تاریخ انتشار: 
1400/09/07

راوی قصه‌های ناگفته؛ نگاهی به زندگی و آثار نوا ابراهیمی، برنده‌ی جایزه‌ی ادبی باخمن

امید رضایی

austriacult

جایزه‌ی ادبی اینگه‌بورگ باخمن (Ingeborg-Bachmann-Preis) را می‌توان یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبی در دنیای آلمانی‌زبان نامید؛ جایزه‌ای که امسال به نویسنده‌ی ایرانی‌-آلمانی، نوا ابراهیمی رسید. جایزه‌ی باخمن برای نگارش داستان کوتاه «پسرعمو» (Der Cousin) به نوا ابراهیمی داده شد. «پسرعمو» داستان رویارویی یک دخترعمو و پسرعموی ایرانی‌تبار در نیویورک است. اولی که راوی داستان نیز هست، در آلمان نویسنده است و برای مراسم کتاب‌خوانی به نیویورک آمده، درست وقتی که دومی که در ایالات متحده بازیگر و رقصنده است، قرار است که یکی از آثار نمایشی‌اش را روی صحنه ببرد. پسرعمو، دخترعمو را به اجرای‌ خود دعوت می‌کند، او را به یک سالن خالی می‌کشاند و سرِ صحبت را درباره‌ی گذشته‌، خانواده‌، وطن‌ و گمگشتی‌شان در تبعید و غربت باز می‌کند. پسرعمو برای اولین بار درباره‌ی این حرف می‌زند که در مسیر فرار به اروپا وقتی فقط دوازده سالش بوده مورد تعرض قرار گرفته است. دخترعمو بخش‌هایی از رمانش را برای پسرعمو می‌خواند و برای نخستین بار به خاطراتی برمی‌گردد که تا‌به‌‌حال از آنها سخن نگفته بود. تازه بعد از پایان این گفت‌وگوی سخت و جان‌فرساست که دخترعمو می‌فهمد این همان اجرای پسرعمو بوده و به‌صورت زنده برای انبوه تماشاچیان در بیرون سالن تئاتر پخش شده است.

یکی از اعضای هیئت داوران جایزه‌ی باخمن درباره‌ی این متن ابراهیمی می‌گوید: او به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور می‌توان درباره و در فضاهایی نوشت که با یکدیگر هم‌پوشانی فرهنگی دارند. اشاره‌ی او به زندگیِ خود نوا ابراهیمی است که در تهران به دنیا آمده، در آلمان بزرگ شده و در اتریش زندگی می‌کند.

دخترعموی این داستان بی‌آنکه بداند و بخواهد بازیچه می‌شود. ابراهیمی درباره‌ی داستانش می‌گوید: در این صحنه‌سازی ناخواسته اما واقعی، انتقادی از بازار کتاب و اشتیاق دائم به «اصالت و اعتبار» (authenticity) نهفته است؛ نکته‌ای که از چشم هیئت داوران جایزه‌ی باخمن دور نمانده.

البته جایزه‌ی باخمن اولین تجلیل از فعالیت ادبی نوا ابراهیمی نیست: رمان شانزده کلمه (Sechzehn Wörter) اولین اثر ادبی بلند او بود که در سال ۲۰۱۷ در آلمان چاپ شد، اما چون ابراهیمی ساکن اتریش بود، جایزه‌ی «رمان‌اولی‌ها»ی اتریش را از آنِ خود کرد. شانزده کلمه روایت رفت‌وآمد یک دختر ایرانی‌تبارِ بزرگ‌شده در آلمان است که در آخرین سفر به ایران بعد از مرگ مادربزرگش، ضمن اینکه عاشق می‌شود، به جزئیات جدید و عجیبی درباره‌ی زندگی خود و خانواده‌اش پی می‌برد. شانزده کلمه نیم‌نگاهی هم دارد به زندگی خودِ ابراهیمی که در کودکی خانواده‌اش به علت فعالیت سیاسی و جنگ ایران و عراق به آلمان مهاجرت کرد.

نوا بعد از فارغ‌التحصیلی از مدرسه‌ی روزنامه‌نگاری کُلْن در روزنامه‌های محلی غرب آلمان و نسخه‌ی آلمانی پایگاه خبری «فایننشال‌ تایمز» کار می‌کرد. او در سال ۲۰۱۲ به همراه همسرش به گراتس (Graz) در جنوب شرقی اتریش نقل مکان کرد.

رمان دوم او، بهشت همسایه‌ی من (Das Paradies meines Nachbarn) در سال ۲۰۲۰ به بازار آمد و در فهرست بهترین کتاب‌های چاپ سال ۲۰۲۰ اتریش قرار گرفت. بهشت همسایه‌ی من روایت رویارویی دو ایرانی یا ایرانی‌تبار در آلمان است: یک طرف، علی‌رضا، طراح موفقی که در چهارده‌سالگی برای فرار از جنگ به آلمان فرار کرده و با تلاش و پشتکار به یکی از موفق‌ترین طراحان محصول در اروپا تبدیل شده است. او در نگاه اول شخصیتی مغرور و متکبر به‌نظر می‌آید؛ انگار خودش را مرکز جهان می‌داند. در مصاحبه با روزنامه‌ها و در تاک‌شوهای تلویزیونی از تجربه‌اش در جبهه‌های جنگ حرف می‌زند و آلمانی‌ها را متهم می‌کند به ریاکاری و «فروختن سلاح شیمیایی به صدام حسین.» طرف دیگرِ این تلاقی، کارمندِ زیردست علی‌رضا، سینا است؛ یک نیمه‌ایرانی نیمه‌آلمانی که پدرِ ایرانی‌اش در کودکی او را ترک کرده است. سینا رابطه‌ی مختصری با پدرش دارد؛ فارسی را به‌سختی حرف می‌زند و خودش را آلمانی می‌داند. بحران میان‌سالی سینا هم‌زمان می‌شود با به‌ریاست‌‌رسیدن علی‌رضا. رمان به مواجهه‌ی متفاوت این دو نفر با نژادپرستی و دیگری‌بودن در آلمان می‌پردازد و نقبی می‌زند به پروپاگاندای جنگ در جمهوری اسلامی و سوءاستفاده از کودک‌سربازان در جنگ ایران و عراق. بحران هویت، مسائل خانوادگی و رابطه‌ی شخصیت‌ها با گذشته‌ی‌ خود از موضوعات کلی بهشت همسایه‌ی من هستند. این اثر هم در بخش آخرش با غافل‌گیری‌هایی درباره‌ی زندگی شخصیت‌ها، مخاطب را تا آخرین صفحه مشتاق نگه می‌دارد.

انتشار دومین اثر نوا ابراهیمی و دریافت جایزه‌ی مهم باخمن، جایگاه او را به‌عنوان یکی از چهره‌های مهم نسل جدید نویسندگان آلمانی‌زبان تثبیت کرده است. این گفت‌وگو بعد از اهدای جایزه‌ی باخمن به نوا ابراهیمی انجام شده است.


امید رضایی: در مراسم اهدای جایزه‌ی باخمن گفتید که حرف‌زدن برای‌تان سخت است. قبلاً هم در مصاحبه‌ها و مقاله‌های‌ خود به‌شکل و مفهومی دیگر از «بی‌زبانی و گنگی» و لال‌شدن مهاجرها صحبت کرده‌اید؛ اینکه مهاجرها نمی‌توانند خودشان را بیان کنند. این بی‌زبان‌شدن مهاجران برای شما که در کودکی مهاجرت کردید و بعدها به نویسنده‌ای تحسین‌شده تبدیل شدید چطور بود؟

نوا ابراهیمی: این بی‌زبانی (Sprachlosigkeit) در سطح‌های مختلف اتفاق می‌افتد: اول از همه در مرحله‌ی رابطه‌ی کودک مهاجر با والدینش. در بسیاری از خانواده‌ها این طور است که فرزندان به‌سرعت آلمانی یاد می‌گیرند، آلمانی را بهتر حرف می‌زنند و بیشتر مایل‌اند که آلمانی حرف بزنند تا زبان مادری و به این ترتیب در ارتباط با والدین‌شان خیلی چیزها از دست می‌رود. حال آنکه پدر و مادرها به فارسی یا زبان وطن‌شان، هرچه باشد، وفادار می‌مانند و آلمانی برای آنها همیشه یک زبان غریب باقی خواهد ماند. در درجه‌ی بعدی، مهاجرِ جوان وقتی بین سفیدها یا آلمانی‌ها بزرگ می‌شود، نمی‌تواند خودش را ابراز کند؛ پیوسته این احساس را دارد که هیچ‌کس حتی صمیمی‌ترین دوستان آلمانی‌اش درست او را نمی‌فهمند یا همواره می‌تواند تنها یک بخش از خودش را نشان دهد؛ همان بخش آلمانی. اما جنبه‌های دیگری را که فقط خودش از وجودشان آگاه است، باید برای خودش نگه دارد. این بی‌زبانی تا مدت زیادی با مهاجر می‌ماند. برای من نیز همین‌طور بود. اوضاع برای من از طریق نوشتن تغییر کرد و البته از طریق خواندن. وقتی کتاب‌های کسانی مثل شیدا بازیار را می‌خوانم و می‌بینم که افراد دیگری هم چنین احساسی دارند یا در کودکی چنین احساساتی داشتند، خودم را در زبان دیگران پیدا می‌کنم و می‌بینم آن‌قدر که تصور می‌کردم تنها نیستم. این شگفتیِ کتاب‌هایی ا‌ست که این روزها منتشر می‌شوند که نشان می‌دهند هزاران نفر دیگر همین تجربه‌ها را داشته‌اند. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، این یک نوع درمان یا التیام است. وقتی از این منظر به گذشته برمی‌گردم، می‌بینم که چندان تنها نبوده‌‌ام و نیستم و کمی به آرامش می‌رسم. واقعیت این است که اخیراً خیلی چیزها دارند عوض می‌شوند. داستان این بی‌زبانی‌ها که این روزها در کتاب‌های مختلف بازتاب دارد، بخشی از تاریخ آلمان است که تا همین چند سال قبل هیچ‌جایی در ادبیات معاصر آلمان نداشت. خوشحال‌ام که در زمانه‌‌ی این تحولات زندگی می‌کنم.

 

و نوشتن برای شما تلاشی‌ است برای بیان داستان‌هایی که گفته نشده‌اند؟ تلاشی برای تعریف بخشی ناگفته از تاریخ خیلی معاصر آلمان؟

من در داستان‌های‌ خود نیت یا پیام خاصی را دنبال نمی‌کنم. فقط می‌خواهم قصه بگویم، قصه‌هایی درباره‌ی شخصیت‌هایی که برایم جذاب هستند. نوشتن برای‌ من معمولاً به بازیِ «چه می‌شود اگر...» تبدیل می‌شود. یعنی یک موقعیت ابتداییِ واقعی را در نظر می‌گیرم، چیزی را در آن تغییر می‌دهم و بعد کل داستان در مقایسه با واقعیت، مسیر دیگری را طی می‌کند. با وجود این، باید بگویم که نوشتن و خواندن و ادبیات تلاشی ا‌ست برای اینکه تنهایی عمیقی را که در این دنیا به آن پرتاب شده‌ایم، از میان برداریم. اینکه یک نفر می‌تواند چیزی بیافریند و نگاه خودش به جهان را تشریح کند و یک نفر دیگر می‌تواند این را بخواند و با آن احساس هم‌دردی کند و جهان را از چشم نویسنده ببیند، یکی از معدود امکاناتی است که اجازه می‌دهد که از این منِ کوچکِ خودم فراتر بروم و با دیگران پیوندی برقرار کنم. در نهایت، هدف ادبیات به‌اشتراک‌گذاشتن تجربه‌های بشری به زبانی، در بهترین حالت، همه‌فهم است. به همین دلیل، برای من شاید نه در سطحی خودآگاه بلکه در سطح ناخودآگاه مسئله این است که پیوندی با دیگران پیدا کنم.

 

هر دو شخصیت اصلی در رمان دوم شما مرد هستند. قهرمان اصلی در داستان کوتاه «پسرعمو» هم، پسرعموست و دخترعمو نقش جانبی دارد. در ادبیات رایج است که نویسندگان مرد درباره‌ی شخصیت‌های زن بنویسند، اما برعکسش کمتر پیش می‌آید. دلیل خاصی دارد که «بهشت همسایه‌ی من» داستان مردان است؟

برنامه‌ی خاصی نداشتم که حتماً درباره‌ی مردان بنویسم یا شخصیت‌های‌ام ضرورتاً مرد باشند. فکر می‌کنم که تفاوت بین شخصیت‌ها خیلی بزرگ‌تر از تفاوت بین جنسیت‌هاست. برای من دو شخصیتی جالب بودند که خیلی اتفاقی ــ یا شاید نه‌چندان اتفاقی ــ مرد بودند. به‌نظرم کمی متکبرانه است که از زاویه‌ی دید یا درباره‌ی شخصیتی بنویسم که خیلی به آن نزدیک نیستم؛ مطلقاً ساختگی‌ است و با خودِ نویسنده‌ام خیلی ارتباطی ندارد. نوعی ریسک یا یک تجربه‌ی خطرناک است. مرحله‌ی پیچیده‌تر، نوشتن از زاویه‌ی دید یک جانباز جنگی بود.

به ‌هر حال، این که مرد هستند آن‌قدر هم اتفاقی نیست: چیزی که از بچگی فکرم را مشغول کرده این است که من قبلاً به‌عنوان دختر و حالا زنی با ظاهر مسلمان در غرب همیشه احساس کرده‌ام که برایم دل‌سوزی می‌کنند. انگار چون دختربچه‌ی مسلمان بودم، شایسته‌ی ترحم بودم. و هم‌زمان درکم این بود که مردان مسلمان و پسران مسلمان به‌طور کلی بیشتر نوعی تهدید قلمداد می‌شوند. همیشه از خودم می‌پرسیدم که مردان و پسران مسلمان‌تبار چطور رفتار می‌کنند و با چه استراتژی‌هایی تلاش می‌کنند به چشم نیایند یا نشان دهند که من یکی از خوب‌ها هستم.

 نوشتن و خواندن و ادبیات تلاشی ا‌ست برای اینکه تنهایی عمیقی را که در این دنیا به آن پرتاب شده‌ایم، از میان برداریم.

از طرفی جایی که من زندگی می‌کنم یک دانشگاه فنی هست که در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ پر از دانشجویان ایرانی بوده و زنان اتریشی با کمال میل با ایرانی‌ها وارد رابطه می‌شدند. به همین دلیل، اینجا پر از جوانان نیمه‌ایرانی است. پدر بعضی از آنها بعد از انقلاب به ایران برگشته یا خیلی زود از مادرشان جدا شده‌. من اینجا نیمه‌ایرانی‌هایی را دیده‌ام که پدرشان خیلی زود از زندگی‌شان بیرون رفته. برخی ظاهری کاملاً ایرانی یا نام ایرانی یا حتی نام‌خانوادگی ایرانی دارند. در اینها نوعی اشتیاق یا دلتنگی دیده می‌شود نسبت به چیزی که هیچ پیوند و رابطه‌ای با آن ندارند: همان ایران یا ایرانی و نیمه‌ایرانی‌بودن. شاید تصوری از ایران داشته باشند، اما وقتی پدر حضوری نداشته، به آن زبان حرف نمی‌زنند و با جهان ایرانی نمی‌توانند پیوندی داشته باشند. شخصیت سینا بر اساس این تصورات شکل گرفت که محافظه‌کار و منفعل است و با نژادپرستی اصلاً سروکار نداشته و خودش را آلمانی محسوب می‌کند. هرچند تجربه‌هایی از نژادپرستی دارد اما نمی‌تواند آنها را توضیح دهد و طبقه‌بندی کند. شاید چون نژادپرستی را درونی کرده و به‌نظرش نمی‌آید.

شخصیت دیگر، علی‌رضا، کمابیش مبتنی بر یک آدم واقعی است که در عرصه‌ی تبلیغات در اتریش بسیار موفق است. شخصیت او را کمی عادی‌تر و ضعیف‌تر کرده‌ام، چون خیلی وقت‌ها واقعیت از داستان عجیب‌تر است و باورپذیر نیست. شخصیت علی‌رضا چیزی شبیه این است: «من در خط مقدمِ جبهه‌ی جنگ بوده‌ام. شما مردان سفیدپوستِ بزرگ‌شده در نازونعمت کسی نیستید که چیزی برای گفتن به من داشته باشید. من بهترین و خفن‌ترین‌ام.» این استراتژی او برای مقابله با نژادپرستی و دیگری‌ستیزی است و بسیار هم مؤثر است. بعد برایم جالب بود که آلمانی‌ها در برابرِ چنین مردی چطور می‌توانند رفتار کنند؟ وقتی یک رنگین‌پوست می‌گوید تو در جنگ نبوده‌ای و بلد نیستی یک کلاشنیکف را باز و بسته کنی، مردان آلمانی درباره‌اش چه می‌گویند؟ آیا نوعی بحران مردانگی اتفاق می‌افتد؟ این‌طور بود که شخصیت علی‌رضا شکل گرفت.

 

اشاره‌ کردید به اینکه این روزها کم‌کم داستان‌هایی تعریف می‌شوند که قبلاً جایی در ادبیات معاصر آلمان نداشتند. حالا شما یکی از راویانِ این داستان‌های ناگفته هستید. فکر می‌کنید که این روایت‌ها چیزی را در جهان آلمانی‌زبان یا در دنیا تغییر خواهند داد؟

در درجه‌ی اول تأثیر این داستان‌ها، این کتاب‌ها و این روایت‌ها این است که ما به چشم می‌آییم و سرانجام دیده‌ می‌شویم. از این طریق بخشی از تاریخ آلمان برای اولین بار تعریف می‌شود. این داستان‌ها را نباید جدا از سایر بخش‌های جامعه دید: موضوع اصلی این است که چه‌کسی قدرت دارد که دیگران را تعریف و جایگاه بقیه را تعیین کند؟ چه کسی در جایگاهی است که بگوید این ادبیات معاصر است، این مهم است و آن یکی نیست؟ تا همین چند سال قبل مردان سفیدپوست آلمانی تصمیم می‌گرفتند که چه‌چیزی را باید ادبیات معاصر دانست. و البته فقط در ادبیات این‌طور نبود: مردان سفیدپوست تعیین می‌کردند که چه‌چیزی برای زمانه‌ و جامعه‌ی ما مهم است. بخش‌های خیلی زیادی از جامعه به‌کلی نادیده گرفته می‌شدند و قصه‌ی‌شان تعریف نمی‌شد. اصلاً به‌عنوان بخشی از تاریخ آلمان به رسمیت شناخته نمی‌شدند. این نوعی رفتار کلی اجتماعی بود که کم‌کم دارد عوض می‌شود. مثلاً داستان و تاریخ کارگران مهمان که به آلمان آمدند و در تمام این دهه‌ها انگار فقط نوعی سایه بودند. حالا داستان آنها تعریف می‌شود و به‌عنوان بخشی از جامعه‌ی آلمان به رسمیت شناخته می‌شوند. به این دلیل، فکر می‌کنم که از طریق داستان‌هایی که من و نظایر من می‌نویسیم این گفتمان تقویت می‌شود که مهاجرت خیلی وقت است که جزئی از زندگی و جامعه‌ی ماست و در آینده‌ هم دست‌کم همین‌قدر خواهد بود. در سطح جهانی هم در کشورهای مختلف نویسنده‌های مشابه افزایش یافته‌اند و به این ترتیب تصویری که در قرن بیستم از ادبیات ملی شکل گرفته بود، کم‌کم دارد از بین می‌رود و ادبیات بیش از پیش زندگی واقعی انسان‌ها را بازتاب می‌دهد.

 

در رمان اول‌تان، «شانزده کلمه»، قهرمان داستان زن مهاجری است که از سختی‌های زن‌‌بودن و مهاجربودن در دنیای روزنامه‌نگاری و روشنفکری آلمان می‌گوید. برای خود شما این تجربه چطور بود؟ چه روندی را طی کردید تا به رسمیت شناخته شوید؟ و آیا فکر می‌کنید که اوضاع تغییر کرده است؟

۲۳ سال قبل که شروع به تحصیلِ روزنامه‌نگاری کردم، آلمان جهان دیگری بود. یک استادِ آنجا که من را نمی‌شناخت و فقط یک مصاحبه با من داشت گفت کسی که زبان مادری‌ والدین‌اش آلمانی نیست، آن‌قدر خوب آلمانی حرف نمی‌زند که بتواند روزنامه‌نگار شود. حرف‌هایش برایم دل‌سردکننده بود. اگر والدین‌ام خودشان تجربه‌ی آکادمیک نداشتند، از پسِ این برنمی‌آمدم که از تأثیر حرف‌هایش خلاص شوم. اگر والدین‌ام حمایت نمی‌کردند و می‌گفتند نمی‌توانی، رهایش می‌کردم. اما در سال‌های اخیر در عرصه‌ی فرهنگی خیلی چیزها عوض شده‌اند. در طرف دیگر، البته مخالفت هم وجود دارد. کسانی هستند که فکر می‌کنند «افرادی مثل من موفق‌اند چون مهاجرند. چون ادبیات مهاجران مد شده‌ و به این علت امثال من جایزه می‌بریم. اما ادبیات خوب و واقعی جای دیگری است». این باور در جامعه نسبتاً رایج است. استدلال این آدم‌ها این است که فقط کیفیتْ معیار است و نه خاستگاه آدم‌ها. ادعا می‌کنند که در ادبیات چیزی مثل «کیفیت بی‌طرفانه» (objective) وجود دارد و فقط خودشان می‌دانند که این کیفیت چیست. ادعای‌شان اما دقیق نیست. چون بی‌طرفیِ مطلق (objectivity) وجود ندارد. برای قضاوت ادبیات قطعاً معیارهایی هست. اما اینها فکر می‌کنند چون فقط خودشان قدرت این را داشتند که بگویند این ادبیات خوب است و آن‌ یکی نیست، به این دلیل حرف‌ و نظرشان بی‌طرفانه و ناظر بر کیفیت مطلق بوده است. موضوع شاید این است که خیلی‌ها دارند جایگاه منحصربه‌فردِ قضاوت و تصمیم‌گیری را از دست می‌دهند. در ادبیات هم، قدرت گروه‌هایی دارد کم می‌شود ضمن اینکه قدرت گروههای دیگری زیاد می‌شود. یک مشکل دیگر این است که کتاب‌های ما را ادبیات مهاجرت به شمار می‌آورند و همگی را در یک قفسه قرار می‌دهند، در حالی که سبک و محتوای‌شان لزوماً شبیه به هم نیست.

با همه‌ی اینها جهان ادبیات و نشر خیلی دوستانه و صمیمی است و به گفتمان‌های جدید اجازه‌ی شکل‌گیری می‌دهد. وقتی بازیگران جدیدی وارد عرصه می‌شوند این تحولات عادی هستند. سویه‌ی مثبت ماجرا هم این است که فکر می‌کنم ما این امتیاز را داشتیم که در دورانی کار کنیم که ضرورت جبران قصه‌هایی که تا حالا ناگفته مانده‌اند حس شد و این، کارِ ما را ساده‌تر کرد.