تاریخ انتشار: 
1396/06/17

رنج‌های مردم اندونزی در رمان‌های پرامودیا آنانتا تور

الکساندر لی

پرامودیا آنانتا تور، برجسته‌ترین نویسنده‌ی اندونزی، از آزادی‌خواهان و هواداران استقلال کشورش از هلند بود. بعد از استقلال اندونزی، هم به زندان افتاد و هم به حصر خانگی و تبعید محکوم شد. با این حال، رنج‌های تاریخی هموطنان خود و دشواری‌های پیش روی آن‌ها را در رمان‌های خود به شکل درخشانی روایت کرد.


شامگاه ۱۳ اکتبر ۱۹۶۵، پرامودیا آنانتا تور در خانه‌اش در جاکارتا کار می‌کرد. دیگر نویسنده‌ای مشهور و موفق شده بود و چندین کتاب‌ منتشر کرده بود. داشت مجموعه‌ای از داستان‌‌های کوتاه سوکارنو، رئیس‌جمهور اندونزی، را ویرایش می‌کرد. حدود ده و نیم شب، صداهایی غضب‌آلود و پرخاشگر حواس او را پرت کرده بود. از پنجره که به بیرون نگاه کرد و عده‌ای مرد نقابدار را دید که، چاقو به دست، پشت درِ خانه در حال داد و فریاد بودند. می‌گفتند اگر در را باز نکند، خانه را به آتش می‌کشند. ولی پرامودیا به این سادگی‌ها مرعوب نشد. یک شمشیر و یک دسته‌‌ی جاروبرقی برداشت و رفت سراغ‌ آن‌ها. از آن‌ها خواست نقاب‌‌شان را بردارند. آن‌ها نه تنها به این خواسته تن ندادند که به خشم‌ و خروش خود هم افزودند. به داخل خانه سنگ پرتاب می‌کردند. هر لحظه ممکن بود در را بشکنند و وارد شوند. درست در همان گیر و دار بود که صدای چند شلیک گلوله به گوش رسید و نیروهای پلیس خود را وارد جمعیت کردند. می‌گفتند برای محافظت از جان پرامودیا او را با خودشان خواهند برد. وقتی غائله ختم شد، پرامودیا همان طور که داشت وسایلش را جمع می‌کرد، نیروهای پلیس را به داخل خانه‌اش دعوت کرد. پلیس‌ها تا بیرون خانه او را اسکورت کردند. خطر ظاهراً رفع شده بود، منتها به محض آن که به انتهای خیابان رسیدند، دست‌های نویسنده را از پشت بستند و طنابی دور گردنش انداختند. انداختندش داخل یک کامیون و به سرعت بردندش به یک پایگاه نظامی و از آن‌جا هم پس از مدتی تبعیدش کردند به جزیره بورو، که تا سال ۱۹۷۹ همان‌جا ماند.

پرامودیا قربانی یکی از پرجنجال‌ترین ناآرامی‌های سیاسی در تاریخ اندونزی شده بود. از سال ۱۹۵۷، پرزیدنت سوکارنو در تلاش بود تا کشور نوپا و متلاطم خود را از طریق حاکمیتی برقرار نگه دارد که در آن، نیروهای مخالف و رقیبِ ناسیونالیسم، کمونیسم، و اسلام سیاسی همه جایگاه خود را داشته باشند. ولی از اواسط سال ۱۹۶۵، بندهای پروژه‌ی او آرام آرام از هم گسسته شد، چرا که تنش میان نظامیان ناسیونالیست و «حزب کمونیست اندونزی» بالا گرفته بود. خشونت شدت گرفته بود. در ساعات پایانی شامگاه ۳۰‌ سپتامبر، در کودتایی طراحیشده، شش فرمانده ارشد ارتش دستگیر شدند و به قتل رسیدند. با این که حکومت این اقدام را به سرعت در نطفه خفه کرد، زخمی مهلک بر پیکر نظام سوکارنو وارد شد. سوهارتو، فرمانده ارشدِ واحد «ذخیره‌ی استراتژیکِ» ارتش، انتقام سنگین و خونینی از حزب کمونیست اندونزی گرفت. در حالی که کشور با کشتارهای ضدکمونیستی در بهت و وحشت فرو رفته بود، سوهارتو جای سوکارنو را گرفت و رئیس جمهور شد.

 

پرامودیا کمونیست نبود

بقا و ثبات اندونزی نیز به این نیاز دارد که کشور همچون «خانه‌ای از شیشه» شود: سرزمینی با شفافیت سیاسی که در آن بحث نقادانه حق است، نه امتیاز. اگر تاریخ درسی به ما داده باشد آن درس این است که آن‌هایی که در راه عدالت مبارزه می‌کنند، هرگز نباید امید خود را از دست بدهند.

روشن نیست چرا پرامودیا را در جریان تصفیه‌ها دستگیر کردند. او، سه دهه پس از اتفاقات ۱۳ اکتبر، به آن شب که بر می‌گردد این طور می‌گوید: «تا همین الان هم نفهمیدم چرا بازداشت و زندانی شدم، هیچ وقت رسماً چیزی به من نگفتند.» هیچ اتهامی هم به او نزدند. وقتی در سال ۱۹۸۰ انتشار دو جلد از کتاب‌های پرامودیا ممنوع اعلام شد، دولت سوهارتو سعی داشت او را متهم کند که دلبستگی‌ها و گرایش‌های کمونیستی دارد. ولی این حرف مهملی بود. حتی خشک‌مغزترین هواداران سوهارتو نیز نمی‌توانستند در کلِ نوشته‌های پرامودیا تنها یک خط پیدا کنند که خبر از علاقه‌ی او به کمونیسم بدهد. این اتهام را هم نمی‌توانستند به او ببندند که عضو حزب کمونیست اندونزی بوده، چون او هیچ وقت عضو حزب نبود. البته در سال ۱۹۵۸، سمتی افتخاری در «لکرا»، که یک مؤسسه‌ی فرهنگی کمونیستی بوده، پذیرفته بود. ولی هیچ وقت وارد حزب نشده بود. با ناسیونالیست‌ها روابط مستحکمی داشت. از سال ۱۹۶۲ حتی دبیر ستون ادبی بینتانگ، روزنامه‌ی حزب ناسیونالیست اندونزی، بود.  

پرامودیا همواره خود را میهن‌پرست می‌دانست. کارنامه ادبی‌اش و در واقع کل زندگی‌اش صرف این شده بود که به اندونزی کمک کند تا از مستعمرهی هلند به ملتی مستقل تبدیل شود. در بیست سالگی، به یکی از نهادهای وابسته به پارلمان، موسوم به «آژانس امنیت مردم»، پیوسته بود تا به کشور خود کمک کند که در آشوب جنگ جهانی دوم، راه پیروزی را در پیش بگیرد. بعدها به رادیو «صدای اندونزی» می‌رود و اولین نوشته‌های او نیز در جهت برانگیختن مردم است. در سال ۱۹۴۷ توسط ارتش هلند زندانی‌ می‌شود. ولی حتی در زندان نیز با نوشتن اولین رمان خود، یعنی فراری (۱۹۵۰)، با مبارزات مردم همگام می‌شود. او در این کتاب آزادی‌خواهی را چنان استادانه و تأثیرگذار به تصویر می‌کشد که برنده‌ی یک جایزه‌ی ادبی می‌شود، و پس از استقلال کشور در ۲۷ دسامبر ۱۹۴۹، به خط مقدم «بیداری ملی» فراخوانده می‌شود.

از آن پس، پرامودیا در نوشته‌های خود، به چالش‌های پیش روی ملتِ نوپای خود می‌پردازد، و بیشترین تلاش خود را می‌کند تا از منافع عامهی مردم و وحدت جامعه دفاع کند. به همین دلیل، در مواقعی، مجبور شد از سیاست‌های حکومت انتقاد کند. در یکی از داستان‌های کوتاه خود، «فساد» (۱۹۵۴)، قصه‌ی ازهم‌گسیختگیِ تدریجیِ بخش دولتی را بازگو می‌کند تا اثرات مخرب آن را بر خدمات عمومی به دلیل رشد فرهنگ رشوه‌گیری نشان دهد. در رمانِ چینی‌ها در اندونزی (۱۹۶۰) نیز تبعیض حکومت علیه چینی‌های اندونزی را محکوم می‌کند و به خصوص به مسئله‌ی ممنوعیت کار خرده‌فروشانِ غیر اندونزیایی در مناطق روستایی می‌پردازد.

به این ترتیب، کاملاً انتظار می‌رفت که پرامودیا دولت سوکارنو را خشمگین کند، و بنابراین وقتی در سال‌های 1960 و 1961 به مدت کوتاهی به زندان افتاد، خودش هم چندان تعجبی نکرد. ولی حتی خودِ سوکارنو هم می‌دانست که پرامودیا ایدئولوگ نیست. نه کمونیست بود، نه ناسیونالیست. فقط می‌خواست برای مردمان اندونزی آینده‌ی بهتری رقم بزند.

 

خانه‌ای از شیشه

پرامودیا در دوران تبعید و اسارت خود در جزیرهی بورو، جایگاه خود را به بهترین شکل ممکن تثبیت کرد: داستان گفت. او که تقریباً یک دهه از داشتن ابزار و وسایل نوشتن محروم بود، داستان‌های خود را به طور شفاهی خلق کرد، و هر روز یک بخش از داستان‌هایش را با هم‌تبعیدی‌های خود در میان گذاشت. بالأخره در سال ۱۹۷۳ بود که توانست آن‌ها را روی کاغذ بیاورد و مخفیانه برای چاپ به خارج از جزیره بفرستد. حاصل این نوشته‌ها چهارگانهی بورو بود. پرامودیا در این چهار رمان تاریخی، به شکلی استادانه گذشته‌ی اندونزی را بازگو می‌کند تا ریشه‌ها و ماهیت انگیزه‌های راستین خود را توضیح دهد.

در این زمین بشریت (۱۹۷۵)، که داستانش در اواخر قرن نوزدهم می‌گذرد، با مینکه آشنا می‌شویم، دانشجوی بلندپروازِ اهلِ جزیره‌ی جاوه که از خانواده‌ای اشرافی می‌آید. او نیز مثل بسیاری از اشراف‌زادگان دیگر، در تمام عمر خود، فرهنگ اروپایی را تحسین کرده و حتی آن را مقدس شمرده؛ با این حال، از همان حقوقِ دوستان هلندی‌اش برخوردار نبوده است. وقتی عاشق آنلیس (یک دختر زیبای هندواروپایی) می‌شود، با این حقیقت تلخ رودررو می‌شود. پدر اروپاییِ آنلیس در یک روسپی‌خانه‌ی چینی به قتل می‌رسد و مادر او را نیز که یک «نیای» اهل اندونزی بوده [در مستعمرات هلند، به زنانی گفته می‌شد که همراه و همدم و همخوابه‌ی مردان بودند] تهدید می‌کنند که همه‌ی دار و ندارش را از او می‌گیرند. مینکه می‌خواهد از مادر آنلیس دفاع کند، ولی در می‌یابد که در مقابل دولت استعماری هیچ قدرتی ندارد. آنلیس را هم پس از مدتی از مینکه می‌گیرند؛ آنلیس در خارج از کشور می‌میرد.

پرامودیا قربانی یکی از پرجنجال‌ترین ناآرامی‌های سیاسی در تاریخ اندونزی شده بود.

فرزند همهی ملت‌ها (۱۹۷۵)، که ماجرای آن در قرن بیستم می‌گذرد، بیداری سیاسی تلخ و تیره‌ی مینکه را پی می‌گیرد. وقتی مادر آنلیس مینکه را برای اولین بار با فضاهای روستایی آشنا می‌کند، مینکه به ابعاد عظیم بی‌عدالتیِ استعماری پی می‌برد. او که با تأسیس جمهوریِ کم‌عمرِ فیلیپین امیدوار و خوشبین شده، رؤیای آینده‌ای بهتر را در سر می‌پرورد. ولی به محض آن که تلاش می‌کند تا وضعیت دهقانان و روستا‌نشینان را بهبود بخشد، می‌بیند که نه فقط عدم همبستگی و اتحاد میان بومیانِ آن‌جا مانعی پیش پایش می‌گذارد، بلکه فساد کسانی که عمیقاً دلبسته‌ی آرمان او بودند نیز عملاً به سدی مقابلش تبدیل می‌شود.

مینکه، درمانده و ناکام، به این نتیجه می‌رسد که اگر پزشک شود شاید بیشتر بتواند خدمت کند. ولی چند سالی بیشتر نمی‌گذرد که واقعیات تلخ و گزنده‌ی ناشی از حاکمیت هلند او را دوباره به سمت سیاست سوق می‌دهد. پس از برقراری ارتباط با مِی، یک زن چینی-اندونزیایی، از دانشکده‌ی پزشکی اخراج می‌شود و روزنامه‌ای تأسیس می‌کند تا بلکه بتواند به یاری کلمات با استثمار استعماری مقابله کند. مینکه در آن دوره بازیگر مهمی در روندِ استقلال‌خواهی اندونزی شده، منتها بیش از پیش به موانع سنگین‌تری نیز بر می‌خورد. در خشونت‌ها و آزارهایی که در ادامه‌ی مسیر متحمل می‌شود، مِی را هم از دست می‌دهد. به این ترتیب، می‌بینیم که در اواخر رد‌پاها (۱۹۸۵) به مبارزه‌ی مسلحانه روی می‌آورد و به این باور می‌رسد که برای آن که اندونزی بتواند خود را از این رنج و مشقت بیرون بیاورد، احتمالاً چاره‌ی کار مبارزه‌ی مسلحانه است.

در ابتدای خانه‌ای از شیشه (۱۹۸۸)، مینکه را به جزیره‌ای دور تبعید می‌کنند و یک افسر سابق پلیس به نام پانگمانان را هم مأمور می‌کنند تا نگذارد مینکه دست به اقدامات سیاسی بزند. اما پانگمانان، با وجود مسئولیت‌ها و وظایفی که به او محول شده، نمی‌تواند مینکه را تحسین نکند. مقاله‌های سردبیر را می‌خواند و با مبارزه برای استقلال همدلی می‌کند. با این حال، پانگمانان نمی‌تواند به وظایف خود عمل نکند. او که می‌ترسد کارش را از دست بدهد، سعی می‌کند تا چشمان خود را به روی مصیبت‌های مردمش ببندد. اما شک و تردید آرام‌اش نمی‌گذارد. در همین حال، مینکه حین بحث درباره‌ی این که عدالت با رعایت نظم و قانون بهتر اجرا می‌شود یا با پشتیبانی از مردم، از دنیا می‌رود.

از بسیاری جهت، این پایانی تراژیک محسوب می‌شود، ولی پیام مهم و عمیقی در بر دارد. از نظر پرامودیا، مبارزه برای استقلال اندونزی تعهدی است به انسانیت، نه به ایدئولوژی. استقلال اندونزی که سال‌ها با سد فساد رودررو بود، تنها به یک چیز نیاز داشت و آن این که همه دست در دست هم دهند و با هم پیش بروند. بقا و ثبات اندونزی نیز به این نیاز دارد که کشور همچون «خانه‌ای از شیشه» شود: سرزمینی با شفافیت سیاسی که در آن بحث نقادانه حق است، نه امتیاز. اگر تاریخ درسی به ما داده باشد آن درس این است که آن‌هایی که در راه عدالت مبارزه می‌کنند، هرگز نباید امید خود را از دست بدهند.

 

برگردان: مینا یوسفی


الکساندر لی نویسنده و مورخ سیاسی و فرهنگی بریتانیایی است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Alexander Lee, ‘Portrait of the Author as a Historian: Pramoedya Ananta Toer,’ History Today, 5 May 2017.