روایتهایی از کشف حجاب: «زن، زندگی، آزادی»، یعنی ما تنها نیستیم
آخرین روایت، روایتِ خودم است. این اولین بار است که دربارهی تجربهی شخصی خودم از برداشتن چادر و حجاب مینویسم. برایم آسان نبود و هنوز هم نیست. اما وقتی که روایتهای زنان دیگری را شنیدم که همین مسیر را طی کرده بودند، از شجاعت و جسارتشان نیرو گرفتم و فکر کردم که خودم نباید سکوت کنم.
اولین باری که چادرم را برداشتم، روزی بود که قرار بود به حوزهی علمیهی قم برویم. سال ۱۳۸۳ بود و من ۲۴ ساله بودم. در یک سازمان غیردولتی کار میکردم. دو سالی بود که میدانستم دیگر چادر مشکی را نمیخواهم. ماهها بود که با مامان سرِ برداشتن چادر چانه میزدم. میخواستم مثل همهی تصمیمهای مهم خانهمان، دربارهی این یکی هم چهارتایی حرف بزنیم. شاید هم برای عملی کردنِ تصمیمی که خودم دو سال دربارهاش فکر کرده بودم و خوانده بودم، نیاز به حمایتشان داشتم. بابا اصلاً حاضر نبود که یک کلمه بشنود. مامان هم، شوکه و حیران، فقط میگفت «نه». منطقِ من برای نخواستن چادر را قبول نمیکرد و اصلاً نمیدانم چقدر از حرفهایم را گوش میکرد. برایش تکان بزرگی بود.
من، دختری مذهبی که از ۱۱ سالگی به اصرار خودم چادر سر کرده بودم و یک تار مویم در تمام این سالها بیرون نیفتاده بود، حالا میخواستم چادر مشکیای را که انگار به هویت همهمان گره خورده بود کنار بگذارم. برای منِ ۱۱ ساله، حجاب چارچوبی بود که باید در آن قرار میگرفتم. تقریباً همهی زنان خانواده در آن زمان باحجاب بودند و حجاب آنقدر عادی به حساب میآمد که در فضای مذهبی و ایدئولوژیک خانواده اصلاً نمیتوانستم به گزینهی دیگری فکر کنم. در مدرسه و خیابان و همسایگی زنانی بودند که حجابشان را رعایت نمیکردند و «بدحجاب» بودند، اما ما مثل آنها نبودیم و این امر آنقدر بدیهی جلوه داده میشد که حتی پرسشی هم به ذهنمان خطور نمیکرد. از ۹ سالگی که به سن بلوغ شرعی رسیدم به من گفتند که باید جلوی هر مرد «نامحرمی» روسری سر کنم. چادر را اما خودم «انتخاب» کردم. ۱۱ ساله بودم که مدیر مدرسه گفت هفتهی دیگر دانشآموزان برتر مدرسه را که چادری هستند به اردو میبریم. همان شب از مادرم خواستم که برایم چادر بدوزد. نه به خاطر اردو. به خاطر اینکه دانشآموز محبوب مدیرمان بودم و نمیخواستم چادری نبودنم من را از فهرست دانشآموزان برتر مدرسه حذف کند. یا شاید هم به خاطر اینکه میخواستم نشان بدهم که معنای حجاب و چادر را، که حد اعلای آن است، میدانم. چادر سرکردن برایم نشانهی تشخص و بزرگی و آگاهی از ارزشهایی بود که همواره در محیط اطرافم ترویج میشد. پدر و مادرم با اصرار میگفتند که هنوز خیلی کوچکی و نمیتوانی چادر را جمعوجور کنی، نصیحتشان بیفایده بود. چند ماهی که چادر کهنهی کوتاهشدهی مادرم را سر کردم هم تصمیمم را عوض نکرد. در ابتدا حجاب و چادر برایم انتخابی کودکانه به منظور تشابه به مادر و دیگر زنان الگویم و جلب تأیید و امتیاز از محیط اطراف بود. بعدتر اما در ۱۴-۱۵ سالگی از یک سو انتخابی ایدئولوژیک برای متمایز شدن از دیگران بود و از سوی دیگر ابزاری برای پنهان کردن نشانههای زنانگی. هرچه اندامم زنانهتر و حضورم در جامعه بیشتر میشد، حجاب، و بهویژه چادر، بیشتر به من کمک میکرد که خودِ زنانهام را پنهان کنم.
یازده سال بعد در ۲۲ سالگی برای اولین بار به چادر سر نکردن فکر کردم. دو سال تمام دربارهی حجاب خواندم و در کوچه و خیابان به زنانِ باحجاب و بیحجاب و زندگیشان نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم که تصمیمم را گرفتهام اول به مامان گفتم. هر روز عصر وقتی که از سر کار میآمد، تمام مدت دنبالش بودم و دربارهی اینکه چرا چادر را نمیخواهم، حرف میزدم. هر روز سعی میکردم که از زاویهی جدیدی دلایلم را بیان کنم. اما فایده نداشت. حتی نامهی مفصلی که برایش نوشتم، قانعش نکرد. میگفت: «اول چادرت را برمیداری، بعد مانتویت کوتاه و تنگ میشود. بعد مقنعهات میشود روسری. بعد هم روسری کمکم عقب میرود.» من، برخلاف او، تصویری از آینده و آنچه در آینده میخواهم، نداشتم. فقط میدانستم که دیگر چادر را نمیخواهم و نمیتوانم چیزی را که نمیخواهم تحمل کنم. چادر به دردم نمیخورد. دست و پاگیر بود، مدام یا کثیف میشد یا به اینطرف و آن طرف گیر میکرد. برای من که مدام از این جلسه و تجمع به آن کارگاه و کلاس میرفتم و دستم همیشه پر از کتاب و مجله بود چیزی جز زحمت نداشت. از آن مصونیت مورد اشارهی همهی بیلبوردهای شهر هم هیچ خبری نبود. منِ چادربهسر همچنان از مردها متلک میشنیدم، دستمالی میشدم، برایم بوق میزدند و دنبالم راه میافتادند.
پررنگترین چیزی که از بحثهایمان به خاطر دارم این است که میگفتم: «با این چادر من دیگر خودم نیستم.» چادر آزادیام را میگرفت و در عوض هیچچیز دیگری هم به من نمیداد، جز هویتی که دیگر خودم را منتسب به آن نمیدانستم، هویت مذهبی-انقلابی که از چند سال قبل با آگاهی از اعدام هزاران زندان سیاسی در دههی شصت ترک برداشته بود.
روزی که مامان وسط یکی از همین بحثها زد زیر گریه، ختم گفتوگوهایمان بود. غیر از روزهای مرگ دایی و مراسم عزاداری مذهبی، گریهاش را ندیده بودم و طاقت هقهق کردنش را نداشتم. من مانده بودم، با چادری که نه دیگر لازمش داشتم و نه به آن اعتقاد داشتم. اما برداشتنش هم برایم آسان نبود و به هم گره خورده بودیم.
هرچه اندامم زنانهتر و حضورم در جامعه بیشتر میشد، حجاب، و بهویژه چادر، بیشتر به من کمک میکرد که خودِ زنانهام را پنهان کنم.
اما روزی که قرار شد به حوزهی علمیهی قم برویم، باید تکلیف خودم را روشن میکردم. سازمان غیردولتی که با آن کار میکردم، میزبان گروهی از فعالان مدنیِ کشورهای اروپایی بود. بخشی از برنامه هم یک دورهی آموزشی با عنوان «اسلام و حقوق بشر» بود که طی آن با بعضی استادان حوزهی علمیهی قم گفتوگو کردیم. میدانستم که قرار است به کجا برویم و میدانستم که با وجود چادر مشکیای که سرم بود، چقدر با کسانی که میخواستم نقدشان کنم، فاصله داشتم. نمیخواستم شبیه به آنها باشم. من فمینیست بودم. آن روزها خودم را یک «فمینیستِ مسلمان» میدانستم. اما با همان حجابی که بر سر داشتم ــ و به هیچکس هم آن را تحمیل نمیکردم ــ به برابری و آزادی زنان اعتقاد داشتم. نمیخواستم ظاهرم شبیه به کسانی باشد که به خاطر اسلام، تبعیض را توجیه میکنند.
در آن زمان داوطلبانه با «مرکز فرهنگی زنان»، یکی از سکولارترین و رادیکالترین گروههای فمینیستی زنان، همکاری میکردم. اولین باری که در شهریور ۱۳۸۲ با همان چادر مشکی به جمعشان رفتم خیلی مطمئن نبودم که بتوانیم با هم کار کنیم. چادر مشکیام میتوانست به درهی عمیقی میان ما تبدیل شود. اما اینطور نشد. از همان جلسهی اول کار را شروع کردیم و بخشی از مسئولیت نشریهای را که قرار بود برای «کمپین زنان و مردان علیه خشونت» منتشر شود به من سپردند.
آن تابستان در دفترِ کار چادرم را درمیآوردم. در هنگام حرکت به سمت قم، فقط کیفم را برداشتم و راه افتادم. بدون چادر. ابتدا مثل اکثر کسانی که بعد از سالها چادر را کنار میگذارند، احساس میکردم که برهنهام. چند ساعت بعد اما از همان آزادی محدودی که بدون چادر داشتم، شادمان بودم. سرانجام توانسته بودم خودم را از چادری که نمیخواستمش رها کنم. از آن روز به بعد دیگر چادر سر نکردم. بیآنکه کسی از این تصمیم بزرگ حمایت کند یا بخواهم کسی را قانع کنم، آنطور که فکر میکردم درست است جلو رفتم. تواناییِ جنگِ بیشتر برای متقاعد کردن خانواده را هم نداشتم.
هر روز صبح، چادرِ تاکرده را جلوی چشم مامان و بابا از توی کمد برمیداشتم، در دستم میگرفتم و از خانه بیرون میرفتم. عصر هم چادری را که تمام مدت توی کیفم بود همانطور تاکرده در دست میگرفتم و وارد خانه میشدم. میدانستند که چادر سر نمیکنم و نمیخواستند در بازیای که قرار نبوده برندهاش باشند، وارد شوند. تا میشد همراهشان جایی نمیرفتم و اگر مجبور میشدم که بروم، از ماشین که پیاده میشدیم، جلوی خانهی مهمان چادر را سرم میانداختم. پدر و مادرم، نمیخواستند با منِ جدید روبرو شوند و من هم از تلاش بیفایده برای شنیدهشدنِ حرفهایم خسته شده بودم. چیزی که از آن سالها یادم است، تنهایی و ترس از مواجهه با یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیام بود که به نگرانی از طردشدن از سوی خانواده و تحقیر سرکردن اجباریِ چادر گره خورده بود.
یک سال بعد، یک روز که چادر توی کیفم نبود، مامان تلفن زد و گفت مستقیم بیا خانهی مادربزرگت. گفتم چادرم همراهم نیست. گفت بدون چادر بیا. بدون چادر به مهمانیای رفتم که همهی فامیل آنجا بودند و بعد هم دیگر هیچوقت در خانه از حجابم حرف نزدند. تا دو سال بعد همچنان حجاب داشتم و آنچه از حجابم کم شده بود فقط چادر مشکی بود. چیز مهمتری که تغییر کرده بود نگاهم به حجاب، و در واقع، به زن و دنیایی بود که انسانها را بر مبنای جنسیتشان ارزشگذاری میکرد. انگار کنار گذاشتن چادر و هویتی که با آن گره خورده بود، به من شهامت داده بود که لایههای عمیقتری از باورهایم را بازنگری کنم، لایههای عمیقی که چادر و حجاب فقط نماد ظاهریاش بودند.
در همهی این جدالها و کشمکشها خودم بودم و کتابها و مقالاتی که مثل چراغی پرنور زندگیِ آدمهایی شبیه به خودم را در برابر دیدگانم روشن میکردند. با خانوادهام دیگر دربارهی حجاب حرف نمیزدیم. نه من چیزی از این کشمکشها میگفتم و نه آنها اعتراض میکردند. حتی وقتی که کاملاً از حجاب دست شستم باز هم سکوتشان را نشکستند. آنقدر با هم سر زندان رفتن و ازدواج نکردن و چگونه ازدواج کردن و تنها سفر کردن و شب دیر به خانه بازگشتن جنگیده بودیم که سپرهایشان را زمین انداخته بودند. البته آنچه از بیحجابیام میدیدند، فقط روسریای بود که به عاریه بر سر داشتم و موهایم را نمیپوشاند. در خیابان و مکانهای عمومی مثل همه در آن روزها، همان روسری عقبرفته را بر سر داشتم و در معدود مهمانیهای خانوادگی هم هنوز قدرت و جرئت برداشتن آن روسری نصفه و نیمه را نداشتم. جنگِ اصلی وقتی شروع شد که یک سال پس از ترک ایران فهمیدند که همان یک تکه پارچه را هم کنار گذاشتهام و تصویر بیحجابم را در یکی از شبکههای تلویزیونیِ فارسیزبان دیدند.
پررنگترین چیزی که از بحثهایمان به خاطر دارم این است که میگفتم: «با این چادر من دیگر خودم نیستم.»
برداشتن حجاب و چادر مشکی یکی از سختترین کارهایی بود که در عمرم کردهام. نه فقط به این علت که آن را هزار جور تفسیر میکردند: «از منحرف شدن از صراط مستقیم و فریب خوردن تا فرصتطلبی و شناگر خوبی بودن و همرنگ جماعت شدن». از این حرفها میرنجیدم اما آنقدر مهم نبودند که مانعم شوند. مهم این بود که حجاب به هویتم گره خورده بود، بهویژه به آن بخش از هویتم که در آن زمان «فمینیستِ مسلمان» بود.
وقتی فقط چادر را برداشتم، هنوز به کارکرد مذهب در زندگی شخصی و اجتماعیام اعتقاد داشتم، یا درستتر بگویم، بهرغم همهی شک و تردیدهایی که از ۱۸ سالگی شروع شده بود، هنوز آمادهی دستکشیدن از آن نبودم. کنار گذاشتن حجاب برای من شروع آن راه روشنی بود که خودم را از چارچوب باید و نبایدهای دین هم رها کردم.
همچنان معتقد بودم و هستم که یک مسلمان هم میتواند تا حد خیلی زیادی به آزادی و برابریِ زنان در زندگیِ شخصی و اجتماعیاش پایبند بماند؛ من اما خواهان آزادی و برابریِ کامل بودم. پیش از آن، با همان چادر مشکی و بعدتر روسری سفتوسختی که یک تارِ مویم هم از زیرش پیدا نبود، برای تحقق این آرمانها نوشته بودم، در خیابان فریاد زده بودم، بازجویی پس داده بودم و زندان رفته بودم. در تمام این فعالیتها نه در کنار گروههای مذهبی و «روشنفکران دینی» و به روش و سیاق آنها، بلکه با گروهای سکولار کار کرده بودم و به گواه تاریخچهی این همکاریها، حجابم مانع این فعالیتها نبود. اما در ۲۶ سالگی، وقتی حجاب از سر کندم، رهاتر از آن بودم که بتوانم به هیچ چارچوبی که بخواهد من را بهخاطر جنسیتم محدود کند، باور داشته باشم. حق «آزادیِ» انسان به صرف انسانبودن، آنقدر برایم بدیهی بود که حتی لازم نبود کسی را برای انتخابم متقاعد کنم.
رهایی از حجاب برای من یک «لحظه» بود، لحظهای که گرچه از کشمکشی چندساله جان گرفته بود، اما در آن عصر تابستان سال ۱۳۸۶، فارغ از همهی آن مبارزهها و زخمها و ترسها، بدیهیترین و طبیعیترین کار جهان بود. وقتی از روزنامه به خانه برگشتم، مهمان داشتیم. همانطور که داشتم سلام میکردم، مانتو را از تن درآوردم و روسریام را هم به چوبرختی آویزان کردم. نگهداشتن حجاب در آن لحظه برایم بیمعنا بود. واقعاً لازم نبود که جلوی آن دوست، به صرف مرد بودنش، خودم را بپوشانم. نه جلوی او و نه جلوی هیچ مرد دیگری. نه آن دوست چیزی گفت و نه خیلی دیگر از دوستان نزدیکم. سخن گفتن از این «تغییر بزرگ»، حتی در بین دوستان فمینیست و سکولارم که تنها آدم باحجاب در جمعشان بودم، سخت بود. شاید همه میخواستیم ماجرا را روندی طبیعی جلوه دهیم. شاید هم برایم سخن گفتن از مسیر پرسنگلاخ کشف حجاب آسان نبود. در آن مسیر سخت تنها بودم، ترسیده بودم و خیلی وقتها خودم را سرزنش کرده بودم که به اندازهی کافی شجاع نیستم. دوستان قدیمی که هنوز چادری بودند هم نمیخواستند دربارهاش حرف بزنیم؛ گویا اینطور میشد وانمود کرد که اتفاقی نیفتاده و چیزی بین ما ترک نخورده است.
در آن زمان، مامان و بابا از این کشمکشهای من خبر نداشتند یا شاید به روی خودشان نمیآوردند. روزی که خبردار شدند بیحجاب جلوی دوربین تلویزیون بودهام، احتمالاً یکی از بدترین روزهای زندگیشان بوده، حتی شاید بدتر از روزی که بمیرم. روز بدی که بیپایان بود. هر بار که برای مصاحبه یا برنامهای جلوی دوربین تلویزیونی میرفتم، ماجرا از اول شروع میشد. از یک طرف، «منِ بیحجاب» در دنیای آنها «مایهی آبروریزی و سرافکندگی» بودم و از طرف دیگر، آشفته بودند که راه «خطا» میروم و عاقبتم «تباه» شده است. برای من اما راه بازگشتی وجود نداشت. حتی در بدترین روزها و ماههایی که با من حرف نمیزدند و زیرفشارهای عاطفیشان بودم، در تمام روزهایی که نگران بودم از دست من واقعاً سکته کنند، در تمام روزهایی که فکر میکردم ممکن است هیچوقت نخواهند دوباره من را ببینند، در تمام روزهایی که پشت تلفن فقط صدای هقهق گریهشان را میشنیدم و این طرف خط بیصدا اشک میریختم، در تمام روزهایی که نگران بودم بهخاطر من، همدیگر را عذاب دهند، میدانستم که قرار نیست دوباره خودم را از کسی بپوشانم.
حالا بعد از گذشت نزدیک به ۲۰ سال از آن ماجراها، گاهی به نظر میرسد که منِ بیحجاب را پذیرفتهاند یا دستکم مطمئن شدهاند که هرگز حجاب بر سرنخواهم کرد و قرار هم نیست که خودِ بیحجابم را پنهان کنم. بدون حجاب از وسط خیابان با آنها حرف میزنم، میبینند که حجاب ندارم. عکسهای بدون حجابم را در اینترنت میبینند، چیزی نمیگویند. عکسهای خودم را، خودِ واقعیِ بیحجابم را برایشان میفرستم و بوسه میفرستند. اما نمیخواهند دربارهی آن تاریخچهی طولانی و پراز رنج چیزی بگویند و بشنوند.
چند وقت پیش، در یکی از تماسهای ویدئوییمان، با مامان دربارهی تغییر پوشش زنهای فامیل و دخترهای جوانی که دیگر حجاب ندارند، حرف میزدیم، بدون اینکه مستقیم به بیحجابی من اشاره کند، گفت: «هر آدمی ممکن است باورهایی داشته باشد که برای کسی خوشایند نباشد. اما تو الان در هر شرایطی باشی برای من عزیز هستی. آدم هرقدر هم که کار بچهاش برایش خوشایند نباشد، باید آن حس مادر و فرزندیاش به بقیهی چیزها بچربد، باید طوری رفتار کند که بچهاش حس نکند مادرم از من دلخور است.»
من، بغض کردم و چیزی نگفتم. انگار که آن لحظه، حباب شکنندهای باشد که باید با احتیاط یک گوشه بگذارمش و بعد، بارها و بارها تماشایش کنم. برایش بوسه فرستادم و رفتم که اشکم را نبیند.
بابا اما گاهی با دیدن عکسهای بدون حجابِ من، آشفته میشود. چند هفته پیش برایم نوشته بود که نگران عاقبتم در روز جزا است. میدانم که حالا دیگر کار از حرف مردم و آبرو و کنترل من و ماندن در مرزهای مورد قبول او، گذشته است. واقعاً میترسد که من را با موهایم از پل صراط آویزان کنند. ترسش درهای عمیق بین ما درست کرده است. سرزنشهایش به منِ بیحجاب، هربار زخم چرکین و پردردی را که با مرارت پانسمان کرده بودم به خونریزی میاندازد.
مریمِ ۴۲ سالهای که سالها است یک قاره آنطرفتر از پدرش و همهی آنهایی که میخواستند کنترلش کنند، زندگی میکند، میداند که امن است و فرمان زندگیاش دستِ خودش. این سرزنشها و حذر دادنها اما او را پرت میکند وسط روزهای سختِ دخترک ۲۲ سالهای که ۲۰ سال پیش با همهی توانی که داشت برای کنار گذاشتن چادر سیاهش دست و پا میزد و زورش نمیرسید. زخمی که هنوز خوب نشده، بیقدرتیِ مریم ۲۲ ساله است. بیقدرتی دخترکی که مثل خیلی دیگر از زنهای آن دیار، در این نبرد نابرابر تنها مانده بود و باید به تنهایی خودش را از زنجیری که به اسم حجاب دورش پیچیده بودند، رها میکرد. زخمی که هنوز خوب نشده، دخترکان ۲۲ سالهی آن دیار هستند که تا همین چند روز پیش، تا قبل از کشتهشدن مهسا امینی، در این مبارزه تنها بودند و خیلی از آنها باید همزمان در خانه و خیابان برای داشتن یک نفس آزادی تقلا میکردند.
تنهاییای شبیه آنچه سالها است در کابوسهایم تجربه میکنم. سالها است که یک کابوس تکراری دارم. وسط زندگی هستم، در لندن، تهران، دوبلین، پاریس یا هرجای دیگر این جهان، اما با چادری روی سرم. از همان لحظهی اول از سنگینی چادر وحشت میکنم. میترسم برگشته باشم به همان روزهایی که «باید» چادر سر میکردم. بعد یادم میافتد که دیگر «بایدی» در کار نیست، دستکم برای من. اما نمیشود که چادر را از سرم بردارم. دستهایم بالا نمیروند، قفل میشوند. هیچکس نیست که از او کمک بخواهم. گاهی اوقات زورم میرسد و بالاخره چادر را از سر میکَنم، گاهی در کیفم میگذارم، گاهی ته کمد مخفیاش میکنم. گاهی دور میاندازم، یک بار هم انداختمش در شعلهی آتشی که گوشهی خیابان روشن بود. بعضی وقتها هم زورم نمیرسد که چادر را از سرم پایین بکشم. تا خود صبح چادربهسر تقلا میکنم، با خشم و استیصال از خواب میپرم.
دفعهی بعد، اگر این کابوس را دیدم، کاش بتوانم مثل زنهایی که این روزها در خیابانهای تهران هستند، طوری چادر سیاهی که نمیخواهمش را کنار بیندازم که دوباره به سراغم نیاید. کاش قدرت فریادهای «زن، زندگی، آزادی» که این روزها در خیابانهای ایران پیچیده، خاطرهی ترس و درد همهی تنهاییهایی که منِ ۲۲ ساله و بسیاری از زنان کشورم در مبارزه با حجاب اجباری تجربه کردیم را بشورد و ببرد و نابود کند. کاش سایهی وحشت حجابی که نمیخواهیمش حتی در کابوسهایمان هم سراغمان نیاید.
عکاس: آرش عاشورینیا