تاریخ انتشار: 
1401/08/03

امید، توانایی تلاش برای موفقیت است

واتسلاو هاول

prim.cz

در شماره‌ی اکتبر ۱۹۹۳ نشریه‌ی اسکوایر (Esquire)، واتسلاو هاول، که در آن وقت به‌تازگی پس از سقوط نظام کمونیستی به‌عنوان ریاست‌جمهور چکسلواکی انتخاب شده بود، یادداشتی شخصی و سیاسی نوشت که معنا و تصویر دیگری از «امید» را نشان می‌داد. این یادداشت به یکی از شاخص‌ترین نوشته‌های هاول تبدیل شد؛ مردمان بسیاری در میانه‌ی بحران‌ها و درگیری‌ با ظلم و تبعیض و سرکوب، به این یادداشت ارجاع دادند. آنچه در ادامه می‌خوانید برگردان فارسی این نوشته است.


بگذارید برایتان داستان کوتاهی درباره‌ی ذاتِ امید و پوچی بگویم. در سال ۱۹۸۹ میلادی، چند ماه قبل از اینکه در کمال حیرتِ خودم رهبر کشور شوم، از مرگ نجات پیدا کردم.

به منطقه‌ی سرسبزی در حومه‌‌ی پراگ به اسم «اوکرووهلیتسه» رفته بودم تا دوستان هنرمندم را ملاقات کنم. بعد از صرف غذای مفصلی کنار آتش، دوستی را که مست کرده بود در مسیر تاریکی به سمت خانه‌ای نزدیک، همراهی می‌کردم. در این تاریکی مطلق، هرچند به ‌هیچ‌وجه مست نبودم، ناگهان در چاله‌ی سیاهی فرو غلتیدم که دیواری سیمانی احاطه‌اش کرده بود. در یک چاه فاضلاب افتاده بودم، چیزی که با عرض معذرت فقط گه بود و بس.

تلاشم برای اینکه در این گل‌ولای فراگیر، در این هرزآباد عجیب و غریب شنا کنم، بی‌فایده بود. هرچه تقلا می‌کردم، بیشتر در لجن‌زار فرو می‌رفتم. در همین حال، بالای سرم تکاپوی شدیدی به راه افتاد. ساکنان محلی بالای سرم نور چراغ قوه می‌انداختند، بازوها و پاها و لباس‌های یکدیگر را چنگ می‌زدند، و اعضای بدنشان را جلو می‌آوردند تا من به آنها بیاویزم؛ هرج‌ومرجی بود از تلاش‌های بی‌حاصل برای نجاتِ من. این تلاش شجاعانه برای نجات من، نیم ساعت به درازا کشید. من به‌سختی بینی‌ام را بالای آن حجم از بوی وحشتناک فاضلاب نگه داشته بودم تا غرق نشوم و فکر می‌کردم که این پایان کار است، چه مرگ عجیبی برای کسی که این ایده‌ی خوب را در سر می‌پروراند که نردبان بلند ظلم را پایین بیندازد.

چه کسی می‌‌توانست حدس بزند که من از این فاضلاب بیرون خواهم آمد تا دو ماه بعد به‌عنوان رئیس‌جمهور، وارد دفتر ریاست‌جمهوری شوم؟ دست‌آخر، سرنوشتم چنین رقم نخورد که اولین نمایشنامه‌نویسی باشم که در فاضلاب «اوکرووهلیتسه» غرق شده است.

آنچه در مورد تجربه‌ی تقلا در فاضلاب قابل توجه بود، این است که چگونه امید از ناامیدی، و از پوچی سر بر آورد. من همیشه عمیقاً تحت‌تأثیر ژانر «تئاتر ابزورد» (تئاتر پوچی) بودم، زیرا به نظرم این ژانر تئاتر، واقعیت جهان را همان‌طور که هست نشان می‌دهد، جهانی که همیشه درگیر بحران است. تئاتر ابزورد نشان می‌دهد که چطور یقین متافیزیکیِ انسان رنگ می‌بازد، رابطه‌اش با معنویت قطع می‌شود، و دیگر معنا را حس نمی‌کند ــ به عبارت دیگر، زمین زیر پایش خالی می‌شود. همان‌طور که در کتابم ــ «برهم زدن صلح» ــ گفته‌ام، این همان کسی است که شیرازه‌ی زندگی‌اش از هم گسسته، جهانش فروپاشیده، و احساس می‌کند که چیزی را به شکل برگشت‌ناپذیری از دست داده، اما نمی‌تواند این واقعیت را بپذیرد و بنابراین از واقعیت می‌گریزد.

پیامد قابل‌درکِ پی بردن به اینکه شور و شوق آدمیزاد مبتنی بر توهم است، شک و تردید مطلق است. این شک و تردید به انسانیت‌زدایی از تاریخ می‌‌انجامد ــ تاریخی که بالای سرِ ما پرسه می‌زند، مسیر خودش را طی می‌کند، کاری به کارِ ما ندارد، فریبمان می‌دهد، نابودمان می‌کند و شوخی‌های بی‌رحمانه‌اش را حواله‌ی ما می‌کند.

اما تاریخ چیزی نیست که جای دیگری رخ دهد، تاریخ همین‌جا اتفاق می‌افتد. همه‌ی ما در وقوع تاریخ سهمی داریم. اگر بازگرداندن ابعاد انسانی به جهان به چیزی بستگی داشته باشد، به همین بستگی دارد که در این‌جا و در این لحظه چگونه رفتار کنیم.

امیدی که اغلب به آن فکر می‌کنم (به‌ویژه در شرایط ناامیدکننده‌ای مثل گیر افتادن در زندان یا در چاه فاضلاب)، نوعی حالتِ ذهنی است، و به اوضاع جهان ربط ندارد. ما یا امید داریم یا نداریم. امید، پیش‌بینی نیست؛ سوگیریِ روحِ ماست. هر یک از ما باید امید واقعی و اساسی را در درون خود بیابد. کسی نمی‌تواند یافتن امید را به دیگری محول کند.

امید در این معنای عمیق و قدرتمند مترادف با این نیست که وقتی اوضاع بابِ ‌میل‌مان است از وضعیت لذت ببریم؛ به معنای سرمایه‌گذاری در اموری نیست که معلوم است خیلی زود به ثمر می‌رسد؛ امید، توانایی تلاش برای موفقیت است. بی‌تردید امید به معنای خوشبینی نیست. امید، باور به این نیست که اتفاق خوبی رخ خواهد داد. بلکه اطمینان از این است که فارغ از هر نتیجه‌ای، اتفاقی معنادار در حال وقوع است. مهم‌تر از همه اینکه این نوع امید است که به ما قدرت می‌دهد که زندگی کنیم و همواره چیزهای جدیدی را بیازماییم، حتی وقتی اوضاع مثل این لحظه و اینجا، بی‌اندازه ناامیدکننده به نظر می‌رسد. در مواجهه با این پوچی، باید گفت که زندگی گرانبهاتر از آن است که اجازه دهد با بیهوده زیستن، بی‌هدف زیستن، بی‌معنا زیستن، بی‌عشق زیستن، و در نهایت، بی‌امید زیستن، از ارزشش بکاهیم.

 

برگردان: فرناز سیفی