ای کاش سرطان هم جمعهها تعطیل بود
اول کمکم و به آرامی خمی به پشتش افتاد، زیر گردن، بعد مثل کمانی که بیشتر و بیشتر زهش را بکشی، خم پایین و پایینتر آمد، تا رساندش به آنجایی که اگر میخواست کسی را ببیند باید میایستاد زه را به آرامی تا میانه رها میکرد، کمرش را به سختی و تا جایی که ممکن بود صاف میکرد، سرش را با آرامش بیشتری بالا میآورد، چینی میانداخت به گوشههای دو چشمش، بِهت خیره میشد و میگفت تویی؟ سما خودت هستی؟ خودم بودم.
عصاها هم به همین ترتیب آمدند. اول شروع کرد به آهسته آهسته راه رفتن، بعد عصای اول، بعد عصای دوم، بعد واکر، بعد هم دیگر بلند نشد. از تخت میترسید. نمیگذاشت برایش تخت بگیرند. میگفت تخت مال آدمهای زمینگیر است. روی زمین برایش جایی پهن کردند. تا روزی که دیگر کلماتش هم کمرنگ شدند. برایش تختی گرفتند. شده بود چیزی حدودِ به گمانم سی کیلو. مثل یک دسته پر بلندش کردیم گذاشتیماش روی تخت. دستش را که کمی بلند میکرد یعنی میخواست بیفتد به پهلو. کمکش میکردیم. گاهی کنارش مینشستم. چشمهایش را اگر بسته بود به آرامی باز میکرد. چینهای کنار چشم جای ثابتشان را پیدا کرده بودند. به آرامی لبهایش را تکان میداد. میپرسیدم چیزی میخواهی آبا؟ میگفت: «قربانت شوم». همین. هیچ چیز نمیخواست. هیچ وقت هیچ چیز نمیخواست.
همان روزها من در قفسهی کتابخانهام یک بسته تیغ داشتم که هر وقت به زعم خودم کارد به استخوانم میرسید میرفتم بهش خیره میشدم و میگفتم همین روزها کار را تمام میکنم. یادم هست که در مقایسه با آبا، مادربزرگم، نه خمی افتاده بود به پشتم، نه قوز کرده بودم، نه برای راه رفتن به عصایی نیاز داشتم. وقتی میخواستم به کسی نگاه کنم یا هر چیزی را ببینم از چینها خبری نبود. اما چشمهایم را که میبستم آنقدر صورتم را در هم میفشردم و جمع میکردم که میشد دشتی از چینها و شکنجها.
نمیدانم دایه آبا دقیقاً در چند سالگی ازدواج کرده بود. اما با متر و معیار امروز بیگمان کودک بوده. پانزده سال؟ شانزده یا هفده؟ همسرش، پدربزرگم، مرد خوشنامی بود. زود او و هشت فرزندش را تنها گذاشت. اگرچه دلتنگیِ فرزندان که حالا اکثراً در دهههای پنجم و ششم زندگیشان هستند، بعد از حدود سه دهه هنوز تمام نشده است. اما فکر میکنم دیر و زودیِ بیوگی، چندان برای او توفیری نداشت. هشت فرزند داشت. هشت تای دیگر را هم از دست داده بود. چهار تا را پیش از وضع حمل و چهار تا را پس از تولد. اسم همهشان را یادش بود. هم آنی را که سه روز بعد از تولد مرده بود، هم آنی را که چند ماه بعد. یک بار تعریف میکرد با غم و لبخند که یک بچهی مرده را خودش در زمین کنار خانهی روستا دفن کرده بود.
فرزند دیگری را هم در بزرگسالی از دست داد. یک روسری سفید پوشید اول تا آخر مراسم، هر جا که عرف اجازه میداد، چند قطره اشک میریخت به آرامی و جز آن حواسش بود به مهمانها، به استکانهای چای که حتماً تمیز باشند به خالی بودن دیسهای حلوا و ترتیبی که در کنارِ هم چیده شدنِ خرماها باید رعایت میشد.
بچههای دیگرش، حتی همانی که در جوانی مرد، چندان روی خوشی بهش نشان نمیدادند. چند ده سالی عمیقاً عزادار مرگ پدرشان بودند و گویا از این که مادر آنقدرها که باید و شاید عزادار نبوده احساس نارضایتی میکردند.
من طور دیگری بودم. در روزهای بیماری او، درگیر یک رابطهی بیمار بودم. به گمانم «یک رابطهی بیمارِ دیگر» کمی دقیقتر باشد. در یک تحلیل ساده، بخشی از آن نگاه بودم که «انسان از آن چیزی که بسیار دوست میدارد خود را جدا میسازد، در اوج خواستن نمیخواهد، در اوج تمنا نمیخواهد، دوست میدارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد».
آدم راههای زیادی را برای فروپاشی پیش رو دارد. گویا به تعداد آدمها راه برای خود را مچاله کردن و فروشکستن وجود دارد. من هم به خیال خودم روش خودم را داشتم. امروز صبح یاد مادربزرگم، آبا، مرا برد به عوالم دیگری. تنها همین نبود. شاید مجموعهای از شرایط هم دخیل بود. رفتم کنار قفسهی کتابها و به دستهی کوچک تیغ خیره شدم. مدتی است به زعم خودم با تغییری در نگاه خودم نسبت به خودکشی به مثابهی سلاحی برای انتقام از زندگی، خودم را خلع سلاح کردهام. به بستهی کوچک تیغ نگاه کردم، به یادداشت کوچک کنارش نگاهی انداختم که لیستی بود از کارهایی که باید حتماً پیش از اقدام انجام دهم، چشمم خورد به شمارهی دوازده که نوشته بودم: «حیاط را تمیز کنم». دستم را بردم به سمت پیشانی و صدای دایه توی سرم پیچید. «سرت درد میکند؟»
در نگاهی که مادربزرگم به زندگی داشت گویا هیچ اتفاقی بی دلیل نمیافتاد. آدم هیچ کاری را بیسببی مشخص انجام نمیداد. مثلاً اگر دستت را بر سرت بکشی، یعنی سرت درد میکند، اگر بر کمرت بگذاری، یعنی کمرت درد میکند، بر پاها، نشانهای از پادرد و بر دستها و گلو و دیگر هم به همان طریق. همه نشانههایی از درد. بزرگترین فلسفهی دایه در زندگی این بود که همهی آدمها به مراقبت نیاز داشتند الا خودش. همهی انسانها دارای زخمهای کوچکی بودند که او خود را صاحب تخصصی در تیمار آنها میدانست. فرقی نمیکرد طرف فرزندش باشد یا هر کدام از همسایههایش. وسط برف و بوران روی کوچه و خیابان یخزده، بیرون میرفت برای تهیهی هر چیزی که لازم داشت. امکان نداشت هیچ وقت چیزی از کسی بخواهد.
یکی از دخترهایش بیمار بود. باید دورههای طولانی را در بیمارستان میگذراند. طاقت نمیآورد. همه میگفتند ولش کن. تا قبل از واکر، با همان دو عصا هم میرفت پیاش. ولش نمیکرد.
دستم را از روی سرم برداشتم. سرم درد نمیکرد. یادم افتاد به روزی که، به اسم یک جراحی کوچک، معدهاش را درآوردند به امید بیرون کشیدن سرطان از تن خمیدهی رنجورش. خودش نمیدانست مثلاً. نهایتِ مراقبت اولاد در همین حد بود. خودش نفهمد سرطان دارد. یک روز گفت پدرم هم همینطور مرد. دیگر نتوانست هیچ چیز بخورد. میگفتند روحیهاش را باید حفظ کند و این دلیل اصلی پنهان کاری بود. فارغ از این که دلیل او برای ادامهی حیات ربطی به نوع، میزان یا اسم بیماری خودش یا دیگران نداشت. برای او تنها یک چیز مهم بود. «مراقبت»، به روش خودش.
دلیلهایی که آدمها برای ادامهی حیات دارند بیشمار است. اما تعهد به همان دلایل کار هر کسی نیست. من هم میتوانستم یک عمر دربارهی تعهد، دوستی، مراقبت و مهربانی شعر بگویم اما بدانم همواره یک تهپر شکاری دارم ته گنجه که هر وقت خواستم میتوانم تمام بازی را به هم بزنم و نشان بدهم که همهی شعرها، شطحیاتی بیش نبودهاند.
باورِ آبا به مراقبت اما نه شعر بود، نه شطحیات. خیالم رفت به همان روزی که تصمیم به قطع شیمی درمانی شد به نظر پزشک. پرسید چرا دیگر نمیرویم بیمارستان؟ فهمیده بود. تنها راهی که آدمهای دور و برش برای مراقبت داشتند، دود شد و به هوا رفت. گفت فرش اتاق بزرگ را بدهید به مسجد محل. مراسم را در مسجد بگیرید یا خانهی بچهها شاید، خانه را بگذارید خالی باشد، شاید معصوم (دختر بیمار) طاقت بیمارستان و جمع را نداشت، رفت آنجا ماند. کسی نمیدانست کفناش را هم خریده بود. کشوی سوم دراور چوبی اتاق پشتی خانهی خودش.
دستهی تیغ را برداشتم و سربازی را دیدم که در میانهی میدانِ جنگ دستانش را بالا برده بود به نشانهی تسلیم. او بیدرنگ کشته خواهد شد. مقاومت بهای گران زنده ماندن است. «دلیلها» به این گرانی رنگ و بوی دیگری میدهد. تفنگ تهپر دسته نقرهام را در دست گرفته بودم. بیگمان مقاومت و مبارزه هم نیازمند سلاح مناسب است. با تیر و کمان نمیشود به جنگ با موشکها و خمپارهها رفت. بستهی کوچک تیغ را از نزدیکترین فاصلهی ممکن، روانهی زبالهدان کردم. «دوستی» و «مراقبت» از هر دلیلی کافیتر به نظر میرسند.
حواس دایه جمع بود. بهش گفتند نوبت بعدیِ دکتر چهار روز دیگر است. گفت مگر چهار روز دیگر جمعه نیست؟ سرطان جمعهها تعطیل نیست؟ ظهر جمعه راحت شد. رفت همانجایی که احتمالاً مهربانی هست و سرطان نیست. شاید.