تاریخ انتشار: 
1397/01/25

باردار کودکی هستم که فرزند من نخواهد ماند

ماهرخ غلامحسین‌پور

اولین بار بود که می‌شنیدم زنهایی از طوایف و روستاهای عربنشین خوزستان، بی هیچ چشمداشت مالی و منفعت معنوی، بی آن که حتی رضایتشان را جلب کرده باشند، به تشخیص بزرگان طایفه و خانواده برای دیگر عضو عقیم و ذکور فامیل، که معمولاً از اعضای خانوادهی شوهر است، فرزندآوری میکنند.


قطار اهواز به ماهشهر هنوز به ایستگاه میاندشت نرسیده بود و داشت به سرعت نیزارها و تلابهای بین راه را جا میگذاشت. توی راهروی قطار دیدمش. پا به ماه بود، با شکم برآمده و رنگ رخساره‌ای که به زردی میزد. مثل سرو بود، قدبلند و کشیده، و خودش را لای یک چادر عبایی لبنانی شکلاتپیچ کرده بود، با تهمانده‌ی آرایش خلیجی که آثار محوش هنوز هم حوالی چشمهایی که ذکاوت از آن میبارید جا مانده بود. خیره شده بودم به نگین کوچک فیروزهی براق گوشه‌ی بینیاش. کنارم ایستاد و دستش را بند کرد به دستگیره‌ی پنجره، و خیره شد به ته دشتی که انتهایش به سرخی میزد. گفت نامش حلاوت است، و دارد برای برادر همسرش که بچهدار نشده، یک پسر به دنیا میآورد. خندید، و من درد را لابه‌لای دندانهایش دیدم. دستش را آورد بالا، و یک ردیف النگوی مدل چکشی نشانم داد: «شوهرم اینها را خرید تا رضا دادم. یک هفته با من مهربان شده بود. کشتیارم شد، نازم را کشید. گفت دوستم داشته که هنوز سرم هوو نیاورده. راست میگفت. شش سال بود ازدواج کرده بودیم ولی همسرم فقط با من میخوابید و بس. ببین طلای بیست و چهار عیار است، کلی قیمت و ارزش دارد.» حین حرف زدن مدام حواسش به شیله یا روسریاش بود که آن را با چلاب طلایی قلابمانندی که شبیه سنجاقک بود، دور سرش قلاب کرده بود.

اولین بار که می‌شنیدم زنهایی از طوایف و روستاهای عربنشین خوزستان، بی هیچ چشمداشت مالی و منفعت معنوی، بی آن که حتی رضایتشان را جلب کرده باشند، به تشیخص بزرگان طایفه و خانواده برای دیگر عضو عقیم و ذکور فامیل، که معمولاً از اعضای خانواده‌ی شوهر است، فرزندآوری میکنند. به نظرم دردناک میآمد، آنها مادر بودند و نبودند. درست بغل گوششان شاهد بالیدن فرزندشان بودند، ولی هرگز وانمود نمیکردند ماهیتی حقیقیتر و  فراتر از یک زن عمو یا عمه و خاله دارند. آنها معمولاً این راز را با خودشان به گور میبرند و از دور فرزندشان را میپایند که به زن دیگری که آنها را نزاییده، مهر میورزد و میگوید «مادر».

برادر شوهر حلاوت ده سال بود زن گرفته بود. زن اولش که بچهدار نشد، زن دوم را هم گرفت؛ اما تجدید فراش هم افاقه نکرد. آنها از طایفه‌ی بنیکعب هستند، و برادر شوهرش ساکن روستایی فقیرنشین به نام «طرفایه» یا فرخآباد است، جایی بین شمال خوزستان و جنوب ایلام. اما مگر میشود مردی از خودش پایه و بنیه و اولاد به جا نگذارد؟ زندگیشان جهنم مطلق شده بود. یک روز شیخ طالب، بزرگ خاندانشان، آمد و همه از چهار طرف به خانه‌ی «عزیز»، شوهر «حلاوت»، آمدند. همانجا که «عزیز»، قبل از شام ولیمه‌ی شب عروسی، انگشتر و عبایه و یک قواره پارچه‌ی حریر کشمیری به «حلاوت» هدیه داده و گفته بود بهتر است طبق رسوم خودشان تا سه هفته از آن در بیرون نرود. رسم داشتند عروس تا سه هفته از خانه بیرون نرود. داخل چهاردیواری خانه میماند، چون بیرون رفتنش شگون نداشت. شوهرش همان روز پیشانی حلاوت را بوسیده و گفته بود دوستش دارد. حلاوت شک کرده بود که آن جمله را شنیده یا نه، چون به ندرت مردی با اعتبار و جلال و جبروت عزیز به زنی که هزار پایه از مردش کمتر بود آشکارا اعتراف میکرد که دوستش میدارد.

حلاوت گفت: «هیچ کس در جلسه خانوادگی نظر مرا نپرسید. گفتند باید یک بچه بیاوری برای ادریس، همانجا که زاییدی همانجا هم تحویلش بدهی، و دیگر هرگز سراغش را نگیری. گفتند لزومی ندارد بعدها به بچه چیزی بگویی. گفتند بهتر است از او دوری کنی.» از فردای روز بارداری، با این که وضع مالی ادریس چندان تعریفی نداشت، شروع کرد به فرستادن هدیههای رنگارنگ. گفته بود شاگرد قصابی ده، شقه شقه گوشت گوسفندی ببرد دم خانه‌ی عزیز تا کباب کنند و به خورد حلاوت بدهند. هرازگاهی خبر میگرفتند از سلامتی بچه. هنوز هیجده هفته نشده بود که ادریس از طرفایه آمد روستای مهاوی، حلاوت را بردند اهواز برای سونوگرافی. ادریس پشت در اتاق دکتر قدم میزد و دلشوره داشت. حلاوت فکر میکرد: اگر بچه دختر بود چه میشود؟ از واکنششان میترسید. تمام مدت زیر لبش دعا می‌خواند. وقتی گفتند بچه پسر است، ادریس یک جفت النگوی چکشی کویتی از توی جیب شلوار دبیتش درآورد و گذاشت توی دستهای حلاوت. حلاوت خندید. دستهایش را آورد بالا و نشانم داد. فکر کردم به این که: او خودش میداند بار جنین ندارد، بلکه بار درد دارد؟ بار درد دیدن کودکی که تو بزایی، روبرویت ببالد و کودک تو نباشد؟

بعدها کنجکاو شدم و دیدم این مسئله خاص حلاوت نیست. یک رسم ناگفته و عمیقاً ناپیدا است زیر پوست طوایف، که به ندرت رسانهای در موردش چیزی نوشته. لابد آنقدر قابل توجه و عرض نیست که در موردش گزارش یا مقاله بنویسند. در اینترنت جست‌وجو میکنم. هیچ اطلاعات رسمی و غیررسمی در این مورد وجود ندارد. شک میکنم که گفتههای حلاوت در عالم واقع رخ داده؟ حالا بعد از آن همه سال، نشستهام پای حرفهای «رها». خودش میگوید اسمم را بنویس «رها». مینویسم: «رها، زنی که برای پسرعموی شوهرش یک بچه به دنیا آورده و حالا میخواهد بعد از سیزده سال به خاطر همان بچه سر بگذارد به بیابان.»

به همه سپرده بودم اگر همان حوالی زنی را میشناسند که برای دیگری بچه‌آوری کرده به من معرفی کنند. حالا رها آن سوی خط اسکایپ نشسته روبرویم. دختر فقیری بوده که چهارده سالگی شوهرش میدهند از سر «فصل»: فصل معامله یا پیوندی است که برای جبران خسارت مادی و معنوی یک عشیره انجام میدهند تا مانع از درگیری و فتنه و قتل و خونریزی بشوند. دو طرف معادله دعواشان بوده بر سر حَقابه‌ی آب کشاورزی که یک نفر از طایفه‌ی رها میزند طرف دیگری را که نیمهشب آب حقابه را مسدود کرده بوده، میکشد. بزرگان فامیل مینشینند با هم به گپوگفت، و در نهایت تعیین میکنند یک دختر از عشیره‌ی قاتل را بدهند به عشیره‌ی مقتول، و غائله را ختم به خیر کنند. رها انتخاب میشود. او را چهارده سالگی میفرستند خانه‌ی شوهری که برادران رها را قاتل فرض میکردند، و از خاندان رها متنفر بودند و به خونشان تشنه. مادر شوهرش جوری نگاهش میکرده انگار دشمن را به خانه راه دادهاند. یک بار هم هلش میدهد به سمت تنور روشن. دست رها تا مچ میسوزد اما بخت و اقبال یارش بوده که قبل از افتادن توی تنور دستش را میگیرد به لبه آجری تنور و خودش را میکشد کنار.

همان اول به رها میگویند باید فراموش کند که مادر و پدر و خانواده دارد. شوهر رها همان شب عروسی و در آستانه‌ی حجله به او گفته بوده این پنبه را از گوشش در بیاورد که بخواهد برود پیش تیره و طایفهشان یا میهمانی بدهد و ببرد و بیاورد. گفته بود اگر بشنود که راهی خانه‌ی پدرش شده یا عضوی از اعضای خانوادهاش را دیده، بلافاصله و بیتأمل او را میفرستد سینهی قبرستان، و این جور میشود که رها میشود گوشت قربانی برای دو عشیره.

زندگی رها به درد میگذشته و هنوز بیست سالش نشده بوده که مجبورش میکنند برای پسرعموی شوهرش فرزندی به دنیا بیاورد. شکم اول حاملگی اجباریاش که دختر بوده را در میانه‌ی ماه پنجم بارداری سقط میکنند. یک قابله‌ی محلی که کارش را هم خوب بلد بوده بچه را میاندازد. رها خالی بوده. بیش از پنج ماه، باری روی دوشش بوده و حالا آن بار چون زن بوده به باور آنها بیارزش و ناکارآمد و ناچیز بوده. بارش را زمین میگذارد و از نو باردار میشود. این بار جنینش پسر است. جشن میگیرند و میهمانی میدهند. رها دلش گرفته بوده، سکوت میکند. هنوز از جا بلند نشده که بچه را میگیرند و میبرند. هرچه التماس میکند که لااقل اجازه بدهند بچه را شیر بدهد، قول میدهد بهش خو نگیرد و باهاش زمزمه نکند، برایش لالایی نخواند و اسمش را نیاورد، فقط بگذارند با شیر مادر بنیهاش قوی بشود. میگویند نمیشود، انس و الفت میگیری و رها کردنش روز به روز سختتر و صعبتر خواهد شد. انگار رها اصلاً وجود نداشته، انگار گناه بزرگی مرتکب شده بوده که مادر واقعی کودک بوده. حالا بعد از سیزده سال، آن بچه شده کابوس رها. رهایش نمیکند. آن زن نمیتواند فراموش کند که آن پسرک در زهدانش رشد کرده و به بار نشسته. میگوید: «نمیتوانم، زندگیام جهنم شده، میخواهم بروم پی این ماجرا. میدانم طلاقم را از شوهرم میگیرند و بچههایم را میفرستند زیر دست نامادری. میدانم حتی شاید مرا بکشند. عشیره‌ی خودم راهم نمیدهند و بیرونم میکنند. اما من شبانهروز با این امید میخوابم و بیدار میشوم که پسرم را در آغوش بگیرم، و بی هیچ ترسی برایش تعریف کنم که مادرش هستم.» رها با وکیل حرف زده. وکیل گفته به عنوان یک مادر این ادعا حق طبیعی اوست.

خانم «زهرا روان آرم»، وکیل دادگستری ساکن خوزستان، میگوید خانم رها به لحاظ قانونی محق است و میتواند ادعایش را در دادگاه صالحه مطرح کند. بیتردید بعد از انجام آزمایشهای قانونی حق را به او خواهند داد. اما اینجا دو مسئله وجود دارد: نخست این که، بعد از سیزده سال دوری این مادر از فرزندش، و این که آن کودک زن دیگری را مادرش میداند، الان مصلحت کودک در چیست؟ و دوم این که، تجربههای مشابه نشان داده است که بعد از طرح چنین دعواهایی در دادگاه خانواده، فشارهای فراقانونی و عشیرهای، طرف مدعی را زیر فشار رسومات موجود وادار به عقبنشینی خواهد کرد. به باور او، اگر خانم رها چنین درخواستی را به مراجع قضایی ببرد، عملاً حکم طلاق و طرد خودش از عشیره و خانواده را به خودی خود صادر کرده است.

این وکیل دادگستری با اشاره به نص صریح قانون میگوید: «در قوانین مرتبط با سرپرستی کودکان همواره به رضایت زوجین و تراضی هردو طرف اشاره شده است، و اگر ابهامی درباره‌ی هر کدام از دو طرف ماجرا وجود داشته باشد، موضوع سرپرستی منتفی است. در شرایط عادی، فقط کودکی به سرپرستی سپرده خواهد شد که والدین یا جد پدری آنها شناخته شده نباشند، و کودک از طریق مراجعی همچون بهزیستی به سرپرستی سپرده شده باشد. در واقع، در موردی همچون مورد رها، اقدامی کاملاً غیرقانونی انجام شده است. آنها حق نداشته‌اند یک مادر را تحت فشار بگذارند و کودکش را از او جدا کنند، و بر اساس قوانین موجود حکم سرپرستی کودک در صورت مراجعه‌ی هرکدام از والدین حقیقی با هماهنگی دادگاه فسخ خواهد شد. اما آنچه دستاورد سالها تجربه‌ی من در مناطق جنوبی ایران بوده این است که قانون در بسیاری موارد در مقابله با رسومات عشیره کارآیی و توانایی چندانی ندارد و به هیچ گرفته میشود. در چهارچوب عشیره و طایفه، چیزهای دیگری به جز قوانین رسمی و نوشتهشده دارای اهمیت و کارآیی هستند. آنجا عقلانیت صرف، فردیت و خواست شخصی، و همه‌ی این موارد باید به پای نظامی که متضمن بقای عشیره است قربانی بشود. شاید به نظر ما بیمعنا باشد، اما واقعیت این است که این بیرحمی در واقع ضامن بقای عشیره خواهد بود.»

در طول چند سال گذشته مسئله‌ی «رحم اجارهای» و اهدای تخمک به رحمِ جایگزین در ایران مرسوم شده، و سالانه قریب به دو هزار نوزاد از این طریق پا به حیات میگذارند؛ اما مسئله‌ی رحم اجارهای با موضوع زنانی که بر پایه‌ی یک قانون و قرارداد خانوادگی فرزندآوری میکنند تفاوت ماهوی و اساسی دارد. در مورد رحمی که اجاره میشود، تخمک و اسپرمی که کودک را خلق کرده متعلق به والدین اصلی هستند و از رحم زن میزبان برای نگهداری جنینی آزمایشگاهی بهره برده میشود، چون امکان رشدش در رحم مادر وجود نداشته است. در مورد رحمهای اجارهای مبالغ قابل توجهی پول جابهجا میشود. این اتفاق از همان آغاز به شکل یک معامله و با توافق طرفین و بر پایه‌ی سودآوری برای هر دو سوی ماجرا در یک قرارداد انسانی شکل میگیرد. این قراردادی است که طرفین ماجرا با رضایت خاطر و در نظر گرفتن همه‌ی جوانب به آن تن دادهاند. اما زنانی که تن به فرزندآوری برای یک عضو خانواده‌ی همسرشان میدهند، تحت فشارهای شدید جامعه‌ی پیرامونشان ناچار به پذیرش این موقعیت می‌شوند. این رنج تا همیشه در گوشه‌ی دل زنی ماندگار خواهد شد که او را به اجبار وادار به فرزندآوری می‌کنند و فرزندش را بلافاصله بعد از به دنیا آمدنش از او جدا می‌کنند.