختگی زبان ماما دنیا شد. زبانی به من به ارث رسید که در آن، برای نمونه، به ترکی می‌گوییم «جهان سرد است!» با شنیدن این جمله ممکن است واکنش شما این باشد که «آه، چقدر شاعرانه» یا بگویید «متوجه معنایش نمی‌شوم.» اما در دیاربکر این جمله برای هیچ‌کس عجیب نیست: در زبان کردی «جهان» می‌تواند به معنای «هوا» یا «آب و هوا» به کار برود. این یکی از عینی‌ترین ــ و عجیب‌ترین ــ مصادیق گرایش مردم به اندیشیدن به زبان کردی و سخن گفتن به زبان ترکی است. منظور من از «ترکی» و «کردی» دو زبان خالص نیست بلکه در یکی کلمات ترکی در زبان کردی‌ای که در خانه به آن صحبت می‌شود نفوذ کرده و در دیگری زبان ترکی‌ای که در خیابان و مدرسه به آن صحبت می‌شود با کلمات، نحو و دستور زبان کردی آمیخته شده است.

این زبانی است که با در هم آمیختن دو زبان مادری ساخته شده است. زبانی بی‌ریشه و از همین روی پرآتیه؛ زبانی آسیب‌دیده، محزون و سیه‌چرده! واضح بگویم، این یک «لهجه» نیست بلکه زبانی است که می‌لنگد، گویی «تصادف»ی را از سر گذرانده است. این حالت منشأ تمام قدرت آن است: این زبان درخششی ناممکن است.

برای روشن شدن موضوع باید کمی درباره‌ی ژانر «آواره» صحبت کنم.

ده یا یازده‌ساله بودم. در آن زمان عروسی همسایگان در خیابان‌های دیاربکر برگزار می‌شد. در آن روزها صدای ساز و دهل و آهنگ‌های سیاسی مردم را به هیجان می‌آورد. عروس و داماد ــ به همراه خویشان و دوستانشان ــ تک‌تک به میان جمع می‌آمدند و پشت میکروفن به تمام محله اعلام می‌کردند که هرکس چه مقدار پول یا جواهر به نوعروس و داماد داده است. هزار نفر شانه‌به‌شانه‌ی هم هالای می‌رقصیدند؛ شعارهای حزب را همگی با هم می‌خواندند و در نتیجه اغلب به نظر می‌رسید که در میدان به‌جای عروسی، تظاهرات سیاسی در جریان است. دست آخر، در اواخر عصر، بی‌خانمان‌های محله، نعشه از مصرف حشیش و مست از نوشیدن راکی، به شکل گروهی با آهنگ بالیوودیِ «آواره هون»[3] (آواره‌ام) میدان‌دار می‌شدند ــ در حالی که کُتشان را با یک دست به دوش انداخته بودند و با دست دیگر چاقوی بلندی به نام سالّاما را در هوا تکان می‌دادند. سپس فریاد می‌زدند هیّا و بعد موسیقی قطع می‌شد و آنها شعر آواره‌ی خودشان را با صدایی محزون می‌خواندند. در زیر دو نمونه از این قطعه‌های آواره را می‌آورم، اولی مانند یک نامه سروده شده است و دومی لحن عصیانگرتری دارد. به ساختار جملات توجه کنید که چگونه واژگان به شکلی نامعمول در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند:

ای مخاطب محترم من، که کَبِدت کاملاً سالم است، سرشار از اندوه و نشاطی، گاهی شادی، گاهی افسرده، ای آدامس آمریکایی قشنگم، شالوده‌ی روحم، چهار تخم اردک سفیدم، از صمیم قلبم برایت می‌نویسم. این پنج یا ده خط را می‌نویسم تا فقط بگویم خوبم، نوشتنشان هدیه‌ی من است و خواندنشان هدیه‌ی تو ... این چیزی است که از خدای بزرگ می‌خواهم: من و تو، قایقی در دریا، اخبار در تلویزیون. باید به اطلاعت برسانم که خسته و بیمار شدم، پیش دکترم رفتم، برایم نسخه‌ای نوشت، دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم پس لطفاً می‌توانی این‌ها را برایم بیاوری؟ یک زرده‌ی تخم‌مرغ، چهار زن کولی، هفت نفرین، هشت دختر خوشگل، از آن دخترهایی که دوست دارند جین آبی بپوشند و معنای فقر را می‌دانند، موز (یک کیلو)، دو کیلو نمک، همه را در پوسته‌ی فندق بگذار و به این آدرس بفرست: کوچه‌ی ادبیات عاشقانه، محله‌ی دوستت دارم، شماره‌ی: من و تو، طبقه‌ی دفتر ثبت ازدواج. اگر آن آدرس را نتوانستی پیدا کنی، برایم به این آدرس بفرست: جیب‌برِ دیاربکر، حقه‌بازِ اِرگانی، وکیلِ استانبول، فوتبالیستِ آنکارا، ماهی‌فروش طرابزون. اما تحصیلاتم: مدرسه‌ی ابتدایی را تمام کردم، از کنار مدرسه‌ی راهنمایی رد شدم و در دبیرستان از در وارد شدم و از پنجره خارج. تمام غصه‌هایم را با شادی اشتباه گرفتم، فکر کردم زنی شصت ساله، پانزده سال دارد ... عجب اشتباهی کردم. ببخشید اگر نامه‌ام را خیلی سریع خواندم.

در اینجا حاضران دست می‌زدند و هلهله می‌کردند؛ آهنگ «آواره هون» دوباره پخش می‌شد و بعد گروه دیگری از بی‌خانمان‌ها از راه می‌رسیدند و فریاد می‌زدند هیّا، موسیقی قطع می‌شد. سپس آنها شروع می‌کردند به خواندن شعر آواره‌ی خودشان:

پنج قدم در راه آینده برداشتم: لعنت به قدرت و زور ششمی! آیا پول تنها منطق و معیار ماست؟ حالا همه بیکارند، حالا به قیافه‌ام می‌خورد که دانشگاهی باشم، خدا لعنت کند جوهر این قلم [تقدیر] را. دانش و هوش بر صدر نشسته‌اند، میدانم که حکمرانی همیشه به دست ثروتمندان است، دوست من، من کیستم که بخواهم حرفی بزنم؟ زیر کُتم دستی است که به پادشاهی چنگ انداخته، بدنم مانند قربانیان جنگ تکه‌تکه شده است. ای دوست، گم‌شو! گور بابای بی‌وفایی‌ات. خدا لعنتت کند ای دنیای روسپی، تو نه بلکه کسی که تو را مال خودش می‌داند. حتی اگر خانه‌ام را ویران کنی یا حتی اگر حلق‌آویزم کنی دوباره فریاد خواهم زد: خدا لعنتت کند ای دنیای روسپی، تو نه بلکه کسی که تو را مال خودش می‌داند!

هرچند من خودم هیچ‌گاه آواره و خانه‌به‌دوش نبودم اما از خاطرم نمی‌رود که چگونه این قطعات طولانی را حفظ می‌کردم و در عروسی‌ها ــ در حالی که ده یا یازدهساله‌ بودم ــ با کتی روی دوشم و سالّامایی در دستم به وسط صحنه می‌رفتم و تحت تأثیر این زبان عجیب، ذهن و کلامم آشفته می‌شد.

نمی‌دانم نظر زبان‌شناسان چیست اما فکر می‌کنم اینکه کردی را زبان مادری‌ام بخوانم، توصیف دقیقی است. این نیز درست است که گاهی به کردی خواب می‌بینم، گاهی به ترکی و گاهی به زبانی که ترکیب این دو است. با توجه به ماهیت سیاسی استدلال‌ها درباره‌ی زبان، می‌دانم که باید در انتخاب کلماتم دقت کنم. از نظر سیاسی، من به صراحت از حق مردم برای استفاده از زبان مادری‌شان دفاع می‌کنم. و می‌دانم که برخی زندگی خود را در راه تحقق این آرمان گذاشته‌اند. اما به عنوان فرزند این سرزمین ــ سرزمینی که شاهد ویرانی‌های زیادی بوده و فاجعه‌ی درسیم را از سر گذرانده است ــ متقاعد نشده‌ام که زبان مادری‌ام کردی خالص است، درست همانطور که مجاب نشده‌ام که به زبان ترکی خالص می‌نویسم. دنیای ذهنی‌ام، فهم من از چیزها و شیوه‌ی ادراکم با «زبان دوپاره» شکل گرفته است. من همواره این را زبان مادری‌ام دانسته‌ام. من این زبان دوپاره را به ارث برده‌ام، از خود ماما دنیا به من رسیده است. این زبان را «ترکیبی» نمی‌خوانم بلکه آن را «دورگه» می‌دانم.

با این همه باید اعتراف کنم که هنگام صحبت با برخی از دوستان ترکم، احساس می‌کنم یک توریستم. هر زمان که در میانه‌ی حرف‌هایم کلمه‌ای را فراموش می‌کم ناخودآگاه می‌پرسم: «در ترکی به این چه می‌گویید؟» هنگامی که به زبان کردی با دوستانِ کُردم صحبت می‌کنم نیز همین وضعیت را دارم. گرفتار در میانه‌ی این دو زبان، احساس «بِکسی» می‌کنم و زبانم بند می‌آید. دوست دارم نوشتن، کلام و کل جهان را از منظر این زبانِ «بِکس» ببینم. می‌خواهم آن را سپر خودم کنم، به اوج آن دست بیابم، اندکی بر روی این چاه ژرف خم شوم و به آن خیره بمانم. فارغ از مسئله‌ی انتخاب یا ضرورت، تصور می‌کنم که به لطف این زبانِ «بِکَس» بود که توانستم به نویسندگی مشغول شوم.

به تمام کسانی که آغوش خود را برای این «ناممکن درخشان» گشودند، کسانی که بین زبان‌ها در رفت و آمد بودند و لطافت و پیچیدگی نوشتن «به زبانی دیگر» را درک کردند، ادای احترام می کنم. در زبان ترکی یاشار کمال، جمال ثریا و احمد عارف را داریم؛ در عربی، سلیم برکات؛ در فارسی، علی اشرف درویشیان؛ در فرانسوی، چوران؛ در انگلیسی، جیمز جویس؛ در آلمانی، کافکا و امینه سِوگی اُزدامار. به سِزای کاراکوچ نیز درود می‌فرستم! او در یکی از اشعارش می‌گوید: «پوستم تیره است با این همه پسر عمویم دوست دارد.»[4]

 

برگردان: هامون نیشابوری


مراد اُزیاشار نویسنده‌ای از اهالی دیاربکر ترکیه است که مجموعه داستان‌های کوتاه او با عنوان «خنده‌ی زرد» در سال ۲۰۱۶ برنده‌ی جایزه‌ی بین‌المللی ادبیات بالکان شد. آنچه خواندید برگردان این اثر با عنوان اصلیِ زیر است:

Murat Özyaşar, “A Splendid Impossibility”, Words Without Borders, 23 July 2024.


[1] Kimsiz kaldım, kimsiz kaldım, derdime yanak yok

[2] Kimsesiz kaldım, kimsesiz kaldım

[3] Awaara Hoon

[4] این بند برگرفته از شعر سزای کاراکوچ با عنوان «بیش از این چیزی نخواهم گفت» (۱۹۵۳) است که از زبان دختری تونسی در میانه‌ی نبرد کشورش برای استقلال از فرانسه بیان می‌شود.