تجربههای ارزشمند، نتایج دهشتناک؛ قصهی فریدون
hiveminer.com - By: Kavan
ما جنگ را تجربه کردهایم، پس عاقبت تمام میشود. ما تنهایی را از سر گذراندهایم، پس آدم به هر حال تحمل میکند. ما ستم دیدهایم پس به هرحال انسان تاب میآورد. خیر! همیشه این طور نیست. گاهی یکی فریدون میشود و مجالی نخواهد داشت برای تاب آوردن.
در کردستان نامهایی با ریشههای قدیمی ایرانی کم نیستند. نامهایی که ممکن است پیشتر در شاهنامه دیده باشیم، یا به نامهایی با ریشههای اوستایی بازگردند. این نامها در گذشته از قضا بیشتر هم بودند. نامهایی مثل تهمینه، سودابه، کاوه و فریدون را کم نمیشنوید در کوچه و بازار. اغلب متولدین دهههای سی و چهل. اولین قدم والدین در، بعضاً به زعم خودشان، حیاتیترین گامی که برای آیندهی فرزندشان برمیدارند، همین انتخاب نام است. یک پدر و مادر کُرد هم در اوایل دههی چهل شمسی، در کردستان، نام پسرشان را به همان رسم، گذاشتند فریدون. شاید به این امید که او هم روزی از آن بابت که از خاندانیست «توانا»، بتواند «فروبکوفد سه پوزهی سه کلهی شش چشم را آن درندهی هزار چالاکیِ اژیدهاک...».
اما چنین فروکوفتنی، بیگمان نیازمند سالها تمرین مبارزه و دلاوری جانانه است. سرباز آموزش ندیده، گاه از دشمن خطرناکتر است. مگر اینکه فر ایزدی چنان بر پیشانیِ روشنِ ضحاکستیزش نشسته باشد که دیگر نیازی نباشد به تمرین و آموزش. والدین فریدون نیز همینطور میاندیشدند. آنچه از فریدون انسانی بزرگ خواهد ساخت، رحمتیست که حضرت حق به هنگام تولد بر او روا داشته و مسیر تعالی او جز از درگاه ناز و نعمت و محبت خانواده، نخواهد بود. چنین باوری در میان والدین نسل جدید شاید پررنگتر باشد، اگر باشد. فریدون نیز از همین راه، در همین مسیرِ محبت بیپایان مادر و پدر بزرگ میشد. اما رختِخوابهای همیشه گرم و نرم خانهی پدری و نوازش اهل بیت، باز او را از راهی که بیشتر همولایتیهاش پی گرفته بودند، بازنداشت. فریدون زیبا، با چشمهای سبز، موهای مجعدی که به سختی مرتبشان میکرد، لب پرخندهاش را مثل خیلیهای دیگر، در اواخر دههی پنجاه و در آستانهی هفده سالگی، به دست جریانی سپرد که قصد داشتند از شهر، وطن و جهان جای بهتری بسازند. فریدون نوجوان به واسطهی یک همکلاسی جذب سازمان چریکهای فدایی خلق شد.
فضای ملتهب سیاسی و اجتماعی، اخبار همه روزهی مرگ و اعدام و زندان و شکنجه، که از هر خبری در کردستان ایران داغتر بود خانواده را هراساند. به طریقی شاید حق هم داشتند. کمتر خانهای را در کردستان دیدهام که عکس به گفتهی خودشان «شهیدی» بر دیوارشان نباشد. از دعواهای سیاسی و اقدام قاطع خلخالی و انقلابیگریهایِ به زعم گروهی «اقتضای زمانه»، هم اگر جان سالم به در میبردند، تازه میرسیدند به بمباران، مین، گلولههای بیصاحب و خمپارههای عملنکرده و پوکههای بیمسیری که چشمها را خوب در کاسهشان منفجر میکردند.
پدر فریدون نمیخواست فرزندش را به همین سادگی از دست بدهد. سعی کرد بهترین، دقیقترین و سریعترین راه را برای نجات فرزندش از خطری که بوی مرگ میداد، پیدا کند. فریدون «باید آسودهتر میزیست»، باید در «آرامش» میزیست. فریدون بچهتر از اینها بود که هنوز دیپلم نگرفته برود قاطی این ماجراها. خانوادهی فریدون شهدای دیگری هم قبل از انقلاب داشتند. در همان روزها زندانیهای نسبتاً بیربطی هم در زندان داشتند که هر روز بیخبری از ایشان بوی خبری بود که هراس به دلشان میانداخت. هرچند کس دیگری از اعضای خانواده در دههی شصت اعدام نشد. پدر و مادر گفتگویی محبتآمیز و صد البته سنگین را با فریدون آغاز کردند. «این سرنوشت تو نیست فریدون»! گوش او بدهکار نبود. ناز و نوازش قطع شد تا مگر او سرعقل بیاید. اما دریغ از نتیجه.
وقتی پدر فریدون به کودکی خودش نگاه میکرد، میدید هرگاه که قطع ارتباط عاطفی، و قطع «خدمات آسایشمحور خانواده» در دورههایی با دلیل یا بیدلیل از او دریغ شده بود، چه تکاپویی برای بازیافتنش میکرد. با خودش میگفت «چرا پسرش سرعقل نمیآید؟» تجربیات شخصی به او ثابت کرده بود، فرایندی تحت عنوان «سرعقل آمدن» نیازمند اتفاقیست که به زبان عامه «سر به سنگ خوردنش» مینامیم. این سنگ کِی قرار بود به سر فریدون اصابت کند؟
پدر از بیم اتفاقی که هنوز نیفتاده بود، تصمیم گرفت سنگ را زودتر و به طریقی، شخصاً به سر فریدون بکوبد. تصمیمی حساب شده و دقیق، مبتنی بر تجربهی شخصیِ برآمده از قریب به پنجاه سال زندگی شرافتمندانه. به واسطهی کسی به یک پایگاه سپاه رفت. یک پاسدار فلانی و برادر بهمانیای پیدا کرد و ماجرا را با ایشان در میان گذاشت. گفت پسرم هنوز هفده سالش نشده. میترسم کار دست خودش بدهد. لطفاً شما سر عقلش بیاورید، حیف جوانیش است که برود قاطی این ماجراها... پاسدار و برادر دستانش را فشردند و گفتند تذکر مختصری به او خواهند داد و اینکه بیشک در این آشفتهبازار حق دارد نگران فرزندش باشد.
حدود بیست و چهار ساعت بعد، فریدون بازداشت شد، و در کمتر از سه ماه به اتهام عضویت در گروهکهای ضدانقلاب اعدام شد. پدر خبری از اعدام نداشت. تا روزی که به زعم مسئولین وقت، آنقدر خوششانس بود که جسد پسرش را تحویل بگیرد.
این ماجرا واقعیست. پدر فریدون در آخرین باری که از او شنیدم هنوز در سنندج زندگی میکرد. او هنوز مخالف فعالیتهای سیاسیست. معتقد است جمهوری اسلامی جنایتکار، پسرش بیگناه و تمام جهان در مرگ او دخیلاند. چرا؟
هدف از نقل این ماجرا گرفتن جبهه یا نتیجهی خاصی از نقطه نظر سیاسی نیست. بلکه تلنگریست به باوری که نوع انسان از «تجربهی زیسته»اش دارد. چرا گزارهی «چون من دیدهام پس درست است» از اساس فاقد ذرهای اعتبار برای گرفتن نتایج کلی در حوزههای اجتماعیست؟ چون ممکن است فریدونی در این گیر و دار کشته شود.
درک درست از یک واقعه، یک موقعیت اجتماعی، پیامدهای ناشی از تبعیضهای جنسیتی، نژادی و مذهبی، بدون تجربهی زیستن در آن شرایط دشوار مینماید. این اصل در مورد بیماری، تنهایی، مواجهه با اقسام شرایط سخت در زندگی نیز صادق است. تجربیات ما به شناخت ما از شرایطی که ما در آنها هستیم کمک میکنند. اما تجربیات ما به ندرت میتوانند نقشهی راهی درست جهت تجویز برای دیگران و حتی برای خودمان در شرایط بعدی باشند. گاه رفتاری که به زعم خودمان آگاهانه، مسئولانه و درست است، از آنجا که مبتنی بر تجربیات و مشاهدات خودمان است، عمیقاً عاری از کوچکترین دقتی در خصوص تفاوت شرایط جدید هستند.
همهی این ادعاها تلاشی برای بیاعتبار نمودن یا بیارزش نمایاندن تجربیات زیستهی آدمها نیست. بلکه نقدی بنیادین است به نتایجی که انسان به واسطهی تجربیات شخصی بدانها میرسد.
در ماجرایی بسیار مشابه، در اواسط دههی هفتاد، پدری در یکی از شهرهای حاشیهی تهران، برای اینکه پسرش را از وضعیتی ناخوشایند که در آن گرفتار شده بود نجات دهد، با اتکا به اصل «سری که عاقبت باید به سنگ بخورد» فرزندش را روانه زندان رجاییشهر کرد. به گفتهی دوستی مددکار، فرزند نامبرده، در اواخر دههی هشتاد، متهم به ۷ فقره قتل در زندان بود. ممکن است کسانی که سابقهی حبس در زندان رجاییشهر را داشته باشند او را بشناسند.
رفتار مسئولانه نیازمند درک درست از شرایط عینی در مواقع مختلف است. تجربیات ما قطعاً چندان بیارزش هم نیستند. اما وقتی در راستای نگاه به آینده، یا اظهارنظر و موضعگیری در خصوص یک مسئلهی مستقل باشند، باید بسیار با احتیاط به سراغشان رفت.
ما جنگ را تجربه کردهایم، پس عاقبت تمام میشود. ما تنهایی را از سر گذراندهایم، پس آدم به هر حال تحمل میکند. ما ستم دیدهایم پس به هرحال انسان تاب میآورد. خیر، همیشه این طور نیست. گاهی یکی فریدون میشود و مجالی نخواهد داشت برای تاب آوردن.
باید بسیار مراقب بود.