آن خانهها
درآمد: پانزدهم مه - بیست و ششم اردیبهشت- روز جهانی خانواده است و من، نقاشِ یکنواختترین خانوادههای جهان، فکر کردم خوب است از چند نفر از دوستانم بخواهم از خانوادهشان بنویسند. از شکلی که امروز دارد. از آدمهای جلوی خانهی نقاشی کودکیشان با دودکش بلند و دودی که بیوقفه به آسمان میرفت. و خانوادههایی که ديگر لزوماً مثل هم نیستند و پوشههای نقاشی فردای دنیا را رنگارنگ میکنند.
|
|
جعبههای کهنه و خاک گرفتهای که با کِشتی از خانه آوردم اینجا، مدتها مانده بودند توی انباری تا وقت بشود که بروم سراغشان و درشان را باز کنم و ببینم روزهای آخرِ پیش از مهاجرت با عجله چه چیزهایی را روی هم تلنبار کردم. یک روز عصر فرصت شد که بر ترسم از سوسک و موش غلبه کنم و بپرم توی تاریکی نمناک انباری ته حیاط و جعبهها را با عجله بریزم بیرون. همانجا وسط چمنها درشان را باز کردم که جانوری را با خودم نبرم توی خانه.
کارنامههای زرد و بیرمق دبیرستان، عقدنامه، دفترچهی تلفن قدیمی، پاکت سبز نوشتههای چاپ شدهام در مجلهها، و نامههایی که دوست داشتم هیچوقت دور نریزم.
اما همان اول، روی همهی خرت و پرتها، پوشهی قدمی و وارفتهای بود که مامان روی آن نوشته بود: نقاشیهای دبستان.
مامان عادت داشت هر سال یکی دو برگه از نقاشیهایمان را جایی نگه دارد؛ پشتش تاریخ بزند و برایمان بایگانی کند. شاید فکر میکرد قرار است پیکاسو یا ونگوگ بشویم و حیف است که آثار هنری سالهای اول زندگیمان از موزهها و کتاب های تاریخ دور بمانند.
پوشه چروک شده بود و بوی رطوبت میداد. بازش کردم و نشستم وسط چمنهای تیز. یادم افتاد که چه عشق نافرجامی به نقاشی داشتم توی مدرسه و چهقدر - بیخود و بیدلیل- برایم مهم بود که از خط بیرون نزنم و هیچ جای سفیدی توی رنگآمیزی باقی نگذارم. گویا کمر بسته بودم به این که تن تمام نقاشان صاحب سبک را در گور بلرزانم. یکییکی ورقها را نگاه میکردم و برمیگرداندم به پوشه. بیشترشان نمیدانم چرا نقاشی یک خانه بود، با دودکش بلند و مادر و پدر و بچههایی که جلوی خانه رو به ما ایستاده بودند.
کارشناس خانه و خانواده بودم. تعهد داشتم گویا. آن سالها هم که انگار کسی از خانواده شکل دیگری نمیشناخت. یا زیاد دربارهاش حرف نمیزد. یا شاید هم من نمیشناختم. خانواده برایم ترکیبی از مادر بود و پدر؛ بچه، خانه و دودکشی بلند با دود سیاهی که تا خورشید میرسید.
آن سالها سالهای جنگ بود و برق رفتنهای منظم و همیشگی و سالهای چراغ گردسوز. یادم هست یک بار توی مدرسه، همکلاسیام نقاشی خانوادهای را کشید که پدر نداشت و به من گفت که این همسایهشان است که پدرش توی جنگ کشته شده. تصویر متفاوت خانواده را برای اولین بار آن جا دیدم.
امروز اما میدانم که تصویر درستِ ماجرا خیلی وسیعتر و متنوعتر از نقاشیهای دبستان من و دوستهایم است. آن روزها آدمهای زیادی را نمیشناختم. خانههای زیادی ندیده بودم و آنقدر از واقعیت جهان دور بودم که حتی مادرم را جلوی آن خانه، با روسری میکشیدم.
امروز خوشبختانه بچهام خانوادههای زیادی را میشناسد و نقاشیهایش مثل من یکنواخت و یکرنگ نیست. همکلاسیاش مادر ندارد و با پدرش و مادربزرگش زندگی میکند. همسایهی بغلی سه تا بچه هستند که هیچکدام همرنگ و همشکل نیستند و هر کدام از جایی از دنیا به فرزندی پذیرفته شدهاند. ماریا همکار «بابا» با دوست دخترش زندگی میکند و النا، همبازیاش در زمین بازی با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکند و فقط یکشنبهها مادرش را که افسردگی شدید دارد و بستریست میبیند. به پسر من اگر بگویی خانوادهات را بکِش، حتماً یک سگ کوچک هم با زبانِ همیشه بیرون توی آن جا میدهد چون باور دارد سگ، يکی از ماست و نگهبان خانه نیست. خوشبختانه بچهها این روزها رنگهای بیشتری میبینند و نقاشیهای بهتری میکشند. خوشبختانه تصویرهای آنها مثل نقاشیهای دبستان من یک شکل و یکنواخت نیست. لابد قرار هم نیست باشد.
پانزدهم مه - بیست و ششم اردیبهشت- روز جهانی خانواده است و من، نقاشِ یکنواختترین خانوادههای جهان، فکر کردم خوب است از چند نفر از دوستانم بخواهم از خانوادهشان بنویسند. از شکلی که دارد. از آدمهای جلوی آن خانه بادودکش بلند و دودی که بیوقفه به آسمان میرود. خانوادههایی که لزوماً مثل هم نیستند و پوشههای نقاشی فردای دنیا را رنگارنگ میکنند. شاید دلیلش این است که فکر کردم آن پوشه، پوشهی دیروز من، چیزی کم داشت که باید روزی به آن اضافه میکردم.
ماهرخ غلامحسینپور، نویسنده و روزنامه نگار:
اعتراف میکنم اولش هول ورم داشته بود، داشتنِ خانوادهای که یک طرفش یک جوری بود و یک جایش میلنگید، یک ستونش افتاده بود یا هر تعبیر دیگری که میشود برای یک شکل بیقوارهی نامعهود گفت؛ ظهرها که از مهدکودک برمیگشتیم (من و رایان) به خطهای کج و معوج نقاشیهایش نگاه میکردم و تصویری که از خانواده کشیده بود، میتوانم صادقانه بگویم هر بار گریه میکردم یواشکی، نه بابت خودم و آدمهای رفته، که سالها بود از این ورطه عبور کرده بودم و با همهی آنچه که «امروزِ من» بود دلخوش بودم؛ امروزم انتخاب آن لحظهام بود، دلخوشش بودم ، دوستش داشتم و نوازشش میکردم.
اعتراف میکنم نگران بودم. پسرِ بزرگم از این ورطه جهیده بود. اما نگران بودم که بابت انتخابهای من و دیگری، رایانِ چهار ساله تعریف بیقوارهای از خانواده داشته باشد. مرا لابهلای خطهای کج و معوجش میکشید، به قدر یک هیولا، خودش را کوچک و معمولاً پشت به تصویر، هر بار هم دست همدیگر را سفت و سخت گرفته بودیم و گره میخوردیم وسط باران و کوه و رودخانه و خورشیدی که همیشه میخندید و من نگران بودم پسرکم، پسرانم، مفهوم خانه و امنیت و سفرهی دورهمی و مهربانیهای بیدریغ را به کلی از خاطر ببرند.
شاید بابت همین ترسهایم بود که بیش از هر مادر نرمالی تلاش کردم از دلخواستههایم و میلم به دوری از دیگری عبور کنم. گاهی بود که دلخور بودم از او و شاید اگر بچهها نبودند اصلاً به خاطرم نمیآمد که روزی، روزگاری بخشی از دنیای من بوده، اما در اوج دلخوری و دلتنگی شمارهی تلفنش را میگرفتم تا کودکم بفهمد که او هم گوشهای از مفهوم خانوادهی ماست. مربی مهدش میگفت مرا بزرگ میکِشد چون مؤثرترین آدم دنیای آن کودکم، چون ذهنش به تمامی درگیر من بوده و من خانهاش، وطنش هستم. هنوز هم مرا بزرگ میکشد وسط بادبادکهایش و رودخانه و کوه قهوهای و خورشید خندانش. اما ما یک مفهوم تازه از یک خانوادهی سه نفره خلق کردهایم، من و دو پسرم را میگویم، ما دلخوشیم، کینه به دل نمیگیریم، حتی به بخش چهارمی که انتخاب کرده ازمان دور بماند هم با مهر نگاه میکنیم، روزگارمان به اضطراب و دلتنگی نمیگذرد، برنامههایمان را مینویسیم و تقسیم میکنیم، با هم خرید میکنیم و کارهای خانه را با هم قسمت میکنیم، من به خوبی احساس خوب امنیت، آرامش و آسودگی خیال را در چهاردیواری خانهی کوچکم که خشت به خشتش را به رنجوری و سختی بنا کردهام، احساس میکنم.
سارا، مدیر پروژههای آب و بهداشت:
مادرِ شاغل داشتن تا پیش از انقلاب در خانوادهی ما امری بسیار عادی بود. مادر من هم مانند بسیاری از خانمهای خانواده معلم بود و پس از اتمام دورهی مرخصی زایمان، مرا به یکی از بستگان، که قبول کرده بود برای نگهداری از من تا یکسال با ما زندگی کند سپرد و راهی مدرسه شد. بعد نوبت به منزل مادربزرگ رسید که البته بیشتر از خانهی خودمان، به آن خو داشتیم، بس که همیشه آنجا پلاس بودیم. البته به لطف خاله و داییهایی که هنوز مجرد بودند و دخترخاله پسرخالههای همسن و سال که با هم آتش میسوزاندیم. این تصویر از خانواده البته به سرعت پس از انقلاب به یمن پاکسازی مادر و خروج همگیِ خاله داییها از کشور، در سه سال اول انقلاب، تغییر کرد.
سرنوشت برای من خواب دیگری دیده بود. بیست و هفت سال پس از انقلاب برای کار از کشور خارج شدم و کمی بیشتر از یک سال بعد از آن با همسر هلندیام در تایلند ازدواج کردم و سالِ پس از آن در هلند ساکن شدم. دو سال بعد از آن هم دختر و پسر دوقلومان به دنیا آمدند. بعد از برگشتن والدینم که برای کمک در ماههای اول آمده بودند، در نبود قبیله در دور و بر، طبیعتاً فرستادن بچهها به مهد کودک بهترین راه حل بود. هرچند سپردن بچهها به دیگری بسیار سخت بود، اما با اطمینان به اینکه سه روز کار در هفته، مادرِ به مراتب بهتری نسبت به یک مادر تمام وقت از من میسازد، بچه ها را از دو ماهگی هفتهای دو روز راهی مهدکودک کردم. یک روز هم البته روز پدر بود در هفته.
از ملزومات کاری من سفر به کشورهای در حال توسعه برای بازدید و سرکشی به پروژههاست که من آن را تا یازدهماهگی بچهها به تأخیر انداختم. خوشبختانه مادر و پدرم دوباره قبل از سفرم پیش ما آمدند. دانستن اینکه وضع بچهها پیش آنها خیلی بهتر از وقتی است که با من هستند، از سختی دوری و ریختن دل با هر صدای گریه و جیغ، کم نمیکرد. روزها البته با سرگرمی کار به سر میشد اما سرِ شب، مخصوصاً اگر اسکایپ و اینترنت یاری میداد بعد از دیدن بچهها و دلتنگی برای در آغوش گرفتنشان، گریه امان نمیداد. ناگفته نماند که این سختی سبب نمیشد که نعمت خواب بیوقفه پس از یک سال را شکرگزار نباشم. الان که بچهها نزدیک به شش سال دارند و مدرسه میروند فکر میکنم با وجود داشتن روزهای طولانی، سالها چقدر سریع گذشتهاند. هرچند هنوز نداشتن قبیله در نزدیکیام را به شدت حس میکنم اما دیگر احتیاجی نیست که اگر با همسرم هر دو به شدت بیمار هستیم، به نوبت استراحت کنیم یا دربهدر دنبال پرستار بگردیم تا یک ساعت مراقب بچهها باشد. حالا دیگر میتوانم بهتنهايی بچهها را به زمین بازی ببرم و خودم هم از تماشای بازیشان لذت ببرم؛ بدون اینکه نگران باشم اگر در دو جهت مخالف بدوند یا همزمان از دو نردبان مختلف بالا بروند چه خاکی بر سرم بریزم.
فرانک، همسر یک زندانی عقیدتی:
مدتهاست چهارشنبه برایم روز مخصوصی شده، با شرایط خاص، پر از انتظار و شوق دیدار، و هیجان و اضطراب سفر. اما نه. سفر نه. ملاقات. چهارشنبه روز ملاقات سالن دوازده زندان رجاییشهر است و من، یا بهتر بگویم، ما شش خانوادهای که از شهرستان برای ملاقات هفتگی میرویم مجبور به طی کردن ۵۶۰ کیلومتر هستیم. شاید برای همه، مسافت ۵۶۰ کیلومتری سفر حساب شود اما برای ما نه!
برنامهریزی برای حرکت از روز یکشنبه یا دوشنبه شروع میشود؛ تعداد کسانی که باید بلیت برایشان تهیه شود، مشخص میشود. آخر ما نمیتوانیم هر دفعه بچه ها را به ملاقات ببریم.
ساعت یازده شب پای اتوبوس به هم میرسیم خوشحال از دیدارِ هم. حالا ما یک خانواده شدهایم بسیار نزدیکتر و وابستهتر از گذشته. یک خانوادهی بزرگ. چون در سختترین لحظات در کنار هم بودیم با هم خندیدیم و با هم اشک ریختیم و با هم دعا کردیم ... اتوبوس حرکت میکند. بچهها جابهجا میشوند. کمی با هم گپ میزنند. ولی باید زوتر خوابید. اوایل نمیتوانستیم در اتوبوس بخوابیم. اما حالا یاد گرفتهایم. هر کسی برای خوابیدن از چیزی کمک میگیرد. یکی از بالش بادی؛ یکی از پتو؛ و یکی از داروی خواب. راستش به استراحت نیاز داریم. برای اینکه فردا باید برای دیدار انرژی داشته باشیم.
چهارشنبه ساعت ۷ صبح به ترمینال کرج میرسیم. دوستان پر مهرِ ما زودتر از ما مثل همیشه با گشادهرویی منتظرمان هستند. همه پیاده میشویم از ترمینال ما را به منزل یکی از دوستان میبرند. یک میز مفصل صبحانه، آمادهی پذیرایی از ماست.
دوباره حرکت میکنیم. این بار به طرف زندان. از دور دیوارهای بلند با سیم خاردار معلوم میشود.
از در ملاقات وارد میشویم. با نگهبانان احوالپرسی میکنیم. بعد از بازرسی وارد سالن انتظار میشویم. حالا یکی یکی همه میآیند. از تهران، کرج، کرمانشاه، شیراز، اصفهان و گرگان. همه میایستیم برای گرفتن نوبتِ ملاقات که مراسم خاص خودش را دارد. تا باز شدن در باید صبر کرد و این کار برای بچهها که دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده، خیلی سخت است.
وقتی درِ سالن ملاقات باز میشود، با نشان دادن شناسنامه و مهرِ کف دستمان وارد دالانی باریک و طولانی میشویم تا به سالن ملاقات برسیم. جایی که بعضی چهارشنبهها خانوادهی ما را از فاصلهی ۵۶۰ کیلومتری دور هم جمع میکند و پشت یک شیشهی ضخیم، روبهروی هم مینشاند، بدون این که دستهایمان به هم برسد…
سعید امیرخانی، پدری روی صندلی چرخدار …
راستش من روزهای خوبی را نمیگذرانم. فكرم خيلی مشغول است. بعد از عمل جراحیِ سختی كه داشتم، الان در حال انجام شيمیدرمانیام. شش ماه بايد شيمیدرمانی کنم. ترس و دلهره و اضطراب و انواع فكر و خيال ريخته در جانم. اين است كه فكر نمیكنم بتوانم درست چیزی بنویسم. نگرانی آيندهی بچهها، مخصوصاً پسرم، ديوانهام میكند. نوجوانی که دوست دارد بدود، بازی کند، و دوست پیدا کند اما او را حتی از مدرسه محروم کردهاند. چون بچهای است با نیاز ویژه و به خیال آنها آموزشناپذیر.
امروز دوست دارم دست خانوادهام را بگيرم و ببرم جايی كه هيچ آدمی نباشد. يا حداقل فقط كسانی باشند که نگرانیهای پدری را که در حال گذراندن دورهی شیمیدرمانی روی صندلی چرخدار است بفهمند.
دوست دارم بروم جايی زندگی كنم كه پسرم راحت زندگی كند. توی خانه حبس نباشد. ديگر حتی آموزش هم نمیخواهم برایش. فقط آرامش. جايی روبهروی خانهی نقاشیهای بچگی كه راحت بازی كند. راحت نفس بكشد. به هر كس ابراز محبت میكند محبت ببيند. برود توی چمنزار برای خودش بازی كند و من نگران برخورد ديگران با او نباشم.
جايی باشم كه وقتی دخترم میرود بيرون، اين همه سفارش نكنم مراقب خودت باش! مراقب گشت ارشاد باش! مراقب آدمهای توی تاریکی باش!
دوست دارم با خانودهام بروم جايی كه اسمش کلبه باشد، کوچک و جمع و جور و چوبی. شبیه همان نقاشیهایی که میکشیدیم. بیرون کلبه جنگل باشد. مِه باشد. کمی هم سرد. داخل کلبه سماور باشد و چای تازهدم. من روی صندلی چرخدارم بنشینم و صدای خنده و شادی پسرم را از دور بشنوم. کاش نقاشیها ما را به خودشان راه میدادند.
فرید مولایی:
او از ازدواج دوم میگوید و خانوادهی تازهای که همراه با همسرش با فرزندان ازدواج قبل ساختهاند:
ما دوباره ازدواج كرديم چون هنوز خانواده را باور داشتيم. چون باور داشتيم آنچه غلط بوده، خانواده نبود بلكه انتخاب ما بود. ما اصرار داشتيم كه كلمهی شكست را در حواشی خودمان هر چه میشد كمرنگتر كنيم. آدمها معمولاً در سن پایين دنبال تفاوت هستند اما در ازدواج دوم بيشتر دنبال تشابه میگردند انگار. ما خوشحاليم. نه چون طلاق گرفتيم كه هيچ طلاقی خجسته نيست. ما خوشحاليم كه دوباره عاشق شديم. دوباره دوست داشتيم و دوستمان داشتند. خوشحاليم كه يك معادله با مفروضات غلط، كل رياضيات زندگی ما را بههم نزد. ما دوباره ازدواج كرديم وقتی هر كدام يک بچه داشتيم. ما خوشحاليم چون بدون تولد دوباره، مادر و پدرِ بچههای همدیگر شدیم. فرزند دیگری از ما متولد نشد اما برای خانوادهی تازهمان، برای بچههایمان بیشتر تلاش كرديم. سعی کردیم كمتر از عواقب ناشی از متاركهی تلخمان متأثر شوند. ما با فرزند همسرمان دوست شديم و اصرار داشتيم كه برنده شويم.
ما دوباره ازدواج كرديم، خيلی سخت بود اما نه سختتر از طلاق. وارد ورطهی سختی شديم اما دستاورد خوبی داشتيم. در این دنيا هنوز داشتن برادر و خواهر ثروت است، بچههای ما با این ازدواج خواهر و برادر شدند و ثروتمند. همان قدر كه تصور ازدواج شکست خوردهی والدين عجیب است، فکرِ داشتنِ برادر و خواهرهای جديد، هيجانانگيز است و خوب.
ما دوباره ازدواج كرديم و خانوادهی تازهمان را ساختیم. طلاق را به کسی تجویز نمیکنیم؛ اما اگر روزی نشد كه بمانید، نشد که بسازید، اشتراكِ زندگی پايان میيابد، نه خود زندگی. شاید باید بروید و جای دیگری برای ساختن خانهای گرم پیدا کنید.
نغمه افشینجاه، گرافیست:
من، دوباره به همين جا بازگشتم. به خانهی نقاشى چهارسالهگىام. بعد از چهل سال بالا و پايين شدن و كش آمدن و آب رفتن و زمين خوردن و برخاستن. بله. من به خانهی خيالهاى چهارسالهگیام بازگشتم. خانهاى با سقف مثلث و پنجرهی رو به آب. دلم لرزيد وقتى قرار شد راجع به اين موضوع بنويسم. اطرافم را نگاه كردم و ديدم خودِ خودش است. همه چيز با همان جزئيات كودكى. حتى چوبهاى كپه شدهی آتش سرخپوستى كه جلوى خانههايم مىكشيدم، همانجاست؛ سمت چپ. پايين كاغذ. دودكش همانجاست؛ بالا سمت راست كاغذ. در، درست در وسط خانه است و پنجرههاى چهارگوش، در دو سمتِ در. من بارها و بارها همه چيز را مرور كردم و هربار دلم از اين همه شباهت لرزيد.
زندگى دست مرا گرفت و تاتىتاتى آورد اينجا. از وسط قصههاى نفسگير. از بزرگ شدن در دنيايى كه از يك روز به بعد رؤياهاى كودكانه جايى در آن نداشت. شايد از روزى كه تانک و بمب به نقاشىهاى من راه پيدا كرد و جايزهی اول نقاشى جنگ را در خوزستان جنگزده، نصيب من كرد. جايزهاى كه هيچ شباهتى به جايزه نداشت. یک مشت كتاب عقيدتى پيچيده در كاغذهاى بدرنگ. آن روزها هيچ چيز به هيچ چيز شباهت نداشت. حتى خيلى از رنگهاى مداد رنگیهايم كاربردشان را از دست داده بودند.
زندگى روزهاى سختى را رقم زد كه در دو پاراگراف نمیگنجد. اما من كوتاه نيامدم.
من سالها پارو زدم و به خانهاى رسيدم كه راهش از هفت درياى بیزنهار میگذرد؛ كه به قول شاملوى بزرگ اگر عشق نيست، هيچ آدميزاده را تاب سفرى اينچنين نيست.
من، همسرم و پسرم، دست هم را گرفتيم و به اين خانه كوچ كرديم. ما مكانى يافتيم براى فراموشى و خيالپردازى. مكانى براى دوام آوردن. و براى بزرگ كردن كودكى كه زبانش را باد میداند و كلامش را با انگشتهاى كوچکش روى خاك نقاشى میكند.
چشمهايم را میبندم، نفسم را حبس و كتابم را باز میكنم:
اينت سفر، که با مقصود فرجاميد
سختينهاى به سرانجامی خوش.
و به سجده
من
پيشانى بر خاک نهادم.