زنی در تقاطع دو ناسیونالیسم: نگاهی به زندگی و آثار زابل یسایان
در سال ۲۰۰۵، الیف شفق، نویسندهی نامدار ترک، در کنفرانس «ارمنیهای عثمانی در دورهی فروپاشی امپراتوری؛ مشکلات، مسئولیت و دموکراسی»، که توسط ارمنیهای ترکیه برگزار شده بود، سخنرانی کرد. سخنانِ شفق نه بر نسلکشی بلکه بر ادبیات نسلکشی متمرکز بود و او از زنی نام برد که داستانِ زندگیاش بسیاری از حاضران را به شگفتی واداشت، زنی که تمام زندگیاش را صرف ثبت و ضبط وقایع دورهای مهم از تاریخ ترکیه کرده و صدها مقاله و گزارش و دهها کتاب نوشته بود اما تا آن روز نه کسی از او سخن گفته بود و نه آثارش در حافظهی جمعیِ ترکیه جایی داشت.
شفق در بخشی از این سخنرانی گفت: «زابل از هیچچیز به اندازهی فراموشیِ اجتماعی نمیترسید، چیزی که تمام عمرش را صرف مبارزه با آن کرد و متأسفانه امروز جامعهی ما به آن دچار است. بهعنوان اولین کار باید به صدای زابل و نویسندگانی همچون او گوش فرا دهیم، به او و آثارش که گواهی بر تاریخ فراموششدهی ماست.»
در این جستار من رد پای زنی را دنبال میکنم که در سال ۱۸۷۸ در استانبول به دنیا آمد، کودکیاش در کنار ساحل اسکودار و باغهای سیلاحتار و در فضای چندفرهنگی آن دوره از استانبول گذشت، به پاریس رفت و در دانشگاه سوربن ادبیات و فلسفه خواند اما در اوج شکوفاییِ حرفهای خود را در میانهی نسلکشی و پاکسازیِ قومی یافت. از آن پس تمام زندگیاش را صرف نوشتن از فاجعه کرد، فاجعهای که شاهد آن بود و بهعلت بازگو کردنش از وطن تبعید شد و بیشتر سالهای عمر را در آوارگی گذراند اما هرگز دست از بیان حقیقت نکشید. سرانجام به دستور استالین دستگیر و به سیبری تبعید شد و از آن پس کسی از سرنوشتِ او اطلاعی ندارد. روایتهای بسیاری دربارهی تاریخ، محل و چگونگیِ مرگِ او موجود است اما تنها نشانی که از وی به جا مانده آثارش است. من از زابل یسایان (Zabel Yesayan) سخن میگویم.
آوازی برای شب
زابل در پنجم فوریهی سال ۱۸۷۸ در محلهی اسکودار، در بخش آسیایی استانبول، در خانوادهای ارمنیتبار به دنیا آمد. پدرش تاجر بود و به گفتهی خودش نقش مهمی در شکلگیری شخصیت زابل داشت: «یک شب پدرم روزنامهای را به من داد و از من خواست که آن را بهطور مرتب بخوانم. این روزنامه "هایرینیک" (Hayrenik) نام داشت و توسط هووانِس شاهنظریان (Hovaness Shahnazarian) منتشر میشد. پدرم میخواست که من دربارهی آزادی زنان بنویسیم. او معتقد بود که این مشکل تنها با آموزش برابرِ زنان و مردان حل میشود. او نظراتش را به من میگفت و من مینوشتم.»
زابل تحصیلات اولیهی خود را در مدرسهی «صلیب مقدس» گذراند و پس از آن در سال ۱۸۹۴ در فضای ملتهب ناشی از منازعاتِ قومی در سالهای منتهی به فروپاشیِ امپراتوری عثمانی و به توصیهی پدرش به پاریس رفت و در آنجا به تحصیل در رشتهی ادبیات و فلسفه در دانشگاه سوربن پرداخت. او نخستین زن ارمنی بود که موفق به تحصیل در این دانشگاه شد. در سال ۱۸۹۵ اولین اثر ادبیِ زابل ــ مجموعهای از اشعار با عنوان «آوازی برای شب» (Yerk Arkişer) ــ در مجلهی «دزاگیک» (Dzagig)، از معتبرترین نشریاتِ ادبیِ ارمنی و به سردبیری آرشاک چوپنیان (Arşag Çobanyan)، منتشر شد. پس از آن، زابل بهطور جدی به دنیای نویسندگی وارد شد و تصمیم گرفت که زندگیاش را وقف نوشتن کند. در این مدت تعدادی از مقالات و داستانهای کوتاه او در نشریات ارمنی و فرانسوی منتشر شد. در سال ۱۹۰۷ اولین مجموعههای داستانیِ او با عنوان مردم شریف و شنوریک مارتیگ منتشر شد، آثاری که با استقبال زیادی از سوی مخاطبان روبهرو شد.
در پی اعلام مشروطیت و شروع دورهی موسوم به «تنظیمات» در زمان سلطان عبدالحمید دوم و همزمان با گشایش فضای سیاسی و اجتماعی، زابل نیز در سال ۱۹۰۸ مثل بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ارمنی از اروپا به استانبول بازگشت و به یکی از پیشگامان جنبش فمینیستی در سرزمینهای عثمانی تبدیل شد. آثار زابل در این دوره از فعالیت حرفهای به وضوح حاکی از تفکر فمینیستی است. او در این دوره به نقد صریح ساختار مردانهی جامعهی ارمنی و همچنین جامعهی عثمانی میپردازد و در تحلیلهای خود با سلطهی مردانه مخالفت میکند. او به نابرابریهای جنسیتی و تقابل میان آزادیِ فردی و انتظارات سنتی از زنان میپردازد و با صراحت از نقشهای ثابت و از پیش تعیینشده برای زنان انتقاد میکند و میکوشد تا به فهم هویتِ مستقل زنانه کمک کند.
او در این دوره دبیر بخش زنان در نشریهی «آرکادر» و عضو «اتحادیهی جهانیِ زنان برای صلح از طریق آموزش» است و تلاش میکند تا سازمانی شبیه به این اتحادیه را در میان زنان عثمانی تشکیل دهد. این فعالیتها او را به نویسنده و فعال اجتماعیِ تمامعیاری تبدیل میکند که رسالههای فلسفیاش در مجلات ارمنی هیاهو به راه میاندازد و در محافل ادبی و حلقههای روشنفکریِ ارمنی جایگاه ویژهای مییابد. برای درک جایگاه زابل یسایان در فضای روشنفکریِ آن زمان کافی است که به آرشیو روزنامههای آن دوره نگاهی بیندازیم. برای مثال، در ۱۸ مه ۱۹۰۵ یکی از پرفروشترین روزنامههای استانبول به نام «ارولیان مامول» (Arevelyan Mamul) (در زبان ارمنی به معنای مطبوعات شرقی) با انتشار مقالهای از او مینویسد: «با افتخار در این شماره میزبان مقالهی ارزشمندی از خانم زابل یسایان هستیم با عنوان "سمبولیستها و رنه گیل".»
اما در اوج موفقیتِ حرفهای ناگهان اتفاق ناگواری برای جامعهی ارمنی رخ میدهد که سرنوشت زابل و دیگر ارمنیهای عثمانی را دگرگون میکند. در سال ۱۹۰۹ در جریان اولین قتلعام ارامنه در آدانا، زابل و تعدادی از روشنفکران از سوی اسقف اعظم کلیسای مرکزی بهعنوان هیئت ناظر بر اتفاقات به منطقه فرستاده میشوند. قتلعام آدانا کشتار وسیعی بود که از ۱۴ آوریل ۱۹۰۹ به مدت ده روز علیه اهالیِ ارمنی آدانا و روستاهای اطراف به راه افتاد. بر اساس آمار غیررسمی، در این رویداد هولناک ۳۰ هزار ارمنی و ۱۳۰۰ آشوری به دست نظامیانِ سلطان عبدالحمید و مسلمانان منطقه به قتل رسیدند.
هیئت اعزامی ارمنی در تابستان ۱۹۰۹ به منطقه رفت و زابل در این میان وظیفهی بررسیِ وضعیت زنان و کودکانِ یتیمشده در قتلعام را برعهده داشت. او در این سفر هراسانگیز به مدت سه ماه از کوزان (Kozan) به هاجین (Hacın) و از دورتیول (Dortyol) به عثمانیه (Osmaniye)، مرسین (Mersin) و کیلیس (Kilis) سفر کرد و به چشم و گوش و دهان هزاران زن و کودک یتیم ارمنی تبدیل شد و به جمعآوریِ اطلاعات و مستندسازیِ وقایع پرداخت. او همچنین نامههایی با عنوان «گزارشهای نسلکشی» به اسقف اعظم و همچنین رئیس جامعهی ارمنیها در پاریس نوشت که امروز به یکی از منابع مهم برای پژوهش دربارهی نسلکشیِ ارامنه تبدیل شده است.
سرانجام او در پاییز ۱۹۰۹ به استانبول بازگشت و یک سال و نیم بیوقفه به نوشتن پرداخت. حاصل آن به یکی از مهمترین آثار زابل یساریان تبدیل شد که مسیر زندگی و آثارش را تغییر داد. در میانهی خرابهها عنوان کتابی است مشتمل بر مجموعهای از شهادتهای شاهدانِ زندهی ساکنِ محلههای ارمنینشینِ آدانا و روستاهای اطراف. این کتاب نه تنها یک اثر ادبی بلکه سندی تاریخی دربارهی رنج و آوارگیِ ارامنه و قربانیان کشتار بود. یکی از وجوه مهم این کتاب پرداختن به احساسات و واکنشهای عاطفیِ زنان، کودکان و سالمندانِ بازمانده از فاجعه در مورد کشتار مردان، تجاوز به زنان، ربودن دختران و شکنجهی کودکان و سالمندان بود. زابل در اشاره به هدف از نگارش این کتاب در مقدمه مینویسد که قصد دارد اتفاقاتِ وحشتناک رخداده برای ارمنیها را با مسلمانان در میان بگذارد زیرا اگر بتواند رنج و مصیبت این افراد را به زبانی ساده برای همه توضیح دهد به وظیفهی خود در قبال وطنش عمل کرده است.
منظور او از «وطن»، کل قلمرو امپراتوریِ عثمانی است، و این نشان میدهد که او نیز همچون بسیاری از زنانِ فمینیستِ آن دوره ضمن مخالفت با ایدههای ملیگرایانه بر همزیستیِ مسالمتآمیز اقلیتهای ساکن آن جغرافیا تأکید میکند. او در همین کتاب مینویسد:
«نه این روایتها، نه آن ارمنیهایی که در میان خاکستر و ویرانی دست و پا میزدند، نه آن کودکانِ یتیمی که تمام وجودشان درد و هراس بود و وحشتی بیپایان در نگاهشان دیده میشد، و نه آن زنانِ بیوهای که از فقدان به خود میپیچیدند و مینالیدند، و نه تمام آن زخمها، خونها و اجساد قطعهقطعه شده … هیچیک برای درک تمام و کمال فاجعه و واقعیتِ جهنمی که در آدانا برپا شده بود کافی نیست. نه، کلمه کافی نیست، کلمات نمیتوانند رنج را توصیف کنند و قلم عاجز است.»
از آن پس زابل سبک نگارش خود را تغییر میدهد و از پرداختن به مباحث فلسفی و ادبیِ انتزاعی دست میکشد و به سراغ روایتهای واقعی میرود. او برای نخستین بار کلمهی «شهادت» (vgayutyu) را وارد ادبیات ارمنی میکند. آثار او تنها نوشتههای ادبی به زبان ارمنی است که شهادتهای شاهدانِ زندهی این فاجعه را به ادبیات تبدیل کرده است. او پرداختن به احساسات را بخش مهمی از سبکِ خود میدانست و باور داشت که این وقایع باید طوری به نسلهای بعد منتقل شود که آنها بتوانند همزمان با آگاهی از سیر اتفاقات، رنج و فقدان ناشی از این فاجعه را احساس کنند.
او در جایی از کتاب مینویسد:
«مادری را دیدم که کنار جاده نشسته بود و فرزند کوچکش را که از گرسنگی بسیار نحیف شده بود و چشمهایش از حدقه بیرون زده بود در آغوش گرفته بود. به او نزدیک شدم و خواستم تنها کمی به او تسلی دهم اما حرفم را قطع کرد و شروع به خندیدن کرد. به کودکش نگاه میکرد و با صدای بلند میخندید. بعد رو به من میکرد و چند بار این جمله را تکرار کرد که او میمیرد، او میمیرد! کودک اما هنوز نمرده بود و به مادرش زل زده بود، صدای او را میشنید اما مادر دیگر به احساسات او توجهی نداشت … زنان زیادی دیوانه شدهاند، خیلیها از ترس تجاوز خودشان را به رود فرات انداختهاند و بعضی دیگر همراه کودکانشان خود را سوزاندهاند، زنان زیادی دیوانه شدهاند.»
در مقالاتی که از آن پس به قلم یسایان منتشر شد او به صراحت خطراتِ بالقوه را پیشبینی میکند و هشدار میدهد که مادامی که سیاستمداران با بازیهای سیاسیِ خود جنگافروزی میکنند مردم عادی قربانی خواهند شد. او همچنین تأکید میکند که بیتفاوتیِ مسلمانان در قبال رنج، خونریزی و ویرانیِ تحمیلشده به زندگیِ ارمنیها در آیندهای نه چندان دور نتایج هولناکی به بار خواهد آورد. به نظر او، یکی از پیامدهای این امر نابودیِ هویت فردیِ ارمنیها بهعنوان شهروند، دوست و همسایهی مسلمانان است، و در عوض ارمنیها در نوعی هویتِ ملی ذوب خواهند شد که نتیجهای جز افزایش حس انتقام در میان ملتها نخواهد داشت.
فهرست سیاه سلطان عبدالحمید
سال ۱۹۱۵ برای ارامنهی عثمانی سالی پر از رویدادهای تلخ بود. در فوریهی آن سال ارمنیهایی که در خدمت ارتش عثمانی بودند به ظنِ خیانت از حمل سلاح محروم و به کارهای شاق اجباری گمارده شدند. همزمان با تشکیل این گروههای کار اجباری، حکومت فهرستی از روشنفکران و نخبگان ارمنی تهیه کرد. اهمیت این فهرست ۲۳۴ نفره با عنوان «فهرست روشنفکران ارمنی خطرناک» را باید در پویایی و خلاقیتِ جامعهی ارمنیِ عثمانی جستجو کرد. برای مثال، در سال ۱۸۷۶ تنها در استانبول ۵۳ روزنامهی ارمنی منتشر میشد که تعدادشان تا سال ۱۸۸۴ به ۸۸ نشریه رسیده بود. این همزمان بود با چاپ صدها عنوان کتاب با موضوعات فلسفی، ادبی و اجتماعی به قلم روشنفکران ارمنی. علاوه بر این، ارمنیهای عثمانی تعداد زیادی مدرسه، بهویژه مدرسهی دخترانه، داشتند و در مقایسه با دیگر اقلیتها بیشتر به آموزش اهمیت میدادند.
در این فهرست نام روشنفکران ارمنیِ بزرگی همچون دانیل واروژان، روبن زارتاریان، شاعر بزرگ ارمنی، و نیز کومیتاس، موسیقیدان نامدار، دیده میشود. زابل یسایان تنها زنِ روشنفکر ارمنی بود که در این فهرست، که به فهرست سیاه عبدالحمید شهرت یافت، قرار داشت.
همهی افراد نامبردهشده در این فهرست در یک روز و تقریباً در یک ساعت دستگیر شدند. آنها ابتدا به ملایمت و با لباسهای مرتب به زندان انتقال یافتند و سپس به دو گروه تقسیم شدند. گروه اول به آیاش و گروه دوم به چانقری تبعید شدند. اما این تازه آغاز ماجرا بود زیرا هیچیک از تبعیدیان به آیاش زنده نماندند اما وضعیت گروه دوم متفاوت بود. آنها مدتی در چانقری زندگی کردند و حتی اجازه یافتند که با کمک دوستانشان خانه اجاره کنند اما در نهایت یکی پس از دیگری در شرایط نامعلومی به قتل رسیدند. در این میان، زابل یسایان موفق شد که به شکل معجزهآسایی از دست مأموران عبدالحمید فرار کند. او ابتدا مدتی بهعنوان یک زن ترک در بیمارستانی در استانبول مخفی شد و کمی بعد در قالب یک زن خیاط یونانی به بلغارستان گریخت. در دوران سه سالهی اقامت او در بلغارستان، دور تازهای از کشتار ارامنه در سرزمینهای عثمانی آغاز شد. این بار هم زابل اولین کسی بود که به جمعآوریِ مستندات و شهادتها پرداخت. حالا او دیگر نه نویسنده بود و نه شاعر بلکه شاهد و سندنگاری تماموقت بود. «اعصابم آنقدر به هم ریخته که اگر ننویسم دیوانه میشوم. برای اینکه فکر نکنم، مدام مینویسم. روزی ده تا دوازده ساعت مینویسم، بیوقفه به جمعآوریِ شهادتها مشغولام.»
البته او صرفاً به جمعآوریِ شهادتها بسنده نکرد و همزمان آنها را به زبان فرانسوی ترجمه و به عکسها و اسناد دیگری ضمیمه میکرد. یکی از ویژگیهای بارز گزارشهای زابل نگرش جامعِ او به شرایط فاجعهبار منطقه بود. او در این گزارشها، برخلاف آثار مرسوم دربارهی نسلکشی، تنها به ثبت ظلم و ستم ترکها و مسلمانان به ارمنیها نپرداخت بلکه همزمان از گروههای مسلح و چریکهای ارمنی و مقاومت مسلحانهی آنها نیز سخن گفت و حملاتِ آنها به نیروهای ترک، کُرد و چرکس را نیز ثبت کرد. او همچنین به نقش آلمانیها در وقایع سال ۱۹۱۵ و مشارکت مستقیم و غیرمستقیم آنها در نسلکشی ارامنه نیز اشاره کرد.
هرچند نامهها و گزارشهایی که زابل دربارهی قتلعام ارامنه به حکومت عثمانی فرستاده هنوز جزئی از اسناد محرمانهی دولتی است اما بعضی از گزارشهایی که به زبان فرانسوی نوشته از سوی کتابخانهی «نوباریان» (Nobariyan) در پاریس برای مطالعه در دسترس پژوهشگران قرار گرفته است. برای مثال، در گزارشی که زابل در ۸ مارس ۱۹۱۹ به بوغوس نوبار پاشا، رئیس هیئت ملی نمایندگان ارمنی در پاریس، نوشته است به جزئیاتِ تکاندهندهای از شیوههای شکنجه و آزار و اذیت، از جمله تحمیل گرسنگی و تشنگی، اشاره میکند.
یتیمخانه کودکان ارمنی
فهرست سیاه استالین
زابل تا سال ۱۹۲۰ بین اردوگاههای پناهندگان ارمنی و یتیمخانههای کودکانِ بازمانده از نسلکشی در لبنان، سوریه، ایران و عراق در رفت و آمد بود. سرانجام او در سال ۱۹۲۰ به باکو رفت و پس از دیدار از ارمنستان تصمیم گرفت که در آنجا اقامت کند. کمی بعد به عضویت «اتحادیهی نویسندگان ارمنستان» درآمد و در دانشگاه دولتیِ ایروان به تدریس ادبیات فرانسوی و ارمنی مشغول شد اما این آرامش چندان نپایید و پس از مدت کوتاهی زابل به انتقاد از بورژوازی ارمنی پرداخت و ملیگراییِ ارمنیها را به شدت زیر سؤال برد. این انتقادها سبب شد که بسیاری از مردان روشنفکر ارمنی او را به خیانت به ملت متهم کنند و از حضورش در محافل روشنفکری ارمنی جلوگیری کنند. در همین دوره زابل به انتقاد از سیاستهای شوروی و استالین روی آورد و همین امر او را مغضوب رژیم استالین کرد. هزاران کیلومتر دورتر از استانبول، نام زابل دوباره در فهرستِ سیاه قرار گرفت. در سال ۱۹۳۷ حکومت استالین او را به اتهام خیانت به شوروی دستگیر و به سیبری تبعید کرد. دربارهی این دوره از زندگیِ زابل اطلاعاتِ دقیقی در دست نیست. تنها بنا به روایتی به نقل از فرزندانش او در سال ۱۹۴۲ یا ۱۹۴۳ در یکی از اردوگاههای کار اجباری در سیبری از دنیا رفت.
کمپ پناهجویان
زابل در کتاب آخرین قدح مینویسد: «سالها میگذرد، مسائل سیاسی فراموش میشود، نفرت از یاد میرود، فصل جدیدی میآید و با امید و آرزوهای جدید دوران تازهای را رقم میزند، تمام غمها و آنچه دیدیم از یاد میرود اما یک چیز باید باقی بماند: رنجی که این ملت متحمل شدند، این نباید فراموش شود.»
زابل در سال ۱۹۳۵ کمی پیش از دستگیر شدن سرگرم نگارش کتابی با عنوان باغهای سیلاحتار شده بود، خودزندگینامهای که در آن به سالهای کودکی و زندگی در استانبول بازمیگردد. البته پژوهشگران ادبیات نسلکشیِ ارامنه معتقدند که این کتاب جلدهای دوم و سومی نیز داشته که در جریان دستگیری و تبعید به سیبری گم شده است. زابل در این کتاب توصیف میکند که چطور بهعنوان یک تبعیدی هنوز رنگها، صداها، بوها و مزههای شهر زادگاهش را به یاد میآورد. افزون بر این، او در این کتاب لحظههای شگفتانگیزی از زندگیِ گروهها و طبقات اجتماعی و دینی در استانبول را توصیف میکند:
«در کودکی، آن میخانهی رازآلود و ممنوعهی روبهروی خانهمان مرا مسحور میکرد. پشت پردههای کشیده میایستادم و با تمام وجود به زندگیِ عجیب و غریبی که آنجا جریان داشت نگاه میکردم. بوی ماهیهای سرخشده و انواع کبابها به مشامم میرسید. گاهی کولیها میآمدند و در خیابان میرقصیدند. فالگیرها با صدای بلند فریاد میزدند: "فال میگیرم، فال میگیرم!" بعد نوبت شعبدهبازها، درویشها و ساحران میشد. یک بار هم مردی را دیدم که ریش بلندی داشت و ماربازی میکرد. با عصای جادوییاش مارها را از سبد بیرون میآورد. وقتی فلوتش را مینواخت، مارها روی بازوهایش بالا میرفتند، دور گردنش میپیچیدند و بعد با دنبال کردن عصایش به زمین برمیگشتند و سرشان را بالا میگرفتند و میرقصیدند. کولیها معمولاً با خرسها و میمونهایشان میآمدند و با کوبیدن بر دایرهزنگی آنها را وادار به رقص و نمایش میکردند. در این مواقع، خیابان پر از جمعیت میشد. مردم از میخانه بیرون میآمدند و همسایهها و رهگذران هم به آنها میپیوستند. زنها از پنجره خم میشدند و به تماشا میایستادند. بچههای زیادی هم از همهجا سر در میآوردند، بعضی پابرهنه بودند و بعضی لباسهای خوب و تمیزی به تن داشتند. در روزهای مقدس رومیان، مردانی با تاج گل راه میرفتند و زنها با نقابهای عجیب روی صورتشان در خیابان جشن برپا میکردند. بعد هم نوبت به جشنهای ترسناک شیعیان ترک و ایرانیها میرسید؛ نمایشهای خونی و مردانی که با مشت به سینههایشان میکوبیدند و فریاد میزدند: "یا حسین! یا حسین!" شبهای رمضان را هم خوب به یاد میآورم؛ از سحرگاه تا اذان صبح صدای ساز و دهل از محلههای ترکنشین میآمد و جوانها تا طلوع صبح در خیابان میماندند، صدای فریاد و خندههایشان را هنوز میشنوم.»
در سال ۲۰۲۴ این کتاب و شش اثر دیگر از زابل یسایان با همکاریِ «انجمن زابل یسایان» و نشر ارس بازخوانی و به زبانهای ارمنی و ترکی ترجمه و منتشر شد. امروزه مطالعهی آثار او در کنار دیگر نویسندگان ارمنی به منبعی برای درک تاریخ محذوف و مخدوش معاصر ترکیه تبدیل شده است، تاریخی که علاوه بر مرور وقایع بر زندگی، تجربیات، احساسات و رنج ارمنیها متمرکز است.
زابل در مقدمهی باغهای سیلاحتار مینویسد:
«شادترین روز زندگیتان کدام بود؟ یادتان میآید؟ روزی که متولد شدید، اولین قدمهایتان را برداشتید، اولین کلمهای را بر زبان آوردید، موفقیتهای خودتان، خانواده و دوستانتان را به چشم دیدید؟ همهی ما لحظات خوشی داریم که لبخند را بر لبانمان میآورد. اما معمولاً روزهای بد را بیشتر به یاد میآوریم ... این روزها کل زندگیِ ما را تحت تأثیر قرار میدهد. هر کسی در زندگی خود روزهای غمانگیزی دارد که فراموشنشدنی است. مهم نیست که به چه ملیتی تعلق داشته باشید، هر ملتی در تاریخ خود روزهای بدی داشته است، ملت ارمنی هم تاریخ طولانی و غمانگیزی دارد. هر ارمنی این درد را در دل خود احساس میکند و به فرزندانش منتقل میکند. ما باید تاریخ خود را بشناسیم. اما من از همهی کسانی که میخواهند تاریخ ما را بفهمند و به آن احترام بگذارند تشکر میکنم. از اینکه در غم ما شریک شدید متشکرم. شناختِ تاریخ به ما کمک میکند تا امروز را بهتر بفهمیم و آیندهای روشن و پر از لحظات خوش را برای خود بسازیم.»