تاریخ انتشار: 
1398/11/19

رؤیای بازگشت به گذشته

محمد حیدری

Photo by Mehrshad Rajabi on Unsplash

گاه فکر می‌کنم که سرنوشت ملت‌ها و آدمها چقدر شبیه هم است. یا در آرزوی آینده‌اند و یا در حسرت گذشته! جوانی ۱۹ ساله بودم که در شهری دور دانشجو شدم. اولین روزی که در محوطه‌ی بزرگ دانشگاه تنها ماندم، خوب به یادم هست. بعد از چند روز که با پدر و برادرم در شهر جدید سپری کردیم، بالاخره روز آخر رسیده بود. از صبح تا ظهر گپ زدیم و بعد از ظهر بود که پدر و برادرم را در آغوش کشیدم، خداحافظی کردیم، و رفتند.

نمی‌دانم چند دقیقهی بعد بود که گرمای خونی را که از بینی‌ام جاری شده بود حس کردم. معمولاً در موارد مشابه، به پشت دراز می‌کشیدم تا خون‌ریزی بند آید. این بار هم به سرعت از روی نیمکت محوطهی دانشگاه برخاستم و روی چمنهای اطراف دراز کشیدم. در همان لحظات اول، خونی که جاری شده بود، پیراهن سفیدم را سرخ کرده بود و هر عابری که گذر می‌کرد با شگفتی و نگرانی نزدیک می‌شد تا شاید کمکی کند. اما به هر که نزدیک آمد، گفتم که مشکلی نیست و نیازی به کمک ندارم. این وضعیت برای من عادی بود. به پشت دراز کشیده بودم و رو به آسمان نگاه می‌کردم. خون‌ریزی بند آمده بود اما توانِ برخاستن نبود. این بار تنهایی، بی‌کسی و در غربت بودن سخت گران می‌آمد. یادم نیست که آن ساعتها به چه می‌اندیشیم اما اندوه یک جوان ۱۹ ساله هنوز هم در یادم هست. تا غروب در همان وضعیت ماندم. دانشگاه خلوت شد و دیگر عابری هم عبور نمی‌کرد. آفتاب که رفت، هوا سردتر شد. وقتی برخاستم، هنوز گیج بودم و نگران.

من در گردابی از دریغ‌ها و آرزوها به دنبال پیروزی و شکوه تاریخی در آینده بودم و هر روزم را می‌کشتم.

امروز از خاطرات دانشگاه، این‌ یکی به نمادی از تمامی سالهای دانشجویی‌ام تبدیل شده است. زندگی در تنهایی ترسناک و بالغ شدن و از کودکی به در آمدن فرایندی دردناک بود. و هر لحظه از آنچه می‌گذشت، خشمگین بودم و ناراضی. حتی لحظه‌ای به یاد ندارم که این حس متناقض نارضایتی را فرو گذاشته باشم. هر چه بود، آرزوهایی بود دور و دراز، ادعاهایی بی‌پشتوانه و خواستهایی بدون اراده. من در گردابی از دریغها و آرزوها به دنبال پیروزی و شکوه تاریخی در آینده بودم و هر روزم را می‌کشتم. تصورم این بود که این روزهای نفرین شده و ناکام اگر بگذرد، به ستیغ نورانی قله‌های کامیابی دست خواهم یافت. چگونه؟ لابد به یاری تقدیر. انسان متوسطی بودم که بدون داشتن ابزارها و استعداد و سرمایه و برنامه و حتی بدون دانستن و شناختن، تنها به تقدیر و ضرورت تاریخ امید بسته بودم. روزها در پی روزها و هفته‌‌ها در پی هفته‌ها گذشت و ماه‌ها به سالها تبدیل شد و نوجوانی به گذشته پیوست. حتی یک روز را به یاد ندارم که از آنچه در جریان بود و به آنچه در آن لحظه می‌گذشت و آنگونه که در آن‌جا بودم توجه کرده باشم. رو به آینده بودم و هر روز می‌گذشت و آینده نرسیده بود.

***

بیست سال بعد وقتی که به آن شهر نازنین بازگشتم، چنان دریغی در وجودم خانه کرده بود که جان‌به‌لب ‌شدم. از درِ اصلی دانشگاه وارد خیابان بلندی می‌شوی که هر دو سویش درختان سر به فلک کشیده ایستاده‌‌اند و گویا که قرن‌هاست ناظر از دست رفتن «زمان» بوده‌اند. از میان درختان به کوچه‌های فرعی محوطهی دانشگاه و از آن‌جا تا مقابل دانشکده‌ها و نیمکتها و اتاقهایی که محل دفن روزگار از دست رفته بود و از آن‌جا تا روی تپه‌های اطراف دانشگاه قدم زدم. باز هم دریغها و آرزوها. در آستانهی میانسالگی، دیگر این آینده نبود که حال را بی‌اثر می‌کرد. این بار گذشته هجوم آورده بود. در حالی که قلبم از درد مچاله می‌شد، آرزو کردم که کاش به گذشته باز می‌گشتم و از همان چیزی که بود، همان چیزی که نمی‌دیدم، همان «لحظه‌ی بودن» لذت می‌بردم. نمی‌دیدم که باز از آن چیزی که بود، می‌گریزم، اما این بار به گذشته.

در حال قدم زدن بر روی نیمکتی نشستم. ساعتی گذشت و عابری کنارم نشست. او بعد از چند دقیقه با مهربانی پرسید چرا پریشانی؟ گفتم که سال‌ها پیش این‌جا دانشجو بودم و همه چیز از دست رفته است. می‌خواهم به این‌جا باز گردم و دوباره در دانشگاه ثبت نام کنم، دوباره ساکن خوابگاه شوم، با دوستان در صف غذاخوری بایستیم، به کتابخانه برویم، در شهر بچرخیم، بازار را ببینیم، دوباره در همان قرارگاه قدیمی جمع شویم، دوباره برف سنگین و باد زوزه‌کشان شهر را تجربه کنیم. سوار بر تاکسی از ترافیک سنگین میدانها تا خوابگاه عبور کنیم، دوباره غروبها از سرویس جا بمانیم و تا نیمهشب در دانشگاه و زیر درختها پرسه بزنیم. دوباره اعلامیه بچسبانیم و مقابل دفتر رئیس دانشگاه تحصن کنیم. گفتم باید به این‌جا بازگردم و این بار قدر لحظه را بدانم. او کمی تأمل کرد و گفت اما بازگشت به گذشته ممکن نیست. وقتی به آنچه که از آن عبور کرده‌ای باز می‌گردی، دیگر هیچ چیز مثل گذشته نیست. در واقع تو به آن‌چه گذشته است، باز نمی‌گردی، بلکه این بار موقعیت جدیدی خلق می‌شود که با آنچه از دست رفته، متفاوت است. هم بازیگران متفاوت‌اند، هم زمین بازی. زمان همه چیز را ویران کرده و حتی مکان دیگر دستیافتنی نیست. گفت که او جایی دیگر تلاش کرد تا چیزی از گذشته را احضار کند و دوباره و این بار با فهم امروز، زندگی‌اش کند، اما اتفاقی که افتاد این بود که حتی خاطرهی شیرین گذشته نیز نابود شد. او با اندوه یادآوری کرد که بازگشت به گذشته ممکن نیست.