تاریخ انتشار: 
1398/02/08

دست‌نوشته‌های گم‌شده‌ی والتر بنیامین

جورجو وان استراتن

kcrw

زندگی والتر بنیامین اواخر سپتامبر ۱۹۴۰ در شهر کوچکی به نام پورتبو، در مرز فرانسه و اسپانیا، به پایان رسید. و این خود بنیامین بود که تصمیم گرفت آن زندگی را به پایان برساند. ماجرا مطمئناً عجیب به نظر می‌رسد: این که یکی از بزرگ‌ترین روشنفکران قرن بیستم، مردی آمیخته با فضای دو پایتخت بزرگ اروپا، باید در چنان جای پرت و دورافتاده‌ای به ناچار چنین تصمیمی می‌گرفت یا، به تعبیر دیگر، این‌گونه به تقدیر خود تن می‌داد.

قطعاً اغراق نمی‌کنم که می‌گویم بنیامین یکی از بزرگ‌ترین روشنفکران قرن بیستم بوده، هرچند که احساس می‌کنم باید صفت معرف دیگری هم برای معرفی او اضافه کنم و آن صفت «اروپایی» است، چون اگر تنها یک نفر بوده باشد که خودش را – در آن سال‌ها که «اروپا» فقط یک اصطلاح جغرافیایی شده بود – «اروپایی» می‌شمرد، آن یک نفر بدون تردید او بود؛ او بود که [در اروپا] از کشوری به کشور دیگر می‌رفت، و این نه فقط به دلیل حوادث روزگار و یهودی بودن بنیامین و در نتیجه تحت تعقیب و دچار آزار بودن‌اش، بلکه همچنین به دلیل علائق و کنجکاوی بی‌امانِ خودش بود. بنیامین، که در سال ۱۸۹۲ در شارلوتنبورگِ آلمان به دنیا آمده بود، با به قدرت رسیدن نازی‌ها ناچار شد به فرانسه برود. پایتخت فرانسه به نوعی وطن دوم او و عرصه‌ی عشق‌ورزی‌های فکری‌اش شد – تا آن‌جا که یکی از آثار اصلی‌اش، کتاب ناتمام پروژه‌ی پاساژها، را کلاً به پاریسِ قرن نوزدهم اختصاص داد.

از دید من، بنیامین یک چهره‌ی کاملاً استثنائی است. دشوار بتوان کس دیگری را یافت که توانسته باشد دانشوریِ همه‌جانبه و شور و شوق واقعی به انباشتِ نوشته‌ها و عقاید و آرا را با تفسیرگری و حاشیه‌پردازی‌‌ای آمیخته باشد که اغلب راه و رسمِ دنباله‌روان بوده (آن‌ها که کارشان رسیدن به آخرِ راه‌ها است و نه باز کردن راه‌های تازه)، و این همه را با توانایی‌اش برای نوآوری و برای دیدن دنیا از چشم‌اندازِ تازه عجین کرده باشد، با توان خودش برای کشف علائم و عناصر آن تحولاتِ دوران‌سازِ خطیر که در آستانه‌ی وقوع بوده‌اند. آن‌ها که انقلاب به پا می‌کنند نوعاً دغدغه‌ی آن‌چنانی در خصوص سبک نوشتارشان ندارند – و بیشتر به ضرورتِ ایجادِ گسست و ویرانگری و باز-آفرینشی فارغ از قیدوبندِ دغدغه‌های زبانی دل‌بسته‌اند. اما بنیامین یک انقلابی فرهیخته، به تمام معنا، بود. برای نمونه، او بود که برای نخستین بار به این نکته پی برد که امکان ساخت نسخه‌های متعدد از یک اثر هنری از طریق تکثیر مکانیکی، به شکلی که بشود آن اثر را بدون نیاز به حضور فیزیکی در محل نگه‌داری و نمایش دادنش تماشا کرد، در نهایت اثر هنری را از «هاله»ی آن تهی می‌کند – از همان آمیزه‌ی دوری، یکتایی، و شگفتی که نشان‌دهنده‌ی برتری هنرمند در برابر دنیا بود.

این روشنفکر پیچیده و خلاق، این ساکنِ ریشه‌دوانده در پایتخت‌ها، در آن شهر کوچک در مرز فرانسه و اسپانیا چه می‌کرد؟ و کدام کتاب او در این رهگذر گم شد؟ من او را تا آن‌جا، تا دامنه‌های پیرنه که به کاتالونیا می‌رسند، دنبال کرده‌ام: تا کشف کنم که چه بر سر دست‌نوشته‌هایش آمد، در آن چمدان سیاه سنگین که یک لحظه هم نمی‌خواست آن را از خودش جدا کند.

بنیامین از سال ۱۹۳۳ با خواهرش دورا در پاریس زندگی می‌کرد. اما در ماه مه ۱۹۴۰، بعد از یک دوره سکون و آرامش در جبهه‌ی جنگ آلمان و فرانسه، نیروهای آلمانی به دو کشور بی‌طرفِ بلژیک و هلند حمله بردند و، عمدتاً به دلیل غافلگیرانه بودن حمله از این جناح، با مقاومت اندکی مواجه شدند و به سرعت به پیشروی ادامه دادند: ۱۴ ژوئن ۱۹۴۰ پایشان به پاریس می‌رسید. یک روز پیش از این – درست یک روز پیش – بنیامین تصمیم به ترک کردن شهر گرفته بود، شهری که به آن عشق می‌ورزید اما به سرعت به شکل دام گرفتارکننده‌ای برای او درآمده بود.

قبل از رفتن، باید فتوکپیِ کار ناتمامش، پروژه‌ی پاساژها، را به ژرژ باتای می‌داد – نویسنده و روشنفکری که به شیوه‌ی خودش به اندازه‌ی بنیامین نوآور و دانشور بود؛ یا شاید که باید گفت، «پیش‌نمونه»ی فتوکپیِ کارش را، چون آن نسخه حاصل اولین تلاش‌ها برای تکثیر مطالب به شیوه‌ی فتوگرافیک بود. وجود این کپی اهمیت دارد چون، با این که اصل اثر در آن چمدان سیاهِ پیش‌گفته بوده، موجود بودن نسخه‌ای از آن نزد باتای نشان می‌دهد که وابستگی پرالتهاب و آشکارِ بنیامین به محتویات چمدانش واقعاً نمی‌توانسته به این دلیل بوده باشد. بنیامین پاریس را که ترک می‌کرد، نقشه‌ای در سر داشت: خودش را به مارسی برساند، و با در اختیار داشتن مجوزی که به او اجازه‌ی مهاجرت به آمریکا را می‌داد، اجازه‌نامه‌ای که رفقایش تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر برای او فراهم کرده بودند، از مارسی به پرتغال برود و از آن‌جا با کشتی راهی آمریکا شود.

او بود که برای نخستین بار به این نکته پی برد که امکان ساخت نسخه‌های متعدد از یک اثر هنری از طریق تکثیر مکانیکی، به شکلی که بشود آن اثر را بدون نیاز به حضور فیزیکی در محل نگه‌داری و نمایش دادنش تماشا کرد، در نهایت اثر هنری را از «هاله»ی آن تهی می‌کند – از همان آمیزه‌ی دوری، یکتایی، و شگفتی که نشان‌دهنده‌ی برتری هنرمند در برابر دنیا بود.

بنیامین سالخورده نبود – تازه ۴۸ سالش شده بود – هرچند که در آن دوران بارِ سال‌ها سنگین‌تر از زمانه‌ی ما بوده باشد. اما او خسته و ناخوش بود (دوستانش او را «بنیِ پیر» صدا می‌زدند)؛ از بیماری آسم رنج می‌برد، پیش‌تر دچار حمله‌ی قلبی شده بود، هرگز توان چندانی برای فعالیت‌های جسمی نداشت و به کار خودش، وقت گذراندن با کتاب‌ها یا با گفت‌وگوهای دانشورانه، عادت کرده بود. برای او، هر حرکت و اقدام جسمانی نماینده‌ی نوعی درد و رنج روانی بود، در حالی که در گذر سال‌ها فراز و نشیب زندگی‌اش باعث ۲۸ بار نقل مکان و تغییر محل سکونتش شده بود. افزون بر این‌ها، مهارتی در دست و پنجه نرم کردن با وجوه زمینیِ زندگی و ضروریات ملال‌آورِ معیشتِ روزمره نداشت.

هانا آرنت در وصف بنیامین به گفته‌های ژاک ریویر درباره‌ی پروست اشاره می‌کند که «مرگش بر اثر همان خامی و بی‌تجربگی بود که به او مجال نوشتن آثارش را می‌داد. بر اثر همان نادانی و بی‌خبری از دنیا مرد، چون نمی‌دانست که چه‌طور اجاق را روشن کند و چه‌طور پنجره را باز کند»، و سپس اضافه می‌کند: «آینه‌ی تمام‌نمای خوابگردی که خام‌دستی خودش همواره او را به بطن بدبختی و بدبیاری کشانده است.» حال، این آدمِ ظاهراً بی‌کفایت در کاروبار زندگی روزمره خودش را ناچار به سفر در بحبوحه‌ی جنگ، در کشوری در آستانه‌ی فروپاشی، در پریشان‌حالیِ بی‌امید دیده بود.

با این همه، بنیامین به شکل معجزه‌آسا، به دنبال تأخیرهای طولانی اجباری، با گذر از مراحلی که در نهایتِ دشواری آن همه را پشت سر گذاشته بود، آخر ماه اوت به مارسی رسید – شهری که معبر مشترک هزاران پناهجو و انسان مستأصل بود، همه هم در تلاش برای گریختن از چنگ تقدیری که تعقیب‌شان می‌کرد. برای جان به در بردن، و ترک کردن شهر، به مدارک پرشماری نیاز بود: اول اجازه‌ی اقامت در فرانسه، بعدش اجازه‌ی ترک کشور، بعدش اجازه‌ی گذر از خاک اسپانیا و پرتغال، و بالأخره اجازه‌ی ورود به آمریکا. بنیامین در هم شکسته بود.

افزون بر این، با عطف به تعبیر آرنت درباره‌ی بدبختی و بدبیاری، خود بنیامین همیشه باور داشت که بدبختی و بدبیاری پابه‌پای او می‌آید – مثل «گوژپشت کوچولو»ی افسانه‌های عامیانه‌ی آلمانی، آن منادیِ بداقبالی، آن موجود بدشگون که اسباب زمین خوردن و ناکام ماندن قربانیانش می‌شد. بنیامین پیش از این به نمونه‌های بسیاری از این‌ بدبختی و بدبیاری دچار شده بود: از ناکامی‌اش در بالا رفتن از اولین پله‌ی نردبان آکادمی به اتکای خاستگاه درام سوگبار آلمانی (۱۹۲۸)، اثری که هیچ‌کس آن را نفهمیده بود، تا این واقعیت که برای گریختن از بمباران پاریس، که به شدت به وحشت‌اش انداخته بود، به حومه‌های پرتِ شهر پناه برده و ناخواسته در دهکده‌ای مقیم شده بود که از اولین مکان‌های مورد اصابت و قربانیِ ویرانی می‌شد – بنیامین نفهمیده بود که آن مکانِ به ظاهر بی‌اهمیت مرکزِ یک شبکه‌ی مهم راه‌آهن بوده و در نتیجه هدف مناسبی برای بمباران‌ها است.

در هر حال، در مارسی توانست چند مشکل را رفع و رجوع کند. دست‌نوشته‌ی «تزهایی در باب فلسفه‌ی تاریخ» را به آرنت سپرد تا به دوستانش هورکهایمر و آدورنو بسپارد (پس این نوشته هم نمی‌توانسته در آن چمدان سیاه بوده باشد)، و روادید ورود به آمریکا را به دست آورد. با این همه، یک مدرک حیاتی دیگر را نداشت: اجازه‌ی خروج از کشور، که نمی‌توانست برای گرفتن آن به مسئولان فرانسه درخواست بدهد، مگر این که خودش را پناهجویی از آلمان معرفی می‌کرد، و در آن صورت بلافاصله به گشتاپو معرفی‌اش می‌کردند.

فقط یک گزینه باقی مانده بود: از مرز بگذرد و وارد خاک اسپانیا شود، از طریق جاده‌ی «لیستر» که به یاد فرمانده نیروهای جمهوری‌خواه اسپانیا نام‌گذاری شده بود؛ لیستر از این مسیر – البته در جهت عکس – برای حفظ جانِ بخشی از بریگاد خود در خاتمه‌ی جنگ داخلی اسپانیا استفاده کرده بود. بنیامین تصادفاً در مارسی به دوست قدیمی‌اش هانس فیتکو برخورده بود، و او بود که این راه را به بنیامین پیشنهاد کرده بود. لیزا، همسر فیتکو، در پور-واندر، نزدیک مرز اسپانیا، به افراد گرفتار در موقعیتی مشابه بنیامین کمک می‌کرد تا بتوانند از مرز رد شوند. به این ترتیب، بنیامین به همراه عکاسی به اسم هِنی گورلاند و پسر او یوزف عازم آن‌جا شد. و این گروهی بی‌برنامه و به کلی بدون آمادگی بود.

۲۴ سپتامبر ۱۹۴۰ به پور-واندر رسیدند. همان روز، قسمت اول مسیر را، به راهنمایی لیزا فیتکو و به شکل آزمایشی پشت سر گذاشتند. اما وقت برگشتن که شد، بنیامین تصمیم گرفت با دیگران برنگردد. گفت تا صبح روز بعد در آن‌جا منتظر می‌ماند، تا بعد با هم ادامه‌ی مسیر را بروند: خیلی خسته است، و این‌طوری انرژی لازم برای رفتن و برگشتن را برای خودش ذخیره می‌کند. «آن‌جا» بیشه‌ی کوچکی شامل چند درخت کاج بود. بنیامین، فرسوده و دل‌سرد، همان‌جا تنها ماند؛ دشوار می‌شود تصور کرد که مجبور بوده آن شب را چه‌طور سپری کند: در اسارت اضطراب و دلواپسی یا آرام‌گرفته با سکوت شبانه در زیر آسمان پرستاره‌ی مدیترانه، آن‌چنان دور و بیگانه با سرمای پاییزهای آلمان.

aeon


صبح روز بعد، بعد از سر زدن سپیده بلافاصله به همسفرانش ملحق شد. راهی که در پیش گرفته بودند قدم به قدم مرتفع‌تر می‌شد، و گاه تقریباً محال می‌نمود که بشود از بین صخره‌ها و تنگه‌ها راه را ادامه داد. کم کم احساس کرد که لحظه به لحظه بیشتر از نفس می‌افتد، و شگردی به کار زد تا بتواند از توان و انرژی‌اش بیشترین بهره را ببرد: ده دقیقه راه می‌رفت و یک دقیقه استراحت می‌کرد؛ وقفه‌ها را هم با ساعت مچی‌اش دقیقاً اندازه می‌گرفت. ده دقیقه راه رفتن و یک دقیقه استراحت کردن. سربالاییِ راه که رفته رفته شدیدتر شد، آن دو زن و پسر به ناچار به کمک بنیامین آمدند، چون دیگر قادر به حمل آن چمدان سیاه نبود، چمدانی که حاضر نبود آن را رها کند و اصرار داشت که رسیدن دست‌نوشته‌ی داخل آن به آمریکا ضرورت بیشتری دارد تا رسیدن خودش به خاک آن کشور.

به تقلای جسمانی طاقت‌فرسایی نیاز بود؛ گروه‌شان بارها به مرز رها کردن راه رسید، اما در نهایت به بالای کوره‌راهی رسیدند و از آن بلندا دریای رخشنده زیر آفتاب پدیدار شد. تا شهر پورتبو راه زیادی نمانده بود: برخلاف انتظارها، از پس‌اش برآمده بودند. لیزا فیتکو با بنیامین، گورلاند، و پسرش وداع کرد و روانه‌ی راه برگشت شد. گروه سه‌نفره راه را به سمت آن شهر کوچک ادامه داد و به پاسگاه پلیس رسید، مطمئن از این که مثل هرکس دیگری که قبلاً از این مسیر آمده، مسئولان اسپانیایی مجوز مورد نیازشان را به آن‌ها هم می‌دهند. اما مقررات، درست روز قبل، عوض شده بود: هرکس که از راه «غیرقانونی» آمده باشد به فرانسه بازگردانده می‌شود. در مورد بنیامین، این یعنی که او را تحویل آلمانی‌ها می‌دهند. تنها لطفی که به آن‌ها شد این بود که، به دلیل خستگی‌شان و دیروقت بودن، آن شب را در پورتبو سر کنند: اجازه دادند که در «هتل فرانکا» بمانند. اتاق شماره‌ی ۳ را به بنیامین دادند. و روز بعد اخراج می‌شدند. آن روز البته هرگز برای بنیامین فرا نرسید. خودش را کشت، با بلعیدن ۱۵ قرص مورفین، که با خودش آورده بود تا در صورت عود کردن ناراحتی قلبی‌اش بخورد.

آن شب، شاید در فکر همان گوژپشتی بود که انگار همیشه سر به دنبالش بوده، و حالا به سراغش آمده بود تا برای بار آخر و به شکل سرنوشت‌ساز و مرگباری او را به چنگ بیاورد. یک روز زودتر اگر رسیده بودند، هیچ‌کس مشکلی با ادامه‌ی سفر آن‌ها به پرتغال نداشت؛ و یک روز دیرتر اگر رسیده بودند، حتماً از عوض شدن مقررات باخبر می‌شدند – و می‌توانستند به فکر راه‌های جایگزین باشند، و قطعاً خودشان را به پلیس اسپانیا معرفی نمی‌کردند. فقط یک فاصله‌ی مختصر بود که بدترین عواقب ممکن را برای آن‌ها در پی داشت. و آن‌ها دقیقاً همان را انتخاب کرده بودند. بدبختی پیروز شد، و بنیامین به شکست تن در داد.

تا سال‌ها، هیچ‌چیزی از این بیش‌تر نمی‌دانستیم: به نظر می‌رسید که هر نشانی از خط سیری که بنیامین در پیش گرفته محو شده است. در دهه‌ی ۱۹۷۰، در آن دوره که اهمیت آثار بنیامین بالأخره مورد تصدیق قرار می‌گرفت، بسیاری از پژوهندگان آثارش عازم پورتبو شدند – برانگیخته و به شوق آمده از کتاب خاطرات لیزا فیتکو که نقش خودش در کشاندن بنیامین به آن‌جا را برای دنیا فاش کرده بود. با این همه، چیزی نیافتند. نه چمدان سیاهی، نه سنگ گوری. انگار بنیامین دود شده بود و به هوا رفته بود. امروز روز هم، با وجود انبوه اطلاعاتِ قابل دسترس در اینترنت، اطلاعاتِ بعضاً نادرست، مثل بسیاری از چیزهای دیگر که آن‌جا یافت می‌شود، کسانی هستند که تنها به تکرار همین روایت از سیر حوادث اکتفا می‌کنند؛ آن‌ها که عقیده دارند هیچ‌چیزی درباره‌ی آن چمدان و محتویات آن نمی‌توان دانست.

خوش‌بختانه من دوستانی هم، علاوه بر اینترنت، دارم. یکی از آن‌ها، برونو آرپایا، رمان درخشانی به نام فرشته‌ی تاریخ (۲۰۰۱) درباره‌ی بنیامین نوشته، و او کسی است که واقعیت ماجرا را برای من بازگفت. در عین حال که تا سال‌ها هیچ‌کس هیچ نشانه‌ای از بنیامین در پورتبو پیدا نکرده بود، این معما در ادامه حل می‌شد. به این ترتیب: مسئولان اسپانیایی تصور کرده بودند که «بنیامین» اسم کوچک او بوده (اشتباهی که مرتکب شدنش آسان به نظر می‌رسد چون این اسم، هرچند با تلفظ متفاوت، در اسپانیا هم به کار می‌رود) و «والتر» اسم خانوادگیِ او است. به این ترتیب، اسم او را در بایگانی‌های دولتی به شکل «بنیامین والتر» ثبت کرده و همه‌ی مدارک مرتبط با او را در ساختمان دادگستریِ فیگِرِس در ردیف «و» قرار داده بودند.

آن‌وقت، مشخص شد که او را در گورستان کاتولیک‌ها به خاک سپرده بودند، و مدتی بعد جسدش را به یک گور اشتراکی انتقال داده‌اند – تمام متعلقات بنیامین در دفتری ثبت شده، و ظاهراً به شکل کامل و دقیقی فهرست شده است: یک چمدان چرمی (بدون اشاره به رنگ مشخصی)، یک ساعت طلا، گذرنامه‌ای که مسئولان آمریکایی در مارسی صادر کرده بودند، شش عکس گذرنامه‌ای، یک عینک، چند مجله یا گاهنامه، تعدادی نامه، تعدادی کاغذ، و اندکی پول. هیچ اشاره‌ای به دست‌نوشته یا متن تایپ‌شده‌ای نمی‌شود. اما آن «کاغذها» چه بود؟ بنیامین چه‌چیزی به همراه داشت که آن قدر برای خودش عزیز و ارزنده بود؟ آن متن چه بود، اگر نه پروژه‌ی پاساژها بوده، که به باتای داده بود، و نه «تزهایی درباره‌ی فلسفه‌ی تاریخ»، که به آرنت سپرده بود؟

Hyperallergic


حتی آرپایا هم جوابی برای این سؤال ندارد. در رمان‌اش، با مجالی که برای داستان‌سرایی داشته، تخیل می‌کند که بنیامین آن متن تایپ‌شده را به یک پارتیزان جوان اسپانیایی سپرده تا به جای امنی برساند. و همین آدم، یک شب در کوهستان، در اوج سرما و استیصال، از کاغذها برای درست کردن آتش استفاده می‌کند تا جان خودش را نجات بدهد. «آتش» بن‌مایه‌ی مکرری در روایت‌های مربوط به کتاب‌های گم‌شده است. مشهور است که کاغذ به آسانی آتش می‌گیرد. اما در واقعیت به نظر می‌رسد، در آن شهر کوچک، درست در مرز فرانسه و اسپانیا، در اتاق شماره‌ی ۳ ی آن هتل کوچک شهرستانی، اصلاً آتشی در نگرفته بود.

کسانی هم هستند که تردید دارند اصلاً دست‌نوشته‌ای در آن چمدان بوده باشد. اگر این‌طور بوده، بنیامین به چه دلیل باید به همراهان و شرکای بدبختی‌اش دروغ می‌گفته، و آن چمدان را با خودش این‌طرف و این‌طرف می‌کشیده – اگر فقط خرت‌وپرت‌های شخصی‌اش داخل آن چمدان بود؟ من متقاعد شده‌ام که چیزهای واقعاً بااهمیتی در آن چمدان بوده: شاید یادداشت‌هایی که بنیامین برای ادامه‌ی کارش در مورد پاساژها نوشته بوده، یا شاید نسخه‌ی بازبینی‌شده‌ی جستاری که درباره‌ی شارل بودلر نوشته بود، یا شاید اثری کلاً سوای این‌ها، اثری که به کلی از دست رفته، و ما حتی از وجود آن باخبر نشده‌ایم. نه، آرپایا هم جواب این سؤال را ندارد، اما در پایان گفت‌وگوی ما داستان دیگری برای من تعریف کرد؛ در پورتبو داستان‌های فراوان دیگری درباره‌ی اوراق و کاغذهای گم‌شده هست.

یک سال پیش از این که پای بنیامین به پورتبو برسد، حدود نیم میلیون نفر برای فرار از بمباران‌ هواپیماهای آلمانی و ایتالیایی، در جهت مخالف مسیر او، عازم گذشتن از مرزها شده بودند، و از جمله‌ی آن‌ها آنتونیو ماچادو بود: شاعر بزرگ اسپانیایی که در آن زمان، برخلاف بنیامین، واقعاً سن و سالی از او گذشته بود. ماچادو هم چمدانی با خود داشت، حاوی اشعار فراوان، که مجبور شد آن را بین راه رها کند تا بتواند روانه‌ی تبعید در فرانسه شود و به کولیور برسد، و چند روز بعد همان‌جا جان بسپارد.

آن شعرها کجا است، اشعاری آن اندازه اسباب نگرانی، به این دلیل که نوشته‌ی یکی از دشمنان رژیم فرانکو بود؟ و صفحاتی که بنیامین نوشته بود و آن‌چنان شیدای مراقبت از آن‌ها بود؟ آیا واقعاً به کلی از بین رفته‌اند؟ آیا به کلی گم شده و نابود شده‌اند؟ کسی چه می‌داند. شاید هنوز کاغذهای ازیادرفته و در حال زرد شدنی در یک کمد یا یک جعبه‌ی کهنه در اتاق زیرشیروانی خانه‌ای در پورتبو مانده باشد: اشعار آن شاعر سالخورده‌ی شکست‌خورده و یادداشت‌های آن روشنفکر اروپاییِ زود پیرشده، که در کنار هم آرمیده‌اند، و حتی صاحب آن کمد یا جعبه هم از وجود آن‌ها بی‌خبر است. زیاده‌روی است که امید داشته باشیم یک نفر دیر یا زود – از سر تصادف، یا با پژوهشگری، یا بر اثر شور و اشتیاقش – آن کاغذها را دوباره پیدا کند، تا ما بالأخره بتوانیم آن‌ها را بخوانیم؟

 

برگردان: پیام یزدانجو


جورجو وان استراتن نویسنده‌ی ایتالیایی و مدیر «نهاد فرهنگ ایتالیایی در نیویورک» است. آخرین کتاب او در جستجوی کتاب‌های گمشده (۲۰۱۹) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Giorgio van Straten, ‘Lost in migration,aeon, 20 March 2019.