سه تصویر دیگر از روزهای مردم
voa
در این روزها، صدها تصویر از اعتراضات خونین آبانماه منتشر شده است. برای کسی که از دور و با حسرت به آنچه در «خانه» میگذرد، نگران است، همهی این تصاویر لحظاتی میشوند از فرو ریختن و درهمشکستن. این لحظات برای یک تبعیدی آئینهای از دریغها است. با هر تصویر، یک کاش، و با هر فریاد، یک رنج. در میان همهمهی جمعیت و هیاهوی مردمانی که از «استبداد زیر پرده دین» خستهاند، به دنبال روزنهای از نور میگردی، اما میدانی که پشت پنجره ایستادهای و عاملیت او را که در گریز و عبور از این صحنهها، لحظهای را ثبت کرده، تجربه نخواهی کرد. آتشی که در میانه روشن شده و کسانی دور آن جمعاند و ناگهان صدای گلولهها، دورند. هزاران کیلومتر دورتر.
میگویند آنچه در آبان ۱۳۹۸ رخ داد، شاید که نقطهی عطفی برای آینده شود. اما وقتی از نقطهی عطف سخن میگوییم به معنی نقطهی چرخش و لحظهی تصمیم هم هست. چه خواهد شد؟ پرسش سهمگین آینده. شاید برای یافتن پاسخ، باید که به همین امروز خیره شویم. پس از میان هزاران تصویر، سه تصویر:
تصویر اول
ارومیه، جمعیتی فشرده در کنار هم ایستادهاند: از زن و مرد. در مقابلشان گروهی از مأمورانِ سرکوب با کلاهخود و لباسهای ویژه دیده میشوند. مردم کاملاً به این نیروها چسبیدهاند و جمعیت چنان فشرده است که فاصلهای میان آنها نمیبینی. زنان در مقابل صف و سینه به سینه با آنها ایستادهاند. فیلمبردار، دوربین گوشیاش را به روی جمعیت میچرخاند. بر روی دیوار یکی از ساختمانهای اطراف، تصاویری از کشتههای جنگ است. مهدی باکری را میتوان تشخیص داد. صدای هیاهوست.
این فیلم در همان روزهای اول منتشر شد. هنوز سرکوبهای خونین، سراسری نشده بود. هنوز راه ارتباط باز بود. در میان هیاهوی جمع، شعاری تکاندهنده به گوش میرسد. مردم فریاد میزنند: «تورک، کورد، أل أله / هامی ظولمه قارشیدیر». یعنی «ترک و کرد، دست در دستِ هم در برابر ظلم ایستادهاند.» دیدن این صحنه و شنیدن این شعار، تنها تصویر امیدبخش تمامی این روزهای خون و جنون بود. هم آنچه به چشم میدیدی که در جریان است و ادعاهای دروغ از دشمنیِ ملتها که با همین تصاویر برملا میشد و هم امید به دلالت تاریخی این تصاویر و فریادها، که به همدستی اقلیتها و به حاشیه راندهشدگان شهادت میداد و هم حتی وجه تلخ ماجرا، که نشان میداد ظلم مشترک میتواند به همدلی و همبستگی مظلومان بینجامد. اینهمه، تنها در یک قاب نمایش داده میشد و همین بود که امیدبخش بود. اما بهجز آن، کدام امید؟
تصویر دوم
مریوان، فیلم کوتاهی از خیابان و از میانهی میدان یکی از درگیریها منتشر شده است. دوازده ثانیه از یک جنگ و گریز. چهار یا پنج نفر در میانهی کوچه در حال پرتاب سنگ دیده میشوند. صدای گلوله حتی لحظهای قطع نمیشود. از این دوازده ثانیه، دوربین برای دو ثانیه، سمت پیادهرو میچرخد و کسی را میبینیم که بر زمین افتاده است و سه نفر که به بالای سر او میرسند. اما دوربین بلافاصله به خیابان میچرخد. زمین مملو از پارههای سنگ است. زیر رگبار گلولهها، دستهای خالی به سوی سنگ میروند. از میان فریادها و همهمهها و صدای نفیر گلولهها، گویی این روح شهر است که به پرواز در آمده است. و تنها لحظاتی از آنچه را که هرگز نخواهیم دید و هرگز نخواهیم فهمید، با ما شریک میشود. ما نظارهگر سرکوبِ به حاشیه راندهشدگانایم. اما میدانیم که این اولین تجربهی «مهریوان» نیست. اولین تجربهی کردستان نیست. تاریخ را باید از پیشتر نگاه کرد. و شاید که شهر بپرسد تو پیش از این کجا بودی؟ سنگها در برابر گلولهها به پرواز درمیآیند. و کاش نه گلولهای بود و نه سنگی. ماشین سرکوب، از حذف دگراندیشان و مخالفان، به قتلعام مردم رسیده است. در کوچهها پرسه میزند و جان نوجوانان را میگیرد. نامها از معنی تهی شدهاند، آنکه میکشد خود را حافظ امنیت مینامد و آنکه میمیرد متهم به شرارت است. اما در خیابان مریوان، آن دوازده ثانیه هر چه هست، چیزی از تصویر مقاومت نیز هست. و اینکه ایستادگی همچنان وجود داشته است.
تصویر سوم
مهرشهر کرج. درِ خانه باز بود. کسی دورتر بر روی پیادهرو بر روی زمین افتاده و خوناش به خیابان سرازیر شده بود. چند تن با سرعت عبور میکردند و یکی از مأمورانِ سرکوب با همان لباس سیاه نفرتاش، عابران را به ضرب باتوم دور میکرد و فریاد میزد که بدوید. کسی کنار آنکه بر پیادرو افتاده، نمیایستاد. کسی در کنارش بر زمین نمینشست. او تنها به روی سینهاش افتاده بود و حرکتی نداشت.
تمامی این لحظات تنها چهار ثانیه است. بارها و بارها این تصاویر را دیدم. شش نفر عابر پیاده که یکی از آنها کودکی کمسال است از مقابل ما گذشتند و نمایندهی سرکوب نیز در لحظهی آخر وارد کادر دوربین شد. صدای فریادهای سرکوبگر، تنها صدایی است که از بیرون به گوش میرسید. او بر سر عابران فریاد میزد که «بدو، کجا داری میری؟ بدو».
اما صدای داخل خانه، صدای ناظران است. شاید که صدای ماست. زنی پشت به دوربین، در را نیمه باز گذاشته و به بیرون نگاه میکند. صدای دختری جوان از داخل به گوش میرسد که از ضبطکنندهی این لحظات میخواهد تا تصاویر را برای او هم بفرستد. ما در آنجا نیستیم. نه از عابرانایم، نه از آنها که «در» را نیمهباز گذاشتهاند و به او که آنسویتر خوناش جاری است، مینگرند.
این پنجره، رو به تاریخ ما گشوده است. هر بار که این لحظات را میبینم ــ لحظاتی که تنها چهار ثانیه است ــ به این چهل سال میاندیشم. به جوانانی که در خون خود غرقاند و به عابرانی که میگریزند و به قاتلانی که میکشند و به درهای نیمهباز.