تاریخ انتشار: 
1398/10/10

معنای مهمان‌نوازی در دنیایی پرتفرقه

پریا بیزیل

popsugar

همه‌ی ما در ابتدا مهمان‌ایم. موجودات کوچولوی بی‌پناهی هستیم که دیگران باید تمام نیازهایمان را برطرف کنند. موجوداتی، که تا مدت‌ها، نمی‌توانیم جبران مافات کنیم اما ــ معمولاً ــ در زندگی پرستارانمان جا خوش می‌کنیم و برای همیشه در قلب آن‌ها جا می‌گیریم.

وابستگی اولیه‌ی ما را تحمل می‌کنند چون انتظار دارند که خودمان هم به وقتش قابل‌اتکا شویم. شاید معنای واقعی بلوغ این است که یاد بگیریم بیشتر میزبان باشیم تا مهمان: بیشتر، یا دست‌کم به همان اندازه، که دیگران از ما مراقبت می‌کنند ما از دیگران مراقبت کنیم. به نظرم، معنای ضمنی این حرف این است که تصور می‌کنیم هر کسی، سرانجام، پدر یا مادر خواهد شد ــ مهم‌ترین نقش، دست‌کم در فرهنگ‌هایی که خانواده‌ی هسته‌ای پایه و اساس جامعه به شمار می‌رود. نقشی که من از آن چشم پوشیدم. انتخابی که مرا به این فکر انداخت که چطور می‌توانم در نقش میزبان ظاهر شوم.

خواه بچه داشته باشید یا نه، به هر حال از مهمان به میزبان تبدیل خواهید شد، تغییری که نشانه‌ی پختگی و بلوغ است. شاید دشوارترین وجه این تغییر در رابطه با پدر و مادرمان باشد زیرا به طور غریزی همیشه انتظار داریم که آن‌ها از ما مواظبت و مراقبت کنند.

هیچ کسی در دنیا به اندازه‌ی پدر و مادرمان از ما استقبال نمی‌کند. این پذیرایی ما را لوس و نازپرورده می‌کند و آن را مسلم و بدیهی فرض می‌کنیم. تجربه‌ای، که در بهترین حالت، به یک اندازه دلگرم‌کننده و آزارنده، از نظر بده و بستان منحصربه‌فرد، و مبتنی بر دو عامل اجازه و انتظار است.

یکی از راه‌های ملموس‌تر و معمولی‌تر سنجش دست‌ودلبازی ما این است که چطور برای دیگران آشپزی می‌کنیم و با آن‌ها غذا می‌خوریم. نوع و مقدار غذایی که به دیگران می‌دهیم، چطور و به چه کسی آن را می‌دهیم ــ این چیزها مهمان‌نوازی ما را تعیین می‌کند. در گوشه و کنار دنیا، شمار بیشتری از مردم وقت کمتری را صرف غذا پختن و غذا خوردن می‌کنند ــ در آمریکا، بریتانیا و آلمان به طور میانگین هفته‌ای پنج تا شش ساعت آشپزی می‌کنند. در خانواده‌ی من، هنوز نسبت زمان غذا خوردن و پختن به بقیه‌ی زندگی بالا است اما به نظر ما چنین تمایزی کاذب است زیرا برای ما غذا یکی از پرمایه‌ترین و پرشورترین شیوه‌های زندگی است. برای ما رفتن به سوپرمارکت همان قدر مهم است که بازدید از گالری هنری برای دیگران. غذا پختن ما مثل دویدن دیگران در ماراتون است.

غذاخوردن دسته‌جمعی در یک معبد سیک در ناندِد، هند. عکس: دینودیا/اَلِمی


سابقه‌ی علاقه‌ی شدید به غذا در خانواده‌ی ما به چند نسل قبل بازمی‌گردد: جهش یا موتاسیون ژن حرص و ولع که در قرون متمادی پرورش یافته بود سبب شد که فکر و ذکری جز ارضای میل به غذا نداشته باشند. با وجود این، همه چیز با مادربزرگ مادری‌ام شروع شد که خورنده‌ و خوراننده‌ای پرشور بود و به شدت عقیده داشت که راه به دست آوردن دل افراد از شکم آن‌ها می‌گذرد. تقریباً همه او را «مامجی» صدا می‌زنند، عنوانی مادرانه که شاید تا حدی تصدیق نقش او در مقام غذادهنده‌ی اصلی باشد. او مواد غذایی را مثل سلاح به کار می‌برد، و غذا را به خط مقدم نبرد برای به دست آوردن دل اعضای خانواده تبدیل کرده است. خواه پای اجاق گاز یا سرِ سفره، مهمان‌نوازی اغلب تو‌أم با خصومت است. ریشه‌ی هند و اروپایی کهنِ هر دو واژه، کلمه‌ی «گوستی» (ghosti) به معنای میزبان، مهمان و غریبه است ــ سه نقشی که در زندگی به طور متناوب بر عهده می‌گیریم. بسیار بجا است که یک واژه متضمن معنای هر سه نقش بوده است.

در زبان انگلیسی، ‘to cook something up’، هم به معنای غذا پختن است و هم به معنای داستان سرِ هم کردن و از خود درآوردن. وقتی نویسندگی را شروع کردم، کیک و شیرینی هم زیاد می‌پختم، عمدتاً در روزهایی که داستان‌نویسی خوب پیش نمی‌رفت. آفرینش رمان آرام و نامحسوس بود، و پختن چیزی که به سرعت آماده و قابل خوردن می‌شد به من آرامش می‌بخشید. کیک‌پزی می‌تواند به سرعت مایه‌ی ارضای خاطر و قدردانی دیگران شود، در حالی که رمان‌نویسی ــ به رغم همه‌ی محاسنش ــ همیشه تو‌أم با عدم اعتماد به نفس است. با وجود این، واکنش‌های دیگران، حتی وقتی مثبت باشد، به ندرت برایم کافی است. من همیشه دنبال این هستم که یک نفر دیگر مرا تأیید کند، کاری که از عهده‌ی هیچ کسی ساخته نیست. این عطش تنها با نوشتن ارضا می‌شود زیرا، برای مدتی کوتاه، به چیزی بزرگ‌تر از خودم تبدیل می‌شوم و می‌توانم میزبان همه‌ی مردم دنیا شوم و از تک‌تک آن‌ها طوری پذیرایی کنم که انگار یگانه مهمانم هستند. این کار می‌تواند عطشم را فروبنشاند و نیازم به داشتن همه چیز را برطرف کند.

داستان‌ها نوعی مهمان‌نوازیِ متقابل را به وجود می‌آورند. اگر داستان ما را به ماندن وسوسه نکند به چه درد می‌خورد؟ شما دعوت می‌شوید که بمانید اما بی‌درنگ باید جبران کنید و از طریق تمرکز حواس، میزبان داستان شوید: وقتی روایتی را در کتابی می‌خوانید یا از کسی می‌شنوید باید گوش کنید تا واقعاً بفهمید. معطوف کردن توجهِ کامل به چیزی مثل این است که در سکوت ابراز احساسات و به گرمی از آن استقبال کنید. داستان و شنونده به روی هم آغوش می‌گشایند، با هم حرف می‌زنند و به هم پناه می‌دهند.

دستور‌عمل یا طرز تهیه‌ی غذا داستانی است که نمی‌توان آن را از نویسنده‌ی دیگری سرقت کرد. اگر کتاب‌های آشپزی را با هم مقایسه کنید، خواهید فهمید که دستور‌عمل‌ها تقریباً یکسان‌اند اما وجه تمایزشان این است که از نظر مقدار مواد مصرفی یا روند طبخ تفاوت‌هایی جزئی دارند. نویسندگان کتاب‌های آشپزی با شادمانی می‌گویند که وام‌دار چه کسی هستند و گاهی از آن شخص نام می‌برند ــ «پای سیب جولیا»، «اقتباس از یوتام اوتولِنگی».

دستورعمل‌ها یکی از آسان‌ترین و سخاوتمندانه‌ترین شکل‌های مبادله میان افراد و فرهنگ‌ها هستند، به‌ویژه حالا که وبلاگ‌های غذایی فراوانی وجود دارد و مواد غذایی‌ای که زمانی عجیب و غریب به شمار می‌رفت در سوپرمارکت محل‌تان وجود دارد.

دستور‌عمل‌ها اولین نرم‌افزارهای منبع‌باز هستند زیرا عناصر سازنده‌ای را ارائه می‌کنند که می‌توان آنها را در زمان‌ها، مکان‌ها و فصل‌های مختلف جرح و تعدیل کرد و غذاهای بی‌شماری آفرید. فقط کافی است که یک بار غذایی را به طور موفقیت‌آمیز درست کنید تا احساس کنید که دستورعملش مالِ خودتان است. اگر سه بار دیگر آن را درست کنید ناگهان به بخشی از سنت تبدیل می‌شود.

عجیب نیست که جوامع مختلف ادعا می‌کنند که غذای یکسانی غذای ملی بی‌چون‌وچرای آن‌ها است. در خاورمیانه، هوموس را می‌توان مناقشه‌انگیزترین نمونه دانست. گروهی از صاحب‌نظران لبنانی، که از مجادلات بی‌پایان و بی‌نتیجه درباره‌ی اصل‌ونسب واقعی این غذای نخودی محبوب خسته شده بودند، تصمیم گرفتند یک بار برای همیشه به این بحث خاتمه دهند. بنابراین، بزرگ‌ترین ظرف هوموس را درست کردند، به این امید که این کار سبب شود که از آن پس همیشه هوموس به لبنان منسوب شود. ایده‌ی افزایش اعتبار خود با پختن بزرگ‌ترین هوموس با مهمان‌نوازی مفرط عرب‌ها هم‌خوانی دارد. معمولاً با لحنی نیمه‌شوخ‌طبعانه به مهمانان هشدار می‌دهند که دو روز قبل و بعد از غذا خوردن در خانه‌ی یک عرب باید روزه بگیرید.

برای اکثر آشپزها بهترین تعریف و تمجید این است که از آن‌ها بپرسند غذا را چطور درست کرده‌اند. چنین دستورعمل‌هایی آغشته به خاطره‌اند. دستورعمل‌ها می‌توانند حاکی از تغییر و تداوم باشند. دستورعمل‌های دست‌نخورده، جرح‌وتعدیل‌شده، ازبین‌رفته، بازیابی‌شده و...سند و مدرک پیروزی‌ها و شکست‌های فردی یا ملی است. در این معنا، هیچ چیزی به معنای دقیق کلمه «اصیل» نیست: هر چیزی متأثر از کسی یا جایی است. این امر هم در مورد غذا صادق است و هم در مورد فرهنگ. طلب اصالت اغلب بیشتر نوعی مبارزه برای کسب اقتدار است، نوعی تلاش برای کنار گذاشتن و حذف کردن، چیزی را از بقیه جدا کردن و تقلیل دادن و محدود کردن ــ‌ درست بر عکس مهمان‌نوازی.

پذیرایی در بنگلا صاحب در دهلی نو در سال ۲۰۱۸. عکس: هندوستان تایمز به واسطه‌ی گتی ایمجز


غذا یکی از نخستین کالاهایی بود که در دنیا داد‌وستد شد، و در نتیجه بسیاری از فرهنگ‌ها به پختن غذاهایی روی آوردند که خاستگاهشان هزاران مایل دورتر بود. من همیشه فکر می‌کردم که فلفل قرمز تند و گشنیز در اصل آسیایی هستند. اما اخیراً پس از خوردن غذاهایی پر از فلفل و گشنیز در خانه‌ی دوستان برزیلی‌ام فهمیدم که هر دو ماده‌ی غذایی را سیاحان پرتغالی در قرن شانزدهم از آمریکای لاتین به آسیا برده‌اند. پیش از آن، آسیایی‌ها برای افزودن ادویه‌ی تند به غذا از فلفل سفید یا سیاه استفاده می‌کردند. علت جایگزینی فلفل قرمز تند این بود که کِشتش آسان‌تر و بنابراین ارزان‌تر بود.

تاریخ غذا تاریخ جهانی‌شدن است. هر ماده‌ی غذایی‌ای، هر قدر بومی به نظر برسد، گذشته ــ و احتمالاً آینده‌ای ــ آکنده از سفر و دیگرگونی دارد.

غذا می‌تواند به یک اندازه عامل پیوند یا جدایی باشد. حتی در گروهی نسبتاً همگون نیز ممکن است ناگهان آتش اختلاف شعله‌ور شود. من دیدم که پدرم ناراحت شد که دوستان مسلمانمان در خانه‌ی ما لب به گوشت نزدند چون، به درستی، فکر می‌کردند که حلال نیست. وقتی مادرم داشت انبوه مرغ‌های باقی‌مانده را جمع می‌کرد پدرم با عصبانیت گفت: «دفعه‌ی آخر بود! دیگه دعوتشون نمی‌کنیم! فکر می‌کنن کی هستن؟ دیگه نمی‌خوام ببینمشون. می‌شنوی؟ هرگز!» پدرم به همان سرعت که عصبانی می‌شد، آرام می‌شد. دفعه‌ی بعد وقتی که عازم خانه‌ی دوستان مسلمانمان بودیم، پدرم قسم خورد که لب به گوشت نخواهد زد ــ چون می‌دانست که حلال «است». اما وقتی دور میز غذا نشستیم، عصبانیتش برطرف شده بود و هر چه به دستش رسید، بلعید و حسابی از غذا تعریف و تمجید کرد. سال‌ها بعد وقتی خانواده‌ام برای مدتی کوتاه به لندن نقل مکان کردند، پدر و مادرم گاهی از یک قصابی حلال در محله‌ی توتینگ گوشت می‌خریدند. بعضی از غذاها، مثل سنبوسه و بره پلو، با گوشت کم‌چرب‌تر، که از قضا گوشت حلال بود، خیلی خوشمزه‌تر می‌شد.

غذا می‌تواند بعضی از ما را مهارناپذیر کند و سبب شود که بعضی از مرزها ــ مرزهای ادب، نزاکت و منطق ــ را زیر پا بگذاریم. هر وقت این طور می‌شوم، همسرم می‌گوید قیافه‌ام چنان عصبی و برآشفته می‌شود که نشان می‌دهد حرص و ولع عقل و شعورم را گروگان گرفته است. من اغلب خیلی سعی می‌کنم که مؤدب و بانزاکت به نظر برسم اما در چنین اوقاتی ادب و نزاکت را فراموش می‌کنم و در مهمانی‌ها دنبال سینی‌های ساندویچ‌لقمه‌ای راه می‌افتم و چندتا ساندویچ را یک‌جا می‌بلعم. من معمولاً به هر قیمتی از سرما دوری می‌کنم اما گاهی در نیمه‌شبی برفی پالتو پوشیده‌ام و چکمه به پا کرده‌ام تا بیرون بروم و یک بسته چیپس بخرم. من معمولاً صادق‌ام اما گاهی به دروغ گفته‌ام که غذایی باقی نمانده است تا مخفیانه خودم همه‌اش را بخورم. هیچ وقت نفهمیده‌ام که مؤمنانی که دینشان محدودیت‌های غذایی را وضع کرده است، چطور این قیدوبندها را رعایت می‌کنند. چطور می‌توانند مقاومت کنند؟

مطمئن بودم که اگر دوستم ژامبون را چشیده بود به‌رغم پایبندی‌اش به اسلام، به گوشت خوک علاقه‌مند می‌شد. این پرسش مدت‌ها فکرم را به خود مشغول کرده بود: ایدئولوژی چه قدرتی دارد که می‌تواند لذت را ممنوع کند؟ بعدها، در سی و چند سالگی، گیاه‌خوار شدم و سرانجام فهمیدم که چطور عقیده‌ای نه تنها می‌تواند بعضی از امیال را مهار کند بلکه می‌تواند آنها را به کلی از بین ببرد. امر محال اتفاق افتاد: می‌توانستم بدون عذاب وجدان از غذایی صرف‌نظر کنم که زمانی عاشقش بودم.

ما کیستیم؟ هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند این پرسش آزارنده را نادیده بگیرد. هر روز در کنیا با این پرسش درگیر بودیم، نه می‌توانستیم آن را نادیده بگیریم و نه می‌توانستیم به آن پاسخ دهیم. چه تعریف محدود و کوته‌بینانه‌ای از «ما» داشتیم! این «ما» معمولاً عبارت بود از خانواده‌ی سیک ما، گاهی جامعه‌ی هندی ما، و گاهی، در گسترده‌ترین معنایش، تابعیت بریتانیایی ما، تو‌أم با امتیازات و آمال شخصی ما. عجیب نیست که زور می‌زدیم تا به هویت خود پی‌بریم. ما هندی‌های بریتانیاییِ مقیم کنیا در وضعیت دشواری بودیم: دو بار استعمار شده بودیم، و به همین دلیل از نظر مادی وضع بهتری داشتیم اما درباره‌ی هویت خود کاملاً سردرگم بودیم و نمی‌دانستیم واقعاً به کجا تعلق داریم و چه دِینی بر گردن داریم.

تعیین غذایی که می‌خوریم یکی از آزادانه‌ترین انتخاب‌های بعضی از ما است ــ این کار قطعاً آسان‌تر از کنترل اتفاقاتی است که بیرون از خانه‌ی ما رخ می‌دهد. لبه‌ی بشقاب مثل مرزی است که بر وضوح یک انتخاب، نسبت‌ها، سنت‌ها و گرایش‌های مؤثر بر آن تأکید می‌کند. غذایی که می‌خوریم به بدنمان وارد و به شکل ظریفی بخشی از ما می‌شود. غذا به ما شکل می‌دهد و پرده از ما برمی‌دارد. به همین دلیل است که بحث درباره‌ی آن می‌تواند این قدر داغ شود.

پدر و مادرم حتماً گفته بودند که همه، و نه فقط سیک‌ها، می‌توانستند در مراسم غذا خوردن دسته‌جمعی در معبد شرکت کنند. اما تا وقتی که پدربزرگم، «پاپاجی»، این مسئله را توضیح نداد به اهمیتش پی نبردم.

وقتی نُه یا ده ساله بودم، پدربزرگم به من گفت: «هر کسی می‌تواند بیاید و غذا بخورد. لَنگَر یعنی آشپزخانه‌ی جمعی، و هر کسی می‌تواند به جمع بپیوندد.» من با تعجب پرسیدم: «هر کسی؟»

طلب اصالت اغلب بیشتر نوعی مبارزه برای کسب اقتدار است، نوعی تلاش برای کنار گذاشتن و حذف کردن، چیزی را از بقیه جدا کردن و تقلیل دادن و محدود کردن ــ‌ درست بر عکس مهمان‌نوازی

اهدای غذای رایگان به همه از ابتدای پیدایش آیین سیک بخشی از آن بوده است. گورو نانَک، بنیان‌گذار آیین سیک، لنگر را راهی برای ابراز دو عقیده‌ی اصلی این آیین می‌دانست: برابری همه‌ی انسان‌ها و خدمت به جامعه. داوطلبان غذا را آماده و سِرو می‌کردند، و هر کسی که دوست داشت در این مراسم شرکت کند روی زمین کنار بقیه می‌نشست و غذا می‌خورد. این فکر که هر کسی می‌تواند به تهیه‌ی غذا کمک کند و آن را بخورد در هند فوق‌العاده بدیع بود زیرا قرن‌ها بود که غذا بارزترین جلوه‌ی تمایزهای طبقاتی به شمار می‌رفت. به‌ویژه در آیین هندو، محرّماتی درباره‌ی غذا خوردن با اعضای دیگر طبقات یا ادیان وجود داشته و دارد؛ همین امر درباره‌ی مصرف غذایی که دست عضو یک طبقه یا دین دیگر به آن خورده صادق است. غذای دسته‌جمعی سیک‌ها گیاه‌خوارانه است تا احساسات مذهبی کسی جریحه‌دار نشود. کنار هم نشستن راهی برای ایجاد برابری میان همه، فارغ از رتبه، طبقه، جنسیت یا مذهب بود. رسم نشسته روی زمین غذا خوردن در بعضی از معابد سیک در سراسر دنیا ــ از جمله معبد زرین در آمریتسار، مقدس‌ترین مکان سیک‌ها ــ همچنان وجود دارد. و هنوز هم همه می‌توانند در مراسم غذا خوردن دسته‌جمعی شرکت کنند.

از سال ۲۰۱۵ تا کنون بیش از ۱۵هزار نوآوری در آلمان برای کمک به پناهجویان انجام شده است؛ بخش مهمی از این ابتکارات به غذا پختن و غذا خوردن دسته‌جمعی به عنوان راهی برای تقویت جامعه ربط داشته است. هدف از برگزاری بسیاری از این تجمعات متحد کردن اهالی محلی با تازه‌واردها و گشودن باب آشنایی میان غریبه‌هایی است که شاید حتی به زبان مشترکی حرف نزنند. آن‌ها در اماکن عادی، مثل باشگاه‌های جوانان، غذاخوری‌های مدارس یا مراکز ورزشی با یکدیگر دیدار می‌کنند، یعنی جایی که همه می‌توانند در آن مهمان یا میزبان باشند و هر طور که می‌توانند مشارکت کنند: سبزیجات خرد کنند، موسیقی بنوازند یا محل را تمیز و مرتب کنند.

در اوایل سال ۲۰۱۶، دوستی مرا دعوت کرد تا در یکی از جلسات ماهانه‌ای که برای پناهندگان در استاتیلزِنتروم شارلوتِنبورگ-نورد در برلین برگزار می‌کرد، شرکت کنم. کلاوسِنِرپلاتز یکی از «انجمن‌ها»ی اجتماعی یا سیاسی فراوانی است که نماد جامعه‌ی مدنی آلمان به شمار می‌روند. در آلمان بیش از ۶۰۰هزار انجمن اجتماعی یا سیاسی وجود دارد ــ نیمی از شهروندان آلمان عضو یکی از این انجمن‌ها هستند. عجیب نیست که به طنز می‌گویند اگر سه آلمانی دور هم جمع شوند یک انجمن تأسیس می‌کنند. حدود ۲۴ درصد از این انجمن‌ها عمدتاً به مهاجران یا پناهندگان کمک می‌کنند. همه‌ی این انجمن‌ها ــ خواه هدفشان فرهنگی باشد یا ورزشی یا ایجاد انسجام اجتماعی ــ به عنوان خیریه ثبت شده‌اند. اداره‌ی این انجمن‌ها بر عهده‌ی داوطلبان است و بودجه‌ی آن‌ها عمدتاً از طریق کمک‌های مردمی تأمین می‌شود، هر چند دولت هم به بعضی از آن‌ها کمک می‌کند.

انجمن کلاوسنرپلاتز (Klausenerplatz) با دور هم جمع کردن تازه‌واردها و برگزاری کلاس‌های آموزش زبان به آن‌ها کمک می‌کند تا احساس غربت نکنند. این انجمن در سال ۱۹۹۹ تأسیس شد اما هیچ وقت به اندازه‌ی سال ۲۰۱۶ سرش شلوغ نبود. من دور میز کنار سوری‌ها، عراقی‌ها، افغان‌ها و آلمانی‌ها نشستم ــ ما ده نفر دست‌کم چهار زبان مادری داشتیم ــ و فقط دو نفر از ما می‌توانستند بخش کوچکی از مکالمات را ترجمه کنند. در میزهای اطراف نیز افراد بیشتر به هم نگاه می‌کردند یا سر تکان می‌دادند و کمتر حرف می‌زدند. خوشحال بودم که آنجا هستم اما در عین حال کمی ناراحت بودم که چندان حرفی رد و بدل نمی‌شد. احساس عجیبی داشتم ــ گرسنه نبودم. مدتی طول کشید تا فهمیدم که مثل دوران کودکی احساس ناامنی می‌کنم. عجیب بود چون، ۱۵ سال پس از زندگی در آلمان، اولین بار بود که می‌دانستم در اقلیت نیستم: در آن اتاق بیشتر چهره‌ها سبزه‌رو بود تا سفیدرو. دست‌کم در ظاهر، با این آوارگان قاطی شدم، امری که پیش از آن در اماکن عمومی این شهر تجربه نکرده بودم. با این همه، در آن لحظه راحت نبودم. بر عکس ــ احساس می‌کردم که غریبه‌ام، معذب بودم و هدف یا نقش مشخصی نداشتم.

اعضا و حامیان «آشپزخانه‌ی پناهندگان» در حال تهیه‌ی غذا در اِسِن در آلمان. عکس: دپا پیکجر اَلایِنس/المی


بعد دوستم آمد و دور و بر را به من نشان داد. در آشپزخانه یک دوجین داوطلب سرگرم تمهید مقدمات جشن بودند، و با ایما و اشاره در تهیه‌ی غذاهای مخصوص کرالا، کردستان و کابل به یکدیگر کمک می‌کردند. در اتاق‌های پشتی، موسیقی‌دانانی از نقاط مختلف سرگرم بداهه‌نوازی و تمرین قطعاتی بودند که قرار بود به زودی برای سرگرمی همه اجرا کنند.

کودکان با سر و صدا در حیاط می‌دویدند: نمی‌فهمیدم چه می‌گویند اما جیغ و فریادشان کاملاً مفهوم بود. صدای شادی و ناامیدی همه‌جا یکسان است. پسربچه‌های نوجوان با بی‌قیدی به دیوارهای راهرو تکیه داده بودند و با بی‌تفاوتیِ ظاهری به اوضاع می‌نگریستند. دیگران کنار میزهای پر از بطری‌های آب‌میوه و نوشابه در سالن غذاخوری ایستاده بودند، لیوان‌های مهمانان را پر می‌کردند و در جوابِ تشکرهایی که با لحن‌های متفاوت بیان می‌شد لبخند می‌زدند.

وقتی غذا آماده شد، صدها نفری که پراکنده بودند ناگهان دور هم جمع شدند و من هم بخشی از آن‌ها شدم. کلمات مهم نبود. آن‌ها واژگان جدید گشاده‌دستی و غم و اندوه، حسرت و خنده را یاد گرفته بودند که می‌توانست راه را برای ارتباطات بعدی هموار کند. این لحظه‌ای سرنوشت‌ساز بود: حس هم‌زمان تفاوت و شباهت، احساس ناراحتی از این که نمی‌دانستم بیشتر مهمان‌ام یا میزبان، و احساس آسودگی از یافتن وجه اشتراکی سرِ میز غذا، و پی بردن به این که هم‌سفره شدن می‌تواند غریبه‌ها را با هم برابر کند.

من در انگلستان به ندرت حرف مثبتی درباره‌ی اتحادیه‌ی اروپا شنیده بودم و بنابراین در آلمان ابتدا مجذوب اتحادیه‌ی اروپا شدم. برخی از دوستانم درباره‌ی ذوق‌زدگی‌ام نسبت به اتحادیه‌ی اروپا هشدار می‌دادند: آن‌ها می‌گفتند، فقط یادت باشد که آلمان و اروپای دیگری هم وجود دارد. می‌فهمیدم چه می‌گویند زیرا مردم اغلب، بی‌غرض، از من پرسیده بودند: اهل کجایی؟ این کلمات، و کنجکاوی غیرمغرضانه، حاکی از نوعی کوته‌بینیِ محض درین باره بود که چه کسی آلمانی است یا می‌تواند باشد.

«دوست دارم که دعوتت کنم...» اولین بار که در رستورانی در برلین این عبارت را شنیدم، از آن سر درنیاوردم. هنوز داشتم سعی می‌کردم که این جمله‌ی ظاهراً نصفه‌نیمه‌ی دوستم را بفهمم، و منتظر ادامه‌اش بودم، که شوهرم، که کنارم نشسته بود، لبخند زد و تشکر کرد. ناگهان گویا مسئله حل شد. همه دوباره سرگرم بررسی فهرست غذا شدند. دوستم با ابراز شگفتی از انواع گوناگون مارچوبه‌های سفید در این فهرست گفت: «امتحانش کردی؟» به من زُل زد. «نه؟ پس هنوز واقعاً ساکن آلمان نشدی!»

مگر چند بار می‌توان ساکن آلمان شد؟ من که حسابش از دستم در رفته است. بارها و بارها ساکن بخش جدیدی از محل می‌شوید اما باز هم کاملاً اهل آنجا نیستید. برای من، این امر صرفاً درباره‌ی آلمان صادق نیست، آلمانی که اکثر دوران بزرگسالی‌ام را در آن گذرانده‌ام. این امر در مورد بریتانیا و کنیا و هند نیز صادق است؛ هنوز شهروند اولی هستم، در دومی بزرگ شدم و در سومی هرگز زندگی نکرده‌ام اما میهن اجدادم است. هنوز واقعاً ساکن جایی نشده‌ام. شاید یکی از علت‌هایش این است که کشورها هم ــ به‌رغم ابراز اطمینان، ارائه‌ی نسخه‌های مطلوب خود از تاریخ، و خودنماییِ مرزهای ملی ــ به وضعیت ثابت و قطعی نرسیده‌اند.

در تابستان ۲۰۱۵ انگلا مرکل به پناهجویانی که به سواحل جنوب شرقی اروپا رسیده بودند با ایما و اشاره گفت: «دوست دارم که شما را دعوت کنم...» این علامتی مؤثر بود، آن هم در حالی که اکثر دیگر کشورهای عضو اتحادیه‌ی اروپا تمایلی به پذیرش پناهجویان نداشتند و خود آلمان هم دودل بود و در حزب مرکل هم مخالفت علنی وجود داشت. در واقع، برخی مرکل را متهم کردند که کارش غیرقانونی بوده زیرا نظر پارلمان را جویا نشده و یک‌جانبه تصمیم گرفته است که مرزهای آلمان را باز نگه دارد. دیگران انتخاب او را به عنوان اقدامی بشردوستانه و رعایت اصل اساسیِ باز نگه داشتن مرزهای اروپا ستودند. شاید به علت اوضاع دلهره‌آور آن زمان و بحث بسیار داغی که پس از آن بر سر مهاجرت درگرفت، جمله‌ی مرکل همچنان ناقص باقی مانده است: دوست دارم که شما را دعوت کنم ــ اما نمی‌توانم بگویم برای چه مدتی، یا با چه کسی یا در چه شرایطی.

«بفرمایید». این اصطلاح رایج در زبان انگلیسی به این معنا است که «هر کاری می‌خواهی بکن. راحت باش». اما ما به ندرت به مهمان چنین حرفی می‌زنیم. هر دعوتی مشروط به رعایت قواعدی ناگفته‌ است. گاهی، مثل روند قضایی پناهجویی در آلمان، این قواعد عمداً مبهم نگه داشته می‌شود، آن قدر غامض که بر خودِ مفهوم خوش‌آمد یا استقبال خط بطلان می‌کشد. در سال ۲۰۱۸، پارلمان آلمان برای حفظ دولت ائتلافی و راضی کردن عناصر ارتجاعی‌ترش، با ایجاد «آنکِرزِنتروم» موافقت کرد. این واژه، که در عین حال به معنای «لنگرگاه» نیز هست، مخفف سه کلمه‌ی «ورود تصمیم بازگشت» است. انتقال و اسکان همه‌ی پناهجویان از بدو ورودشان به آلمان تا زمان موافقت با درخواست پناهندگی یا اخراجشان از کشور بر عهده‌ی این مراکز است ــ روندی که ممکن است دو سال طول بکشد. این در تضاد با سیاست قبلی است که پناهجویان را در سراسر کشور جا می‌دادند، رویکردی که به افراد کمک می‌کرد تا زمان تعیین تکلیف پرونده‌ی خود با جوامع محلی ارتباط برقرار کنند، خود را تطبیق دهند و جا بیفتند. طراحان این برنامه ــ که می‌خواهند دوباره نظر مثبت رأی‌دهندگان به راست افراطی را جلب کنند ــ عقیده دارند که یکدست کردن روند پناهجویی به این طریق می‌تواند اخراج پناهجویان را تسریع کند. اما این سیاست در عمل هدف دولتیِ «بازگشت» را به واقعیت «ورود» گره می‌زند: هر کسی که به آلمان وارد می‌شود، در وضع ایده‌آل، هر چه سریع‌تر به کشورش برمی‌گردد. خوشبختانه اکثر ۱۶ ایالت آلمان در برابر تأسیس چنین مراکزی در حوزه‌ی قضائی خود مقاومت کرده‌اند. فقط ساکسونی و باواریا این برنامه را پذیرفته‌اند، و تا کنون تنها در باواریا چنین مراکزی ایجاد شده است ــ یک مرکز در هر یک از ۷ بخش اداری آن.

مهمان‌نوازیِ حقوق بین‌الملل، که در معاهده‌ی مربوط به پناهندگان در سال ۱۹۵۱ در ژنو تعریف شده، توسط متمم‌های قوانین ملی در سراسر دنیا تضعیف می‌شود، متمم‌هایی که با مواد اصلی و فرعی تکثیر می‌شوند و موقعیت غریبه‌ها را متزلزل می‌کنند و حقوق آن‌ها را کاهش می‌دهند.

اگر قرار بود که مهمان‌نوازی را ترسیم کنم، تعدادی دایره‌ی متحدالمرکزِ بالقوه نامحدودی را می‌کشیدم که از هر کدام از ما به بیرون گسترش می‌یابد. این دوایر، که با یکدیگر هم‌پوشانی دارند و همدیگر را قطع می‌کنند، ممکن است طرحی حاکی از حال و هوای این زمانه‌ باشد. درست همان طور که خطوط تراز روی نقشه شیب زمین را نشان می‌دهد، این طرح هم نقشه‌ی واقعی یک جامعه را نشان می‌دهد: منظره‌ی رابطه‌ی متقابل، مرزهای سخاوت، اوج و حضیض‌های بده و بستان. با این همه، این دایره‌ها هر چه گسترش یابند باز هم مهمان‌نوازی بی‌قیدوشرط را دربرنمی‌گیرند. مهمان‌نوازی بی‌قیدوشرط، عمدتاً، سرزمینی ناشناخته است، بیرون از نقشه.

 

 

برگردان: عرفان ثابتی


پریا بِیزیل نویسنده‌ی بریتانیایی است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Priya Basil, ‘Make yourselves at home: the meaning of hospitality in a divided world’, The Guardian, 29 October 2019.