گزیدهای از بهترین گزارشهای فارسی ــ نسیم شمال
گزیدهای از بهترین گزارشهای فارسی
معرفی پروندهی «بهترین گزارشهای فارسی»
گزیدهای از بهترین گزارشهای فارسی ــ بوی جوی مولیان (محمد بهمنبیگی)
سعید نفیسی مشهورتر از آن است که این مقدمه بتواند چیزی بر او بیفزاید. ایرانیانِ باسوادِ نسل پیش تقریباً بهتمامی او را میشناسند. دکتر بهزادی در شبهخاطرات از او بهعنوان «محقق، مترجم، روزنامهنویس، نویسنده، مورخ، شاعر و استاد دانشگاه» یاد میکند و میگوید سعید نفیسی سه دوره با مجلهی سپید و سیاه همکاری کرد که دورهی اول آن از سال ۱۳۳۳ آغاز شد و دورهی آخر از سال ۱۳۴۰. نوشتهای که خواهید خواند، بهقاعده باید بین سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۶ نوشته شده باشد اما مفاد آن در فاصلهی آن چاپ تا امروز بارها از سوی پژوهشگران و استادان نقل شده و بهجرئت میتوان گفت در پنجاهشصت سال اخیر مطلبی دربارهی سید اشرفالدین گیلانی نوشته نشده که از گزارش سعید نفیسی بهره نبرده باشد. در سال ۱۳۸۱ کتابی با عنوان بهروایت سعید نفیسی بهکوشش علیرضا اعتصام از سوی نشر مرکز در تهران منتشر شد که بهسرعت نایاب شد. این کتاب نوشتههای سعید نفیسی در مجلهی سپید و سیاه را در بر داشت. گزارش نسیم شمال از این کتاب نقل شده است.
***
از میان مردم بیرون آمد، با مردم زیست، در میان مردم فرو رفت و شاید هنوز در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد، نه وکیل شد، نه رئیس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملک خرید، نه مال کسی را با خود برد، نه خون کسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را هم کسی جشن نگرفت و من خود شاهدم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند. من سادهتر و بیادعاتر و کمآزارتر و صاحبدلتر و پاکدامنتر از او کسی را ندیدم. مردی بود بهتماممعنی مرد: مؤدب، فروتن، افتاده، مهربان، خوشروی و خوشخوی، دوستباز، صمیمی و کریم، بخشنده، نیکوکار، بیاعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راهنشین را بر مالدار کاخنشین همیشه ترجیح داد. آنچه کرد و گفت، برای همین مردم خردهپای بیکس بود.
روزی که با وی آشنای نزدیک شدم، مردی بود پنجاهوچندساله، با اندامی متوسط، چهارشانه، اندکی فربه، شکم نسبتاً برجستهای داشت، صورت گرد، ابروهای درهمکشیده، چشمان درشت، پیشانی بلند و لبهای پرگوشت. ریش و سبیل جوگندمی خود را از ته میزد. دستار کوچک سیاهی بر سر میگذاشت. قبای بلند میپوشید و در وسط آن، شالی به کمر میبست که برجستگی شکمش از زیر آن پیدا بود.
لباسهای بسیار ساده میپوشید. بیشتر لباس نازک در بر میکرد و تنها در سرمای سخت عبای کُلُفتتر بر روی آن میانداخت. یک دست لباس متوسط را سالها میپوشید. بیشتر گیوه بر پا داشت.
هنگامی که با ما مینشست، دستهای پرگوشت و انگشتان کوتاه درشت خود را روی شکم میگذاشت. هنگامی که قهقه و به بانگِ بلند نمیخندید، لبخند از لبان او جدا نمیشد.
بسیار آهسته حرف میزد، چنانکه از چند قدمی بانگش شنیده نمیشد. من بارها در اوقات مختلف شبانهروز، در حالات مختلف، در غم و شادی او را دیدهام و هرگز وی را تندخو و مردمآزار ندیدم. با خوشرویی و مهربانیِ عجیبی با همهکس روبهرو میشد. با آنکه بضاعت او بسیار کم بود، همیشه در دو جیب بلند گشادی که در دو سوی قبای خود داشت، مقدار زیادی پول سیاه آماده بود. به هر گدای راهنشینی که میرسید، دست در جیب میکرد و نشمرده هرچه به دستش میآمد، از آن پول سیاه در مشت او میریخت.
اشعار خود را با صدای بسیار مردانهی بم، با حجبوحیای عجیبی برای ما میخواند و در هر مصرعی خندهای میکرد و گاهی هنوز نخوانده، خنده را سر میداد. هر روز و هر شب شعر میگفت و اشعارِ هر هفته را چاپ میکرد و به دست مردم میداد. نزدیک بیست سال هر هفته روزنامهی نسیم شمالِ او در مطبعهی کلیمیان که یکی از کوچکترین چاپخانههای آن روزِ تهران در خیابان جباخانهی[1] آن روز و دنبالهی خیابانِ بوذرجمهریِ امروز، نزدیک سبزهمیدان بود، در چهار صفحهی کوچک به قطع کاغذهای یکورقیِ امروز (قطع رحلی) چاپ شد و به دست مردم داده شد.
هنگامی که روزنامهفروشانِ دورهگرد فریاد سر میدادند و روزنامهی او را اعلان میکردند، راستی مردم هجوم میآوردند. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و برنا، باسواد و بیسواد این روزنامه را دستبهدست میگرداندند. در قهوهخانهها، در سرگذرها، در جاهایی که مردم گرد میآمدند، باسوادها برای بیسوادها میخواندند و مردم حلقه میزدند و روی خاک مینشستند و گوش میدادند.
این روزنامه نه چشمپرکن بود، نه خوشچاپ؛ مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر سابق هم نبود. پس مردم چرا اینقدر آن را میپسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه بهاندازهای بر سر زبانها بود که سید اشرفالدین قزوینی، مدیر آن را، مردم بهنامِ نسیم شمال میشناختند و همه او را آقای «نسیم شمال» صدا میکردند. روزی که موقع انتشار آن میرسید، دستهدسته کودکان دهدوازدهساله که مُوزّعان او بودند، در همان چاپخانه گرد میآمدند و هرکدام دستهای بزرگ میشمردند و از او میگرفتند و زیر بغل میگذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشندهی نسیم شمالاند.
هفتهای نشد که این روزنامه ولولهای در تهران نیندازد. دولتها مکرر از دست او به ستوه آمدند. اما با این سید جلنبرِ آسمانجلِ وارستهی بیاعتنا به همهکس و همهچیز چه بکنند؟ سید به چه دردشان میخورد که او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام مینشست؟ حافظهی عجیبی داشت که هرچه میسرود، در یاد داشت و از بر میخواند. در این صورت، محتاج به کاغذ و قلم و مَرکَب و مداد هم نبود و سینهی او خودْ لوح محفوظ بود.
سید اشرفالدین در ضلع شرقی مدرسهی صدر، در جلوخان مسجدشاه حجرهای تنگوتاریک داشت. اثاثیهی محقر پاکیزهای از فروش نسیم شمال تدارک کرده بود. زمستانها کرسی کوچک یکنفری پاکیزهای میگذاشت. روی آن جاجیمی سبز و سرخ میکشید. در گوشهی اتاق یک منقل فرنگی داشت و در کماجدان کوچکی برای خود و گاهی برای ما، ناهار و شام میپخت. بیشتر روزها خوراک او تاسکباب یا آبگوشت تنگآب[2] بود که در آن لیموی عمانی بسیار میریخت و با دست خود آنها را له میکرد و آب آنها را به آبگوشت خود میفشرد و نان ترید میکرد و نان را میغلتاند و در میان انگشتان نرم میکرد و به دهان میگذاشت.
بیخبر و بیمقدمه هم که میرفتیم، آبگوشت یا تاسکبابِ او حاضر بود. در شعر خود همهجا نام خوراکیها را میبرد و منظومهای نسرود که کلمهی «فسنجان» در آن نباشد. اما کجا فسنجان نصیب او میشد!
هنگامی که روزنامهفروشانِ دورهگرد فریاد سر میدادند و روزنامهی او را اعلان میکردند، راستی مردم هجوم میآوردند. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و برنا، باسواد و بیسواد این روزنامه را دستبهدست میگرداندند.
من کودک یازدهساله بودم که اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گیرودار و گیراگیر، اختلاف مشروطهخواهان و مستبدان به میدان آمد. اشعار معروفی در نکوهش زشتکاریهای محمدعلیشاه و امیربهادر و اعوانوانصار ایشان گفته بود که دهانبهدهان میگشت. در این حوادث هیچکس مؤثرتر از او نبود. من هروقت که عکس و شرححال سران مشروطه را اینسو و آنسو میبینم و نامی از او نمیشنوم و اثری از وی نمیبینم، راستی در برابر این حقناشناسیِ کسانی که از خوان نعمتِ بیدریغ او بهرهها برده و مالها انباشته و به مقامها رسیدهاند، رنج میبرم.
یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان، پهلوان بزرگ، نبود. حتی این مرد شریفِ بزرگوار در قزوین تفنگ برداشته و با مجاهدانِ دستهی محمدولیخان تنکابنی، سپهدار اعظم و سپهسالار اعظم جنگ کرده و در فتح تهران جان بازی کرده بود.
در حیرتم که این مردم چرا اینقدر حقناشناساند! ضربتهایی که طبع او و بیباکی و آزادمنشی و بیاعتنایی و سرسختی او به پیکر استبداد زد، هیچکس نزد. با اینهمه، کمترین ادعا را نداشت. شما که او را میدیدید، هرگز تصور نمیکردید که در زیر این دستار محقر و در این جامهی متوسط، جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است.
من و یحیی ریحان و سید ابوالقاسم ذره و سید ابوالحسین حسابی تنها معاشران او بودیم. در همان کنج مدرسه به دیدارش میرفتیم. خندهی بیگناه او بیش از هر باد بهاری و نسیم نیمشبان طبع ما را شکفته میکرد. اشعار پرشور، پر از زندگی و پر از نشاط خود را که هنوز چاپ نکرده بود، برای ما میخواند و هر مصرعی از آن، با خندهای و تبسمی همراه بود. سماور حلبی پاکیزهی خود را روشن میکرد. دمبهدم برای ما و برای خودش چای میریخت و قندی را که به دانههای کوچک شکسته بود، از میان دستمال ابریشمی یزدی خانه بیرون میآورد و پیش ما میگذاشت.
آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود. همهچیز را میتوانستی به او بگویی. اندک تعصبی در او نبود. لطایفِ بسیار به یاد داشت. قصههای شیرین میگفت. خزانهای از لطف و رقت بود. کینهی هیچکس را در دل نداشت. از هیچکس بد نمیگفت اما همه را مسخره میکرد ــ و چه خوب میکرد! ای کاش باز هم مانند او پیدا میشدند که همین کار را با مردم این روزگار میکردند. جایی که مردم عبرت نمیگیرند؛ پند و اندرز نمیپذیرند؛ زشت و زیبا نمیشناسند؛ و شهوت، گوش و چشمشان را پر کرده است، باید سید اشرفالدین بود و همه را استهزا کرد.
این یگانه انتقام مردم فرزانهی هوشیار از این گروه ابلهان بیلگام است. گاهی که در راه با او مصاحبت میکردم، بیاغراق از ده تن مردم رهگذر یک تن سلام خاضعانهای به او میکرد. معمولش این بود که در جواب میگفت: «سلام جانم!» و راستی که جان عزیز او نثار راه ملتی بود.
این سیدِ راستگوی بیغلوغش، این رادمرد فرزانهی دلیر، این مرد وارستهی ازجهانگذشته، بزرگترین مردی بود که ایران در این پنجاه سال از زندگی خود در دامن پرورده است.
اشعار او از هر مادهی فرّاری، از هر عطر دلاویزی، از هر نسیم جانپروری، از هر عشق سوزانی، در دل مردم زودتر راه باز میکرد. سِحری در سخن او بود که من در سخن هیچکس ندیدهام. این مرد، جادوگری بود که با ارواح مردم طبقهی سومِ این کشور، این مردمی که هنوز زندهاند و هرگز نخواهند مرد، بازی میکرد. روح مردم در زیر دست او خمیرمایهای بود که به هرگونه که میخواست، او را در میآورد و هر شکلی که میخواست به آن میداد.
بزرگی او در اینجاست که با اینهمه نفوذی که در مردم داشت، هرگز درصدد برنیامد از آن سود مادی ببرد. نه هرگز در مواقع انتخابات از کسی رأی خواست، نه به خانهی صاحب مسندی و خداوند زَروزوری رفت و نه ماجراجویی را هرگز به همان حجرهی تنگوتاریک راه داد.
خودْ حکایت میکرد که در جوانی در قزوین دلدادهی دختری از خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سیدِ بیاعتنا به همهچیز خودداری کردهاند. از آن روز، ناکامی عشق را در دل، در زیر خاکستری که گاهی گرم میشد، پنهان کرده بود. به همین جهت، در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجهی طبیعی و مسلم اینگونه مردان بزرگ است.
او را به تیمارستان «شهر نو» بردند که در آن زمان «دارالمجانین» میگفتند. اتاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانهی جنون در این مرد بزرگ بود! همان بود که همیشه بود. مقصود از این کار چه بود؟ این یکی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست.
خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آیا راستی مُرد؟ نه، هنوز زنده است و من زندهتر از او نمیشناسم. اگر دلهای مردم را بکاوید، هنوز در دلهای هزارانهزار مردمی که او را دیدهاند و شعرش را خواندهاند، جای دارد. در پایان زندگی که هنوز گرفتار نشده بود، مجموعهی اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعهی کلیمیان چاپ کرد و با سرعتی عجیب نسخههای آن تمام شد. دو بار در بمبئی، در آن هزاران فرسنگ مسافت از ایران، آن را چاپ کردند و باز تمام شد.
فروش نسیم شمال زندگی آسودهای برای او فراهم میساخت که با کمال کَرَم و گشادهرویی با چند تن دوستان نزدیک خود میگذراند. معروف شد اندوختهای داشته و رندان بهانهجویی کردند که اندوختهی او را بربایند. از این مردم هرچه بگویید برمیآید.
با اینهمه، در تیمارستان جز من و مهدی ساعی که در پایان عمر با او نزدیک شده بود، گویا دیگر کسی بهسراغش نرفت. کجا بودند این گروه مردمی که در عیادت و مشایعت لاشهی بیقدروقیمت این کاخنشینان پیشدستی میکنند؟ این مرد، بزرگتر از آن بود که به پرسش و دلجویی ایشان نیازمند باشد! مردان بزرگ، بزرگی را در خود میجویند، نه از کاسهلیسان بیشرم. هرگز کسی بزرگی را به زوروزَر نخریده است. اصلاً در بازار جهان بزرگی نمیفروشند. این کالایی است که طبیعت در نهانگاه خزانهی خود برای نیکبختانی که زندهی جاویدند، ذخیره کرده است. طبیعت در بخشیدن این متاع بخیل نیست؛ تنها همت و ازخودگذشتگی خاصی انسان را بهپای این خوان نعمت بیدریغ میرساند.
حساب از دستم در رفته است. نمیدانم چند سال است که این گنج زوالناپذیر از دست ما رفته است. گویا نزدیک سی سال میشود. این مرد نزدیک هفتاد سال در میان این مردم زیست، با این مردم خندید، با اینهمه گریست، دلداری داد، همت بخشید، در دلها جای گرفت و هرگز از دلها بیرون نخواهد رفت.
اگر در مرگش نَگریستند، اگر کتاب یا رسالتی دربارهاش ننوشتند، اگر گور او نیز از دیدهها پنهان است و کسی نمیداند کجا او را به خاک سپردند، اگر نامش را دیگر نمیبرند، اگر قدر او را از یاد بردند، او چه زیان کرده است؟ کسی نبود که به این چیزها محتاج باشد. او تا زنده بود، به هیچکس و هیچچیز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند. حالا هم که نیست، اگر کسی خود را به او محتاج نداند، به خود زیان کرده است.
جوانان عزیز! این مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسید، در هر گوشهی ایران که کسی قطرهی اشکی برای او بریزد، همین برای او بس است! جز این چیزی نمیخواست و جز این هرگز چیزی نخواهد خواست.
تهران ــ ۱۳ شهریورماه ۱۳۳۴