روایت آخر
روایت من از ۴۵ روز زندگی در بند زنان زندان اوین، میتواند با تصویری از اولین صبحی که چشمهایم را در زندان باز کردم، شروع شود:
ساعت هشت صبح ۲۸ آبان ۱۳۸۶ که با صدای رفت و آمد زنها، چشمم را باز کردم، همه چیز برایم آشنا بود. اول مثل همان حسی بود که گاهی آدم فکر میکند انگار قبلاً اینجا بوده. اینجا، یا جایی درست شبیه اینجا.
چیزی که از طبقهی دوم تخت آهنیام میدیدم، درست شبیه جایی بود که همان شب طولانیِ ۹ سال پیش دیده بودم. همان شبی که دوتا غریبه، من را کورمال کورمال از یک راهپلهی طولانی بالا بردند. چشمهایم را با یک روسری ضخیم بسته بودند و هیچجا را نمیدیدم. یکیشان دستم را محکم گرفته بود و من را جلو میبرد و صدای پای آن یکی را از پشت سرم میشنیدم. پلهها که تمام شد، اول صدای هیاهو بود، بعد باز شدن یک در، بعد سکوت محض و بعد، صدای دری که پشت سرم قفل شد. روسری را که از روی چشمم کنار زدم، پیش از هرچیز همهی چشمهایی را دیدم که به من خیره شده بودند. چشمهای خیرهی زنهایی که چادرهای گلگلیِ رنگ و رورفته سرشان بود و هرکدام مشغولِ کاری بودند. یکی داشت گوشهی اتاق رخت پهن میکرد و آن یکی کمی آنطرفتر بچهای را روی پایش میخواباند. چندتاییشان داشتند بافتنی میبافتند و بیشترشان ردیف کنار هم نشسته بودند و هیچ نمیکردند.
اتاقک درِ کوچکی به یک راهرو داشت و دو تا از زنها کف زمین راهرو نشسته بودند و سیگار میکشیدند. کمی دورتر از آنها، زنی صورتش را به دیوار راهرو چسبانده بود و گریه میکرد.
گیج و حیران و بهتزده، دنبال کسی میگشتم که به من بگوید اینجا کجاست؟ این زنها که هستند؟ و من اینجا چهکار میکنم که از خواب پریدم. خواب به همین روشنی و وضوح ماند گوشهی ذهنم تا ۹سال بعد که در ۲۷ سالگی، چشمم را در بند عمومی زنان در زندان اوین باز کردم.
رفت و آمد زنهایی که بعضیشان چادر رنگی به روی سر و شانه داشتند. تشت لباسی که گوشهی اتاق دمر بود. کیسههای پلاستیکی آویزان از میخ دیوار که با لباس و خرت و پرتهای دیگر پر شده بودند. کتری بزرگی که بخار آب جوش از لولهاش بیرون میزد و دخترک بیست و چند سالهای که لم داده بود به لبهی تختش...حتی زنهایی که به ردیف جلوی تختهایشان نشسته بودند، همه تصویری شفاف، از آن خواب مبهم ۹ سال پیش بود.
اما نه، این روایت باید از آخرش شروع شود.
از همان آخرین دقیقههایی که زندهترین تصویرِ من از خودم، از خودِ زندانیام در بند زنان زندان اوین است.
از منی که هرچه لباس داشتم، تنم کرده بودم و چسبیده بودم به لولهی آب داغی که گوشهی راهرو بود. زیپ کاپشنم را تا زیر گلویم بالا کشیده بودم، شلوار گرمکن سبزم را روی جین آبی کمرنگم پوشیده بودم و هر سهتا جورابهایم را پا کرده بودم و هنوز سردم بود.
جلوی چشمهای من زندگی ادامه داشت. صف تلفن مثل همیشه شلوغ بود، طنابهای هواخوری پر ازلباسهای تازه شسته شده بود و حتی صدای دعوا و جیغ و دادِ زنها هم مثل همیشه شنیده میشد. انگار همه بدون اینکه چیزی بههم بگویند، تصمیم گرفته بودند، فراموشی بگیرند و خیلی زود، بدون یک لحظه توقف، به زندگی عادی برگردند.
من اما، گوشهی راهرو از ترس و سرما میلرزیدم و صدای بههم خوردن دندانهایم توی گوشم میپیچید. اولین بارم بود که اینهمه به مرگ نزدیک شده بودم. به مرگ که نه، به کشتن. به دار زدن زنی که تا همین چند ساعت پیش، کنار من نشسته بود و برای زنده ماندنش دست و پا میزد.
آنجا زندان بود، بند عمومی نسوان زندان اوین و من، زندانی شماره ۸۷۸۷۵۴ بودم. این را روی پلاک مشکی فلزی نوشته بود که به محض ورود به اوین به گردنم انداختند و درست مثل خلافکارهای حرفهای توی فیلمها، سه بار از جلو و چپ و راست، عکسم را گرفتند.
شروع کردن از این نقطه، به عنوان شفافترین تصویری که از زندان دارم، شاید شروع صادقانهتری هم باشد. صادقانهتر، برای اینکه از یک جایی به بعد، حافظهام بعضی روزهای زندان را پاک کرده است. بعضی روزها و شبها، مثل شبی که راحله اعدام شد و من فردایش آزاد شدم. یادم است که اتاق شماره سه پیش لیلا نشسته بودم، یادم است که همه پچپچ میکردند و یکی از زنها، کنار گوشم گفت: «میگن راحله را بردن انفرادی.» یادم است که جِلوِه خبر را که شنید، سرش را گذاشت روی زانوهایش و من فقط لرزش پاهایش را میدیدم. اما از اینجا به بعد را یادم نمیآید و هیچ تصویر زندهای از آن ندارم. روزها و سالهای اول بعد از آزادی، دربارهی آن شب زیاد نوشتهام. نوشتهام که چطور به در زندان میکوبیدم که یکبار دیگر راحله را ببینم. نوشتهام چطور تا خود صبح توی راهروی بند، بالبال میزدیم و همه درها بهروی ما قفل بود. نوشتهام که چطور وقتی خورشید طلوع کرد و زندانبانها بدون راحله برگشتند، دنیا وارونه شد و من آنقدر خالی شده بودم که حتی گریه هم نمیکردم.
حالا اما هیچ کدام اینها را یادم نیست و اولین تصویر جانداری که دارم، از فردا صبحش است، که زندگی دوباره ادامه داشت و من مچاله شده در خود، نظارهگرش بودم. پس شاید باید دوربین را برگردانم و روایتم را از آخر، از همین نسیان شروع کنم.
شاید هم نه، چیزی که باید روایت شود، روایت ساده و معمولی روزهای زندگی در زندان است. زندگیای که نه به عجیبی و غیرقابلباوری آن رؤیای سالها قبلم بود و نه به جانکاهی و غیرقابل تحملیِ شب آخر زندان.
روایتی بر اساس زندگی روزمرهی یک زندانی که در ۴۵ روز بازداشتش، هر روز در یک دفتر ۶۰ برگ کاهی، از زندان و زندانیها و خودش، نوشته است:
اولین صبحی که چشمم را زیر سقف زندان باز کردم، نیمخیز روی تخت نشسته بودم و خیره شده بودم به هیاهوی زنها، که آمی جان، زن شصت و چند سالهای که دیشب ملافه و بالش به من داده بود، صدایم کرد و با خنده گفت: «نمیخوای از تخت بیای پایین؟ اینجا تنبلخونهی شاه عباس نیستها، زندونه.»
آنجا زندان بود، بند عمومی نسوان زندان اوین و من، زندانی شماره ۸۷۸۷۵۴ بودم. این را روی پلاک مشکی فلزی نوشته بود که به محض ورود به اوین به گردنم انداختند و درست مثل خلافکارهای حرفهای توی فیلمها، سه بار از جلو و چپ و راست، عکسم را گرفتند.
ماشین که از همان در آبی بزرگ زندان اوین وارد شد و چند دقیقه بعد جلوی ساختمان پذیرش زندانیها ایستاد، سربازی که تازه پشت لبش سبز شده بود من را از مأمورهای امنیتی دادگاه انقلاب، تحویل گرفت. بعد از انگشتنگاری و عکاسی و ثبت مشخصات هم تحویل دوتا دخترجوان چادر مشکی به سر داد که کیف و بدنم را بگردند. کیفم را که میگشتند کلی وسایل به قول خودشان ممنوع از میوهی خشک و آجیل گرفته تا ماتیک و کرم صورت و مداد چشمم را روانه سطل آشغال کنار دستشان کردند. هرقدر هم گفتم خودم قبلاً دیدهام که زنهای زندانی لوازم آرایش دارند و اگر ممنوع است پس آنها از کجا آورده بودند؟ جوابم را ندادند. شب قبلش که حدس نزدیک به یقین داشتم بعد از بازجویی، بازداشتم میکنند، یک نیمچه ساکی برای خودم بسته بودم. صبح کیف لوازم آرایشم را هم برداشتم که اگر ماجرا جدی شد و زیاد در زندان ماندم، حداقل گاهی آرایش کنم که افسردگی نگیرم. همه اینها را هم برای آن دو تا مأمور گفتم که خب نتیجه نداشت و یکیشان با بداخلاقی گفت «مهمونی که نیومدی خانوم، اینجا زندانه.»
لعنتیها واقعاً زندانیام کرده بودند، خودم اما هنوز ماجرا را جدی نگرفته بودم. انگار مثل دفعه قبل باشد که از طرف روزنامه آمده بودم تا از زندان گزارش بنویسم. یا حتی مثل ۱۳ اسفند سال قبلش که چند روز مانده به هشت مارس و روز جهانی زن، ۳۳ نفری جلوی دادگاه انقلاب بازداشتمان کرده بودند و کنار هم بودنمان جایی برای ترسیدن نمیگذاشت. این بار اما همه چیز فرق میکرد. ثبت مشخصاتم در بخش اداری زندان که تمام شد، تحویل همان سرباز اولی دادندم و گفتند «ببرش ۲۰۹».
جلوی ۲۰۹ که رسیدم، تصویر صف ۳۳ نفریمان پشت همین در جلوی چشمم بود که مأمورها یکی یکی به ما چشمبند میدادند و بچهها یکییکی اعتراض میکردند و میگفتند: «چشمبند غیرقانونیه و حق ندارین به ما چشمبند بزنین.»
با اینکه سومین بار بود که به بند زنان اوین میرفتم، مثل آدمی بودم که بار اولش است، وارد زندان میشود. هم ترسیده بودم و هم حیران بودم.
در را که باز کردند، تصویرها و صداها محو شدند. من بودم و نگهبان پیری که از همان بازداشت ۱۳ اسفند میشناختمش و چشمبندی که تا به خودم بیایم، محکم روی چشمانم بست. چند ساعتی که گذشت و در راهرو منتظر نگهام داشتند، گفتند جا نداریم. باید به بند عمومی بروی. جا بهانه بود. صبح، در دادگاه انقلاب، بازپرس پرونده، با نیشخند و تمسخر گفته بود: «میفرستمت بند عمومی که هم حالت جا بیاد و هم تحقیقاتت در مورد زنان رو تکمیل کنی.»
با اینکه سومین بار بود که به بند زنان اوین میرفتم، مثل آدمی بودم که بار اولش است، وارد زندان میشود. هم ترسیده بودم و هم حیران بودم.
بار اول، روزنامهنگاری بودم که رفته بودم تا از بند نسوان گزارش بنویسم و دبیرسرویسم به من گفته بود ای کاش لید گزارشت را با درهایی که یکی یکی پشت سرت قفل میشد شروع میکردی. آن روز اما درها را پشت سرم قفل نکرده بودند، میدانستند که چند ساعتی بیشتر آنجا نیستم.
این بار اما، همه چیز همانطوری بود که دبیرسرویسم خواسته بود تا گزارشم با آن شروع شود. از بند ۲۰۹ که انفرادیهای مخصوص زندانیان سیاسی زیر نظر وزارت اطلاعات است تا بند عمومی زنان که مجرمان عادی و گاه سیاسیهایی که بازجوییشان تمام شده یا در حال گذراندن دوران محکومیت هستند را نگهمیدارند، ۲۰۰ قدم بیشتر نیست. از ۲۰۹ که با همان نگهبان پیر به جلوی ساختمان بند عمومی رسیدیم، هفت تا پله را بالا رفتیم و یک در بزرگ آهنی بود. نگهبان ۲۰۹ که من را تحویل یک زن چادر مشکی به سر داد، اولین در، پشت سرم قفل شد. مأمور زن، همانی بود که اسفند سال قبل، من را با دو نفر از جمع ۳۳ نفریمان، تحویل گرفته بود.
- تو که دوباره برگشتی؟ تنهایی یا بقیهتون هم دارن میان؟
دفعه قبل، همان چند ساعتی که نصفمان در سلولهای انفرادی بند عمومی بودیم، آنقدر سر و صدا داشتیم و سرود خواندیم و اعتراض کردیم که تا گفتم تنهایم، نفس راحتی کشید و رفت پی کارش.
زنی که بدنم و وسایلم را دوباره بازرسی کرد هم آشنا بود: اکرم قویدل. به اتهام قتل شوهرش در زندان بود و تازگی حکم اعدامش لغو شده بود. بازرسی زندانیها و خیلی کارهای این مدلی را، زندانیهای قدیمی که مورد اعتماد زندانبانها هستند، انجام میدهند. اسم اکرم را بیرون زندان بارها شنیده بودم و خودش را دفعهی قبل دیده بودم.
جلوی مأمورها آشنایی نداد، اما نگاه همدلانهاش آرامم کرد. پلهها را که بالا رفتیم و داخل یک راهروی بلند و باریک شدیم، اول من را به مسئول بند مالی زندان سپرد و سفارشم را کرد و بعد آرام زیر گوشم گفت: «اگر کاری داشتی، بگو خبرم کنن»
در دوم را او پشت سرش قفل کرد. من ماندم و زنی ۵۰-۶۰ ساله با موهای جوگندمی، شلوار لی رنگو رو رفته و یک تیشرت آبی. خودش هم زندانی بود و اکرم گفته بود که وکیل بند مالی است. یکی از زندانیهای قدیمی بند، که وقتی درها روی زندانیها قفل میشود و خبری از زندانبانها نیست، مسئول حفظ آرامش و نظم بند هستند. جلوی رویم یک راهرو بزرگ و تنگ بود که یک سرش سکویی مثل میز پذیرش بیمارستانها بود و سر دیگرش اتاقکی که بعداً فهمیدم سوپرمارکت زندان است. یک سمت راهرو سه در بزرگ، که هرکدامشان به یکی از بندها باز میشد و طرف دیگر آشپزخانه و اتاق اداری زندان. دومین در، درست وسط راهرو، بندی بود که قرار بود من آنجا بمانم. داخل بند که شدم، این در را زن جوانی که مأمور زندان بود، پشت سرم قفل کرد.
سمت راستم پلههایی بود که به طبقهی پایین میرفتند، بندی که مخصوص زندانیهای متهم به سرقت و قتل و منکرات و مواد مخدر است. سمت چپ دری که پشتش یک راهرو مربع شکل است با دو گوشی تلفن کارتی و انتهایش راهرویی دراز با اتاقهایی چسبیده بههم، شبیه راهرو مسافرخانههای کثیف و قدیمیِ ارزانی که در فیلمها دیده بودم.
وارد راهرو که شدیم، صدای قفل شدن در را پشت سرم شنیدم: قفل چهارم.
هنوز به لید گزارشم فکر میکردم و به روی خودم نمیآوردم که این درها به روی من، قفل شدهاند.
آخرین دری که پشت سرم بسته شد، در اتاقی بود که باید آنجا میماندم. این آخری را قفل نکردند.
صبح، در دادگاه انقلاب، بازپرس پرونده، با نیشخند و تمسخر گفته بود: «میفرستمت بند عمومی که هم حالت جا بیاد و هم تحقیقاتت در مورد زنان رو تکمیل کنی.»
اتاقی تقریباً ۳۰ متری که هشت تخت آهنیِ سه طبقه دورتا دورش چیده شده بود. روی هر تخت یک پتوی آبی رنگ با نقش ترازوی عدالت و یک پتوی سربازی طوسی یا قهوهای برای روانداز شبهای سرد اوین. زندانیها با پول خودشان ملافههای آبی گلدار خریده و بالای تختها را والان کشیده بودند. روی طبقهی دوم تختی که روبروی در بود، یک تلویزیون رنگی قدیمی و کنارش یک یخچال کوچک که یکی از زندانیهای پولدار خریده بود و تنها یخچال کل بند بود.
طبقهی سوم بیشتر تختها خالی بودند و چندتایی از تختهای طبقه دوم هم جای وسائل اضافه و قابلمههای غذا بودند. کف اتاق موکت نازک طوسی رنگ پهن شده بود و جلوی هر تخت یک پتوی سه لا شده را ملافه کشیده و تشکچه کرده بودند. بیرون در، یک سطل آشغال بزرگ بود و داخل اتاق، کنار در، دمپاییهای پلاستیکی زندانیها ردیف کنار هم چیده شده بودند. میلههای تخت جالباسی زندانیها بود و زیر تخت، انباریشان. بعضیها که امید داشتند خیلی اینجا ماندنی نیستند، کیفهایشان را به جای زیر تخت، دَمِ دست، کنار بالششان گذاشته بودند.
وارد سلول که شدم، قبل از همه آمنه خانم را دیدم. زنی تقریباً ۶۰ ساله با موی سپید که دفعهی قبل هم که به بند عمومی فرستاده شدم، در سلول آنها بودم. پایم را که داخل سلول گذاشتم من را شناخت و طبقهی دوم تخت خودش را به من داد. تا کولهام را زمین گذاشتم، برایم پتو جور کرد و ملافهای را که قبلاً به یکی دیگر از زندانیها داده بود، پس گرفت و روی پتوی من پهن کرد.
تا به خودم بیایم و روی تخت جابهجا شوم، آمنه خانم که زندانیها «آمی جان» صدایش میکردند، همان یک لیوان چای ولرمی را که از جیرهی صبح ته فلاسکش مانده بود، برای من ریخت. زنها که نشستند دورم و شروع کردند به پرسیدن از خودم و جرمم، آمی جان با لهجهی شمالیاش برایشان تعریف کرد که «این از همون سیاسیهاییایه که پارسال دم عید هم گرفته بودنشون و برای زنها کار میکنن»، بعد همانطور که داشت دنبال قند توی بساطش میگشت از من پرسید «این بار هم برای همین چیزا آوردنت اینجا دیگه، آره؟»
کلهام را که تکان دادم، منتظر جوابم نماند و شروع کرد برای تازهواردهایی که اسفند ماه اینجا نبودند، تعریف کردن که «۳۰-۴۰ نفری بودن ماشالا، نصفشون را شب آخر آوردن همین سوئیتهای پایین، ما از صدای سرود خوندن و به در کوبیدنشون فهمیدیم. خیلیهاشون هم مثل همین دختره روزنامهچی بودن. وکیل چندتا از بچهها هم بینشون بود. چهار شبی بودن و آزادشون کردن. این بار هم زود آزاد میشی مادر، غصه نخوریها.»
غصه نمیخوردم. گیج بودم و همهچیز عجیب و غریب بود. جایی بودم شبیه هیچجا. جایی که مناسباتش با زندگی روزمرهی من و آدمهای اطرافم هزار فرسنگ فاصله داشت.
یک طرف زندان بود و درهایی که به رویت قفل شده بود و آن طرف دیگر، آن طرفی که برایم مثل سرزمین عجایب بود، زنهایی بودند که سالهای سال با کولهبار رنجها و داستانهای باورنکردنیشان در این اتاقکهای بههم چسبیده و راهروهای تو در تو زندگی کرده بودند.
روزهای اول، بیشتر از آنکه زندانیای باشم که محبوس شده، روزنامهنگار خوشبختی بودم که شانس زندگی کردن در زندان زنان و تجربهی بیواسطهی زندگی با زنانی که سالها دربارهشان نوشته را به او دادهاند. روزنامهنگاری که این بار برای یک دیدار رسمی چند ساعته، همراه با رئیس کل زندان و چند مأمور همراهش، به زندان نیامده است. این بار تختی، وسط تختهای آهنی بند زنان داشتم، کنار سفره آنها مینشستم، مثل بقیه روزی ۱۰ دقیقه اجازه استفاده از تلفن عمومی بند را داشتم و کنار آنها باید ساعتها در صف سوپر زندان میایستادم تا شاید کمی میوه یا ماست و نواربهداشتی گیرم بیاید. وسط همهی این روزمرههای زندان بود که پایم به زندگی زنهای هم بندم باز شد و هر روز دیوارهای کشیده شده بین منِ روزنامهنگار و فعال حقوق زنان و زندانی سیاسی را با آنها کوتاهتر و سستتر کرد. هم برای من و هم به گمانم برای آنها.
این تلاش برای یکی مثل بقیه شدن، اما آسان نبود و خیلیوقتها با سر به دیوار تلخ واقعیت میخوردم. واقعیتِ اینکه من، با وجود همه حقیقتِ زندانی بودنِ این لحظهام، مثل آن زنها، بیپناه و اسیر دالانهای تودرتو و سیاه زندان نیستم و پشت دیوارهای زندان، شبکهی بههم پیوستهای از دوستان و همکاران و خانوادهام، کنارم هستند و میدانستم به زودی آزاد میشوم. آشکارترین و سختترین لحظهی نمایان شدن فاصلهی بین من و آنها، روزی بود که کبری رحمانپور را دیدم. زندانیِ معروفی که هفت سال پیش به اتهام قتل مادرشوهرش بازداشت شده بود و بیرون از زندان کمپین بزرگی برای لغو حکم اعدامش تلاش میکرد. کبری یکی از کسانی بود که همیشه همهی خبرهای مربوط به او را با دقت پیگیری میکردم و بارها با وکیلش دربارهی او مصاحبه کرده بودم. دیدن خودش در صف خرید فروشگاه زندان اما، با همهی آنچه دربارهاش خوانده بودم، فرق میکرد.
غصه نمیخوردم. گیج بودم و همهچیز عجیب و غریب بود. جایی بودم شبیه هیچجا. جایی که مناسباتش با زندگی روزمرهی من و آدمهای اطرافم هزار فرسنگ فاصله داشت.
من روزنامهنگار جوانی بودم که از وقتی تازه قلم به دست گرفته بودم، داستانش را شنیده و نوشته بودم. پا به پای هرباری که گفته بودند اعدامش میکنیم اشک ریخته بودم، هربار که حکمش متوقف شده بود از شادی فریاد زده بودم و با هر امضایی که رهاییاش را میخواست، لبخند زده بودم. حالا جایی بودم که او هم بود. دلم میخواست همهی این اتفاقاتی که آن بیرون دربارهی او در جریان است را برایش تعریف کنم. فکر میکردم شاید دانستن اینکه، آن بیرون کسانی به یادش هستند و برای آزادیاش تلاش میکنند خوشحالش کند و بارقهی امیدی باشد برایش که دوام بیاورد.
وقتی دیدمش، تند و تند مثل همهی وقتهایی که هیجانزده میشوم برایش تعریف کردم که آن بیرون چقدر آدم آرزوی آزادیاش را دارند و میخواهند که عدالت برایش اجرا شود. آرام و سرد، با غمی که همیشه تهنشین چشمهایش بود، نگاهم کرد و گفت: «ای کاش عدالت برای همهی زنها اجرا شود» و رفت.
شعار نمیداد. زیر تیغ اعدام بود. دیده بود که آدمها چطور از چند قدمیاش میروند بالای چوبهی دار و هیچوقت برنمیگردند. اما بیشتر از آنکه از زندانی بودن خودش و سایهی لعنتی آن چوبهی داری که چهارشنبهها علم میشد کلافه باشد، از این قطار اعدامی که سر ایستادن نداشت کلافه بود. شاید برای همین بود که آنطور با فاصله به سایهی پهن شده اعدام روی زندگیاش و به منی که میدانست یکی مثل بقیه زندانیها نبودم، نگاه میکرد.
برای کبری و برای خیلی دیگر از زندانیها، من هم فرق چندانی با هنرپیشهها و خیّرهایی که گهگاه در جشنها و مناسبتها، سری به زندان میزدند و کمکی میکردند، نداشتم. از نگاه زندانیها، همهی این کارها فقط برای ارضای حس نیکوکاریِ «بازدیدکنندگان» بود و زندانیها هم نه آدمهایی مثل آنها که بیچارههایی بودند که دل این «آدم خوبا» برایشان میسوخت. فقط از دست هنرپیشهها و آدمهای خیّر عصبانی نبودند. با روزنامهنگاران هم همین حال را داشتند. از اینکه زندگیشان، زندگی تلخ و واقعی که ثانیه به ثانیه با آن دست وپنجه نرم میکردند و اغلب مغلوبش میشدند، اینطور سوژهی کار یا تسکین عذاب وجدان کسی باشد، آزار میدیدند. آزار میدیدند و چون قدرتی برای ابراز ناخشنودیشان نداشتند، به روش خودشان، با نادیده گرفتن کسانی که میخواستند آنها را سوژه کنند یا با ساختن داستانهای سوزناک برای درآوردن اشک بازدیدکنندگانشان، از آنها انتقام میگرفتند.
همهی اینها را روزهای آخر زندان فهمیدم. وقتی که بعد از ۴۵ روز، بارها و بارها کنارشان اشک ریخته بودم، ترسیده بودم، مریض شده بودم و کابوس دیده بودم. وقتی که موقع تب و لرز، همان یکی دو قرصشان را که آنجا غنیمت بود به من داده بودند، وقتی موقع روانه شدن برای بازجویی دستم را گرفته بودند که پاهایم نلرزد. وقتی نگرانی مادرم را پشت کابین ملاقات میدیدند و وقتی با هم دو شب اعدام را تا صبح لرزیدیم و اشک ریختیم و صدایمان به جایی نرسید. همهی اینها، همهی این تجربههای مشترکی که با هم گذراندیم، با وجود فاصلهی عمیقی که همچنان وجود داشت، هم ما را کمکم بههم نزدیک کرد و هم ترسی که روزهای اول پا به پای هیجانِ تجربهی زندان عمومی، در من ریشه دوانده بود، کمرنگ کرد.
دو هفتهی اول بازداشت تا قبل از دستگیری جلوه جواهری، یکی دیگر از فعالان حقوق زنان در کمپین یک میلیون امضا و انتقال او به بند عمومی زندان و تخت بالای سر من، همه چیز با همهی تجربههای قبلی زندگیام متفاوت بود. با اینکه قبلاً در اسفند ۱۳۸۵یک شبانهروز را در بند عمومی همین زندان گذارنده بودم، اما آن بار سه نفر بودیم و میدانستیم که ۳۰ نفر دیگرمان چندقدم آنطرفتر هستند و نمیتوانند ما را زیاد اینجا نگه دارند. آن یک شبانهروز، اصلاً یکی مثل بقیه زندانیها نبودیم و سپر دفاعی و حمایتی که دورمان بود، آنقدر محکم بود که واقعاً نظارهگری بیش نبودم.
این بار اما، تنها بودم و هیچ شناخت دست اولی از زنانی که اتهام قتل، سرقت، اعتیاد، قاچاق و روسپیگری را به دنبال خودشان میکشیدند، نداشتم و هیچوقت حتی با زنی مثل آنها همکلام هم نشده بودم. ازشان میترسیدم و دلم برایشان میسوخت و این ترس و دلسوزی من را از آنها دورتر میکرد. عمرِ ترسیدن از زنهایی که سرشان را چند سانتیمتر آنطرفتر از من روی بالش میگذاشتند، اما خیلی طولانی نبود. همین که شروع کردیم به تعریف کردن قصههای زندگیمان برای همدیگر، دیگر مهم نبود توی پروندهشان به چه متهم شدهاند. آدم بودند. یکی مثل من و همهی آدمهایی که بیرون زندان میشناختم. خیلیهاشان بهخصوص آنهایی که مرتکب قتل شده بودند و اغلب هم قتل شوهرانشان، قبل از این، پایشان به کلانتری محل هم باز نشده بود. حتی دزدها و معتادها و منکراتیها هم ترس نداشتند و اغلب با خشونت کردن به دیگران یک دیوار محافظتی دور خودشان میکشیدند که امن بمانند.
خیلیهاشان بهخصوص زندانیهای مالی، زنهای معمولی بودند که سر یک پیچ، مسیر زندگیشان عوض شده بود و پرت شده بودند گوشهی زندان.
برای کبری و برای خیلی دیگر از زندانیها، من هم فرق چندانی با هنرپیشهها و خیّرهایی که گهگاه در جشنها و مناسبتها، سری به زندان میزدند و کمکی میکردند، نداشتم. از نگاه زندانیها، همهی این کارها فقط برای ارضای حس نیکوکاریِ «بازدیدکنندگان» بود.
سر یک هفته نشده دیگر از زنهای دور و برم نمیترسیدم و فقط موقع دعواهای هرچندساعت یکبارشان پناه میبردم گوشهی تختم و خودم را جای امنی میرساندم که وسط بلبشوی جنگهای تمام نشدنیشان که گاهی به شیشه شکستن و چاقو کشیدن هم میرسید، اشتباهی کتک نخورم. حالا اما ترس بزرگتری داشتم. ترسی که پناه بردن به هیچ گوشهی امنی، تسکینش نمیداد. ترسی که حتی آزادی از زندان و هزار فرسنگ و چندقاره دور شدن از اوین، هم کمرنگش نکرد. حالا از زندگیهایشان میترسیدم. از دالانِ هزارتوی تاریکی که مثل باتلاق بود و انگار نه تمامی داشت و نه رهایی از آن ممکن بود.
در کابوسهایی که همهی این ۱۰ سال، هرجا که رفتم با من آمد؛ آن راهروی اِل شکلی که زنها سر پیچش مینشستند کف زمین و آنقدر سیگار میکشیدند که یک ابر سیاه، خودشان و بقیه راهرو را در خودش میبلعید، هم با من آمد. هربار در کابوسهایم اضطراب آن را داشتم که وقتی سر پیچ میرسم، دیوارِ آخرِ راهرو را نبینم و هرقدر جلو برویم، آن راهروی لعنتی تمام نشود.
این راهی که انتها نداشت، فقط کابوس شبهای من نبود، خیلیها آنجا بودند که پنج سال، ۱۰سال و حتی ۲۰ سال بود که مدام آن راهرو را میرفتند و به آخرش نمیرسیدند. برای چندتاییشان هم تمام شدن گز کردن آن راهروی غبارآلود، یکی از آن چهارشنبههایی بود که پاهایشان را برای همیشه از روی زمین برمیداشت و خلاصشان میکرد.
ترسناکتر از گیرکردن آدمها در زندانی که امیدی به رهایی از آن نداشتند و تمام شدن خط انتظارشان با چوبهی دار، سرنوشت آنهایی بود که آزاد میشدند و تونل وحشتی که در آن گیر افتاده بودند را هم وسط چهار تکه لباسشان با خود میبردند.
آن بیرون هم برای زنِ بیسواد و بیکاری که هیچ مهارتی یادش ندادهاند و خانواده هم طردش کرده، بهتر از زندان نبود. کم نبودند آنهایی که چند صباحی پس از آزادی دوباره روانهی زندان میشدند، یا حتی اگر مثل راحله و نسرین با همهی توانشان برای زنده ماندن و زندگی کردن میجنگیدند، باز هم زورشان نمیرسید و در غبارها گم میشدند. حتماً برای همینها بود که از زندگی سیر بودند و همان هفت روز اولی که آنجا بودم، یکیشان میخواست خودش را بکشد و یکی دیگر بچهاش را. در کنار همهی این تلخیها، زندگی به شکل باورنکردنیای در پشت همان دیوارها و مجاورت همان راهروهای غبارآلود، جریان داشت.
زندان ساعت بیدارباش نداشت، اما از ساعت هشت صبح آنقدر جیغ و داد زندانیان و صدای بلندگوی زندان زیاد بود که خوابیدن محال میشد. صبح با آبجوش شروع میشد. هر روز یک نفر کتری بزرگ اتاق را میبرد آشپزخانه پر از آبجوش میکرد و فلاسکهای یک نفرهای را که کنار تختها ردیف شده بودند، پر میکرد تا جیرهی چای روزانه باشد. فلاسکها که پر میشد، زنها یکی یک ورق روزنامه پهن میکردند جلوی تختشان، شیشهی پنیر و قند و نایلون نانشان را از زیر تخت بیرون میکشیدند، یک چای کیسهای توی فلاسکشان میانداختند و مینشستند به صبحانه خوردن.
بعد از صبحانه، تلفنها شروع میشد که مهمترین دلیل زندگی آن آدمها بود. هر بند دو تا گوشی تلفن کارتی داشت و از ساعت هشت صبح تا ۱۰ شب تلفن بین زندانیهای بند تقسیم میشد. بسته به اینکه چند نفر در بند باشند هر کسی بین ۱۰ دقیقه تا نیم ساعت در روز وقت تلفن داشت که آن را در سه نوبت در طول روز استفاده میکرد. اگر بند خلوت بود، هربار ۱۰ دقیقه و اگر شلوغ بود، هربار سه و نیم دقیقه.
نصف داستانها و جنگهای بند، سر همین وقت تلفن بود. کسانی که کارگری بند را میکردند یا شبها به جای زندانبانها کشیک میدادند و نورچشمیها و قلدرهای زندان، هم وقت تلفن بیشتری داشتند و هم هر سه نوبت را غروبها یکجا میگرفتند. هرکسی هم که کسی را برای تلفن کردن نداشت، یا پول خریدن کارت تلفن نداشت، میتوانست وقت تلفنش را بفروشد: هر ۲۰ دقیقه، یک کارت تلفن ۲۰۰۰ تومانی، یا دوتا کنسرو تن ماهی یا چند نخ سیگار.
تلفن برایشان فقط وسیلهی خبرگیری از وکیل و خانواده نبود. تلفن یکی از پررنگترین انگیزههایشان برای بلند شدن از خواب و کندن از رختخواب بود و آنها را به زندگی وصل میکرد. به زندگی که بین دیوارهای اوین محبوس نشده بود و پشت آن دیوارهای بلند، آن بیرون، جریان داشت. آدمهای بیرون اما خیلی وقتها حوصلهی این زنها را نداشتند. کم نبودند خانوادههایی که زندانیشان را رها کرده بودند، جواب تلفنهای مکررشان را نمیدادند و توان بهدوش کشیدنِ غم و غصههایشان را نداشتند. زندانیها اما، اگر تلفن نمیزدند، نمیدانستند چطور روزشان را شب کنند.
ملالِ زندان، کُشنده بود و زنها میخواستند هرطور شده دوام بیاورند و یک روز دیگر را به شب برسانند. گاهی هم نمیخواستند.
اول صبح به سراغ برگهی زمانبندی تلفن میرفتند. ساعتی که نوبتشان بود را حفظ میکردند. سه نوبت در روز برای تلفن آماده میشدند و هربار از یکساعت قبل از اتاق بیرون میآمدند و صف میکشیدند. پولشان را جمع میکردند که زمان بیشتری برای تلفن کردن بخرند. سر نوبت تلفنشان دعوا میکردند، معامله میکردند، به هم لطف میکردند... و اگر تلفن نبود، زندگیشان از همهی اینها خالی میشد.
برای وقتگذرانی به غیر از تلفن، «مجتمع فرهنگی زندان» هم بود که کلاسهای خیاطی، گلسازی، عروسکسازی، قالیبافی، معرق و قرآن داشت و یک کتابخانهی کوچک که فقط تا ۱۲ ظهر باز بود. کتابخانه البته مدام به بهانههای مختلف تعطیل بود و پر از کتابهای مذهبی و تکو توک کتابهایی که به درد یک زندانی بیحوصله بخورد. به غیر از اینها یک اتاق برای ورزش، با دو میز پینگ پونگ و چندتا وسیلهی بدنسازی هم بود. کلاسهای مجتمع فرهنگی و آن چند تا وسیلهی ورزشی اما خیلی مشتری نداشتند و بیشتر زندانیها یا کنج تختشان خزیده بودند و یا بیهدف، آوارهی راهروها بودند.
ناامیدی و بیهدفی آنقدر پررنگ بود که جایی برای یادگرفتن یک هنر جدید نمیگذاشت و در کل زندان با جمعیتی چند صد نفره، بیشتر از ۴۰ نفر به این کلاسها نمیرفتند.
معتادها و منکراتیها که حال و حوصلهی این حرفها را نداشتند و در دنیای خودشان بودند. شبها تا دیروقت مشغول مواد کشیدن و روزها تا نزدیکی عصر خمار و خوابآلوده در کنج تختشان بودند. زندانیهای مالی هم هر روز در انتظار آزادی و پیدا کردن راهی برای راضی کردن شاکیها بودند و کسر شأن خودشان میدانستند که با بقیهی زندانیها سر یک کلاس بنشینند.
بیشتر مشتری این کلاسها، سرقتیها و قتلیهایی بودند که دیگر امیدی به رهایی نداشتند و بعد از چندین سال دست و پا زدن بیسرانجام برای رهایی از زندان، حالا قبول کرده بودند که باید سالهای سال اینجا بمانند و فقط میخواستند هر طور شده، روزشان را شب کنند.
از ۱۰ نفری که با آنها در یک اتاق بودم، فقط یک نفر گاه به گاه کلاس قالیبافی میرفت و باقیشان حتی به هواخوری هم نمیرفتند. هواخوری، یک حیاط چهارگوشهی سیمانی بود، با دیوارهای بلندی که چند متری سیمخاردار بالایشان چیده شده بود. گوشه گوشهی هواخوری، بندهای لباس زندانیها بود و ته حیاط، دوتا درختِ خشک شده.
درِ هواخوری فقط چند ساعت در روز باز میشد اما وقتی که زیاد شلوغ بود، جایی برای قدم زدن نبود و باید یک گوشه مینشستیم. وقتی هم که خیلی خلوت بود، چندان امن نبود. همان روز اول، قدیمیهای بند، یک لیستی از توصیههای ایمنی به من داده بودند که یکیشان هم همین بود: وقتی هواخوری خلوته، همین جا کنار ما بشین که بلایی سرت نیاید.
اولین باری که به هواخوری رفتم، وسط حیاط، زندانیهای بیپولی که برای بقیه کارگری میکردند، مشغول شستن رخت و پتوی دیگران بودند. نور کم رمق خورشید گوشه راست حیاط را گرفته بود و زندانیها کپهکپه کف حیاط نشسته بودند، سیگار میکشیدند، بافتنی میبافتند، آواز میخواندند، فحش میدادند، بعضیهاشان هم دور حیاط میچرخیدند که روزشان بگذرد و خسته شوند و شب خوابشان ببرد.
روزها در زندان طولانی بود و به شب نمیرسید، شبها هم کش میآمد و نه از خواب خبری بود و نه از سپیدهدم.
زندانیها با نشستن جلوی تخت و خیره شدن به ناکجا، با سیگار پشت سیگار روشن کردن، با مچاله شدن گوشهی راهرو، با زل زدن به تلویزیونهایی که در بعضی اتاقها بود، با جدول حل کردن، با خواندن زندگی خودشان در صفحهی حوادث روزنامهها، با کش دادن خوردن ناهار و شامهایی که اینقدر خام و سرد و بیمزه بودند که نمیشد قورتشان داد، با دعواها و اشکهای تمام نشدنیشان، با تعریف کردن هزاربارهی ماجرای بازداشت و دادگاهشان برای همدیگر... روز را به شب میرسانند. بعضیهاشان هم صبح به صبح قرص اعصاب میگرفتند و با بالا دادنش تا خودِ شب میافتادند گوشهی تخت و چیزی از روز نمیفهمیدند. آنهایی هم که قرص دردشان را درمان نمیکرد، میرفتند سراغ کراک و شیشه و تریاک و رها میشدند در دنیایی دیگر... .
خیلیها هم برای زنده ماندن بدون مواد مخدر و قرص اعصاب، به عبادت پناه برده بودند. صبح و ظهر و شب نماز را با تشریفات و مقدمات و مؤخرات میخواندند و مدام تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بودند.
پیدا کردن انواع و اقسام مواد مخدر راحتتر از خریدن تن ماهی و نوار بهداشتی بود. هر نوع و مقدارش را که میخواستی ظرف ۱۰ دقیقه ، ۴۰ درصد گرانتر از قیمت بیرون کف دستت بود. فقط باید سری به بند یک، محل نگهداری قاچاقچیهای مواد مخدر و زندانیان به قول زندانبانها خطرناک و شرور میزدی تا «بسازندت». بند یک هم که نمیخواستی بروی یا جرئتش را نداشتی، میشد سراغ معتادهای قدیمی بروی، پول بیشتری بدهی و مواد را در اتاق خودت تحویل بگیری. آنهایی هم که پول نداشتند، با بیگاری و برآوردهکردن خواستههای گندهلاتهای زندان و گاه دادن خدمات جنسی به آنها، جیرهی موادشان را میگرفتند.
ملالِ زندان، کُشنده بود و زنها میخواستند هرطور شده دوام بیاورند و یک روز دیگر را به شب برسانند. گاهی هم نمیخواستند. مثل آن زنی که زیر باران، گوشهی هواخوری روسریاش را بسته بود دور گلویش و میخواست خودش را خفه کند. یا آن دختر ۱۷ سالهای که چند روز قبل از آمدن من، خودش را دار زده بود و مسئولان اوین بعد از ۱۰ روز به خانوادهاش خبر دادند که دخترشان ایست قلبی کرده است.....
خیلیها هم برای زنده ماندن بدون مواد مخدر و قرص اعصاب، به عبادت پناه برده بودند. صبح و ظهر و شب نماز را با تشریفات و مقدمات و مؤخرات میخواندند و مدام تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بودند. یکیشان میگفت که با امام زمان در ارتباط است و برای همین انگار گرفته بودندش و در زندان هم چادر مشکی به سر و قرآن به دست، میخواست همه را به راه راست هدایت کند.
شبها اما ماجرا سختتر بود. زنها گاه به زور قرصهای پروفن و مسکن و خوابآور هم خواب به چشمشان نمیآمد و اغلب، اجازهی بیرون آمدن از تخت و اتاقشان را هم نداشتند.
شب در زندان خیلی زود شروع میشد. رأس ساعت ۱۰ خاموشی اعلام میشد و خاموشی یعنی: چراغ مهتابی اتاقها خاموش میشد و در هر اتاق فقط یک لامپ کمسو روشن میماند. تلفن کردن ممنوع بود و در راهروی بند که آن را به اتاقک چهارگوش تلفن و بند پایین وصل میکرد، قفل میشد.
۱۰ تا ۱۲ شب، زندانیهای بیپولی که اغلب یا معتاد بودند و یا زنان خیابانی و بیخانمان، راهرو و توالت و حمام بند را در ازای هفتهای ۴۰۰ تومان تمیز میکردند و آشغالهای اتاقها را بیرون میبردند. این تنها بیگاری این زندانیهای بیپول و بیملاقات نبود، بعضی اتاقها برای جارو و شستن قابلمه و آوردن آبجوش هم در ازای دادن هفتهای ۳۰۰ تومان، کارگر میگرفتند. بعضیها هم در ازای یک پاکت شیر یا خامه، رخت و ظرفهایشان را میدادند کارگر بشورد. آنهایی که به جای کارگری زندان در کارگاه خیاطی یا عروسکسازی زندان کار میکردند هم وضعیت بهتری نداشتند و در ازای کار هر روزه، ماهانه ششهزار تومان بیشتر نمیگرفتند.
غیر از کارگری کردن و بیگاری در کارگاههای زندان، راههای شیکتری هم برای کسب درآمد بود. از آرایشگری و بند ابرو کردن و کوتاه و رنگ کردن مو گرفته، تا خانم جلسهایهایی که سفره ابوالفضل و ختم انعام زندانیها را راه میانداختند و مجلس عروسی و عزا را گرم میکردند.
زندانیهایی که حالا دیگر زندان، بیشتر از هرجای دیگری خانهشان بود، به ازای همهی مراسم عروسی و عزایی که بیرون زندان و در غیاب آنها برپا میشد، جشن و عزا میگرفتند و گاه دعوت میشدی به جشن عروسی دختر خانم اکرمی، یا مجلس ختم بابای زهرا خانوم.
گاهی هم همنیطوری بیبهانه یکی وسط راهرو یا توی اتاق خالی ته بند، قابلمه را دمر میکرد و ضرب میگرفت روی آن و شروع میکرد به خواندن و یکی یکی بقیه بلند میشدند به قر دادن و وسط همهی این بساطها البته دعوا و فحش و کتک هم بود. طوری به جان هم میافتادند و کتککاری میکردند که هرآن منتظر بودم، مأمورهای زندان بریزند داخل بند و جداشان کنند.
مأمورها اما نبودند.هیچ وقت نبودند. نه وقتی که زندانیها همدیگر را تا حد مرگ کتک میزدند. نه حتی آن شبی که پیرزن ۸۰ سالهای که سه روز بود بهخاطر چک بیمحل بازداشت شده بود سکته قلبی کرد و داشت میمرد و تا یک ساعت هرقدر به درهای قفل شدهی بند کوبیدیم، هیچکس در را باز نکرد. آخرسر هم بدون اینکه دکتر و پرستار و برانکاردی بالای سر مریض سکته کرده بیاید، به زندانیها گفتند که پیرزن را بگذارند لای چادر، سه طبقه ببرند پایین و برسانند به بهداری زندان.
مأمورهای زندان حتی وقتی به مریمِ سه ساله تجاوز شد هم نیامدند.
در کابوسهایی که هنوز در خواب و بیداری دنبالم میکنند، زن جوانی که وحشتزده از اعدام همبندیاش، کنج راهروی زندان از سرما و ترس میلرزد، تکهای از من است که آنجا، جا مانده است.
دخترک در زندان به دنیا آمده بود و یکی از زندانیها با انگشتش، پرده بکارتش را پاره کرده بود، جلوی چشمان مادرش. مادر دخترک نه جرئتِ زبان باز کردن داشت و نه شکایت به زندانبانها. لنگان لنگان راه رفتن دخترک و خونی که از لای پاهایش روی زمین میچکید، سکوت مادر و زندانیان و زندانبانان را برهم زده بود و طوری همه را برآشفته کرد که بالاخره مأموری آمد و پرسید کار که بوده؟ وسط سکوت مادر و همه دیگرانی که میدانستند و میترسیدند، دخترک خیره شده بود به متجاوز و چشم از او برنمیداشت. اینقدر که مأمور دست زندانیای که سراغ دخترک رفته بود را گرفت و با خودش برد. همبندیهایش اما گفتند که همان شب برگشت. بیهیچ مجازاتی. نه اولین بارش بود و نه تنها کسی که بیمجازات هرچه میخواست میکرد. مریمِ سه ساله هم اولین نفر نبود.
بعضی شبها صدای ضجه میآمد. صدای فریاد. زندانیها میگفتند صداها از دریچهی کولر میآید، از سلولهایی که پایین این ساختماناند. از سلولهای انفرادی. بعضی وقتها هم نالههای زنی بود که گیر قلدرهای بند افتاده و دست و پا میزد که خودش را خلاص کند. یا صدای زنی که بچهاش را بهدنیا میآورد. مثل آن شبی که یکی در بند پایین تا خود صبح ناله کرد و داد زد و فردا صبح گفتند دردش گرفته بود و همانجا زایید. زندانبانها باز هم نبودند و درهای زندان تا صبح قفل بود. همان قفلی که آن زنها را از سادهترین تجربههای زندگی جدا کرده بود، طوری که گاز زدن به ساندویچ کالباس، چشیدن دوبارهی شربت آلبالو، قاچ کردن یک کیک خامهای، بوکشیدن سیرداغِ روی کشک بادمجان و همین چیزهای پیش پا افتاده و معمولی شده بودند حسرتهای زندگیشان و آخرشبها، وقتی چراغها خاموش میشد، دربارهاش خیالبافی میکردند.
خیلیهاشان اما دیگر خیالبافی هم نمیکردند، نه برای حسرتهای کوچک و بزرگشان و نه حتی برای آزادی. آزادی و «بیرون»، آن بیرونی که از آن اخراجشده بودند برایشان ترسناک بود. زندان، مثل شهر جادویی بود که خودشان را و آرزوهایشان را یک جا بلعیده بود و میترسیدم که من را هم ببلعد. میترسیدم مثل یکی از همان زنهایی که هرکدامشان میتوانستند جای من باشند، گیر کنم وسط آن راهروهای پراز دود و تمام شوم.
در کابوسهایی که هنوز در خواب و بیداری دنبالم میکنند، زن جوانی که وحشتزده از اعدام همبندیاش، کنج راهروی زندان از سرما و ترس میلرزد، تکهای از من است که آنجا، جا مانده است.
جا مانده و مثل یک روح سرگردان، نظارهگر دردی است که یکبار به همراه همهی تکههای حالا پراکندهاش، لمسش کرده و تسکینی برایش نیافته است.
در واقعیت اما، در دنیایی فراتر از کابوسهای خواب و بیداری و خیلی دورتر از تصویر آن زنی که روز آزادی، با من نیامد و در اوین جا ماند، همچنان بین من و آن زنهایی که ۴۵ روز کنارشان زندگی کردم، درهای به عمق آزادیِ من است.
در همهی این ۱۰ سال، در همهی این روزهایی که آن زنها، زندانی بودند، اعدام شدند، آزاد شدند و آن بیرون زندگی را دوام نیاوردند، آزاد شدند و با خودکشی پارهی تنشان، خودشان هم مردند، در همهی آنروزهایی که حتی توان نوشتن از زندگی آن زنها را نداشتم، فقط یادم بود که ارزش و حرمت «آزادی» را فراموش نکنم و هر صبح که چشمانم را زیر آسمانِ بیحصار باز میکنم، یادم باشد که «آزادم».