صدات درنیاد
اسمش مینا بود و چند ماه پیش با ۱۰-۱۵ تا زن جوان دیگر که از خیابان و پارک جمعشان کرده بودند تحویل زندان شده بود. میگفتند دخترفراریهایی هستند که خیلیهاشان حکم سرقت و مواد هم در پروندهشان دارند.
هیکلش به زنهای بیست و یکی-دو ساله میخورد ولی عقلش اندازهی دختر پنج ساله هم نبود. روزهای اول که فقط گریه میکرد و جیغ میزد و پشتبندش از زندانیها و زندانبانها کتک میخورد. بعدش هم از صبح تا شب راهرو را بالا و پایین میرفت و با خودش حرف میزد و مامانش را میخواست. همین که کسی طرفش میرفت هم، جیغ میکشید و راه میافتاد دنبالش و آرام کردنش کار حضرت فیل بود.
هماتاقیهایش صدبار به زندانبانها گفته بودند که «بابا این خُلوضعه و باید ببریدش دکتر» ولی کسی گوشش بدهکار نبود. آخرسر هم وقتی بعد از کلی اصرار فرستادندش به بهداری زندان، دکتر فقط قرص خوابآور و آرامبخش برایش نوشته بود که بیشتر روز را بیفتد یک گوشه و خیره شود به ناکجا. هر روز، اثر قرصها که تمام میشد، دوباره همان آش بود و همان کاسه و آنقدر بیقراری میکرد تا دوباره، به زورِ چند تا قرص دیگر بنشانندش روی تختش.
فردای آن شبی که با صدای جیغ و دادش همه را بیدار کرده بود، خانم صمدیان دستش را گرفت آورد داخل اتاق خودش و گفت: «مینا فعلاً اینجا میمونه تا تکلیف اون دوتا لندهور معلوم بشه.»
یکی از زنها میگفت فتانه و کتی نصفه شبی رفته بودند سراغش و مینا هقهقکنان ناله میکرد که «همهی تنم رو کبود کردن دیوونهها»
فتانه و کتی گندهلاتهای بند بودند و آمی جان، از قدیمیهای بند، همیشه حواسش بود که به دخترهای جوان بگوید با آن دوتا جایی تنها نمانند، میگفت «همهاش دور و بر دخترای جوون تازهوارد میپلکن و خودم یه بار دیدم کتی داشت به زور از یه دختره لب میگرفت.»
توی بند هیچ کس محلِ کتی نمیگذاشت، اما همه از او حساب میبردند. طوری که وقتی سرش را کرد توی اتاق و گفت: «خانم صمدیان این دختره را بده دست من باید ادبش کنم» فقط آمی جان جرئت کرد مینا را بنشاند کنار دست خودش و بگوید: «برو تا اون روی سگم بلند نشده.»
مینا، پشت آمی جان قایم شده بود و هقهق کنان میگفت: «دوباره میخواد بزندم. من اصلاً همین جا میمونم. تو رو خدا نذارین ببردم.»
کتی همانطور که جلوی در ایستاده بود و چوبش را تکان میداد، میگفت: «خب اگه خلوضعی درنیاری و امان همه را نبُری، مریض که نیستم کتکت بزنم.»
بعد هم رویش را کرد طرف خانم صمدیان و گفت: «دیشب اینقدر الکی جیغ میزد، نمیگذاشت کسی بخوابه، ما هم بردیم بستیمش توی دستشویی که هم صداش را ببره و هم تنبیه بشه. به ننهمنغریبم بازیش نگاه نکنید الکی شلوغش کرده بهخدا.»
مینا که حالا اشکش بند آمده بود، فقط میگفت: «من شلوغ نکردم، اینا منو زدن، جاش هم مونده، دربیارم همه ببینن؟»
بعدش دوباره زد زیر گریه و هرچی بقیه بهش گفتن که از اولش درست تعریف کن که چی شده، وسط گریههایش فقط یک سری کلمههای بریده بریدهی بی سر و ته، تحویل میداد.
زنهایی که مینا را از زیر دست کتی و فتانه بیرون کشیده بودند، اما کوتاه بیا، نبودند. ۱۰-۲۰ نفری جمع شده بودند وسط راهرو و اینقدر شلوغش کردند که مأمورهای زندان، فتانه و کتی را بردند دفتر رئیس زندان. زندانیها میگفتند «ایندو تا به مینا نظر دارن و اگر کاری نکنین دوباره مثل ماجرای آریانا میشه.»
آریانا، هم خوشگلتر از مینا بوده و هم خلوضعتر. خاطرخواه زیاد داشته و به هیچ کس که پا نمیداده هیچی، اگر جایی بند و بساط تریاک و کراک و شیشه میدیده، لو میداده و همه جا را پر میکرده که فلانی داره مواد میکشه.
چند باری سر همین کارهایش حسابی کتک خورده بود. آخر سر هم جسدش را توی توالت پیدا کرده بودند. دارش زده بودند. با روسری خودش. به خانوادهاش گفتند که خودکشی کرده. زندانیها میگفتند میدانیم که کار کی بوده و قبلش چه بلایی سرش آوردهاند. هیچ کس اما چیزی بیشتر از این نمیگفت. انگار یک عهد نانوشته باشد، شاید هم یک ترس دستجمعی.
آمی جان میگفت: «اینجا که قانون و مأمور درست و حسابی نداره و همه دنبال انتقامن، با این بساطی که الان مینا راه انداخته بعید نیست بلایی سرش بیارن.»
میگفت: «اینجور وقتا آدم باید زرنگ باشه و داد و هوار راه نیندازه. آخرش زندانبانها میرن و در رو قفل میکنن و ماییم که اینجا میمونیم.»
کتی و فتانه برگشته بودند داخل بند و عربده میکشیدند که همهی این حرفها تهمت است. یکی از زنها میگفت: «خودش صبح مینا را از زیر لنگ و پاچهشان بیرون کشیده.» میگفت: «موهای مینا هنوز توی چنگ فتانه بود که خانم صمدیان رسید.»
وسط همین داد و قال، یکی از زندانبانها آمد داخل بند و به خانم صمدیان گفت: «الان که دیر شده و کاری نمیشه کرد، این دختره امشب رو بمونه اتاق شما که وکیل بندی، تا فردا ببینیم چیکار باید بکنیم.» همه به خانم صمدیان چشم غره میرفتند که نه. میترسیدند دوباره آن دوتا بیایند سراغ مینا و شرش دامن آنها را هم بگیرد.
هیچ اتاق دیگری هم مسئولیت مینا را قبول نکرد و آخرش فرستادندش اتاق قرنطینه و خانم صمدیان گفت «خودم شب بهش سر میزنم.»
صبح مینا را صدا زدند که وسائلش را جمع کند و برود یک بند دیگر.
یک هفته بعد، مینا آزاد شد. روزی که قرار بود آزاد شود از صبح توی راهروهای زندان میچرخید و میگفت: «مامانم اومده دنبالم، رسیدش بگید صبر کنه، من دارم میام.» زنها میخندیدند و میگفتند: «باشه، تو دختر خوبی باش ما میگیم که صبر کنه برات.»
عصر که اسمش را خواندند برای آزادی، همه گفتن «به دلش برات شده بود طفلی.»
شهلا میگفت وقتی مینا را برده جلوی در زندان که تحویل مأمورها بدهد، یک زن حدود چهل سالهی شیک و پیک آنجا بود که میگفتند مادر مینا است. شهلا از مأمورها شنیده بود که مینا موقع خرید مادرش را گم کرده بود و مادرش از وقتی رسیده بود مدام میپرسید داروهاش چی؟ بردینش دکتر؟ داروهاش را دادین؟ بچهم حالش خوش نبودها، بیماریش خیلی حاد بودها، یک روز قرصش را سروقت نمیخورد، فاجعه بود. مادرش گفته بود که همهی این سه ماه، هرچی بیمارستان و تیمارستان توی شهر بوده گشته و فکرش را هم نمیکرده که دخترش را گرفته باشند.