به استانبول میروم، و به مادرم سپردهام برایم بذر گشنیز بیاورد
فردا با پرواز ساعت ۲ بعدازظهر به استانبول خواهیم رفت. هیچ درکی ندارم از این که استانبول چطور جاییست، جز عکسهایی که در اینستاگرام دیدهام و رنگهای شاد و بورِک و کباب ترکی و ایرانیهایی که مثل من و خانوادهام استانبول را برای دیدار پس از سالها دوری انتخاب کردهاند. استانبول برای ما شده است میعادگاه دیدار. جاهای دیگری هم بود که میتوانستیم انتخاب کنیم، مثلاً گرجستان. مثلاً قبرس یا ارمنستان، با اینحال اغلب استانبول را انتخاب میکنیم.
وقتی که در ایران بودم تورهای ترکیهگردی رواج داشتند و طبقهای که دستش به اروپا نمیرسید اما میخواست جرعهای آزادی و شادی بچشد و در کنسرت اندی و لیلا کمی برقصد و در کافهی شهناز تهرانی جرعهای بنوشد، در تور تابستانه یا دم عید ثبتنام میکرد و مقادیری ارز دولتی تهیه میکرد و میرفت تا ببیند در دنیای آزاد، در واقع در ماکتِ دنیای آزاد، چه خبر است. وقتی از سفر بازمیگشتند میدیدی که رنگشان باز شده و روحشان شاد. تعریف میکردند که استانبول خود بهشت است و شاید پر بیراه نباشد اگر فکر کنیم برای کسی که سالهای عمرش را در ایران سپری کرده تماشای رنگها و جنب و جوش و زندگیِ شهریِ استانبول آنطور که فعلاً در عکسها میبینم، باید هم بهشت بوده باشد.
وطن - وقتی مینویسم «ایران»، دلم میخواهد یک قطار کلمات خشمگین دنبالش ردیف کنم اما یادم میآید هنوز قریب به هشتاد میلیون آدم در آن جغرافیا زندگی میکنند و اگر آن گربه برای من حکم معشوق جفاکاری داشته که ترکش کردهام و به قول روانشناسان اینستاگرامی از رابطهی خرابمان بیرون آمدهام، دلیلی ندارد دیگرانی هم که با معشوق من زندگی میکنند، دوستش نداشته باشند. شاید او با دیگران مهربانتر بوده. شاید در خیابانها و کوچهها و شهرهایش چیزی زیبا دیدهاند که من ندیدهام. شاید نامهربانی او با من ریشه در پنهانترین لایههای وجودم دارد که خودم هم از آن بیخبرم. شاید از دههها قبل میآید نامهربانی این مادر که همواره بین بچههایش فرق گذاشته، خودی و غیرخودی کرده، اقلیت و اکثریت قائل شده، در هزارتوی تاریخ پیچ در پیچاش پای تبعیض قربانیها داده و هرگز هیچ قربانیای نه توانسته خزر را فراموش کند نه بادگیرهای یزد را و نه زاینده رود را و نه هیچ چیز دیگر را و اگر هم تعلقِ خاطری دارد به آن خاک، آغشته است به جدال شبها و روزها که من مگر فرزند تو نبودم؟
شاهکار است آن تعریف شاهرخ مسکوب در باب وطن: «رابطهی من با ایران رابطهی آدمی است که از مادرش دلخور است. نمیتواند از مادرش ببرد چون شدیداً وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است دیگر. حالا چیز بیشتری نگویم. شاید بد نباشد یادآوری بکنم حرف توماس مان را، مثل اینکه مربوط به دورهی تبعیدش از آلمان است. وقتی ازش میپرسند که وطن تو کجاست؟ میگوید وطن من زبان آلمانی است... وطن من این است، این فرهنگ است، فرهنگ ایران است. اگرچه خیلی از جنبههایش را نمیپسندم. ولی درآن زندگی میکنم. و در دورهای که در فرنگ هستم بیشتر از دورهای که در ایران بودم در فرهنگ ایران بهسر میبرم.»
در تمامی این چند سال اخیر، با مفهوم «وطن» کلنجار رفتهام. اغلب با خشم. با خشم کشتیگیری که میداند خواهد باخت اما باز ادامه داده. وقتی زیر یک خم را میگرفته خوب میدانسته حریف به زمیناش خواهد زد اما زیر لب خوانده «خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر…»
یک روز از خواب بیدار میشوم و میبینم دارم وطن را جهانیتر میبینم. میگویم همهجا وطن من است و مگر وطن فقط جاییست که درش به دنیا آمدهایم؟ فردایش از خواب بیدار میشوم و میبینم در مدارک شناساییام نوشته شده متولد تهران. تهران. تهران. تهران. شهری که هرگز دوستش نداشتهام. شهر خاکستریِ دلگیر. شهر پلیس ارشاد. شهر سیگار کشیدن قایمکی. شهر هراس از لباسشخصیهای پشت دانشگاه تهران. شهر روسپیان سرگردان. بچههای دستمالفروش سر چهارراه فلسطین.
دربارهی تهران حرف زیاد است. گاهی به من میگویند آن قدرها هم سیاه نبوده تهران. میگویم به تجربهی زیست برمیگردد درصد این سیاهی. برای من سیاه است. دستکم خاکستریِ متمایل به سیاه است. درصدی سفیدی اگر داشته باشد برمیگردد به کافه فرانسه. برمیگردد به سینما عصرجدید. به لوبیا فروش زرتشتی سر وصال. اینها را میگویم و کامام شیرینتر میشود. یادم میافتد به زنی که در میدان شوش مرغهای پا بسته میفروخت و هر عصر میدیدمش در بی آر تی خیابان انقلاب که مردم از بوی بد تنش که به بوی فضلهی مرغ آغشته بود فرار میکردند و باز، کامام تلخ میشود. تهران همین بود: هیچ عیش بینقصی نداشت، در فاصلهی کوتاهِ تلخکامی و خرسندی تاب میخوردیم و با اشتیاق جوانی، از کیوسک روزنامهفروشی «گلستانه» و «کارنامه» میخریدیم و خیال میکردیم آن دورها روزنهی فراخی به سوی نور و امید هست. روزنهی امید را سالها بعد در فرودگاه دیدیم باز. وقتی که تهران را و ایران را برای همیشه ترک کردیم. ما. نسل منقبضِ پنجاه و شصت. نسل انقلاب.
برای رفتن به استانبول باید ویزا میگرفتم. وقتی در موعد مقرر مدارکم را بردم، تا نوبتم شود دم در سفارت با پلیس نگهبانی گپی زدم. در غرب با هرکس از ایران حرف بزنی حتماً یک جای حرف به حجاب اجباری میرسد و بعدش احتمالاً این سؤال که وقتی برویم ایران برای سفر باید روسری سرمان کنیم؟ و غالباً اینجای حرف، پرسشگر که حس کرده با سؤالش یک جایی از چالهی ترسها و خاطرات را انگولک کرده مشفقانه میگوید اما غذاهای ایرانی! اما معماری ایرانی! … اما... اما... اما... . پلیس سفارت هم همینها را گفت. در ضمن از دختری تُرک برایم تعریف کرد که در اینجا بزرگ شده و هرگز حجاب نداشته اما وقتی به مردی صرب دل بسته و قصد کرده با او ازدواج کند، به او که مسلمانی مقید بوده و خواسته حجاب سرش کند، گوش کرده. دخترک با حجاب و پیراهنی بلند برای همیشه رفته سوئد و دیگر هرگز از او خبری نشده جز این که چند بچه دارد و مادر تمام وقت است.
گفت که حتماً دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده و امیدوار است که ویزا بگیرم و بروم استانبول.
خانواده - سالهاست که خانوادهام را هر روز و شب در ویدیوکالهایمان دیدهام. در این چند سال اتفاقاتی افتاده که سعی کردهاند من ندانم. من آخرین نفری بودهام که خبردار شدهام. خانواده بیشتر شکل مفهومی ذهنی و سیال برایم یافته. انگار تک تک اعضای خانوادهام در هیئتی غیر مادی و انتزاعی در زندگیام حضور دارند. مادرم را هر روز در ویدیو میبینم اما عطر او را حس نمیکنم. مثل وقتهایی که زکامی مزمن راه تنفسام را میبندد و گازی که به سیب میزنم فقط از سر گرسنگی است و نه عاشقی با طعم و عطر سیب. دلم برای مادرم تنگ شده اما مادرم اینجا نیست. هست و نیست. میبینمش. دربارهی گرانی و بدتر شدن همه چیز و لزوم امیدواری حرفها میزنیم. از این که دیشب مهمانی بوده و پریشب با عمهام تلفنی صحبت کرده اما صرفاً دارم میبینمش و عطری در مشامم نمیپیچد. خواهرم همان است. همان صدا. اما از دستهایش دورم. در نوسان میانِ دیدن هرروزهاش در ویدیو و دوری از دستهایش، حس میکنم عین تشنهای در کویر مصر، سراب میبینم. همه چیز تغییر کرده و هیچ چیز تغییر نکرده. مهاجرت یاد گرفتن همین معنی است: هیچ چیز آن طور که خیال میکنی نیست. ما ساکن جهان نسبیتهاییم و هرچه زودتر از دنیای قطعیتها خارج شویم، بهتر است. برای همین با این دید عازم استانبولام: خانوادهام در نبود من تغییر کرده و من در نبود خانوادهام.
عازم استانبولام و به مادرم سپردهام برایم بذر گشنیز بیاورد.