همچون دو بالِ یک پرنده؛ نگاهی به سرگذشت اوسیپ و نادژدا ماندلشتام
Wikipedia
حامیان ارعاب و ترور همواره یک نکته را به حساب نمیآورند: آنها نمیتوانند همه را بکشند و... همیشه شاهدانی هستند که جان به در میبرند تا حکایت درد و رنج مردمشان را بازگویند. (نادژدا ماندلشتام)
بدا به حال کسی که کتابِ خود را به آدمی امانت بدهد که عادت دارد صفحهها را با انگشتان چرب ورق بزند، بهویژه اگر خواننده یک دیو انساننما با انگشتانی ستبر باشد. دمیان بِدنی، شاعری که مدیحه مینوشت و مقامات شوروی را میستود، در دههی ۱۹۳۰ به همین مصیبت گرفتار آمد. در زمانی که مردم جای درستوحسابیای برای زندگیکردن نداشتند، بِدنی کتابخانهای بزرگ داشت و گهگاه کتابهایش را به استالین به امانت میداد. استالین هم انگشتان فربهای داشت که گاه موقع غذاخوردن، با آن کتاب را ورق میزد. یک بار وقتی استالین کتاب را به بِدنی بازگرداند، جای انگشتان چربش روی اوراق کتاب باقی مانده بود و بِدنی هم از خشم در دفتر خاطرات خویش بهنحوی گلایهآمیز نوشت: «هیچ دوست ندارم کتابهایم را به استالین امانت بدهم چون با انگشتِ چربش کتاب را ورق میزند و جای انگشتهایش روی کتاب باقی میماند.»[1]
فردای همان روز، منشی بِدنی یادداشت را برد و کف دست استالین گذاشت. بِدنی آنوقتها آنقدر عزیز و مقرّب بود که از کیفر شدید قسر در برود ولی این موضوع، یعنی انگشتان فربهی استالین، سوژهی شعر شاعر دیگری شد که عاقبت سَرِ سرایندهاش را بر باد داد.
او چنین سرود:
«زندهایم اما زمین زیر پای خود را حس نمیکنیم،
صدای ما ده قدم آنورتر شنیده نمیشود،
و تا میآییم نیمچهحرفی بزنیم،
آن کوهنشینِ کرملین به یادمان میآید،
انگشتان ستبرش بهمثابهی کِرْمهای فربه
کلماتش چونان سنگهای ترازو
...
دورش جمعی از مدیرانِ گردنباریک،
ملعبهی دستش خوشخدمتیهای این نیمهانسانها...»[2]
آدم باید خیلی بیفکر باشد یا خیلی ازجانگذشته که چنین شعری را در وصف دیو خونخوارهای همچون استالین بسراید. اوسیپ آدم بیفکری نبود اما تا دلتان بخواهد ازجانگذشته بود و سَری نترس داشت. در دههی ۱۹۳۰ در شوروی خیلیها در دالان عریض مرگ بهسوی سرنوشت هولناک خود رهسپار بودند. اما وقتی همه نرمنرمک بهسوی مسلخ میرفتند، اوسیپ ماندلشتام چهارنعل بهسوی مرگ میتاخت. همه را به جلو میراندند، او خودش دستیدستی مرگ را پیش میانداخت. او کمی قبل از سرایش شعرِ پیشگفته، با نگارش سفر به ارمنستان بهاندازهی کافی مقامات را خشمگین کرده بود. روزنامهی پراودا با اشاره به نوشتهی اخیر، آن را «نوشتهی یک غلام حلقهبهگوش اجانب» خواند. سردبیر «مؤسسهی انتشارات دولتی» طی تماسی تلفنی به نادژدا، همسر ماندلشتام، گفته بود که بهتر است شوهرت «سفر به ارمنستان» را بیاعتبار بخواند والّا «پشیمان خواهید شد». ماندلشتام اما گوشِ شنیدن نداشت، چه رسد به اینکه بخواهد پشیمان شود.
اوسیپ و نادژدا، در شهر کییف در یک نایتکلاب با هم آشنا شدند، در ماه مه ۱۹۱۹. البته نایتکلاب نه بهمعنی امروزینش. آنجا در واقع زیرزمین مهمانسرایی بود در کییف؛ کافهای برای معاشرت نقاشان، نویسندگان، بازیگران و موسیقیدانان. در همان جا بود که به هم دل باختند. نادژدا مردِ زندگیاش را یافت و اوسیپ، همدمِ ستمکشش را.
اوسیپ (۱۸۹۱-۱۹۳۸) شاعرپیشه بود و نادژدا (۱۸۹۹-۱۹۸۰) نقاش. نادژدا ۸ سال کوچکتر از اوسیپ بود اما ۴۲ سال بیشتر از او عمر کرد. این چهار دهه عمرِ اضافی را نادژدا همچون لنگری سنگین، یکهوتنها با خود کشید و به مقصد رساند. شورویِ استالینیستی در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در تولید بیوههای ستمدیده ید طولایی داشت، تا آنجا که بهقول جوزف برودسکی، تعداد این بیوهها برای تشکیل یک اتحادیهی صنفی کفایت میکرد.
به هر جهت، اوسیپ از خانوادهای یهودی و متوسط برآمده بود. پدرش تاجر چرم و مادرش معلم پیانو بود. در طرف دیگر، نادژدا، در خانوادهای مترقی زاده شد. مادرش در زمرهی نخستین فارغالتحصیلان زن در رشتهی طب بود و پدرش در دانشکده، ریاضیات خوانده بود.[3]
اوسیپ خیلی زود ذوق شاعرانهاش را بروز داد و نخستین اشعارش در سال ۱۹۰۷ در نشریهی دبیرستان منتشر شد. وقتی آن دو با هم آشنا شدند، اوسیپ شاعری نامدار بود و نادژدا هنرمندی گمنام. بااینحال، آنها مانند یک تَن در دو پیرهن بودند. اوسیپ، نادژدا را «منِ دوم» خویش میخواند و نادژدا، اوسیپ را «خودِ دیگرش» میدانست.
آنا آخماتووا، شاعر نامی و دگراندیش روسیه که از قضا در شعر و شاعری با اوسیپ ماندلشتام هممشرب بود، مینویسد: «اوسیپ زنش را مىپرستید. اجازه نمىداد از جلوی چشمش دور شود و نمىگذاشت کار کند... در مورد هر کلمهی شعرش از او نظرخواهى مىکرد. در تمام عمرم چنین زن و شوهرى ندیدهام.»[4]
نادژدا از زیباییِ ظاهر بهرهی چندانی نداشت و بهقول آخماتووا «نازیبای بانمک» بود؛ با وجود این، باوقار، وفادار، شوخطبع و البته غرغرو و متکبر بود. بیشتر این خصلتها، بهویژه شوخطبعیاش، در تنها قطعهی ویدئوییای که از ۷۴سالگی او (۱۹۷۳) در آپارتمان محقرش در مسکو بر جا مانده، به چشم میآید. این فیلم بهدلیل هراس از تعقیب کا.گ.ب تنها پس از مرگ نادژدا به نمایش درآمد.
در مقابل، اوسیپ جوانی ترکهای بود که مژگان بلندش به بالای گونههایش میرسید. مبادی آداب بود و معمولاً شاخهگلی از سوسن صحرایی در جادکمهی پیراهنش قرار میداد. اوسیپ مفتون شعر و شاعران بود. دانته را میپرستید و قسمتهایی از کمدی الهی را از حفظ دکلمه میکرد.[5] حتی وقتی راهیِ بازداشتگاه و تبعید شد، کتاب دانته را با خود به همراه برد. اوسیپ عاشق زندگی و جلوههایش بود. از همین رو، در ابتدای جوانی به مکتبِ ادبی آکمئیسم[6] روی آورد که برخلاف سمبولیسم، نه به نمادها، بلکه به خودِ اشیا و به دنیای محسوس اهمیت میداد. بیجهت نبود که ماندلشتام نخستین دفتر شعرش را سنگ (۱۹۱۳) نام نهاد و از طنز تلخ روزگار، پایان زندگی او نیز با سنگ و جانکندن در اردوگاه کار اجباری به اتمام رسید.
شورویِ استالینیستی در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در تولید بیوههای ستمدیده ید طولایی داشت، تا آنجا که بهقول جوزف برودسکی، تعداد این بیوهها برای تشکیل یک اتحادیهی صنفی کفایت میکرد.
اوسیپ از ابتدا میدانست که راه دشواری را برگزیده است. بهشوخی میگفت که روسیه قدر شاعران را نیک میداند و جانِ آنان را میستاند. او در یکی از نوشتههای آغازین خود با عنوان در باب سرشت جهان (۱۹۲۲) نوشت: «آدم باید از هرچیز دیگری در دنیا سرسختتر باشد... مثل الماس در برابر شیشه... و سرشت مقدس شاعری، از همین جا نشئت میگیرد که انسان از هرچیز دیگری در روی زمین سرسختتر است.»[7]
البته اوسیپ همانند بعضی شاعران ــ مثل حافظ خودمان ــ حس پیشگویی داشت و سرنوشتِ غمانگیز خود را از پیش میدید. درعینحال، گاه فکرِ آدمها را نیز میخواند و انتظار داشت که طرف مقابل ــ بهویژه همسرش ــ نیز از این توانایی برخوردار باشد.
نادژدا، که سِمَت کتابتِ اشعار همسرش را بر عهده داشت، در کتاب امید وانهاده در مورد این خصیصهی اوسیپ مینویسد:
بعضی وقتها میدیدم که یکیدو لغت را بر زبان نمیآورد، انگار فکر میکرد که من بدون اینکه آن کلمات را بگوید، آنها را میشنوم. پس بیحوصله میپرسید: «تو نمیفهمی که این قسمت بدون آن کلمه جفتوجور نمیشود؟» من هم با عصبانیت میگفتم: «خیال میکنی که من توی سرت نشستهام و افکارت را میخوانم؟»[8]
این اختلافاتِ جزئی نمک زندگی آنها بود و در مجموع، آن دو شیفتهی یکدیگر بودند. نادژدا راحتِ خویش را فدای همسرش میکرد، اوسیپ نیز بیهیچ ادعایی به او عشق میورزید؛ بهطوری که نادژدا سالها بعد نوشت:
در اولین سفرمان به گرجستان بود که تازه فهمیدم چه علاقهای به من دارد. ما به شهر باتومی رسیده بودیم... شب اول... هروقت پلک باز میکردم، اوسیپ را میدیدم که روی صندلی مجاور تختِ من نشسته و با تکهای کاغذ پشههای دوروبرم را میپراند. افسوس که اجازه ندادند تا آخر با هم زندگی کنیم.[9]
بدینترتیب، همهچیز بهخوبی پیش میرفت، تا آنکه بهار سال ۱۹۳۴ فرا رسید. در آن دوره، کسانی که چشموگوشِ بازی داشتند، متوجه الگوریتم بگیروببندها شده بودند و میدانستند که دو فصل بهار ــ بهویژه ماه مه ــ و پاییز موسم بازداشتهاست. هدف حکومت از بازداشت افراد، انحراف افکار از ناکامیهای اقتصادی کشور به مسائل فرعی بود. در همین اوان بود که روزی نادژدا، وقتی دید که همسرش بیمحابا با فردی غریبه صحبتهای سیاسی میکند، به او گوشزد کرد که «مواظب باش! چند روز بیشتر به ماه مه نمانده!»[10]
اوسیپ اما قبلاً کار دست خودش داده بود و با سرودن هجویهای علیه استالین (نوامبر ۱۹۳۳) بخت خفتهاش را بیدار کرده بود. هفدهم ماه مه ۱۹۳۴ چند مأمور طوری به آپارتمان آنها هجوم آوردند که گویی صاحبخانه سرگرم ساختن دینامیت است. آنها پس از تفتیش و جمعآوری برخی اوراق، اوسیپ را با خود بردند. اوسیپ حدود ده روز در بازداشت بود. جرم او سرودن ابیاتی بود که هرگز آن را حتی به روی کاغذ نیاورده بود. بهقول اورول، جرم او «فکری» بود. ماندلشتام هجویهی استالین را برای تعداد انگشتشماری از افراد از حفظ خوانده بود. بااینحال، صورتِ کامل شعر او در بازداشتگاه در دست شخص بازجو بود. یکی از شنوندگان هجویه، قاعدتاً یکی از دوستان و آشنایان ماندلشتام، او را لو داده بود. اوسیپ و نادژدا بعدها هیچ تلاشی برای شناسایی فرد خائن به خرج ندادند. آنها در محیطی به سر میبردند که آدمها را بهزور به تشکیلات پلیسمخفی میبردند تا از آنها در مورد دیگران حرف بکشند. اینگونه خبرچینان معمولاً از میان کسانی انتخاب میشدند که سابقهی منفیِ اخلاقی در کارنامهشان وجود داشت، یا افرادی بودند که سودای پیشرفت شغلی در سر داشتند. رژیم با یک تیر دو نشان میزد: هم دربارهی افرادْ اطلاعات به دست میآورد و هم مردم عادی را شریک جنایتهای خود میکرد.[11] در چنین جامعهای اعتماد متقابل از میان میرود، روابط سست میشود و در نهایت، جامعه اتمیزه میگردد؛ نعمتی که برای یک حکومت خودکامه مُمد حیات است و مفرح ذات.
به هر تقدیر، اوسیپ را با ارفاق به سه سال تبعید محکوم کردند. در لحظات آخر، پادرمیانی بوخارین و باریس پاسترناک، نویسندهی دکتر ژیواگو، حکم ماندلشتام را تخفیف داده بود. نادژدا، مانند تمام مراحل زندگی، همسرش را در تبعید سهساله و تحمل مصائبش همراهی کرد.
در دوران تبعید در وارونژ تمام درها را به روی ماندلشتام بستند. او اجازهی نشر اشعارش را نداشت. کتابی برای ترجمه به او نمیدادند و مستمریاش را بهعنوان نویسنده قطع کردند. اعضای اتحادیهی نویسندگان شوروی نیز اغلب کاری برای آنها نمیکردند؛ سهل است محض خوشخدمتی، به تضعیف و تخطئهی ماندلشتام میپرداختند. اگر به لطف معدودی از نویسندگان باوجدان و بیباک مثل آخماتووا و پاسترناک نبود آن زوجِ مطرود از گرسنگی تلف میشدند. حلقهای پنهانی از دوستان و آشنایان گهگاه مقداری اعانه برای آنها جمع میکردند و یا آن دو را ــ طی گریزهای کوتاهی که به مسکو میزدند[12] ــ دور از چشم اغیار، چند ساعتی، به خانهی خود میبردند. لطفی ظاهراً جزئی که میتوانست به قیمت جانِ میزبان تمام شود. بدینترتیب، یکی از بزرگترین شاعران تمام ادوار روسیه و همسرش با روشی مشابه با گدایان دورهگرد امرارمعاش میکردند. تنها یک رژیم خودکامه با یک ایدئولوژی فرهنگستیز میتوانست چنین شاهکاری به خرج دهد و داغ ننگی ابدی بر پیشانی تاریخ ادب و فرهنگ سرزمین خود باقی گذارد.
سرانجام، دوران تبعید ماندلشتام به سر آمد و او و همسرش بهطور موقت به مسکو بازگشتند. بااینحال، پلیس مخفی سایهبهسایه آنها را دنبال میکرد و بهتعبیر آخماتووا، دوست دیرین اوسیپ و همدم پنجاهسالهی نادژدا، سیهروزی پابهپای آنان میآمد. عاقبت در اول ماه مه ۱۹۳۸ مأموران برای بار دوم به اقامتگاه موقت ماندلشتامها هجوم آوردند. این بار، برخلاف مرتبهی نخست، همهچیز بهسرعت تمام شد. محکومیت ماندلشتام از پیش معلوم بود. استالین، این پدر مهربان خلق، فرصتی به او داده بود تا شعر خود را پس بگیرد یا مدیحهای بسراید و آنگاه زهر نهایی خود را بریزد.
یکی از بزرگترین شاعران تمام ادوار روسیه و همسرش با روشی مشابه با گدایان دورهگرد امرارمعاش میکردند. تنها یک رژیم خودکامه با یک ایدئولوژی فرهنگستیز میتوانست چنین شاهکاری به خرج دهد و داغ ننگی ابدی بر پیشانی تاریخ ادب و فرهنگ سرزمین خود باقی گذارد.
اوسیپ پس از بازجویی مختصر و فرمایشی، بر اساس بند ۱۰ مادهی ۵۸ به تبلیغ علیه نظام محکوم شد. در حاشیهی حکم دورهی اولِ تبعیدش، استالین نوشته بود که «منزوی شود اما سالم نگه داشته شود». اما این بار در حکمش نوشته بودند که «منزوی نگه داشته شود» و دیگر خبری از عبارت «سالم نگه داشته شود» نبود.[13] اوسیپ بیآنکه دادگاهی برگزار شود به پنج سال تبعیدِ توأم با اعمال شاقه محکوم شد. او را به تبعیدگاهی در نزدیکی ولادیوستوک فرستادند. در آنجا روزهای طاقتفرسایی بر او گذشت و رنج بسیار دید. در تنها نامهی برجاماندهی او از تبعیدگاه، خطاب به برادرش مینگارد: «وضع سلامتیام خیلی بد است، فوقالعاده فرسوده و لاغر شدهام، طوری که اگر مرا ببینی نخواهی شناخت.»[14]
نادژدا نیز بهطرزی جسورانه پیگیر کارش بود و هر ماه، ساعتها در صفی طولانی میایستاد تا بستهای برای او بفرستد. او در نامهای بهیادماندنی خطاب به اوسیپ نوشت:
اوسیا، معشوق دوستداشتنی و دورم،
عزیزم، کلمهای برای نوشتن این نامه که شاید هرگز نخوانی ندارم... اوسیا، چه لذتی داشت زندگی در کنارِ هم مانند کودکان... یادت میآید چگونه آذوقهی سوروسات فقیرانهمان را هرجا که مثل دورهگردها چادر میزدیم، فراهم میکردیم؟ یادت میآید مزهی خوب نانی که معجزهوار به دست میآوردیم[15] و با هم میخوردیم؟ هر اشک و هر لبخندم برای توست... هر روز و هر ساعت از زندگی تلخمان در کنار هم را میستایم... تو همیشه با منی، و من که سرکش و عصبانی بودم و هیچگاه یاد نگرفتم قطرهای اشک بریزم، اکنون میگریم و میگریم و میگریم: منم نادیا، تو کجایى؟[16]
چند وقت بعد بستهی پُستی نادژدا برگشت خورد. در برگهای علت عودت بسته نوشته شده بود: مرگ گیرنده. اوسیپ پس از تحمل ماهها رنج، گرسنگی و بیماری از پای درآمد. او در هنگام مرگ فقط ۴۷ سال داشت. اما در آخرین عکسش که در پروندهی اردوگاه حفظ شده، پیرمردی فرسوده با جمجمهای عریان دیده میشود. بهگواهی یکی از همبندانش، از اوسیپ چیزی بیش از پوست و استخوان باقی نمانده بود. سرانجامِ کارِ ماندلشتام دهشتناک بود. جنازهی «ادیب بزرگ روس»[17] را درحالیکه تکهچوبی شمارهدار بر پای چپش آویخته بودند، بههمراه چند جنازهی دیگر در گاری ریختند، به بیرون اردوگاه بردند و در گوری دستهجمعی پرتاب کردند.[18]
مرگ ماندلشتام در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ اتفاق افتاد. شگفتا که نادژدا ۴۲ سال بعد، تقریباً در همان تاریخ، در ۲۹ دسامبر ۱۹۸۰ از دنیا چشم پوشید. آنها در اول مه ۱۹۱۹ با هم آشنا شدند و دقیقاً در همان روز برای همیشه از یکدیگر جدا گشتند. گویی وصال و فراقِ این زوج مطرود با عقربههای تاریخ هماهنگ شده بود.
مرگ اوسیپ، سرآغاز دورانی طولانی از تنهایی، انزوا و دربهدری برای نادژدا بود. او چون خانهبهدوشان دائم شهر خود را تغییر میداد تا از تعقیب پلیسمخفی در امان مانَد. دستکم در یک مورد او فقط ۲۴ ساعت پیش از ورود مأموران، از اقامتگاه خود گریخت. نادژدا، در مدت باقیمانده از عمر، یگانه رسالت خود را حفظ اشعار منتشرنشدهی همسرش میدانست. اشعار ماندلشتام ممنوعالانتشار بود و بهتعبیر آخماتووا، در دورهی پیشا-گوتنبرگی به سر میبرد. نادژدا برخی دستنوشتههای اوسیپ را در میان افراد معتمد توزیع کرد. اما به همین مقدار بسنده نکرد و طی بیست سال آزگار ــ تا انتشار اولین مجلدات شعر ماندلشتام در ایالات متحده ــ به حفظکردن صدها بیت از اشعار همسرش کمر بست. بهطوری که وقتی ناگزیر در شیفت شب یک کارخانهی نخریسی کار میکرد، شب تا به سحر شعرهای اوسیپ را زمزمه میکرد. بههمت نادژدا بود که اشعار نابِ یکی از بزرگترین شاعران روسیه پس از چهار دهه محفوظ ماند و چون میراثی مرغوب به گنجینهی شعر و ادب روسیه سپرده شد.
سرانجام در سال ۱۹۶۴ نادژدا اجازه یافت که پس از سی سال آوارگی به مسکو بازگردد و در آپارتمان محقر و قدیمیشان منزل گزیند. در همین سال بود که به نگارش خاطرات خود از زندگی مشترک با اوسیپ ماندلشتام همت گمارد. ماحصل کار او کتابی بود ششصدصفحهای با عنوان امید علیه امید؛ کتابی که علاوه بر دقایق کمنظیر تاریخی، تحلیلهای ناب و درخشان سیاسی و اجتماعی، نثری زیبا و خواندنی دارد. هانا آرنت در نامهای به فیلسوف آمریکایی، گِلِن گری، نوشت که تنها کتابی که خواندنش را به تمام دانشجویانش توصیه میکند، امید علیه امید، اثر نادژدا ماندلشتام است. آرنت کتاب نادژدا را «یکی از واقعیترین اسناد» قرن بیستم خواند.
نادژدا، برخلاف نامش که در زبان روسی «امید» معنا میدهد، هیچگاه به افکار امیدبخش دل خوش نمیکرد. واقعیت خشن و برهنهای که در سالیان دراز به چشم دیده بود، باعث شد که حتی در سالهایی که آزادی نسبی بر شوروی حکمفرما شد، نسبت به آینده خوشبین نباشد؛ بهطوری که در سال ۱۹۷۲، در دورهی زمامداریِ برژنف، نشانههایی از برآمدن نئواستالینیسم را در آینده میدید. حوادث یک دههی اخیر روسیه نشان داد که برداشت او پُر بیراه نبوده است.
بااینحال، نادژدا ناامید هم نبود. از همان لحظهای که خبر درگذشت همسرش را دریافت کرد، از پا ننشست و درصدد احقاق حق برآمد. هجده ماه طول کشید تا گواهی فوت همسرش را دریافت کرد. حکومت، آدمی را سربهنیست کرده بود و حالا از ارائهی اطلاعات درست در مورد او طفره میرفت.
در سال ۱۹۵۶، سه سال پس از مرگ استالین، نادژدا درخواست تازهای برای بررسی مجدد پروندهی همسرش ارائه داد. این بار گواهیای به دستش دادند که در آن حکم صادره در مورد ماندلشتام باطل اعلام شده بود. با وجود این، دادستان به اطلاع نادژدا رساند که ابطال حکم بهمعنای اعادهی حیثیت نیست.
در سال ۱۹۶۵، دانشجویان دانشکدهی ریاضیات در دانشگاه مسکو، به ابتکار خود، شب شعری به یاد اوسیپ ماندلشتام برپا کرده بودند. ایلیا اِرِنبورگ، دوست قدیمی و مشترک اوسیپ و نادژدا، ریاست جلسه را بر عهده داشت. در اواسط جلسه ارنبورگ به اطلاع حضار رساند که «نادژدا یاکفلفنا هم در سالن حضور دارد». او در ادامه گفت: «نمیتوانم زندگی اوسیپ ماندلشتام را بدون همسرش به تصور درآورم.» حضار بهمجرد شنیدن این جملات، به پا خاستند و مدتی طولانی کف زدند. سرانجام، نادژدا از جا برخاست و سکوت بر سالن حکمفرما شد. او رو به جمعیت کرد و گفت: «ماندلشتام روزی نوشت "من هنوز به مدح و ثنای افراد عادت نکردهام..." فراموش کنید که من اینجا هستم. از شما سپاسگزارم.» نادژدا بر صندلیاش نشست اما تشویق حضار تا چند دقیقه ادامه یافت.[19]
نادژدا آنقدر زنده نماند تا در سال ۱۹۸۷ شاهد اعادهی حیثیت همسر جانباختهاش باشد. با برآمدن میخائیل گورباچف، اشعار ماندلشتام کمکم منتشر شد و زینتبخش صفحات نشریات گردید. حتی برخی اشعارش در قالب ترانههای پاپ با صدای خوانندگان محبوب خوانده میشد.[20]
«آری در خاک غنودهام
با لبهای جنبان
اما آنچه را میگویم، هر دانشآموزی از بَر است»
در ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۵ در آمستردام از بنای «یادبود عشق» پردهبرداری شد. آمستردام شهر خواهرخواندهی سنپترزبورگ است؛ همان جا که اوسیپ در آن نشوونما یافت و قریحهی شعریاش شکوفا شد. «یادبود عشق» تندیسی است که اوسیپ و نادژدا را در شمایل پرندهای واحد نشان میدهد که آن دو بالهایش هستند. در زیر تندیس، روی پایه، قطعهشعری از ماندلشتام حک شده که در مارس ۱۹۳۷ در واپسین ماههای حیات، در تبعیدگاه وارونژ، برای نادژدا سروده است:
«وه که چقدر دلم میخواهد
بیآنکه کسی مرا ببیند،
پرواز کنم بهدنبال شعاعی از نور
تا آنجا که نیست شوم.
تو اما بدرخش حلقهوار!
وه چه طالعی!
از ستاره بیاموز
که چگونه نور میافشانَد
و به تو دوست دارم بگویم
آنچه را اکنون نجوا میکنم
در نجوایی که تقدیم میکنم
به تو، عزیز دلم، به نور!»
[1] نادژدا ماندلشتام (۱۳۹۷) امید علیه امید. ترجمهی بیژن اشتری، تهران: ثالث، ص۶۳.
[2] مترجمهای فارسی هجویهی یادشده را به اشکال متفاوتی به فارسی برگرداندهاند. در ترجمههای انگلیسی نیز چنین اختلافاتی دیده میشود. گو آنکه از اصل روسیِ شعر ماندلشتام نیز نسخههای متفاوتی وجود دارد. ماندلشتام در نسخهی اولیهی شعر، استالین را «قاتل و دهقانکش» نامیده بود ولی در خوانشهای بعدی این عبارت را حذف کرد. برای ملاحظهی چند برگردان متفاوت فارسی از شعر یادشده بنگرید به:
مجلهی بخارا، بهار ۱۳۸۵، شمارهی ۴۹، صص۵۸، ۱۹۲، ۲۰۷ و ۲۶۵؛
امید علیه امید، ص۳۸، پاورقی؛
ویتالی شنتالینسکی (۱۳۹۸) بایگانی ادبی پلیسمخفی. ترجمهی بیژن اشتری، تهران: ثالث، ص۲۸۵.
[3] Nadezhda Mandelstam (1974) Hope Abandoned. Translated from Russian by Max Hayward, New York: Atheneum, p. 94.
[4] مجلهی بخارا، بهار ۱۳۸۵، شمارهی ۴۹، ص۱۲۴.
[5] مجلهی بخارا، بهار ۱۳۸۵، شمارهی ۴۹، صص۱۲۳-۱۲۴.
[6] برگرفته از واژهی یونانی «آکمه» بهمعنای اوج، قله و شکوفایی. برای آشنایی بیشتر با این مکتب ادبی بنگرید به:
مجلهی بخارا، بهار ۱۳۸۵، شمارهی ۴۹، صص۱۵۱-۱۵۶.
[7] Hope Abandoned, p. 46.
[8] Ibid, p. 195.
[9] Ibid, p. 199.
[10] امید علیه امید، ص۳۹.
[11] همان، ص۱۵۶.
[12] آنها مجاز بودند که در هنگام کارهای ضروری سفرهای چندساعتهای به مسکو داشته باشند؛ درعینحال موظف بودند که تا شب، آنجا را ترک کنند.
[13] بایگانی ادبی پلیسمخفی، ص۳۱۱.
[14] همان، ص۳۱۲.
[15] در آن دوران، نان در شوروی جیرهبندی بود.
[16] مجلهی بخارا، بهار ۱۳۸۵، شمارهی ۴۹، صص۳۷۴-۳۷۵ (ترجمهی سهیل اسماعیلی).
اصل این نامه در انتهای کتاب امید وانهاده، اثر نادژدا ماندلشتام، به طبع رسیده است:
Hope Abandoned, p. 620.
[17] بهتعبیر آیزایا برلین.
[18] بایگانی ادبی پلیسمخفی، ص۳۱۹.
[19] امید علیه امید، ص۱۲.
[20] بایگانی ادبی پلیس مخفی، ص۳۱۷.