هاله قریشی: صحبتهای خمینی را به شکلی که خودمان دوست داشتیم شنیدیم
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
هاله قریشی، استاد تنوع و ریشهیابی اجتماعی در دانشکده جامعه شناسیِ دانشگاه آزاد آمستردام، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
زمان انقلاب، سال سوم دبیرستان بودم و مثل همه، در هیاهوی انقلاب. آن روزها فعالیتهای پیشگام، تشکیلات دانشآموزی سازمان چریکهای فدایی خلق برایم خیلی جالب بود و در آن فعال بودم. روز ۲۲ بهمن جلوی شهربانی بودم و شایع شده بود که چریکها به ساختمان گارد شهربانی حمله کردهاند. وقتی به آنجا رسیدم، مردم به داخل ساختمان گارد رفته بودند و میگفتند پیروز شدهایم. صحنهی عجیبی بود. گارد همیشه ابهت زیادی داشت و ما از آن میترسیدیم، ولی مردم حالا ساختمانش را تصاحب کرده بودند و تمام حیاط بزرگش پر از جمعیت بود.
خوشحالی ملت و همبستگی بینشان برای من خیلی جالب بود. همه با هم بودند و هیچ کس احساس نمیکرد که کسی مخالف این حرکت است. البته حتماً مخالفانی هم بودند ولی آنها در آن روزها، خودشان را نشان نمیدادند.
وقتی که انقلاب اتفاق افتاد، همه میخواستند که شاه برود و سیستمی که فساد و تفاوت طبقاتی در آن زیاد است، عوض شود. خیلیها امیدوار بودند که آزادی و تساوی در جامعه شکل خواهد گرفت و فضا باز خواهد شد. این شور و هیجان و عشقی که در مردم وجود داشت و این احساساتی که آن موقع بود، وعده میداد که میتوانیم ایران نوینی ایجاد بکنیم؛ ایرانی که تمام انرژیهای نهفتهاش را رشد دهد، روشنفکرانش به آزادی سخن بگویند، بحث و گفتوگو در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی آزاد باشد و فاصلهی طبقاتی که در زمان شاه خیلی زیاد شده بود، از بین برود. اینها ایدئالهایی بود که آن موقع، من را با زیباییهایی که داشت به دنیا وصل میکرد.
شور و شوق تغییری که در روزهای انقلاب داشتیم، آن موزیکی که در خیابانها بود و کتابهایی که با هم در موردش بحث میکردیم، همهی اینها فضایی را ایجاد کرده بود که درس عشق و آزادی را به صورت فشرده احساس میکردیم. فکر میکردیم که جهان در تغییر است، امید در دنیا زیاد است و کشورمان و دنیا میتواند به طرف این زیبایی برود. آن روزها، من هفده سال داشتم و خیلی جوان بودم، برای همین بیشتر شور و هیجان داشتم و کمتر به خطرهایی فکر میکردم که ممکن است اتفاق بیفتند.
با این همه یادم است که یک روز از خالهام پرسیدم چطور ممکن است که انسانی مذهبی مثل خمینی رهبر این انقلاب باشد؟ آیا این انسان واقعاً به شکل دیگری مذهبی است یا اینکه سوسیالیستی است که در اصل ادای مذهبیها را در میآورد؟ این تردیدها برای این بود که صحبتهای خمینی در قبل از انقلاب، خیلی باز بودند و میگفت که باید به همه فضا داد و آزادی مهم است. البته ما هم دوست داشتیم که صحبتهای او را به شکلی که خودمان دوست داشتیم بشنویم.
فراموش نمیکنم که پدر بزرگم همیشه میگفت اشتباه میکنید، چطور ممکن است یک آخوند انقلاب را رهبری کند و شما او را به عنوان رهبرتان قبول کنید؟ میگفت که اگر شاه دزدی میکرد جیبش خیلی بزرگ نبود، بالاخره چیزهایی از آن بیرون میریخت و بقیه هم استفاده میکردند، ولی وقتی آخوندها دزدی کنند جیبشان آنقدر عمیق است که به هیچ کس چیزی نمیرسد. واقعاً هم بعد از انقلاب این اتفاق افتاد و جیب آخوندها و کسانی که در قدرت بودند و خودشان را روحانی میدانستند خیلی عمیقتر و بزرگتر از آنهایی بود که قبل از انقلاب مال ملت را میخوردند. آنموقع، من با خودم میگفتم چقدر آدمهایی که پیر میشوند منفی فکر میکنند ولی اصلاً فکر نمیکردم این حرف چیزی باشد که در آینده حتماً اتفاق خواهد افتاد.
در تحقیقی که بعدها در هلند انجام دادم، بسیاری از زنانی که با آنها مصاحبه کردم، دو سال نخست انقلاب را با بهشت و جهنم مقایسه کردهاند و تجربهی شخصی خودم هم همین است. ما در عرض دو سال زیباترین چیزهای ممکن را دیدیم. آزادی، فضای اجتماعی باز، عشق و ایدهآلهای بزرگی که داشتیم، طوری بودند که انگار درهای بهشت به طرف ما باز شده، اما هنوز دو سال نگذشته بود که کمکم به طرف جهنم رانده شدیم. تمام چیزهایی که فکر میکردیم به جایی برسند شکست خورد، ما گرفتار سرکوب و کشتار وحشتناک و ناامیدی مطلق شدیم و رؤیاهایمان نابود شد.
من وقتی به عنوان پناهنده وارد هلند شدم سؤال اصلی که به دنبالش بودم، این بود که چطور ممکن است چیزی به آن زیبایی و سرشار از هیجان و انرژی به اینجا برسد؟ شاید دلیلش این باشد که ما در آن دوره آزادی داشتیم، ولی جامعهی مدنی وجود نداشت که همه با هم وارد بحث شوند و گفتوگو کنند. ما فقط در این متفق بود که میخواستیم شاه برود ولی اینکه چه به جایش بیاید برایمان روشن نبود. فضای دموکراتیکی هم وجود نداشت که به کمک آن بشود فضای جدیدی ساخت. برای همین سرکوب وحشتناک شروع شد و همه گروههایی که با هم همکاری و همدستی داشتند، در مقابل هم ایستادند.
حالا بعد از ۴۰ سال وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، میبینم آرزوهایی که ما در آن دوران داشتیم، به نتیجه نرسید و ناامیدیها خیلی بدتر و بیشتر شد. بهگونهای که بسیاری از جوانها میخواهند به هر نحوی شده از ایران خارج شوند، انقلاب را زیر سؤال میبرند و از مادر و پدرهایشان سؤال میکنند که شما چرا انقلاب کردید؟ در واقع آنها حرکت پدر و مادرهایشان را مورد انتقاد قرار میدهند، چون دستآورد مثبتی از این انقلاب ندیدهاند.