غزاله چلابی، زنی که میخواست شجاعتش را تکثیر کند
«غزاله قبلاً خیلی در تجمعات و اعتراضها شرکت نمیکرد، ولی بعد از کشته شدن مهسا امینی جوش و خروش داشت و نمیتوانست ساکت بماند.»
اینها را خالهی غزاله چلابی میگوید. غزاله همان زنی است که چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، با دوربین تلفن همراهش از تجمع معترضان در آمل فیلمبرداری میکرد. صدایش از پشت دوربین شنیده میشد که فریاد میزد: «نترسید، نترسید، ما با همه هستیم»، بعد ناگهان، گلولهای به سمتش شلیک شد و بر زمین افتاد. تلفنش هنوز در دستش بود و در حال ضبط تصویر مردمی که بهتزده و حیران بالای سر غزاله جمع شده بودند و فریاد میزدند: «یکی رو کشتند.»
در بیش از چهل روز گذشته، صدها تن از معترضانی که پس از کشته شدن مهسا امینی به خیابانها آمدند، کشته شدهاند. کشتهشدگانی که از برخی از آنها فقط نامشان را میدانیم، از برخی کمی بیشتر: اینکه چه وقت و کجا کشته شدهاند. و از برخی دیگر هنوز هیچ نمیدانیم. غزاله چلابی، یکی از معروفترین کشتهشدگان اعتراضات سراسری اخیر در ایران است. اما از او و زندگی و مرگش جز همان چند دقیقه فیلمی که در آخرین لحظات زندگیاش ثبت کرده و چند خطی که دخترهای فامیلش دربارهی او در شبکههای اجتماعی نوشتهاند، اطلاعات بیشتری در دست نیست. تلاش برای شناختن کشتهشدگان این اعتراضات و نوشتن از آنها، تلاشی علیه فراموشی و گامی برای روشن شدن حقیقت و دادخواهی است.
غزاله چلابی، ۳۳ ساله، فارغالتحصیل رشتهی «امور بانکی» و حسابدار یک شرکت خصوصی بود. او عاشق سفرهای هیچهایکی و طبیعتگردی بود و همیشه رمانهای تازه را دنبال میکرد، با همه مهربان بود و برای شنیدن حرفهای آدمهای اطرافش گوشی شنوا داشت. غزاله از سگهای بیمار و گرسنهی خیابانی حمایت میکرد و چند سالی بود که هر جمعه ساعت چهار صبح راهی یکی از کوههای اطراف آمل میشد. علَمکوه و دماوند و خیلی از قلههای معروف ایران را فتح کرده بود و هر روز میدوید که برای کوهنوردی آماده باشد. غزاله یکی از همان زنهایی بود که در سالهای اخیر هرجا که میتوانست روسریاش را برمیداشت.
بعد از دانشگاه، ازدواج کرد و به تهران رفت و چند سال بعد جدا شد. یکی از دوستانش به آسو میگوید: «غزاله خیلی در آن زندگی سختی کشید، شوهر سابقش میخواست محدودش کند و او برای داشتن هر حق کوچکی باید میجنگید. طلاقش هم آسان نبود و با دشواری توانست جدا شود. اما بعد از طلاق، برادرش خیلی از او حمایت کرد و کمکش کرد که کار کند و بتواند مستقل باشد و روی پاهای خودش بایستد. در سه سال اخیر، بعد از جداییاش، غزاله تازه داشت زندگیاش را آنطور که خودش دوست داشت میساخت. قبلش برای خیلی چیزهای معمولی مجبور بود که سخت بجنگد.»
او غزاله را این گونه تعریف میکند: «در نگاه اول از آن آدمهای خیلی آرام بود. از آنهایی که در هر شرایطی با لبخند و آرامش پیش میرفت. در ظاهر آدم شجاعی نبود و از بعضی چیزهای عادی میترسید. اما در عینحال همیشه برای داشتن آزادیهای بیشتر و کنار گذاشتن محدودیتهایی که به خاطر زن بودنش به او تحمیل میشد، میجنگید. بلد بود که چطور برای زندگی کردن مبارزه کند و از سختیهایش نترسد.»
روزی که کشته شد، اولین باری نبود که به خیابان رفته بود. خالهاش میگوید که دو روز پیش از آن را هم با دخترانِ فامیل در تظاهرات بود. دوستانش میگویند هفتهی آخر عمرش مدام برای همه عکسهایی از اعتراضات میفرستاد. عکسهایی از خودش که دیگر هیچجا روسری بر سرش نبود. میگویند صبح روزی که تیر خورد به یک ادارهی دولتی رفته بود و حتی آنجا هم روسری سرش نبود. گفته بود اگر من را بازداشت کردند بدانید که در این اداره هستم.
دوستش میگوید: «شب تنها نبود. با یک نفر دیگر به خیابان رفته بود. وقتی فضا خیلی شلوغ و خطرناک شد، همراهش برگشت به خانه و از غزاله هم خواست که برگردد. اما غزاله میخواست در خیابان بماند. به او گفت تو برو، من میمانم.»
موقعی که کشته شد، تنها بود. اما خالهاش میگوید، افراد زیادی شاهد لحظهی تیرخوردن غزاله بودهاند و برای خانوادهاش از آن شب گفتهاند: «آن شب، ساعت هشت تا هشتونیم شب، نزدیک خانهشان تجمع بود. جلوی فرمانداری شهر یک آتشسوزی اتفاق افتاد. هنوز چند دقیقه از آتشسوزی نگذشته بود که اول چند تیر هوایی شلیک شد. بعد مستقیم به طرف مردم تیراندازی کردند. آنطور که به ما گفتهاند از پشتبامِ فرمانداری به او شلیک شده است. یک تیر بدون صدا به پیشانی غزاله خورد و او بلافاصله نقش بر زمین شد.»
غزاله پس از اصابت تیر، پنج روز در کما بود. چنانکه خالهاش میگوید یک گلولهی جنگی به پیشانیاش شلیک شده بود، پیشانیاش را سوراخ کرده بود و به حالت انفجار از سرش بیرون رفته بود. طوری که پشت سرش به اندازه یک نارنگی سوراخ شده بود. دکترهایش گفته بودند بصلالنخاعش آسیب ندیده بود و برای همین با اینکه دچار مرگ مغزی شده بود اما حرکات غیرارادی بدنش مثل تپش قلب و عملکرد شُشها ادامه داشت. غزاله میخواست که در صورت مرگ مغزی اعضای بدنش اهدا شود. دوبار هم در سالهای گذشته کارتهای اهدای عضو را پر کرده بود. وقتی که دکترها اعلام کردند راهی برای زنده نگهداشتنش نیست، هنوز ۹ عضو بدنش سالم بود و میشد که برای پیوند به دیگران اهدا شود. خانوادهی غزاله هم موافق بودند و میخواستند همان کاری را بکنند که دخترشان خواسته بود. ولی مأموران امنیتی به خانوادهاش اجازهی این کار را ندادند و گفتند که «با این کار از غزاله اسطورهسازی میشود.»
به گفتهی خالهی غزاله «فضای بیمارستان برای خانوادهاش بسیار امنیتی بود و در چند روزی که او در کما بود، خانوادهاش را خیلی اذیت کردند. پس از مرگ غزاله، مأموران امنیتی از خانوادهی او تعهد گرفتند که سکوت کنند، آنها را تهدید کردند که اگر سر و صدا کنید، جنازه را به شما نمیدهیم و یک جایی گم و گورش میکنیم. پدر و مادر غزاله به خاطر حفظ جان فرزند دیگرشان مجبور شدند که سکوت کنند.»
مادر غزاله در یک انجمن خیریه برای بیماران مبتلا به سرطان کار میکند و پدرش کارمند شهرداری است. دو فرزند داشتند. یک دختر و یک پسر. غزاله فرزند دومشان بود و حال برای حفظ جان تنها فرزندشان پس از غزاله مجبور به سکوت شدند.
یکی از دوستان نزدیک به خانوادهی غزاله به آسو گفت که اعضای خانوادهی غزاله تا حالا چند بار از طرف ادارهی اطلاعات احضار شدهاند و مأموران امنیتی بارها آنها را به صورت تلفنی تهدید کردهاند. آزار و اذیت خانواده در دورهی کمای غزاله و در مراسم دفنش هم ادامه داشت: «وقتی خبر مرگ غزاله را در بیمارستان به خانوادهاش دادند، مأموران امنیتی از آنها خواستند که خیلی سریع او را دفن کنند. اینقدر که اصلاً فرصتی برای تدارک مراسم عزاداری ندادند. موقع دفنش هم تعداد خیلی زیادی از مأموران لباس شخصی آنجا بودند و برای ترساندن مردم از آنها فیلمبرداری میکردند.»
بهرغم همهی این تهدیدها، مراسم چهلم غزاله در آمل برگزار شد. مراسمی در خانهی غزاله با سخنرانی مادر او که حجاب بر سر نداشت و راهپیماییِ خیابانی با حضور صدها تن از معترضانی که علیه حکومت شعار میدادند. خانواده و دوستان غزاله او را با نگاه پُر امیدش به یاد میآورند. با تصویری که یکی از نزدیکانش از او میدهد: «روزهای آخر همهجا در خیابان با آدمها دربارهی اعتراضات حرف میزد. همه را تشویق میکرد که ساکت نباشند. خیلی شجاع شده بود و در چشمهایش یک چیزی بود که انگار میخواست شجاعتش را نشان بدهد و تکثیر کند.»