چگونه در جهانی غیرانسانی میتوان انسانیت را ارج نهاد
encyclopedia.ushmm.org
موسیقیدان و شاعر اتریشی، لِئو اشتراوس (1944-1897)، تِرِزیناشتات (Theresienstadt) را «انگار که شهر» یا «شهرگونهجایی» نامیده است. نازیها آن را ساختند تا ایستگاهی موقتی برای زندانیان یهودی در مسیر آنها به دیگر اردوگاههای کار اجباری شود. اما در عین حال از آن استفادهی تبلیغاتی میکردند: زندانیان یا ساکنان آنجا یهودیان مسن بودند، به اضافهی کافه، دانشگاه، کتابخانه، حتی سالن اپرا. ترزیناشتات خانهای برای یهودیان بود، که نازیها به آنها «اهدا کرده بودند»، روشی از سوی نازیها تا بتوانند عموم جهانیان را در مورد نسلکشی و کشتار یهودیان بفریبند. ترزیناشتات نوعی توهم بود: کبکبه و دبدبهی شهری بافرهنگ، علتِ وجودی [raison d’êtr] آن را که بیرحمی و کشتار بود پنهان میکرد. همانطور که اشتراوس در شعرش «انگار که» [Als-ob] میگوید:
قهوهخانهای آنجاست
درست مثل کافهای اروپایی
با ساز و نوای موسیقی
آنجا احساس میکنی که انگار ...
جایی که آدمها تقدیری ناگوار را تاب میآورند
انگار که آنقدرها هم ناگوار نیست
[که] حرفهایشان دربارهی آیندهای بهتر است
انگار که فردایی هم در کار است.
بیشتر از 30 هزار نفر در ترزیناشتات مردند و 88 هزار نفر به دیگر اردوگاههای مرگ تبعید شدند.
در سال 1942، امیل اوتیتس، فیلسوف چک-آلمانیِ 59 ساله، را در ترزیناشتات منزل دادند. در اینجا، در این انگار که شهر/شهرگونهجا بود که او فلسفهی بدیع و اصیل خود را صورتبندی کرد ــ در واقع، سرشت فریبندهی ترزیناشتات نوعی اساس و بنیاد برای اندیشهی او فراهم کرد. اوتیتس وقت خود را در ترزیناشتات صرف «آزمونی» کرد که به کندوکاو در این مسئله اختصاص داشت: چگونه آدمی میتواند انسانیت خود را در شرایطی چنین غیرانسانی حفظ کند؟ اوتیتس توانِ عمل کردن، خود را بیرون کشیدن از زنجیرهی علّی رویدادها و آفرینش رشتهی جدیدی از رویدادها را ذاتِ انسانیت تلقی میکند. به این معنا، اردوگاه کار اجباری جهانی غیرانسانی است، و در آن آدمی از امکان آغاز کردن زنجیرهای جدید از اعمال و پیشبینی نتایج آن به صورتی منطقی و مستدل محروم است. در چنین شرایطی، چگونه میتوان تماماً انسان بود؟ جوابی که او ارائه میدهد تخیل، داستان و واقعیت را به هم پیوند میدهد.
این ایده که داستان برای سازگاریِ شایسته و درست با واقعیت ضروری است در اندیشهی فلسفی دهههای 1930 و 1940 امری عادی بود. هانس وایینگر، متخصص آلمانی فلسفهی امانوئل کانت، میگفت که داستانها غفلت و انحراف از واقعیت نیستند بلکه خود ذات و ماهیت رابطهی ما با واقعیتاند. او در فلسفهی «انگار که»: نظامی از داستانهای نظری، عملی و دینی بشریت (1911) میگوید که مردم عموماً بر اساس پیشفرضهایی عمل میکنند که میدانند نادرست است. از نظر وایینگر، حتی دانشمندان در تمام مدت کار با تخیلشان به واقعیت روی میکنند. برای مثال، «اتم» را در نظر آورید که به عنوان «مرکزی بدون امتداد» تعریف شده است. با وجود سرشت متناقض این تعریف، خود این مفهوم مفید و کارآمد از آب در آمده است، ابزاری ساختگی و تخیلی که این امکان را برای ما فراهم میکند که دانش خود را از واقعیت غیرساختگی و غیرتخیلی ژرفا بخشیم. یا میتوانید نظریهی اقتصادی آدام اسمیت را در نظر بگیرید که بر اساس فرض رفتار خودمحورانه بنا میشود. اسمیت میدانست که آدمیان فقط و منحصراً خودمحور نیستند اما بنای این پیشفرض یکسویه به بینشهایی منجر شد که در غیر این صورت او به آنها نمیرسید.
امید همانا تلاش برای فهمیدن تناهی و محدودیت خویش است
فلسفهی وایینگر شعر «انگار که»ی اشتراوس را تکمیل کرد، و اوتیتس این دو را با تفکر خویش سازگار کرد، و آنها را در کتابش روانشناسی زندگی در اردوگاه کار اجباری ترزیناشتات، که پس از آزادی نوشت، به کار گرفت. اوتیتس بر آن بود که توانایی فرد بر فرارفتن از وضعیت فعلیاش مهارت سرنوشتساز بشریت است، و این امر برای تفکر واضح و روشن، علاوه بر بقای محض، ضروری است. به گفتهی او «سازگاری» [ad-just] ــ یعنی «حق مطلب را ادا کردن» [do justice] در هر وضعیتی که آدمی خود را در آن مییابد ــ محتاج نوعی فاصله گرفتن از آن وضعیت است. از نظر اوتیتس، این فاصله گرفتن نیازمند «قصه و داستان» است ــ در واقع، نمیتوان جهان را بدون حدی از فاصلهی خیالی تجربه کرد. جهان هرگز به شیوهای مستقیم و بیواسطه تجربه نمیشود: دست شستن از تخیل به معنای رها کردن واقعیت است. در نهایت، منظور این است که وضعیت کنونی آدمی هرگز به طور کامل او را متعین نمیکند زیرا همیشه نشانی از فاصلهی خیالی وجود دارد. این است اصل و منشأ اینکه چگونه به نظر اوتیتس در جهانی غیرانسانی میتوان انسان باقی ماند.
در اردوگاه کار اجباری، هیچ مفهومی بیشتر از مفهوم آزادی خیالی به نظر نمیرسد. با این همه، در اندیشهی اوتیتس، خود انسانیت دقیقاً وابسته به همین آزادی است ــ هرقدر که غیرواقعی به نظر رسد. در اینجا، فقط اوتیتس نیست که چنین نظری دارد. ویکتور فرانکل، یکی دیگر از ساکنان ترزیناشتات (که بعداً به آشویتس تبعید شد)، تأکید کرده است که این اردوگاه به طرز معماگونه و پارادوکسی تجربهی آزادی را در حالت محض و عریانش عرضه میکرد. فرانکل در انسان در جستجوی معنا (1946) نوشت:
هر روز، هر ساعت، فرصتی را برای تصمیمگیری عرضه میکرد ... که تعیین میکرد آیا شما بازیچهی شرایط شدهاید یا نه، از آزادی و شرافت دست میکشید تا شخصیتتان فرم و قالب زندانیِ نوعی را به خود بگیرد یا نه.
اما اوتیتس تا آنجا پیش نرفت. از نظر او، آزادی تنها تواناییِ یافتن شکافی در «اجتماع اجباری» (به تعبیرِ اچ جی آدلر، دوست زندانی و دانشپژوه او) و گریختن از جبر بیرحمانه و ناگوارِ آن نیست. برای آنکه آزادی واقعی باشد، باید این امید را در دل زنده نگاه داشت که میتوان در جهان نفوذ کرد و تأثیر گذاشت. به عبارتی، آزادی نه تنها توانایی آغاز کردن سلسلهی جدیدی از رویدادها بلکه این امید است که شاید کسی بتواند چنین کند. و اگر، همانطور که فرانکل میگفت، حتی با عادیترین اعمال پای مرگ و زندگی در میان آید، جلوی آزادی شخص به شدت گرفته شده است. آزادیای که هر کس بتواند در آن سهیم باشد از واقعیتی معمولی، نه خارقالعاده، ناشی میشود ــ از امکان تصمیمگیری بدون ترس از پیامدهای مهلک و کشنده.
اوتیتس از چشماندازی پدیدارشناختی به وضعیت، و آزادیاش، روی میکند: کانون توجه او این است که عملکرد آگاهی چگونه به نظر میرسد. از این موضع، به نظر اوتیتس، آزادی همچنین توانایی آگاه ماندن از رنج خویش است. اگر در این کار موفق شویم، میتوانیم از واقعیت ادراک وضعیت از چشماندازی خاص آگاه شویم و، بنابراین، دریابیم که شخص از رنج و عذاب خویش جداشدنی نیست. آگاهی از رنج کشیدن فینفسه فاصله گرفتن از رنج کشیدن ــ حتی رهایی از آن ــ است. ماهیت آزادی نه منحصراً چیرگی حماسی بر وضعیت خویش بلکه بیشتر شجاعتِ صرف برای آگاه ماندن است. چنین است که انسانیت آدمی محفوظ میماند.
فرانکل و اوتیتس، هر دو، به سراغ مفهوم «هستی و زندگی موقتی» میروند. در موقعیتی که مشروط دانسته میشود، شخص طوری زندگی میکند که انگار او واقعاً عقیده دارد که، بهرغم رنج و عذاب کنونی، روزی خواهد توانست به زندگی عادی بازگردد. همانطور که اوتیتس در سال 1948 در مقالهای نوشته است:
آدمی وضعیت فعلی را در حالی میپذیرد که در همان زمان خودش را از آن جدا میکند و فاصله میگیرد، و از این رو، وضعیت او را در کام خود فرو نمیبرد ... او قادر است دقیقاً به این علت زندگی عادی را حفظ کند که به وضعیت موجود توجه نمیکند، و واقعیت موهن و آزارنده او را آزار نمیدهد.
درک اینکه وضعیت فعلیِ شخص فقط مقدمهای جزئی و ناپیوسته به آینده ــ با امید به آیندهای بهتر ــ است، از نظر اوتیتس، اقدامی عمیقاً اندیشمندانه است: دستاورد تفکری روشن و دقیق است، کار فلسفهورزی دقیقاً همین است.
شاید شگفتآور باشد که اوتیتس این ادعای نازیها را پذیرفته است که ترزیناشتات هدیهای به یهودیان است. او بر این امر تکیه میکند که علاوه بر کار اجباری، ساکنان شهر فرصت داشتند که در کارهای متنوعی مشارکت کنند: گسترش و توسعهی کافه، آموزش کودکان، ایراد سخنرانی، اجرای موسیقی. او پیوسته این نظر را رد میکند که مشارکت در حیات فرهنگی ترزیناشتات به معنای همدستی با نازیها بود. از نظر اوتیتس، شرکت کردن در امور اجتماعی ترزیناشتات فرصتی بود برای عمل کردن به شیوهای طعنهآمیز، و بنابراین هشیاری خاص خود از محیط پیرامونیِ خویش را پرورش دادن، و نه در محیط غرق شدن و گم شدن. طنز و کنایه وسیلهی به دست آوردن فاصلهی خیالی از وضعیت خویش است.
کودکان ساکن گتوی ترزیناشتات، عکس را صلیب سرخ (Red Cross) در 23 ژوئن 1944 گرفته است. برای تهیهی مقدمات بازدید صلیب سرخ، افراد بیشتری را از ترزیناشتات به آشویتس تبعید کردند تا از ازدحام شهر کاسته شود. مغازههای ساختگی، قهوهخانه، بانک، مدرسه و کودکستانهایی گشایش یافت و باغهای گل احداث شد. پس از بازدید، نازیها فیلمی تبلیغاتی ساختند و به دنبال آن بیشترِ بازیگران در فیلم و بیشتر کودکان ساکن گتو به اتاقهای گاز فرستاده شدند. اهدایی آرشیو یاد واشم
در ترزیناشتات، فلسفهی انگار کهی اوتیتس در باب پول معنایی عجیب و لفظی گرفت. ساکنان شهر پول رایج خود را داشتند، و گرچه، همانطور که او میگفت، آن «بدترین پول رایج روی زمین» بود، با وجود این مفید و مؤثر بود. پول رایجِ انگار که، درست مثل دیگر پولهای رایج، به سبب اعتماد کاربرانش دوام آورد، و اعتماد ساکنان شهر کاملاً واقعی بود. هنگامی که صلیب سرخ ترزیناشتات را تسخیر کرد، رهبران شوروی ارزش پول رایج ساکنان شهر را به رسمیت شناختند و پول رایجِ انگار که را با پول واقعی مبادله کردند، به این ترتیب، پل متزلزلی برای ساکنان شهر ساختند تا از آن عبور کنند و از « انگار که» شهر به شهری «واقعی» نقل مکان کنند.
نادرست است که این پایان را پایان خوشی نشان دهیم، اگرچه رهایی لحظهای آکنده از وجد و شادی بود. همانطور که ادیت ایگر، یکی از بازماندگان آشویتس و پیرو فرانکل، در خاطرات خود با عنوان انتخاب (2017) نشان داده، جان به در بردن از اردوگاه کار اجباری یک چیز است ــ و به زندگی عادی برگشتن چیز کاملاً متفاوت. ایگر، فرانکل و اوتیتس هم از اردوگاه جان سالم به در بردند و هم از این لطمهی روحی. شاید خواست و ارادهی بازیگوشانه، و گاه طبیعی و سادهلوحانه، برای معنا (حتی ایمان به معنا) همانا روش آنها در جان به در بردن به یاری قوهی تخیل از واقعیتی دردناک بوده باشد.
یادداشت پایانی. رویکرد اوتیتس به علت تأکید معنویاش بر تناهی و محدودیت، به جای عدمتناهی و بیحد بودن در خور اعتنا است. گاهی ما به افقهایی نه به منظور بیشتر دیدن بلکه برای روشنتر دیدنِ اینجا و اکنون نیاز داریم. تناهی و محدودیت همانا تسلی و تسکین است. ناتوانی در دیدن و فهمیدنِ محدودیت ذاتی هر وضعیتی همانقدر مهلک است که ناتوانی در فهم اینکه چیزی بیش از علّیت طبیعی یا اجتماع اجباری در زندگی انسانی وجود دارد. از نظر اوتیتس، امید همانا تلاش برای فهمیدن تناهی و محدودیت خویش است، تلاش برای افزایش حساسیت خود به آن. خود این حساسیت به تناهی، که با عناصر خیالی و داستانی تغذیه میشود، وسیلهای برای حفظ آگاهیِ خود است، وسیلهای برای نجات زندگی خویش.
برگردان: افسانه دادگر
ترزا ماتِچکُوا مدرس ارشد فلسفه در دپارتمان فلسفه و دینشناسی در دانشگاه چارلز در پراگ است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Tereza Matejckova, ‘How Emil Utitz salvaged his humanity in a non-human world’, Psyche, 30 November 2020.