تاریخ انتشار: 
1396/08/04

مصیبت‌های کارتونیست دگراندیش در آفریقای جنوبی

دنیل اِی. گراس

روزی که با موگوروسی موتشومیِ کارتونیست دیدار کردم، یک دسته یادداشت به من داد و گفت: «با صدای بلند بخوانشان.» در حالی که در اتاق نشیمن کم‌نور آپارتمانش در نزدیکی کیپ تاون نشسته بود، گفت: «بیشتر کارها را خودت باید انجام بدهی، چون من واقعاً خودم نمی‌توانم نوشته‌هایم را بخوانم. واقعاً چشمم نمی‌بیند.»


مشکل چشم موتشامی حدود دو دهه‌ی پیش شروع شد، هنگامی که او بیشتر بینایی چشم راستش را به دلیل جراحت قرنیه از دست داد. به فکر فرو می‌رود: «اگر اتفاقی برای چشم چپم بیافتد چه؟ در تاریکی فرو می‌روم. تنها چیزی که در تمام عمرم عاشق انجام دادنش بوده‌ام نقاشی بوده، و دیگر نخواهم توانست نقاشی کنم.» به مرور زمان دیدش کمتر شد. پارسال احساس کرد که یک شن‌ریزه داخل چشم چپش رفته، و دیگر خوب نشد. «خاطرم هست که روزنامه‌ای خریدم، آخر من عاشق مطالعه‌ام، و نتوانستم از کلمات سر در بیاورم.»

موتشومی، که الان 62 سال دارد، بیشتر وقتش را در شهرستانِ بَتو در آفریفای جنوبی، نزدیک بلومفونتن، جایی که در آن بزرگ شده، می‌گذراند. او در برخی از وحشتناک‌ترین مقاطع تاریخی کشورش زندگی و کار کرده است. در سال 1980، او به اتهام این که یک دگراندیشِ مخالف با آپارتاید (تبعیض نژادی) است دو هفته را در زندان گذراند. بعد از رهایی، از ترس محاکمه در بتو، نامزد و فرزندش را گذاشت و به ژوهانسبورگ گریخت، که شهر ناشناس‌تری بود. در دهه‌ی نود، یک پزشک به او گفته بود که احتمالاً او دارد در اثر ابتلا به ایدز می‌میرد. با همه‌ی این احوال، به کشیدن داستان‌های مصور ادامه داد: کتاب سه‌گانه‌ی 360 درجه، که یک بخش آن تا کنون چاپ شده و اولین شرح حال مصوری است که توسط یک سیاه‌پوست آفریقای جنوبی منتشر شده است.

هنگامی که ما در کیپ تاون با هم ملاقات کردیم، چند ماهی بود که موتشومی طرحی نکشیده بود و این روزهای به دور از نقاشی او را افسرده کرده بود. می‌گفت: «دوستی در بلومفونتن ندارم؛ تنها گربه‌ام را دارم.» او سابقاً تنهایی را غنیمت می‌شمرد، چرا که به او اجازه‌ی کار کردن می‌داد. حالا او یادداشت‌های داستان‌های مصوری را می‌نویسد که آرزو دارد روزی بیافریندشان. به دفعات احساس کرده که امیدش را از دست داده است. می‌گوید: «عادت داشتم که به مچ دستم نگاه کنم. این هم شیشه‌ای است که مدادها و تیغ‌ها و این قبیل چیزها را در آن نگه می‌دارم. اگر این‌ها را از من گرفته شود و همه چیز تمام شود، چه اتفاقی می‌افتد؟»

یادداشت‌هایی که در آغاز ملاقات به من داد داستان اولین خودرویِ او بود. «ماشین سبز زیتونی ما داشت به سرعت از دل شلوغی عابران پیاده‌ی شهر خارج می‌شد. به محض این که به جاده رسیدیم و سرعتمان به 120 کیلومتر در ساعت رسید، من عقب نشستم و به صدای غرش موتور گوش دادم.» وقتی که یادداشت‌ها را می‌خواندم موتشومی خیلی دقیق شده بود. گفت: «دارم به لحن خواندنت گوش می‌دهم. مطمئن نیستم که چه چیزی نوشته‌ام؛ اما چیزی که از دهان تو دارد خارج می‌شود به نظرم خوب است.»

موتشومی، که الان ۶۲ سال دارد، بیشتر وقتش را در شهرستانِ بَتو در آفریفای جنوبی، نزدیک بلومفونتن، جایی که در آن بزرگ شده، می‌گذراند. او در برخی از وحشتناک‌ترین مقاطع تاریخی کشورش زندگی و کار کرده است.

موتشومی در بتو به دنیا آمد؛ پنج سال پس از این که قانون‌گذارانِ سفیدپوست تبعیضِ نژادی را به یک رویه‌ی ملی تبدیل کنند. بیشتر در خانه‌ی مادربزرگش بود که بزرگ شد، خانه‌ای یک طبقه با پشت بامی از فلز شیاردار که دو پنجره‌ی بزرگ رو به خیابان داشت. در خیابان‌های بتو یاد گرفت که چگونه وقتی لات و لوت‌ها به او گیر می‌دهند، مقابله به مثل کند؛ اما در خانه به ندرت حرف می‌زد. به من گفت: «ترجیح می‌دادم که در دنیای خودم باشم.» او از صاحبان قدرت متنفر شد. پسرک نُه ساله‌ای شده بود که مجبور شد به پاسگاه پلیس برود و توضیح بدهد که چرا مادربزرگش اجارهی خانه‌اش را نمی‌پردازد. قدری بعد که متوجه شد مادرش با یک پلیس ازدواج کرده، احساس خشم و شرم به سراغش آمد.

همین دوره بود که شروع به خواندن داستان‌های مصوری کرد که برادر بزرگ‌ترش از دبیرستان می‌آورد. اگرچه برخی از آن‌ها کتاب‌های محلی‌ای بودند که به زبان مستعمراتیِ آفریکانس نوشته شده بودند، او داستان‌های مصور ابرقهرمان‌های آمریکایی مثل «مرد عنکبوتی» را بیشتر دوست داشت. به من گفت: «این داستان‌های مصور اغلب راه‌حلی در خودشان دارند.» در داستان‌های مصور، نیروهای شر وجود دارند اما پیروزی با عدالت است. آدم‌بدها ظاهر می‌شوند، اما قهرمانان در برابرشان می‌ایستند. «این روزنه‌ی نوری است که به دنبالش هستی.» وقتی پلیس‌ها ‌هالک را بازجویی می‌کردند، او به خاطر تنفرش از قدرت و قدرتمندان، نسبت به هالک احساس همدلی کرد. «او دوید و دوید تا جایی که دیگر نمی‌توانست بدود. بعد ایستاد و مبارزه را شروع کرد. دنیای من این بود.» خودش نقاشی را در حیاط پشتی خانه‌ی مادربزرگش با طراحی روی شن و ماسه با انگشتانش یاد گرفت.

موتشومی در جلد نخست شرح حال مصورش، سرآغاز، سیمای دوره‌ی کودکی خود را با صورتی گرد، موهای وزوزی، و شلوارکی که تا بالای زانویش می‌آید، تصویر می‌کند. هرچه بزرگ‌تر می‌شود، لاغرتر و درازتر می‌شود، و به خاطر طبع سرکش‌اش او را به مدرسه‌ی شبانهروزی می‌فرستند، و آن‌جا چون نمی‌خواست موهای مجعدش را شانه کند تنبیه شد. در یکی از قاب‌ها موتشومی و همکلاسی‌هایش با افتخار به زبان محلیشان سرودی می‌خوانند، به زبان ستسوانا، نوعی سرکشی در برابر زبان آفریکانس. در دو تصویر بعدتر، سربازهای مسلح به تفنگ‌های ساچمه‌ای دانش‌آموزان را به خارج از محوطه هدایت می‌کنند. نیروهای سرکوبگر نسبت به مقاومت خشونت بیشتری به خرج می‌دهد.

موتشومی تا بیست و چند سالگی‌اش را در بتو گذراند و در آن دوران برای روزنامه‌ی دوست، که یک روزنامه‌ی بلومفونتنی بود، داستان مصور کار می‌کرد. هر شب، ساعت نه، سوت کارخانه به سیاهان می‌گفت که باید به شهر برگردند وگرنه جایشان زندان است. موتشومی می‌گوید: «یک جور هشدار بود: سیاه‌ها، گورتان را گم کنید!» برای سال‌ها او این عادت را داشت که با زنانی همخوابگی کند که مجرد نبودند، و سپس عاشق یک فعال اجتماعی شد: اوما تسیکار. موتشومی او را در این شرح حال‌ها به تصویر می‌کشد، با شانه‌هایی پهن و موهایی ریز بافتهشده. او موتشومی را وارد فعالیت‌های ضدآپارتاید کرد و با او به لسوتو سفر کرد، جایی که بسیاری از مبارزان مقاومت آفریقایی در آن‌جا در تبعید به سر می‌بردند. در سال 1980، وقتی که خشونت بین دولت و جریان مقاومت افزایش یافت، تسیکار باردار بود – موضوعی که دولت آپارتاید می‌توانست با سوءاستفاده از آن هردوی آن‌ها را تهدید کند. یک روز صبح زود، بعد از این که موتشومی یک دسته اعلامیه‌ی غیرقانونی را قاچاقی از لسوتو به آفریقای جنوبی برده بود، گروهی از افسران پلیس به خانه‌ی او ریختند و با این که هیچ اعلامیه‌ای پیدا نکردند او را دستگیر کردند.

صفحات نخست کتاب سرآغاز پر از شخصیت‌های فراوان است اما، در طول دوران حبس، شخصیت خود او تنها است، و در دام قاب تصویرهای یک کتاب سیاه و سفید اسیر شده است. زیر نور یک چراغ سقفی که شب و روز روشن است، به صدای داد و فریاد دو زن گوش می‌دهد که در اتاقی در آن نزدیکی هستند. او می‌داند که بسیاری از فعالان در شرایط مشابهی جانشان را از دست داده‌اند. از روی ناچاری شروع به حرف زدن با یک عنکبوت می‌کند: «تصمیم گرفتم که این عنکبوت دوست من باشد.» او، در این کتاب خاطرات، از یک تماشاچی بازیگوش به یک زندانی کله‌شق تبدیل می‌شود. او چنین می‌نویسد: «ذهنم در هر گوشه و کناری به دنبال مأمنی بود که هرگز نداشتم.» بازجوی او در طول کتاب گنده‌تر می‌شود و شاخ در می‌آورد، مثل آدمبدهای داستان‌های مصور ابرقهرمانی.

در زمانی که به نظر می‌رسد که او دیگر نخواهد توانست خانواده‌اش را دیگر ببیند، تظاهراتهای بسیاری در آن منطقه به راه می‌افتد، و پلیس او را آزاد می‌کند. «وقتی نور آفتاب به من رسید، داشتم می‌افتادم. تحمل شعاع آفتاب را نداشتم.» در آخرین صفحات این کتاب، موتشومی در بتو تصمیم می‌گیرد که جلوی دید نباشد، اما او کاملاً از فعالیت مطبوعاتی‌اش منع و محروم شده، و در پیدا کردن کار با مشکل مواجه می‌شود. بعد از این که تیسکار پسری به دنیا می‌آورد، او نیز دستگیر و بازجویی می‌شود. موتشومی به این نتیجه می‌رسد که زندگی در بتو برایش ممکن نیست. صفحه‌ی آخر کتاب، موتشامی را از پشت و غرق در سایه‌ها نشان می‌دهد که سوار قطاری به مقصد ژوهانسبورگ می‌شود. او 25 سال در آنجا می‌ماند.

صفحه‌ی آخر کتاب، موتشامی را از پشت و غرق در سایه‌ها نشان می‌دهد که سوار قطاری به مقصد ژوهانسبورگ می‌شود. او 25 سال در آنجا می‌ماند.

در بین صحبتمان، ساعت تلفن موتشومی زنگ می‌زند و او را از دنیای خاطرات به زمان حال می‌کشاند. هر روز عصر، ساعت هفت، باید قرصی را بخورد که جلوی عملکرد ویروس‌ها را در بدنش می‌گیرد، با یک بطری آب که همه جا همراه اوست. او قرص را با یک جرعه چای ولرم فرو داد و سپس این طور ادامه داد: «من واقعاً این بخت را نداشته‌ام که با فرزندانم باشم.» او تیسکار را دوباره می‌بیند و با هم ازدواج می‌کنند و صاحب دومین فرزند هم می‌شوند، اما بعدتر از او هم جدا می‌شود. «سعی کردم او را متقاعد کنم که همراهم بیاید؛ اما نظر او این بود که ژوهانسبورگ جای مناسبی برای بزرگ کردن بچه‌ها نیست.» در دهه‌ی هشتاد، موتشومی مجموعه‌ای از داستان‌های مصور کنایه‌آمیز درباره‌ی زندگی در شهرستان منتشر کرد، از جمله شلخته که دوازده سال در یک مجله‌ی مترقی آموزشی به نام یادگیری و آموزش منتشر می‌شد. موتشومی می‌گوید: «این یک راه مقابله به مثل با سیستم بود.» در اوایل دهه‌ی نود نهایتاً آپارتاید زیر بار دهه‌ها مقاومت کمر خم کرد. اما پایان کار آن رژیم نژادپرست همچنین پایان کار بسیاری از بنگاه‌های انتشاراتی بود که در مقابل آن رژیم ایستادگی می‌کردند. در آفریقای جنوبی جدید، که تقریباً به اندازه‌ی سابق دچار تفکیک نژادی و نابرابری بود، موتشومی بیکار شد.

به علاوه، او بیمار بود. بعد از این که یک مشکل عجیب و رو به افزایشِ پوستی برایش ایجاد شد، به چندین پزشک مراجعه کرد، و نهایتاً یکی به او گفت که برود آزمایش ایدز بدهد. «یک جورهایی خودم هم می‌دانستم.» در سال 2001، یک مجموعه درمان‌های آزمایشی روی او انجام شد که گونه‌هایش را گود انداخت. کسانی را می‌شناخت که مداوای ایدز را، به خاطر ننگی که برایشان به بار می‌آورد، رها کرده بودند. برخی دیگر هم به همین دلیل مرده بودند. «من یکی از خوششانس‌ها بودم.» پس از تشخیص بیماری، بینایی او رو به زوال نهاد و کارش به اضطرار افتاد. یکی از دوستان و همکارانش، اندی میسون، او را متقاعد کرد که توجهش را از داستان‌های مصور تخیلی به نوشتن شرح حال خودش معطوف بکند. در یکی از طرح‌های اولیه، او در یک درمانگاه نشسته است و دارد به پرستاری گوش می‌کند که به او می‌گوید جواب آزمایش ایدز او مثبت بوده است. در تصویر بعدی، خودش را کشیده که قلمی در دست گرفته و دارد سعی می‌کند نوک آن را داخل جوهردان بکند؛ نمی‌تواند، و سر قلم به جوهردان می‌خورد و دنگی صدا می‌کند. موتشومی یک دهه را به این ترتیب گذرانده: با همان یک چشم سالم دنیا را دید زده، و کوشیده زندگیاش را در قالب هزاران قاب سیاه بگنجاند.

جلد دوم سه‌گانه‌ی 360 درجه، با عنوان جنگل ژوهانسبورگ، قرار است که زمستان امسال منتشر شود. این جلد هم، مثل بخش نخست، مجموعه‌ای از موضوعاتی است که به خود موتشامی مربوط می‌شوند: آزادی، خانواده، سلامتی، و بینایی. اما بعضی از فقدان‌ها در قالب هیچ قابی نمی‌گنجند. تابستان گذشته، پس از یک گفت‌و‌گو درباره‌ی کتابش در آمفی‌تئاتر کیپ تاون، موتشامی از محل خارج شد و یک مرد جوان سوار بر دوچرخه به سویش رکاب زد تا با او احوال‌پرسی کند. آن‌ها با هم چند لحظه‌ای به ملایمت و با احترام صحبت کردند، مثل آشنایانی که یکدیگر را مدتی طولانی است می‌شناسند. پس از این که از هم جدا شدند، موتشامی گفت که آن مرد پسرش بوده، آتانگ تسیکار که سال‌ها قبل ناچار شده بود ترکش کند. پسر نزد مادرش بزرگ شده بود. او هم مثل پدرش یک هنرمند است.

وقتی که سرآغاز در تابستان گذشته منتشر شد، میسون جشنی با حضور گروهی از هنرمندان اهل آفریقای جنوبی ترتیب داد که دور هم کباب درست کنند. پس از شام، حرف از کم شدن بینایی موتشومی به میان آمد، و تک تک مهمانان قول دادند که در جمع کردن پول برای تأمین هزینه‌ی درمانِ چشمان او بکوشند. موتشومی می‌گوید: «آن‌ها به من امید دادند.» او به آن‌ها گفته بود: «دوباره کارم را شروع می‌کنم.» در ماه‌های پس از آن، او نزد یکی از بهترین چشمپزشکان کیپ تاون رفت که تشخیص داد او مبتلا به آب مروارید و زخم قرنیه در پی عفونت مزمن شده است. دکتر گفت که اگر عفونت از بین برود، ممکن است که شرایط برای جراحی فراهم شود و شاید او بتواند دوباره تصویرگری کند.

حالا او پماد چشم چپش را می‌مالد و، در این مدت که منتظر درمان است، می‌نویسد. امید، برای هر انسانی که مثل موتشومی زیسته باشد، تبدیل به نوعی بیقراری می‌شود برای این که از دل تاریکی رهایی پیدا کند. او می‌خواهد که تصویرگری کتاب جویِ دودی را شروع کند، داستان مصوری درباره‌ی اولین خودرویی که خریده بود. می‌گوید: «دلم می‌خواهد اولین چیزی که می‌بینم همه‌ی چیزهایی باشد که نوشته‌ام. مطمئنم که بینایی‌ام را دوباره به دست می‌آورم.»

 

برگردان: شهاب بیضایی


دنیل ای. گراس روزنامه‌نگار آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Daniel A. Gross, ‘A Dissident South African Cartoonist Tells His Own Difficult Story,’ New Yorker, 31 August 2017.