مرواریدی به نام ستایش
مرواریدی به نام ستایش
مسعود بیست و هشت سال دارد. ده ماه پیش از هرات افغانستان به طور غیر قانونی به تهران آمده. با ده دوازده نفر از همشهریها جای ارزانی را اجاره کردهاند. هر نفر صد هزار تومان ماهیانه.
به نسبت دیگر افغانها خیلی دیر به ایران آمده، زمانی که خیلی از آنها در حال برگشتناند.
هر روز صبح صد تا صد و پنجاه تیشرت مردانه را جلوی یکی از معروفترین بیمارستانهای تهران پهن میکند و خودش گوشهای در سایه مینشیند. بدون سروصدا و تبلیغ منتظر مینشیند تا بلکه بساطش چشم رهگذری را برباید.
تنها کاری که در هرات از دستش بر میآمده شغل ساختمانی با درآمد حدود سیصد هزار تومان به پول ایران بوده. حالا به طور متوسط یک میلیون و دویست هزار تومان در ماه درآمد دارد. یعنی چهار برابر که البته هزینهی جا و زندگی از آن کسر میشود.
کاهش ارزش ریال حاشیهی سود مهاجرانی که برای کار آمدهاند را روز به روز کمتر میکند. اما این همهی داستان نیست.
ده ماه پیش که مسعود به ایران آمده با دختر دو ماههاش خداحافظی کرده و امروز دخترش یک ساله است. نام او ستایش است. شاید این ده ماه دوری از همسر و فرزند در خیل بسیاری از افغانها که سالهاست فرزندانشان را ندیدهاند به چشم نیاید اما برای مسعود دوری از ستایش رنج کمی نیست. نه بزرگ شدنش را میبیند نه از مریض شدناش خبردار میشود. خبر هم برسد کاری از دستش بر نمیآید.
حتی سرزدنهای چند ماه یک بار هم نشدنی است. چون هزینههای عبور غیر قانونی از مرز و کرایهی راه، درآمد دو ماه کامل را به باد خواهد داد.
در چند جا جملهای قدیمی دربارهیِ هرات نقل کردهاند که «جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس مرواریدی هست و آن مروارید هرات است». برای امروز و مردم امروز شاید جملهای خندهدار و طنز تلخی باقیمانده از تاریخ باشد اما احتمالاً شبها که مسعود زیر سقف جایی که نمیتوان خانه نام نهاد دراز میکشد و حساب تیشرتهای فروخته را مرور میکند در پایان به اقیانوسی فکر میکند که در آن مرواریدی هست و در آن مروارید انگار دختری به نام ستایش بیخبر از بیرحمی دنیا، در حال خندیدن است.
کتابفروش فومنی
بیست و هشت سال پیش مرد جوانی از فومن راهی تهران شد و در میدان انقلاب شروع به کتابفروشیِ کنار خیابان کرد. بدون این که کار دیگری یاد بگیرد با خرید و فروش کتابهای دست دوم روزگار گذراند. بارها جای بساطش عوض شد تا امروز که با پرایدی پر از کتاب یکی از خیابانهای مرکزی شهر را پاتوق خودش کرده.
تمام کتابهایش تمیز و مرتب در جلدی نایلونی پیچیده شدهاند. هم رهگذران نمیتوانند ورق بزنند و دستمالی کنند هم خریداران از خرید کتابی که با وسواس، نو نگه داشته شده لذت میبرند.
سه فرزند دارد و حالا که میبایست کمکم بازنشسته شود. نه بیمهای دارد و نه پساندازی. یک قسمت کار تکفروشی کنار خیابان است و قسمت دیگر خرید کلیِ کتابخانههای شخصی و فروش آنها با درصدی سود به کتابفروشهای دیگر. البته دومی کاری پر سودتر با زحمتی کمتر است که سالی چندبار بیشتر نصیب نمیشود. همیشه حسرت کسانی را میخورد که با داشتن مغازه، آگهی میدهند و اعتماد فروشندههای کتابخانهی شخصی را راحت تر جلب میکنند.
کسانی که گرفتاریِ مالی باعث شده کتابخانهشان را یکجا به فروش بگذارند یا فرزندانی که پول را به کتابخانهی به ارث رسیده ترجیح میدهند به مغازهدار بیشتر از دستفروش اعتماد میکنند.
محلی را که چند سالی است برای دستفروشی انتخاب کرده پر از مطب و اداره و رفت و آمد است. مشتریهایش بیشتر دکترهای پا به سن گذاشته و کارمندان اهل مطالعهاند و پر فروشها، کتابهای سیاسی و تاریخی و بعد از آن رمان.
از احمد کسروی تا صادق هدایت و بزرگ علوی. تعریف میکند یک بار یک روحانی با دیدن چند کتاب با عکس شاه پیشین ایران شروع به داد و بیداد میکند که «دو تا کتاب مذهبی در بساطت پیدا نمیشود» او هم جواب میدهد «در طول این چند سال تو اولین کسی هستی که از من کتاب مذهبی میخواهی».
ادامهی این بحث به فحش و ناسزا از طرفین میکشد و با دخالت پلیس پایان میپذیرد اما هنوز کتابهای مربوط به محمدرضا شاه و رضا شاه در ردیف جلو به چشم میخورند.
البته که اگر ماهی چهارصد هزار تومانِ شهرداری را پرداخت نکند به راحتی نمیتواند با هر کسی بگو مگو کند. چهارصد هزار تومان برای اجارهی پنج متر پیادهرو. غیر قانونی و پنهان. پول زوری که اگر ندهد سریعاً به دلیل سد معبر با او برخورد خواهد شد.
حالا در پنجاه و پنج سالگی آمار خوبی از هر نویسنده و کتاب پرفروشش و نسخههای اصلی و فرعی دارد اما فروشش در طول این سالها سیر نزولی داشته. میگوید «دوران رفسنجانی عالی بود، زمان خاتمی خوب، زمان احمدینژاد بد، و حالا افتضاح است».
این روزها به جابهجا کردن برنج، خرید آن از شمال و فروش در تهران فکر میکند. به کاری که اگر بیست و هشت سال پیش در همان فومن شروع کرده بود شاید الان موفقتر بود. اما نمیتواند.
جایی خوانده است که آدم وقتی در راه داستانی، حتی خیالی، جان و مال و عمر صرف کرده باشد اعتقادش به آن داستان بیشتر میشود چرا که اگر دست بکشد عمر را و روزگار را بیهوده و تباه خواهد دید.
آن روزها و روزنامهها
مایی که اواخر دهه پنجاه و اوایل دههی شصت به دنیا آمدیم تازه در دهه هفتاد بود که انگار چشم به دنیا گشودیم. اول از همه نگاهمان به کتابهای به من بگو چرا در لوازمالتحریر محل افتاد تا کمکم راه کتابفروشیها و تاریخ و ادبیات را پیدا کردیم. خانوادهها هم فهمیدند به جز سینوهه کتابهای دیگری هم در دنیا پیدا میشود.
فقط کتاب هم نبود. اوایل دههی هفتاد اولین روزنامهی رنگی به اسم همشهری روی دکه آمد. دو سال بعد روزنامهی ایران. زنگ تفریح دوم یکی از همکلاسیها پنج تومانها را جمع میکرد تا برای ده دوازده نفری که هر روز داوطلب بودند روزنامه ایران را از سر خیابان بخرد.
اوج لذت روزنامهخوانی اما زمستان هفتاد و شش و با «جامعه» بود. ترکیب جدیدی از نویسندههای متفاوت، عکاسان و کاریکاتوریستهای حرفهای چهرهی جدیدی از روزنامه را به جامعه نشان داد. بعد از توقف جامعه؛ توس و عصر آزادگان و نشاط و ... پشت هم شروع کردند و تعطیل شدند. مجلهی فیلم هم در روزهای اوجش بود.
پیدا کردن موسیقی و فیلم، خارج از چهارچوب رسمی، سختیِ زیادی به همراه داشت.
اندکی بعد، از گوشه و کنار صدای جیغهای ممتد از مودمهای کامپیوتری بلند شد که تلاش میکرد اتاق را به جهان متصل کند و شاید اگر سعدی زنده بود اصطلاح «نفخ صور» را استفاده میکرد که قرار بود قیامتی به پا کند.
سیما و ساز و کار رسانهها از دههی شصت تا امروز تغییر زیادی کرده. هنوز کتابها زندهاند و میفروشند. سینما رونق خودش را دارد. اما شاید روزگار روزنامهها رو به پایان است. اگر انتفاع از چاپ آگهی و یارانهی نشریات هم به پایان رسد از آن روزهای باشکوه روزنامهها چیز زیادی باقی نخواهد ماند. طبق آخرین آمار تیراژ کل روزنامههای کشور زیر یک میلیون نسخه است. یعنی صفحهی مجازی بسیاری از سلبریتیها چندین برابر کل روزنامههای کشور مخاطب دارد و نوجوان امروز که گوشی هوشمند در جیب گذاشته نیمنگاهی هم به دکههای روزنامه فروشی نمیاندازد. بوی کاغذ مجلهی فیلم و بوی خوب روزنامههای چاپی مربوط به دورانی هستند که سپری شده.
روزگاری بود که رفت و روزگار دیگری در راه است. سیمای کسانی که بزرگ به نظر میرسیدند محو و کوچک شد و نامهای دیگری نامدار شدهاند.
ارتباطات امروز برای کسانی که در خیابان دنبال باجههای تلفن میگشتند زندگی در دنیای دیگری است. جستجو کردن هم دشوار بود و هم لذتبخش. حالا ابزارهایی افسانهای به کمک ما آمدهاند، اما از طرفی دایرهی تولید عکس و فیلم و موسیقی و نوشته هم به مراتب بزرگتر شده در نتیجه هنوز هم جستجو، هم دشوار است و هم لذتبخش.