سویهی روشن ملیگرایی
ceu.edu
ماه گذشته دانشگاه اروپای مرکزی در بوداپست میزبان یووال نوح هراری بود که طی یک سخنرانی چهرهی متفاوتی از ملیگرایی ارائه کرد. تفاوت بین ملیگرایی و مفاهیم رایج و مهمی چون فاشیسم، قبیلهگرایی و جهانیگرایی و رابطهی بین ملیگرایی و دموکراسی مباحث کانونی این سخنرانی بود. نوشتهی زیر ترجمهی این سخنرانی به زبان فارسی است.
امروز میخواهم با شما دربارهی ملیگرایی در قرن بیستویکم حرف بزنم، و دانشگاه مرکز اروپا در بوداپست جای کاملاً مناسبی برای صحبت دربارهی این موضوع است چون، متأسفانه، این پردیسِ دانشگاهی در حال حاضر از جمله قربانیان چیزی است، یا میتواند باشد، که به نظر میرسد یک موج فزایندهی ملیگرایی است که دارد اروپا را در مینوردد. من یک پیوند شخصی هم با این بخشِ دنیا دارم. دو تا از پدربزرگها و مادربزرگهای من از اهالی امپراتوری اتریش-مجارستان بودند و تقریباً تمام اعضای خانوادهشان، در جریان واپسین سونامی ملیگرایی که ۷۵ سال پیش این منطقه را در نوردید، کشته شدند. اما در این سخنرانی، و با این تصور که مخاطبان من احتمالاً پیشاپیش نگرانِ موج ملیگراییاند، میخواهم به خودمان هشدار بدهم که از آن طرف بام نیافتیم و تمام جلوههای ملیگرایی را ذاتاً شریرانه نشماریم. من امروز میخواهم بر سویهی روشن ملیگرایی تمرکز کنم، بر یاریرسانی عظیم آن به بشریت، و بر اهمیت مستمر آن در قرن بیستویکم.
تفاوت بین ملتها و قبیلهها
پس، اجازه دهید با پرداختن به پیشینهی ملیگرایی آغاز کنیم، که به گذشتههای بسیار دور میرسد. «ملت-دولت»های امروزی قطعاً از اجزای همیشگیِ زیستشناسی انسانی یا روانشناسی انسانی نبودهاند. «ملت-دولت»ها تحول و پیشرفتی بسیار بسیار بسیار متأخر در روند فرگشتِ بشریاند. انسانها، به معنای دقیق کلمه، جانوران اجتماعیاند: «وفاداری به جمع» در ژنهای ما حک شده است. اما تا میلیونها سال، انسانها در اجتماعات کوچک و با ارتباطات بسیار نزدیک به هم زندگی میکردند، نه در ملت-دولتها. انسانهای راستقامت، نئاندرتالها، و حتی انسانهای بخرد باستانی در دستهها و گروههایی زندگی میکردند که حداکثر صد یا دویست نفر را در بر میگرفت.
تازه حدود هفت هزار سال پیش، که در مقیاسِ فرگشتی مدتِ بسیار کوتاهی است، انسانهای بخرد آموختند که از فرهنگ به عنوان بنیانی برای همکاری در ابعاد گسترده استفاده کنند، و این رمز موفقیت ما به عنوان یک گونهی جانوری است. ما هستیم که این سیاره را به مهار خود در آوردهایم، نه نئاندرتالها یا شامپانزهها یا فیلها، چون ما تنها پستاندارانی هستیم که میتوانیم در شمار بسیار گسترده با یکدیگر همکاری کنیم، و این کار را به شیوهی انعطافپذیری انجام دهیم و شیوههای همکاریمان را در گذر زمان دگرگون کنیم. اگر ۱۰ هزار شامپانزه را در یک استادیوم فوتبال، یا بازار، یا دانشگاه بگذارید، حاصل این کار ایجاد یک آشوب و اغتشاشِ کامل خواهد بود. و اگر ۱۰ هزار انسان بخرد را در این مکانها قرار دهید، به شرط این که از فرهنگ مشترکی برخودار باشند، حاصل این کار شکلگیری شبکههای منتظمی از همکاری است.
اما به وجود آمدن اینگونه شبکههای بسیار وسیعِ همکاری پدیدهای کند و تدریجی است. هنگامی که دستههای کوچک با هم آمیخته شدند و نخستین قبیلههای انسانهای بخرد را به وجود آوردند، حدود ۷۰ هزار سال پیش در شرق آفریقا، شمار اعضای این قبیلهها چند صد نفر، یا شاید چند هزار نفر، بیشتر نبود. تا زمان «انقلاب کشاورزی»، در حدود ۱۰ هزار سال پیش، نشانهای از وجود یک جمعیت انسانیِ بزرگتر از اینها نمیبینیم. البته، این قبایل باستانی که دهها هزار سال قبل زندگی میکردند بسیار بسیار متفاوت از ملتهای مدرن بودند. ملیگرایان گاهی تصور میکنند که ملتها مانند قبیلهها هستند، اما اینطور نیست. قبایل باستانی هیچگونه سامانهی مدیریتی، مالیاتی، یا رفاهی نداشتند، نیروهای نظامی و انتظامیِ آماده به خدمت نداشتند.
از همه مهمتر این که، قبایل باستانی اجتماعات نسبتاً خودمانی و متشکل از دوستان و بستگان بودند، و نه اجتماعات آرمانیِ متشکل از افرادی که با هم غریبهاند. یک قبیلهی فرضاً ۳ هزار نفره به دستههای متعددی تقسیم میشد که همکاریهای پراکندهای داشتند. گهگاهی با هم به شکار میرفتند، یا با هم جشن میگرفتند، یا نیروهایشان را با هم متحد میکردند تا با دشمن مشترکی بجنگند. اگر در چنین قبیلهای زندگی میکردید، احتمالاً ۱۰ درصد جمعیت قبیله دوستان و بستگان بسیار نزدیک شما بودند: خواهران شما، خویشاوندان شما، یا رفقای صمیمی شما. حتی آن ۹۰ درصد دیگر هم آشنایی و ارتباط نزدیکی با شما داشتند. یک نفر احتمالاً صمیمیترین دوست خویشاوند شما بود، نفر دیگر برادر همسر خواهرزاده یا برادرزادهتان بود، نفر سوم آن کسی که پنج سال پیش در جشنی آمیزش یکشبهای با او داشتهاید. افراد بسیار کمی در قبیله وجود داشتند که از هر نظر غریبه باشند.
نکتهی شگفتآور دربارهی ملتهای مدرن این است که آنها راههایی برای این پیدا کردهاند که آدمها را به اعتنا کردن به غریبههایی وادارند که هرگز با آنها دیدار نکردهاند و آدمها را وادارند تا برای مکانهایی اهمیت قائل شوند که هرگز از آنجا دیدن نکردهاند. چنین کاری عمدتاً فراتر از توان قبیلههای باستانی بود.
چنین وضعیتی در تقابل شدید با وضعیت ملت مدرن قرار میگیرد: در ملت مدرن، بیش از ۹۹ درصد جمعیت متشکل از افرادی است که از هر نظر با هم غریبهاند. برای مثال، وطن خود من اسرائیل ملت بسیار کوچک و کشور کوچکی است و فقط ۸ میلیون شهروند دارد، اما همین جمعیت هم باز رقم بسیار بزرگی است. من حتی یک درصد از این هشت میلیون نفر را نمیشناسم، من ۸۰ هزار نفر را هم نمیشناسم. در واقع، من حتی ۸ هزار نفر را هم نمیشناسم. ۹۹.۹۹ درصد از افرادی که مثل من شهروند این کشورند از هر نظر با من غریبهاند. ممکن است من آنها را در ذهنام به عنوان برادران و دوستان خودم تصور کنم، اما این فقط تصور ذهنی است. من هیچگاه با اکثریت آنها دیدار نکردهام، و احتمال بسیار کمی دارد که زمانی بتوانم با اکثریت آنها دیدار کنم، دست کم به شکل حضوری ــ ممکن است در ایستگاه قطار از کنار خیلیها رد شده باشم، اما واقعاً هیچگاه با آنها دیدار نکردهام. آنها دوستان صمیمیِ خویشاوندان من نیستند، همسران خواهرزاده یا بردارزادهی من نیستند، یا کسانی نیستند که قبلاً آمیزش یکشبهای با آنها داشتهام.
همین نکته در مورد قلمرو هم مصداق دارد. یک قبیلهی باستانی شکارگر-گردآور در قلمرویی احتمالاً حدود چند صد کیلومتر مربع گشتوگذار داشت. اگر در چنین قبیلهای زندگی میکردید، حتماً همهی چشمهها و صخرهها و درختهای آن سرزمین را از نزدیک میشناختید. در مقابل، اسرائیل قلمرویی حدود 20 هزار کیلومتر مربع دارد. مجارستان قلمرویی شامل 93 هزار کیلومتر مربع دارد. و قلمرو روسیه 17 میلیون کیلومتر مربع است. اما اکثریت روسها هیچگاه از اکثر نقاط روسیه دیدن نکردهاند. حتی اسرائیل به آن کوچکی هم برای اکثریت ساکنان آن قلمرویی اکثراً ناشناخته است. اگر مرا اتفاقی جایی در صحرای نگب یا کوهستان جلیل یا حتی در حومهی تلآویو رها کنید، هیچ تصوری از این نخواهم داشت که در کجا به سر میبرم: خود من هم قلمرو کشور و ملتام را نمیشناسم.
مردم اغلب ملیگرایی مدرن را با قبیلهگرایی باستانی برابر میگیرند، اما این کاملاً اشتباه است. نکتهی شگفتآور دربارهی ملتهای مدرن این است که آنها راههایی برای این پیدا کردهاند که آدمها را به اعتنا کردن به غریبههایی وادارند که هرگز با آنها دیدار نکردهاند و آدمها را وادارند تا برای مکانهایی اهمیت قائل شوند که هرگز از آنجا دیدن نکردهاند. چنین کاری عمدتاً فراتر از توان قبیلههای باستانی بود. به همین دلیل، در دوران باستان، وقتی قبیلهها بزرگتر و بزرگتر میشدند، نهایتاً شمار غریبهها در کل جمعیت بیش از اندازه زیاد میشد، و در نتیجه قبیلهها دچار انشعاب میشدند. برای مثال، استرالیا حدود چهل پنجاه هزار سال قبل به سرزمینی برای سکونت تبدیل شد، شاید به دست یک قبیله، یا چندین قبیله. اما اروپاییها هنگامی که در قرن هجدهم به آنجا پا گذاشتند، با یک ملت واحد استرالیایی یا تعدادی ملت استرالیایی مواجه نشدند: با صدها قبیلهی مختلف و گاه متخاصم مواجه شدند، چون قبیلهها در گذر زمان دچار انشعاب شده بودند.
بنابراین، یکی از نکات مهمی که باید به خاطر سپرد همین است که ملتها مانند قبیلهها نیستند و ملیگرایی معادل قبیلهگرایی نیست. بعضی از ملیگرایان، که میخواهند ملیگرایی را بسیار دیرینه و بسیار طبیعی جلوه دهند، بر مخدوش کردن این تمایز بین ملتها و قبیلهها اصرار میورزند، اما این اشتباه است. حتی اگر برابریِ ملتها با قبیلهها را قبول کنیم، چنین چیزی ملیگرایی را به جزء ازلی و طبیعیِ زیستشناسی انسانی تبدیل نمیکند چون، همانطور که پیشتر اشاره شد، حتی قدمت قبیلهها حداکثر به حدود هفتاد هزار سال میرسد، حال آن که انسانها قدمتی بیش از دو میلیون سال دارند. پس، حتی قبیلهگرایی تحولِ متأخری در فرگشت انسانی است، چه رسد به ملیگرایی.
بعضی از ملیگرایان در ادامه ادعا میکنند که احساسات ملی و میهنی همان اندازه قدیمی و طبیعی است که احساس پیوند و تعلق بین مادر و فرزند. بسیار متداول است که دربارهی «ملت» و «میهن» به عنوان «مادر» حرف بزنیم، همانطور که مثلاً در عبارت «مام روسیه» میبینیم. اما چنین مقایسهای از مقایسهی قبلی هم نامتقاعدکنندهتر است. چنین ادعایی خیالبافی است. احساس تعلق با تشکیلاتی مثل «مام روسیه» شاید (بگذارید بسیار باسخاوت باشیم) به قدمت 70 هزار سال باشد. در مقابل، احساس تعلق بین مادر و فرزند در پستانداران قدمتی دست کم 70 میلیون سال دارد. پیشینهی آن به مدتهای مدیدی پیش از پدید آمدن انسانها بر میگردد.
خب، حرفهایی را که تا به حال زدم خلاصه کنم. تا میلیونها سال انسانها در دستههای کوچکی زندگی میکردند که شمار اعضایشان به چند ده نفر میرسید. بعد از آن، تا دهها هزار سال، انسانها در قبیلههایی زندگی میکردند که شمار اعضایشان حداکثر به چند هزار نفر میرسید. تنها پس از «انقلاب کشاورزی»، و پس از اختراع نوشتار و پول، حدود پنچ هزار سال پیش، است که واقعاً شاهد پیدایش پادشاهیهای بزرگ و امپراتوریها و ملتها میشویم. تبدیل شدن قبیلههای مختلف به یک ملت واحد هرگز اتفاق سادهای نبوده، نه در دوران باستان و نه در دوران ما، چون مسئلهی اصلی – همچنان که پیشتر اشاره شد – این است که قبیلههای باستانی اجتماعاتِ خودمانی و متشکل از افرادی بودند که عملاً یکدیگر را میشناختند، حال آن که ملتها اجتماعاتی متشکل از افرادی هستند که با هم غریبهاند.
غربیه در برابر بیگانه
ملتهای بزرگ هنگامی به وجود آمدند که تحولات و پیشرفتهایی، مانند کشاورزی و نوشتار و وسایل ارتباطی مؤثرتر، این امکان را پدید آوردند که شمار زیادی از غریبهها، میلیونها غریبه، در یک فرهنگ واحد سهیم شوند.
حال، باید حواسمان به این نکته باشد که تفاوتی بین «غریبه» و «بیگانه» (یا خارجی) وجود دارد. بیگانه کسی است که به زبان متفاوتی حرف میزند، ظاهرش با ظاهر من تفاوت دارد، و فرهنگی متفاوت با فرهنگ من دارد. در مقابل، غریبه ممکن است به زبان من حرف بزند، ظاهرش شبیه من باشد، ممکن است با من اشتراک فرهنگی داشته باشد، اما باز هم برای من غریبه است چون من او را هرگز ندیدهام و او را شخصاً نمیشناسم. ملتهای بزرگ هنگامی به وجود آمدند که تحولات و پیشرفتهایی، مانند کشاورزی و نوشتار و وسایل ارتباطی مؤثرتر، این امکان را پدید آوردند که شمار زیادی از غریبهها، میلیونها غریبه، در یک فرهنگ واحد سهیم شوند.
چنین تحولی گاه به اجبار و گاه به اختیار انجام شده، اما در هر حال این بس نبود که میلیونها غریبه در یک فرهنگ واحد سهیم شوند تا یک ملت به وجود بیاید. هیچکس نمیتواند روابط نزدیک و خودمانی با میلیونها نفر داشته باشد، و به همین دلیل برای تبدیل کردن یک فرهنگ به یک ملت، همیشه لازم بوده که افراد به نوعی مجاب شوند با غریبهها ارتباط برقرار کنند، به غریبهها اعتنا کنند، و این همان طرح و برنامهی بزرگِ ملیگرایی است برای این که انسانها را به همبستگی با غریبهها مجاب کند. این طرح و برنامهی بزرگ متضمن انجام دو وظیفه است، یکی آسان و دیگری بسیار بسیار دشوار.
کار اول ملیگرایی این است که مردم را مجاب کند افرادی مثل خودشان را بر خارجیها ترجیح بدهند. این کار آسانی است چون انسانها میلیونها سال همین کار را کردهاند. بیگانههراسی، تا حد زیادی، متأسفانه در ژنهای ما تعبیه شده است. تصور کنید که من به دو آدم بر میخورم که اصلاً تا به حال آنها را ندیدهام، شخصاً آنها را نمیشناسم، و هردو از این نظر با من غریبهاند، اما یکی از آنها ظاهرش به من شباهت دارد و به زبان من حرف میزند و با من اشتراک فرهنگی دارد، در حالی که دیگری ظاهر متفاوتی دارد، و به زبان بیگانه حرف میزند: تقریباً همیشه، من آن غریبهای را که ظاهرش به من شباهت دارد بر آن فرد خارجی ترجیح میدهم. این کار آسانِ ملیگرایی است. اما کار دشوار و بسیار مهمترِ ملیگرایی چطور؟
مسئلهی ملیگرایی متنفر بودن از بیگانگان نیست، چون ملیگرایی مؤلفهای بسیار مهمتر و بسیار مشکلتر دارد، و آن مؤلفه این است که گاهی غریبهها را بر دوستان و بستگان خود مرجح بشماریم. برای مثال، فرض کنید که من از مسئولان دولتیام، مثلاً در وزارت کشور، و یک فرصت شغلی به وجود آمده و من دارم با افراد مصاحبه میکنم تا آن شغل را به کسی بسپارم، من تصمیم میگیرم که آن شغل به چه کسی سپرده شود. الان باید بین دو متقاضی دست به انتخاب بزنم: یک متقاضی زن باکمالاتی است که من هرگز او را قبلاً ندیده بودم، و متقاضی دیگر زنِ تقریباً میانهحالی است که از قضا خویشاوندِ خود من است. حال، من چه باید بکنم؟ سؤال سختی است! میلیونها سال فرگشت و تکامل در سر من فریاد میزنند که: «احمق نباش! شغل را به خویشاوند خودت بده! اما و اگر ندارد!» اما ملیگرایی به من میگوید: «نه، نه، نه! تو باید شغل را به آن زن غریبهی باکمالات بدهی! چون یک میهندوستِ شایسته منافع ملی را به پیوندهای خانوادگی ترجیح میدهد، و میهن و ملت به شایستهترین کارکنان دولت نیاز دارد. دادن آن شغل به خویشاوند خودت به معنی فساد و خیانت به ملت خواهد بود.»
مثال دیگر. تصور کنید دو بچه بیمار شدهاند. یکی بچه غریبهی ناشناسی است که در شهرستان دوری زندگی میکند که من هرگز در عمرم به آنجا نرفتهام. بچهی دیگر دختر خود من است. درآمد من هم مثلاً دو هزار یورو در ماه است و در مواقع اضطراری میتوانم فرضاً هزار یورو برای مراقبتهای بهداشتی و خدمات پزشکی هزینه کنم. دوباره همان سؤال: من چه باید بکنم؟ فرگشت به من میگوید: «خب، فکر کردن نمیخواهد که، اما و اگر ندارد! هزار یورو را بردار و خرج دختر خودت بکن! او را به بهترین درمانگاه خصوصی ببر و بهترین معالجات موجود را در اختیارش بگذار.» اما ملیگرایی به من میگوید: «نه! البته که یک میهندوستِ شایسته از خانوادهاش مراقبت میکند، اما همهی شهروندان بخشی از خانوادهی تو هستند. پس، فقط پانصد یورو برای دختر خودت خرج کن، و پانصد یوروی دیگر را مالیات بده، چون دولت از این مالیاتها برای تأمین مالی خدمات بهداشتی و پزشکی عمومی استفاده میکند، برای بچههای کمبضاعتتر در نقاط دورافتادهی کشور.» حال، دوباره فرگشت به من خواهد گفت: «اصلاً! دولت را فریب بده، یک جوری از پرداختن هر مالیاتی فرار کن!» و ملیگرایی جواب خواهد داد و دوباره خواهد گفت: «این کار فساد است و، حتی در موارد خیلی شدید، میتواند به معنی خیانت باشد.»
در طول هزاران سال، ملیگرایی ــ همانند سایر ایدئولوژیها و مذهب ــ توانسته است به نوعی و تا حدی تمایلات طبیعی ما به پارتیبازی و فرار از مالیات را تضعیف کند و ما را متقاعد کند که، دست کم در بعضی موارد، باید منافع غریبههای هموطنمان را بر منافع دوستان و خانوادهی خود مرجح بشماریم. به این ترتیب، ملیگرایی ما را واداشته است که به غریبهها اعتنا کنیم، و این یکی از مثبتترین تحولات در تاریخ بشر بوده: اشتباه خطرناکی است که تصور کنیم اگر ملیگرایی نباشد، همهی ما در نوعی بهشت لیبرالی به سر خواهیم برد. به احتمال بسیار بیشتر، در یک آشوب قبیلهای به سر خواهیم برد که در آن هیچکس اعتنایی به هیچکس، مگر دوستان نزدیک و خانوادهی خود، نخواهد کرد، و در چنان آشوبی امکان ندارد که بتوانیم سامانههای کلان برای بهداشت و آموزش و امنیت بسازیم.
اشتباه خطرناکی است که تصور کنیم اگر ملیگرایی نباشد، همهی ما در نوعی بهشت لیبرالی به سر خواهیم برد. به احتمال بسیار بیشتر، در یک آشوب قبیلهای به سر خواهیم برد.
حتی دموکراسی به ندرت میتواند بدون (دست کم) حدی از ملیگرایی عمل کند. نکتهای که مردم اغلب در مورد انتخابات دموکراتیک متوجه آن نمیشوند این است که انتخابات دموکراتیک سامانهای برای حل و فصل اختلافات بین افرادی است که، با وجود این اختلاف نظرها، پیشاپیش در مورد اصول پایه به اتفاق نظر رسیدهاند و واقعاً به همدیگر اعتنا میکنند و در برخی ارزشهای اساسی با هم اشتراک دارند. انتخابات تنها در شرایطی واقعاً کارآمد میشود که من فکر کنم رقبای سیاسی من اشتباه فکر میکنند و حتی شاید فکر کنم آنها احمقاند، اما از آنها متنفر نیستم و آنها هم از من متنفر نیستند.
وقتی آدمها از هم متنفر باشند، و وقتی جامعه به قبیلههای متخاصم تقسیم شده باشد، آنوقت دموکراسی ناپایدار میشود، چون در چنین وضعیتی آدمها احساس میکنند که بهرهگیری از هر وسیلهای برای برنده شدن در انتخابات مشروعیت دارد ــ چون اگر ببازیم، قبیلهی ما به خطر خواهد افتاد: هرکس که برندهی انتخابات شود، فقط به قبیلهی خودش اعتنا خواهد کرد، و هرکس که انتخابات را ببازد، تمایلی به این نخواهد داشت که نتیجهی رأیگیری را بپذیرد: چرا به کسانی اعتنا کنم که به من اعتنا نمیکنند؟ وقتی یک کشور فاقد احساسات ملیِ مستحکم باشد، ممکن است بتواند در قالب یک دیکتاتوری امورات خودش را اداره کند، یا این که به ورطهی جنگ داخلی فرو غلتد، اما اداره کردن آن در قالب یک دموکراسی هرچه بیشتر دشوار خواهد شد. این وضعیتی است که امروزه در کشورهایی مانند کنگو، افغانستان، یا سودان جنوبی مشاهده میکنیم.
تصادفی نیست که دموکراسیها اولین بار در کشورهایی مانند بریتانیا و دانمارک پدید آمدند که، پیش از آن، احساسات ملیِ مستحکمی در آنجا وجود داشت. حتی امروزه، دموکراسیها به سختی میتوانند بدون ملیگرایی دوام بیاورند. برخلاف تصور رایج، ارتباط مثبت و مستحکمی بین ملیگرایی و دموکراسی وجود دارد؛ و باز هم برخلاف تصور رایج، بحرانی که بسیاری از دموکراسیها امروزه خودشان را در آن گرفتار میبینند بیشتر از آن که محصول طغیان ملیگرایی باشد، عملاً محصول سست شدن پیوندهای ملی است. هنگامی که ملیگرایی بیش از اندازه شدت گرفته باشد، معمولاً خودش را به شکلی بروز میدهد (مثل علامت آشکار و بیرونی یک بیماری) که شاهد انبوه منازعات بیرحمانه بین کشورها و ملتها میشوید – همانطور که یک قرن قبل در اروپا اتفاق افتاد. اما امروزه چنین منازعاتی، برای مثال در اروپا، به ندرت بین کشورها و ملتها دیده میشوند. اکثر منازعات در داخل کشورها و ملتها جریان دارند، که نشان میدهد ملیگرایی ــ نوع درست ملیگرایی ــ عملاً شکل بسیار سست و ضعیفی پیدا کرده است.
مطمئناً دنیا به لحاظ بیگانههراسی (نفرت از بیگانگان، نفرت از خارجیها) با کمبودی مواجه نیست! اما اساس ملیگرایی متنفر بودن از خارجیها نیست، اساس ملیگرایی دوست داشتن هموطنان خودتان است. در حال حاضر، با کمبود چنین دوست داشتنی در سراسر دنیا مواجه شدهایم، و در اروپا هم با کمبود چنین دوست داشتنی مواجهایم. در کشورهایی مثل عراق و سوریه و یمن، نفرتورزیهای داخلی و ضعف احساسات ملی به ازهمپاشی کامل کشور و جنگهای داخلیِ مرگبار منجر شده است. در کشورهایی مثل آمریکا، تضعیف احساسات ملی به تعمیق شکافها در داخل جامعه و تقویت ذهنیتِ «همهچیز به برنده میرسد» منجر شده است. نفرتی که امروزه در داخل جامعهی آمریکا وجود دارد به سطحی رسیده است که بسیاری از آمریکاییها بسیار بیشتر از آن که از چینیها یا روسها یا مکزیکیها بترسند یا از آنها متنفر باشد، به بعضی از هموطنان خودشان نفرت میورزند.
بسیاری از رهبرانی که امروزه خودشان را ملیگرا معرفی میکنند در واقع نقطهی مقابل آناند. آنها به جای تحکیم وحدت ملی، عمداً به شکافها در داخل جامعه دامن میزنند: با استفاده از زبان ملتهبکننده و سیاست تفرقهافکنانه، و از این طریق که هرکسی را که با آنها مخالفت میکند نه به عنوان یک رقیب مشروع بلکه به عنوان یک خائن خطرناک معرفی کنند. این نکته امروزه در مورد رئیس جمهور آمریکا، در مورد کشور خودم اسرائیل، و در مورد بسیاری از دیگر کشورهای دنیا مصداق دارد. اینگونه رهبران، وقتی زخمی در پیکرهی ملی میبینند، مرهمی روی آن نمیگذارند بلکه به آن جراحت چنگ میاندازند و عامداً تلاش میکنند تا آن را عمیقتر کنند و کاری کنند که آن زخم سر باز کند.
پس، میبینیم که ملیگرایی مهم است، اما آسیبپذیر هم هست. درک اهمیت و آسیبپذیریِ ملیگرایی موضوعی است که با بسیاری از بحثها و مناظرههای امروزی ارتباط پیدا میکند، به ویژه احتمالاً بحث و مناظرهی داغ بر سر ورود مهاجران، در مجارستان، در اروپا، و همینطور در بسیاری از دیگر نقاط دنیا. درک این که ملیگرایی اهمیت دارد اما آسیبپذیر هم هست بعضی از استدلالهای مطرح در هردو سوی این بحث و مناظره را زیر سؤال میبرد. از یک سو، کسانی که مخالف ورود مهاجراناند اغلب ملت را همچون یک موجود ازلی تصور میکنند که از دورانهای بسیار دور وجود داشته، و نباید اجازه داد که به وسیلهی خارجیها یا نفوذ و اثرگذاری خارجیها آلوده شود.
اما این فقط خواب و خیال است. تمام ملتهایی که امروزه وجود دارند پدیدههایی هستند که در دورههای نسبتاً متأخر به وجود آمدهاند. هیچ مجارستانی یا اتریشی یا ایتالیایی یا اسرائیلیای پنج هزار سال پیش وجود نداشت. اکثر ملتهای اروپاییِ فعلی احتمالاً هزار سال قدمت دارند، و بعضی از آنها هم بسیار بسیار جوانترند. همهی این ملتها با متحد کردن افرادی به وجود آمدهاند که پیش از آن به قبیلهها و قومیتهای متخاصم و متفاوت تعلق داشتند. برای مثال، آلمانیهای مدرن از ترکیب ساکسونها، پروسیها، شوابیاییها، و باواریاییها به وجود آمدند که تا چندی پیش از آن مهر و علاقهی آنچنانی به هم ابراز نمیکردند. در طول جنگ سی ساله، در قرن هفدهم، پروسیهای پروتستان و باواریاییهای کاتولیک با خصومت مرگباری با هم مقابله میکردند، حتی به شکلی بدتر از آنچه امروزه مثلاً بین شیعهها و سنیها در عراق میبینید. گفته میشود اتو فون بیسمارک، متحدکنندهی بزرگ آلمان، بعد از خواندن پیدایش انواع داروین، به این نتیجه رسیده بود که باواریاییها حلقهی مفقود بین اتریشیها و انسانها هستند! و طبعاً منظورش از انسانها پروسیها بود!
اساس ملی گرایی متنفر بودن از خارجیها نیست، اساس ملیگرایی دوست داشتن هموطنان خودتان است. در حال حاضر، با کمبود چنین دوست داشتنی در سراسر دنیا مواجه شدهایم، و در اروپا هم با کمبود چنین دوست داشتنی مواجهایم.
گذشته از این، اگرچه ملت مدرن صرفاً محصولِ اتحاد داخلی بوده، فارغ از این که در چه کشوری زندگی میکنید، زندگیتان بسیار بسیار کمبضاعت میشد اگر خودتان را فقط به محصولات و اختراعات و تفکرات ملت خودتان محدود میکردید. آیا دوست دارید همهی عمرتان فقط غذای مجارستانی بخورید، و هرگز به غذاهای خارجی مثل سوشی یا کاری لب نزنید؟ و اصلاً غذای مجارستانی چیست؟ پاپریکا، برای مثال، قطعاً مجارستانی نیست. مجارستانیهای چندین قرن قبل هرگز به غذاهایشان ادویهی پاپریکا نمیزدند، چون پاپریکا اصالتاً در مکزیک به وجود آمده و سرخپوستان مکزیکی آن را تهیه و تدارک میدیدند، و اسپانیاییها این ادویه را تازه در قرن شانزدهم به اروپا آوردند، و تازه دو سه قرن پیش بود که پاپریکا از اجزای اصلی آشپزی مجارستانی شد. پس، آیا مجارستانیهای میهندوست باید استفاده از پاپریکا را متوقف کنند چون این محصول به منزلهی حملهی خارجیها به آشپزی اصیل مجارستانی است؟ به همین منوال، آیا مجارستانیها باید فوتبال را کنار بگذارند، فقط به این دلیل که انگلیسیها این بازی را اختراع کردهاند؟ آیا باید از خواندن ادبیات خارجی، از تولستوی تا هری پاتر، دست بردارند و فقط متون سرتاسر مجارستانی را بخوانند؟ اگر این کار را بکنند، «کتاب مقدس» را هم باید کنار بگذارند، چون اهالی خاورمیانه آن را مکتوب کرده بودند و مهاجرانی از خاورمیانه آن را به اینجا آوردند. چنین کاری واقعاً مضحک است.
از سوی دیگر، اهمیت و آسیبپذیریِ ملیگرایی فلسفهی جذب بیش از اندازهی مهاجران با شتاب بیش از اندازه را هم از جهات مختلف زیر سؤال میبرد. کسانی که موافق ورود مهاجراناند اغلب مسائل و مشکلات کاملاً واقعیای را دست کم میگیرند که ورود انبوه مهاجران برای اتحاد ملی کشورها ایجاد میکند، یا این که خطرات ناشی از تضعیف احساسات ملی را دست کم میگیرند. بنابراین، اغلب قادر به درک پیوند عمیق تاریخی بین ملیگرایی و دموکراسی نیستند و متوجه این واقعیت نمیشوند که، در غیاب ملیگرایی، دموکراسی پیوسته در خطر فروغلتیدن به ورطهی قبیلهگرایی است. پس، احتمالاً مهمترین نکته دربارهی بحث و مناظره بر سر ورود مهاجران در اروپا این است که هردو طرف نظرات مشروع و موجهی دارند. کسانی که موافق ورود مهاجراناند اشتباه میکنند که رقبای خود را به عنوان نژادپرستانِ بیاخلاق معرفی میکنند، و کسانی که مخالف ورود مهاجراناند اشتباه میکنند که همهی رقبای خود را به عنوان خائنان بیخرد معرفی میکنند.
این یک نبرد بین خیر و شر نیست، بلکه بحثی بین دو دیدگاه مشروع و موجه است که میتواند و باید از طریق روالهای معمول دموکراسی به نتیجه برسد. به نظر من، کار اشتباهی است که یک دولت بخواهد انبوه مهاجران را به یک جمعیتِ بیرغبت تحمیل کند: استقرار مهاجران یک روند بلندمدت و دشوار است، و برای موفق شدن در این کار به حمایت جمعیت داخل کشور نیاز دارید. از سوی دیگر، این نیز به همان اندازه اشتباه است که نظام دموکراتیک را از بین ببریم تا بتوانیم، بنا به ادعای خود، خلوص و یگانگی مملکت را از گزند مهاجران حفظ کنیم. اتفاق بسیار نگرانکنندهای است که میبینیم در چندین کشور اروپایی، و همچنین در نقاط دیگری در گوشه و کنار دنیا، رهبران خودکامه در حال شعلهور کردن آتش ترس و هراس از ورود مهاجراناند، تا به این وسیله بنیانهای دموکراسی را تضعیف کنند.
ملیگرایی در برابر فاشیسم
خب، تا اینجا مدت زیادی به سویهی روشن ملیگرایی پرداختم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که سویهی تاریک آن را به کلی ندیده بگیریم. هنگامی که ملیگرایی به افراط کشیده شود، قطعاً میتواند به جنگ و نسلکشی منجر شود، و میتواند به تمایلات استبدادی و حتی فاشیستی دامن بزند. شاید بد نباشد چند کلمهای هم دربارهی این بگوییم که فاشیسم چیست و چه تفاوتی با ملیگرایی دارد، چون بسیاری این دو را با هم اشتباه میگیرند و فکر میکنند که هر ملیگرایی فاشیست است یا هر نشانهای از ملیگرایی نشانهای از فاشیسم است. به طور خلاصه باید گفت، آنچه ملیگرایی به من میگوید این است که ملت من یگانه است و من وظایف خاصی در قبال ملتام دارم. در مقابل، فاشیسم به من میگوید که ملت من برترین است و من وظایفی انحصاری در قبال آن دارم.
به عقیدهی فاشیسم، ملت من تنها موجود بااهمیت در دنیا است، و من نباید به هیچکس یا هیچچیزی جز ملتام اعتنا کنم. اگر لازم باشد که خانوادهام را برای ملتام قربانی کنم، باید این کار را بکنم. اگر لازم باشد که میلیونها نفر را به خاطر این ملت به قتل برسانم، باید این کار را بکنم. اگر لازم باشد که به خاطر این ملت به حقیقت و به زیبایی خیانت کنم، در این کار هم نباید لحظهای تعلل کنم. برای مثال، یک فاشیست آثار هنری را چگونه ارزیابی میکند؟ یک فاشیست چطور به این نتیجه میرسد که یک فیلم فیلم خوبی است؟ خیلی ساده است! فقط یک معیار وجود دارد. اگر آن فیلم در خدمت منافع ملی است، فیلم خوبی است. اگر آن فیلم در خدمت منافع ملی نیست، فیلم بدی است. به همین منوال، یک فاشیست چطور به این نتیجه میرسد که چه چیزهایی را باید در کتابهای تاریخ به بچهمدرسهایها درس داد؟ باز هم فقط یک معیار وجود دارد. نه حقیقت، بلکه منافع ملی. باید به بچهها همهی آن چیزهایی را درس بدهید که در خدمت منافع ملی است، و اهمیتی ندارد که حقیقت چیست.
آنچه ملیگرایی به من میگوید این است که ملت من یگانه است و من وظایف خاصی در قبال ملتام دارم. در مقابل، فاشیسم به من میگوید که ملت من برترین است و من وظایفی انحصاری در قبال آن دارم.
اتفاقات هولناک جنگ جهانی دوم و هولوکاست عواقبِ وحشتناک این طرز فکر را به ما یادآور میشوند، اما امروزه فاشیسم و دیگر شکلهای افراطی ملیگرایی حتی خطرناکتر از آن چیزی هستند که در دههی 1930 بودند، چون امروزه اینها نه فقط ممکن است به جنگ و نسلکشی منجر شوند، بلکه ممکن است مانع از آن شوند که نوع بشر با سه خطری مقابله کند که موجودیتاش را تهدید میکنند، مسائلی که تنها از طریق همکاری در سطح جهانی میشود آنها را حل و فصل کرد. این تهدیدات عبارتاند از: جنگ هستهای، تغییرات اقلیمی، و اختلال تکنولوژیکی. این سه خطر بقا و رفاه همهی کشورها و ملتها را تهدید میکنند، و هیچ کشور و ملتی به تنهایی نمیتواند با این تهدیدات مقابله کند، به صرف برافراشتن پرچمها و ساختن دیوارها نمیشود با آنها مقابله کرد. در برابر «زمستان هستهای»، هیچ دیواری نمیتوانید بنا کنید؛ در برابر «گرمایش جهانی»، هیچ دیواری نمیتوانید بنا کنید. هیچ کشور و ملتی نمیتواند به تنهایی هوش مصنوعی و مهندسی ژنتیک را مدیریت کند، چون هیچ دولتی زمام همهی دانشمندان و مهندسان دنیا را در دست ندارد.
برای مثال، انجام آزمایشهای مهندسی ژنتیک روی انسانها را در نظر بگیرید. هر کشوری خواهد گفت که ما تمایلی به انجام این آزمایشها نداریم، ما از آدم خوبها هستیم، اما نمیتوانیم به رقبای خودمان اعتماد کنیم و مطمئن باشیم که آنها هم این کار را نمیکنند: پس ما باید قبل از آنها به این کار اقدام کنیم، نمیتوانیم اجازه دهیم که از آنها عقب بیافتیم. به همین منوال، ایجاد سامانههای تسلیحاتیِ خودکار را در نظر بگیرید: روبوتهای کشتارگر. دوباره، هر کشوری خواهد گفت که این تکنولوژی بسیار خطرناکی است و مقررات دقیقی باید برای آن وضع شود، اما ما به رقبای خود اعتماد نداریم تا بتوانیم مقرراتی در این باره وضع کنیم: پس ما باید قبل از همه به این تکنولوژی دست پیدا کنیم.
اگر اجازه دهیم که اینگونه مسابقهی تسلیحات هوش مصنوعی یا مسابقهی تسلیحات ژنتیکی شکل بگیرد، فارغ از این که چه کشوری برندهی این مسابقهی تسلیحاتی میشود، بازنده نوع بشر خواهد بود. تنها چیزی که میتواند مانع از چنین مسابقات تسلیحاتی ویرانگری شود، نه دیوار کشیدن بین کشورها بلکه ایجاد اعتماد بین کشورها است، و چنین کاری ناممکن نیست. اگر امروز آلمانیها به فرانسویها اطمینان بدهند که «به ما اعتماد کنید، ما در حال ساخت روبوتهای کشتارگر در یک آزمایشگاه سری در زیر کوههای آلپ نیستیم»، احتمالاً فرانسویها به آلمانیها اعتماد میکنند، به رغم اتفاقات هولناکی که این دو کشور پشت سر گذاشتهاند. ما نیاز داریم که چنین اعتمادی را در سطح جهانی ایجاد کنیم. برای بقای نوع بشر، ضرورت دارد که به جایی برسیم که آمریکاییها و چینیها هم بتوانند، مثل آلمانیها و فرانسویها، به یکدیگر اعتماد کنند.
به همین منوال، ما نیاز داریم که یک شبکهی امنیت جهانی بسازیم تا از تمام انسانها در برابر شوکهای اقتصادی آینده محافظت کنیم، شوکهایی که انقلاب هوش مصنوعی به وجود خواهد آورد. تکنولوژی «خودکارسازی» ثروتِ هنگفتی به قطبهای تکنولوژی پیشرفته مثل «سیلیکون ولی» و شرق چین تزریق میکند، و در همین حال بدترین اثرات آن در کشورهای در حال توسعه محسوس میشود که اقتصادهایشان وابسته به کارِ کارگرانِ ارزان است. شغلهای بسیار بیشتری برای مهندسان نرمافزار در سان فرانسیسکو و شانگهای به وجود خواهد آمد، اما شغلهای کمی برای کارگران کارخانهها و رانندگان کامیونها در مکزیک و بنگلادش وجود خواهد داشت. اگر راه حلهایی در سطح جهانی برای مقابله با اختلالات ناشی از هوش مصنوعی پیدا نکنیم، ممکن است کل کشورها دچار فروپاشی شوند و در نتیجه آشوب و خشونت و سیل مهاجرت کل دنیا را به بیثباتی خواهد کشاند.
ملیگرایی در برابر جهانیگرایی
پس، برای حفظ بقا و شکوفایی در قرن بیستویکم، نوع بشر به همکاری جهانیِ ثمربخشتری نیاز دارد، و ملیگرایی نباید به شکل یک مانع برطرفنشدنی در مسیر اینگونه همکاریها درآید. میدانم که بعضی از سیاستمداران، مانند رئیس جمهور آمریکا، استدلال میکنند که نوعی تضاد و تناقض ذاتی بین ملیگرایی و جهانیگرایی وجود دارد، و ما باید جهانیگرایی را پس بزنیم و ملیگرایی را انتخاب کنیم. اما این اشتباه است، نه به این دلیل که باید جهانیگرایی را انتخاب کنید، بلکه به این دلیل که هیچ تضاد و تناقضی بین ملیگرایی و جهانیگرایی وجود ندارد. چون مسئلهی ملیگرایی نفرت ورزیدن به خارجیها نیست، بلکه مهر ورزیدن به هموطنان خودمان و مراقبت کردن از آنها است. در قرن بیستویکم، تنها راه برای تضمین امنیت و رفاه هموطنان شما همکاری کردن با خارجیها است. پس، امروزه ملیگرایانِ شایسته باید جهانیگرا باشند.
جهانیگرایی به معنی رها کردن تمام سنتها و تعلقات ملی نیست، و قطعاً به معنی باز کردن مرزها به روی مهاجرتِ نامحدود نیست. میدانم که «توهم توطئه»ای انتشار یافته مبنی بر این که جهانیگرایان میخواهند تمام محدودیتها در زمینهی مهاجرتها را از میان بردارند و دهها میلیون خارجی را سیلآسا به اروپا وارد کنند. اما این حرفِ به کلی مهملی است. من خودم از قضا چندتایی جهانیگرا میشناسم و هیچکدام از آنها خواهان چنین چیزی نیستند. جهانیگرایی در واقع به معنی چیزهایی بسیار متینتر و بسیار معقولتر است. اول این که، جهانیگرایی به معنی متعهد شدن به تعدادی قانون جهانی است. این قوانین نافیِ یگانگیِ هر ملت نیستند، یا نافیِ تعلقِ خاطری که مردم باید به ملت و کشورشان داشته باشند؛ قوانین جهانی فقط روابط بین ملتها و کشورها را مقرر و تنظیم میکنند.
مسئلهی ملیگرایی نفرت ورزیدن به خارجیها نیست، بلکه مهر ورزیدن به هموطنان خودمان و مراقبت کردن از آنها است. در قرن بیستویکم، تنها راه برای تضمین امنیت و رفاه هموطنان شما همکاری کردن با خارجیها است. پس، امروزه ملیگرایانِ شایسته باید جهانیگرا باشند.
به عنوان یک مدل مناسب، بجا است که به «جام جهانی فوتبال» فکر کنیم. جام جهانی فوتبال رقابتی بین ملتها است، و مردم اغلب تعلق خاطر بسیار شدیدی به تیم ملی خودشان احساس میکنند، اما در عین حال همین «جام جهانی» نمایش شگفتانگیزی از هماهنگی جهانی هم هست. فرانسه و کرواسی نمیتوانند با هم مسابقهی فوتبال بدهند، مگر این که فرانسویها و کرواتها در وهلهی نخست در مورد قواعد بازی با هم به توافق رسیده باشند. هزار سال قبل، مطلقاً محال بود که فرانسویها و کرواتها و ژاپنیها و آرژانتینیها را برای مسابقات ورزشی در روسیه گرد هم آوریم. حتی اگر میشد یک جوری اینها را آنجا جمع کنیم، امکان به توافق رسیدن آنها بر سر قواعد بازی اصلاً وجود نداشت. اما امروزه چنین کاری از ما بر میآید، و این حاصل عملکرد جهانیگرایی است. اگر جام جهانی فوتبال را دوست دارید، پس جهانیگرا هستید!
اصل دوم جهانیگرایی این است که گاهی وقتها ضرورت دارد منافع جهانی را بر منافع ملی ترجیح بدهیم ــ نه همیشه، بلکه گاهی وقتها. برای مثال، در همان «جام جهانی فوتبال»، تمام تیمهای ملی موافقت میکنند که از داروهای ممنوعشده برای تقویت عملکرد ورزشکارانشان استفاده نکنند. حتی اگر بتوانید با تزریق این داروها به فوتبالیستهای خود برندهی جام شوید، نباید به این کار اقدام کنید: چون اگر شما چنین کاری بکنید، ملتهای دیگر و تیمهای دیگر هم به زودی از سرمشق شما پیروی میکنند و «جام جهانی فوتبال» به رقابت بین متخصصان بیوشیمی تبدیل میشود و ورزش تباه خواهد شد! همین وضعیت در مورد اقتصاد هم وجود دارد: در اینجا هم باید توازنی بین منافع جهانی و منافع ملی برقرار کنیم. حتی در یک دنیای جهانیشده هم بخش عمدهی مالیاتهایی که میپردازید باز صرف خدمات بهداشتی و آموزشی در کشور خودتان خواهد شد. اما گاهی هم ملتها موافقت میکنند تا از سرعت رشد اقتصادی و توسعهی تکنولوژیک خود کم کنند، تا از تغییرات اقلیمی فاجعهبار جلوگیری کنند و مانع از گسترش تکنولوژیهای خطرناک شوند.
درست است که در گذشته انسانها هرگز نتوانستهاند یک همکاری جهانیِ ثمربخش به وجود بیاورند، اما انسانها میتوانند شگردهای تازهای بیاموزند، ملتها هم همینطور. پنج هزار سال پیش شگرد کاملاً تازهای عرضه شد، و تعدادی قبیله با هم متحد شدند تا نخستین ملتها را به وجود بیاورند. در آن زمان هم احتمالاً آدمهای محافظهکار زیادی بودهاند که میگفتند: این کار ناممکن، نامطلوب، و غیرطبیعی است که ملت بهوجود بیاوریم، ما میخواهیم به شکل همان قبیلهها باقی بمانیم. در مسیر طولانیِ بین دستههای کوچک شکارگر-گردآور و همکاریهای جهانی، ملیگرایی به جناح جهانی بسیار بسیار نزدیکتر است.
در آغاز، و تا میلیونها سال، ما انسانها احتمالاً میتوانستیم تنها با ۸۰ دوست و خویشاوندمان همکاری ثمربخش داشته باشیم. حالا، به لطف ملیگرایی، مردم میتوانند با هشتاد میلیون یا حتی هشتصد میلیون غریبه همکاری داشته باشند. فاصلهی باقیمانده تا قادر شدن به همکاری با هشت میلیارد غریبه به نسبت اندک است. حال، این به معنی فراخوان دادن برای تأسیس یک دولت جهانی نیست ــ چنین نگرشی خطرناک و غیرواقعبینانه است. به عقیدهی من، هدف ما باید دست یافتن به هماهنگی جهانی، بدون یکسانسازی، باشد: مثل یک ارکستر، که در آن هر سازی با ساز دیگر تفاوت دارد اما همه در هماهنگی با هم مینوازند. اگر همهی سازها مثل هم باشند یکسانی به وجود میآید و موسیقی بیروح میشود. و اگر هر سازی سهم خود را کلاً بیاعتنا به سازهای دیگر بنوازد، چیزی که میشنوید سروصدای وحشتناک خواهد بود. ما نیاز داریم که راه میانهی متوازنی پیدا کنیم.
در پایان، باید بگویم که حرف اصلی من، یا یکی از حرفهای اصلی من، این است که ما مجبور نیستیم بین ملیگرایی و جهانیگرایی دست به انتخاب بزنیم، چون هیچ تضاد و تناقضی بین آنها وجود ندارد. بدون ملتهای با اعتماد به نفس، بیشتر احتمال دارد که بشریت به قبیلههای متخاصم تجزیه شود تا این که همکاری جهانی به وجود بیاید. از سوی دیگر، بدون همکاری جهانی، هیچ ملتی نمیتواند با چالشهای قرن بیستویکم مقابله کند. این همه در عمل به چه معنا است؟ به این معنا که ما باید به مسائل جهانی و منافع جهانی در همین چارچوب ملت-دولتها وزن و اهمیت بیشتری بدهیم.
وقتی زمان شرکت در انتخابات بعدی فرا میرسد، و سیاستمداران به شما التماس میکنند که به آنها رأی بدهید، باید چهار سؤال پیش روی آنها بگذارید. اگر انتخاب شوید، چه اقداماتی برای کاستن از خطر وقوع جنگ هستهای خواهید کرد؟ چه اقداماتی برای کاستن از خطر تغییرات اقلیمی خواهید کرد؟ چه اقداماتی برای وضع مقررات در مورد تکنولوژیهای اختلالآفرینی مانند هوش مصنوعی و مهندسی ژنتیک خواهید کرد؟ و در نهایت، دنیای سال 2050 را چگونه میبینید؟ بدترین تصویرِ ممکن از این سال به نظر شما چیست، و دیدگاه شما در مورد بهترین تصویر ممکن از این سال چیست؟ اگر سیاستمدارانی هستند که این سؤالها را درک نمیکنند، یا این که دائم دربارهی گذشته حرف میزنند بدون این که بتوانند تصویر بامعنایی از آینده ترسیم کنند، به آنها رأی ندهید.
برگردان: پیام یزدانجو