تاریخ انتشار: 
1401/03/01

یادداشت‌های روزانه از کابل ــ بخش پنجم

لاله رحمانی

۱حمل۱۴۰۱

امروز سال نو بود اما طالبان بیشتر از روزهای دیگر سخت گرفته‌اند. امروز مادر خانه‌ی یکی از اقاربمان رفته بود. می‌گفت پسر پانزده‌ساله‌اش صبح‌وقت به دوش رفته و طالب، با سیلی به رویش زده و به‌خاطر اینکه بلوز به تن داشته، گفته: «برو خانه‌‌ات و این لباس کفری را هم تبدیل (عوض) کن.»

ما معتقد به این هستیم که هر قسم که روز اول سال بگذرد، همه‌اش آن‌گونه خواهد بود. حتماً او دارد با خود دل‌خوری می‌کند که مبادا هر روز سیلی از طالبان نصیبش باشد. و مادر، من را هم نگذاشت تا لباس سیاه بپوشم اما زمانی که می‌خواستم بروم تا دوستم را ببینم ــ خانه‌ی او نزدیک تپه‌ای است که مردمان، آنجا می‌روند و نوروز را تجلیل می‌کنند ــ باید لباس سیاه دراز می‌پوشیدم.

آنجا رفتیم اما در آنجا دیگر مانند سال گذشته موسیقی نبود، کسی آهنگ نمی‌تواند بگذارد و باید سرد و ساکت به کابل ببینیم (نگاه کنیم). پسران همه‌ساله آنجا طبل می‌زدند و می‌رقصیدند اما امسال همه در اطراف آن تپه نشسته بودند و شاید مانند من به این فکر می‌کردند که «چه شد؟ در یک سال این‌همه تغییرات!»

دخترهای کاکایم صنوف دَه و نُه مکتب‌اند. امروز خیلی هیجانی‌اند. می‌گویند: «اگر طالبان بگذارد ــ که گفته‌اند می‌گذارند ــ امسال قرار است بدون قرنطینه‌شدن به‌خاطر کرونا، درست‌وحسابی درس بخوانیم. همه‌ی وسایلمان آماده است. کافی است ۳ حمل شود و برویم مکتب.»

از من پرسیدند: «طالبان می‌گذارند، نه؟» گفتم: «نمی‌دانم، حتماً.»

اما پدر‌ش گفت: «اینها پلید انسان‌هایی هستند. فکر نکنم به دختران اجازه بدهند. در دور اول حکومتشان که ندادند.»

 

۹حمل۱۴۰۱

امروز خودم را در دانشگاه کابل ثبت‌نام کردم، یعنی رفتم به ملاقات آکادمیک‌ترین محل افغانستان، برای بار دوم. همواره ترسم از ندیدن دوباره‌ی دانشگاه زیبای کابل بود اما دانشگاه روز امتحان کنکور با این دانشگاه روز ثبت‌نام اصلاً شباهتی به هم نداشتند.

از اول که رفتم در خود محل تلاشی (بازرسی) دو شاگرد به‌خاطر لباسشان از اشتراک در امتحان محروم شدند؛ اولی لباس دراز سیاه داشت اما به این دلیل که از زانو به پایین چاک داشت، نگذاشتند و دومی به این دلیل که لباسش سیاه نبود. هر دو داشتند پوزش می‌خواستند و اصرار می‌کردند تا به آنان اجازه‌ی ورود بدهند. اما آن خانم‌ها مانند طالبان سنگ‌دل بودند و به‌تمام جدیت گفتند: «بروید لباستان را تبدیل (عوض) کرده و برگردید.» و آنان گفتند: «خانه‌مان دور است، امتحان را از دست می‌دهیم.» گفتند: «اینش مربوط ما نیست.»

من آمدم داخل. از دو دانشجو محل ثبت‌نام را پرسیدم و آنها گفتند: «بیا ما تو را می‌رسانیم. پهلوی دانشکده‌ی ماست.»

در راه یکی از آنان به من گفت: «حالا ثبت‌نام کنید، فکر نکنم ما را هم سمستر جدید اجازه بدهند. فکر کن ما داریم در چه شرایطی درس می‌خوانیم، امیدوارم هرچه زودتر سقوط کنند.»

وقتی رفتم، آنجا در صف ایستاده شدیم و دختری که در پهلوی من بود، هم‌کلاسی آینده‌ام بود. از دیروز می‌گفتند که دختران را به‌خاطر معلوم‌شدن موهایشان ثبت‌نام نکرده‌اند. باورم نشد. پرسیدم: «مگر ممکن است؟»

همان زمان بود که مدیر کهن‌سالی آمد و گفت: «محصلین عزیز، همین حالا برای همه‌تان می‌گویم: یک تار موهایتان معلوم نشود. حجاب اسلامی را مراعات کنید و در غیر آن، داخل سالن ثبت‌نام اجازه نیست.»

وقتی رفتیم داخل، دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد و گفت: «این حرف ما نیست، حرف نظام است و همه مجبور به اطاعت.»

آنجا از من قومیتم را پرسید، در علمی‌ترین مکان کشور در دانشگاه مرکزی افغانستان.

دانشگاه کابل خیلی بزرگ است، خیلی زیباست اما امروز همه در آنجا یک حرف را می‌زدند که «حیف اینجا که در دست اینها است.»

تنها وجود آنان باعث ایجاد ترس است. در مقابل دانشگاه، با اسلحه‌های بزرگ نشسته‌اند. ما از دوران طفولیت با دیدن آنان می‌ترسیدیم و با دیدن آنان انتظار انفجاری را داشتیم.

ثبت‌نامم به پایان رسید و حالا رسماً دانشجوی دانشگاه کابل شدم.

 

۱۰حمل۱۴۰۱

مسیر دانشگاه کابل زیباست، هرچند حالا تکجنسیتی شده. هرچند حالا همهی دختران لباس‌های سیاه بر تن دارند اما در دستانشان کتابها‌ست. مسیر دانشگاه کابل زیباست، با تقتق بوتهای دانشجویان دختر‌ش. با شتابانشتابانآمدنشان بهسوی دانشگاه، برایم روحیه می‌دهند. چطور می‌توانیم اینهمه قوی باشیم؟

وارد دانشگاه شدم. برای بار دیگر، به‌خاطر طی مراحل اخذ کارت دانشگاه‌ و آمدنم به‌سوی دانشکده‌‌ام، در مسیرم با دختری حرف زدم که با پایان امتحانات، دانشگاه را به پایان می‌رساند. گفت: «از ۱۳۹۶ تا حالا می‌خوانم. بالاخره حالا خلاصش می‌کنم.» ازم پرسید: «تازه ثبت‌نام می‌کنی؟» گفتم: «آری.» گفت: «اوووه! خدا‌به‌همراهتان. ممکن است سمستر‌های جدید هرگز آغاز نشود.»

من در یکی از چوکی‌ (صندلی)های صحن دانشکده‌مان نشسته‌ بودم. همه‌ی دختران داشتند راجع به سؤالات و امتحاناتشان حرف می‌زدند.

قدم می‌زدند و می‌خواندند، مانند دوران مکتبمان و ناگهان من را با خود بردند در آن زمان‌ها.

پسر دیگری در قسمت نوشتن رؤیاهایش از افعال گذشته استفاده کرده بود و نگاشته بود: «من دوست داشتم مهندس شوم. و من مهندسی را دوست دارم.»

این نوشته من را به یاد روزهای اول طالبان و روزهایی که نتایج کنکورم اعلام شده بود می‌اندازد؛ منم آن زمان می‌گفتم «دوست داشتم خبرنگار شوم».

شاگردی کنارم نشست و اولین حرفش این بود: «حیف دانشگاهِ به این زیبایی. تازه داشتیم پیشرفت می‌کردیم اما همه‌چیز واژگون شد. می‌بینی؟ این لباس‌های سیاه روی مُخم راه می‌رود. خدا کند دانشگاه ما را نبندند.» او گفت: «در آخرین روز امتحانات دانشگاه ربانی به شاگردان دختر گفته تا اطلاع ثانوی نیایند. اگر به ما هم چنین بگویند...» گفت: «هرچیز را قبول داریم، حتی همین لباس سیاه لعنتی را. کافی است بگذارندمان.»

ثبت‌نام به پایان رسید و با دوستانم که سال اول دانشگاه هستند، همه‌ی دانشگاه را دیدیم. تا می‌توانستیم عکس گرفتیم و حتی در جاهایی که مطمئن بودیم طالب و خطر آمدنشان نیست. آهنگی گذاشته، رقصیدیم و از آن ویدئو گرفتیم تا اگر به ما اجازه‌ی رفتن در سمستر‌های جدید را ندهند، الی دیدار دوباره، دلتنگی‌مان را با آن ویدئوها رفع کنیم.

خانه آمدم. راجع به دانشگاه ربانی به پدر و مادرم گفتم و عکس‌های دانشگاه را برایشان نشان دادم. بیشتر از من ناراحت شدند و گفتند: «ای کاش بگذارندتان. چقدر زیباست!»

مدیران اما بیشترشان کلاه‌برسرند و ریش‌های نسبتاً دراز دارند. همه‌جا بیلبورد تبلیغ حجاب را نصب کرده‌اند. اما جالب‌ترین قسمتش برای من: زمانی که وارد دانشگاه کابل از راه اصلی‌اش شویم، اولین دانشکده، دانشکده‌ی هنرهای زیباست و اولین چیزی که در آنجا می‌بینیم، علامت موسیقی است که طالبان تا حالا آن را برنداشته‌اند.

 

۱۱حمل۱۴۰۱

زمانی‌که طالبان آمده بود، من و دوستانم داشتیم به دانشگاه با پوشیدن نقاب فکر می‌کردیم، به اینکه چطور می‌شود با نقاب درس خواند، یاد گرفت، و درست و تحصیل‌کرده دانشگاه را به پایان رساند.

اما شایعاتی هست که در ماه رمضان دختران رخصت‌اند (تعطیل‌اند) و می‌ترسم که این شایعه به واقعیت مبدل شده و این رخصتی (تعطیلی) الی آخر حکومتشان ادامه پیدا کند.

مادر گاهی می‌گوید: «وقتی تو به دنیا آمدی، در ایران مهاجر بودیم (اتفاقاً به‌خاطر همین طالبان). پدر‌ت و من خوش‌حال بودیم که تو دختری، چون تو اولین و تنها دختر ما بودی. اما پدرکلانت (پدربزرگت)، یک هفته قهر کرد و خانه نیامد.» مادر می‌گوید: «ببین لاله! حالا قهر نکن که او چرا چنین کرده. او تنها می‌ترسید از اینکه تو به سرنوشت تنها دختر و خواهرش دچار شوی. عمه‌هایت وقتی ازدواج کردند، جهنم را در دنیا دیدند، خانواده‌ی شوهرشان خیلی به آن دو عذاب دادند. پدرکلانت می‌ترسید که تو هم مثل آنها عذاب ببینی. اما تو درس می‌خوانی و هرگز به سرنوشت آنان دچار نمی‌شوی‌ و خوشبخت خواهی شد.» او می‌گوید: «زمانی که در دهات پسری به دنیا می‌آمد، همه شادیانه می‌زدند و فَیر‌ (تیر)های هوایی می‌کردند و همه می‌گفتند: اوووه! خانم فلانی یا عروس فلانی پسر به دنیا آورده.» باورش دشوار است اما عمه‌ی من زمانی که اولین و دومین فرزندش دختر بوده است، مادرشوهرش تصمیم گرفته که پسرش، برای دومین بار ازدواج کند تا او (زن دوم) پسر به دنیا بیاورد. و عمه، به‌گفته‌ی مادر، بسیار خوش‌چانس (خوش‌شانس) بوده که سومین فرزند‌ش پسر بوده.

حالا بخواهم یا نخواهم، طالبان جزئی از کشور من است. اما برای من آزاردهندهترین قسمت زندگی آنان، متولدشدن آنان از یکی از جنس خود من است. من به آن زنان نه می‌توانم نفرین بفرستم، نه می‌توانم حس دلسوزی کنم و نه می‌توانم آنان را در میان نیاورم چراکه آنان دلیل عمده‌ی به‌وجودآمدن اینان هستند.

اینجا ما را می‌کشند؛ ذره‌ذره. خوارمان کرده و تحقیرمان می‌کنند. کسانی که خود، توسط هم‌جنسانمان به دنیا آمده و بزرگ شده است.

باید حالا به پدرکلانم بنویسم که «نواسه‌ی (نوه‌ی) تو قبل از ازدواج دارد جهنم را می‌بیند. اما پدرکلان، به خاطر داشته باش که هم من و هم خواهر و دخترت به‌خاطر هم‌جنسان تو جهنم را دیدیم. پس تو باید به‌خاطر به‌دنیاآمدن پسران خانواده ناراحت می‌بودی نه من!»

 

۱۶حمل۱۴۰۱

چند روزی از آغاز رمضان می‌گذرد. طالبان همه‌ی رستوران‌ها و کافه‌ها را بسته‌اند. همه‌جا بیلبورد نصب کرده و احترام به روزه‌داران را تذکر داده‌اند.

کراچی (گاری)‌های دستی را از سرک‌ (خیابان)ها جمع کرده‌اند و تنها در بالای جوی‌ها حق گذاشتن کراچی را داده‌اند و بر آنان ماهی دوسه‌هزار مالیه وضع کرده‌اند. مادر که چند روز قبل بازار رفته بود، می‌گوید: «همان لحظه‌ای که طالبان به کراچی‌‌داران پارچه‌ی مالیه‌شان را می‌دادند، یک پیرمرد ناراحت شده و گفت: "همراه دو دسته گندنه (تره) و نعناع، من خرج خانه‌ام را درآورده نمی‌توانم. چطور می‌توانم ماهی ۳هزار به اینها بدهم؟"»

پدر می‌گفت زمانی که با یک کچالو (سیب‌زمینی)فروش راجع به کراچی‌اش حرف می‌زد، او از فرط ترس می‌لرزید.

از طرفی، مواد خوراکی‌مان تا حد ممکن قیمت شده است، دو بار شده است. به آنهایی فکر می‌کنم که چیزی برای خوردن ندارند. واقعاً ممکن است مثلی که من روزانه گرسنه می‌شوم، کسانی همین گونه گرسنه باشند و باشند تا آن زمانی که بمیرند؟

حتماً ممکن است چراکه آمار‌ها نشان می‌دهند که در این هفت ماه، صدها نفر در افغانستان به‌خاطر گرسنگی مرده‌اند.

خیلی‌ها به‌خاطر جلوگیری از همین مرگ، مهاجرت را به قیمت جانشان ترجیح می‌دهند. به ایران و پاکستان می‌روند؛ دیگر که جایی ندارند تا بروند. اما می‌گویند آنجا نیز کار برای مهاجرین نیست؛ اگر هم باشد، مزد اندک در مقابل کار بسیار است.

همسایه‌ی ما دکانی کوچک‌ داشت که قبل از قیمت‌شدن مواد خوراکی، کفاف او، خانم و سه فرزند‌ش را می‌کرد اما بعد اینکه مواد خوراکی قیمت شد، او هم دکانش را فروخت. می‌گوید: «پاسپورت دارم. برای ویزای ایران ثبت‌نام کردم. ایران می‌روم؛ در حالی که همسایه‌ی دیگرمان می‌خواهد همین روزها از ایران دوباره برگردد به کابل.»

 

۱۸ حمل۱۴۰۱

امشب خیلی خوشحال بودم. دانشگاه کابلمان اطلاعیه داده و نوشته که «شایعه‌ی بستهشدن دانشگاه‌های دولتی دروغ بوده و دروس به‌صورت جداگانه پیش خواهد رفت.» فریاد زدم و رفتم مادرم را محکم بغل کردم و به پدر و مادرم گفتم که دانشگاه‌ها باز می‌شود.

اما این خوشحالی به ساعتی دوام نکرد و چند دقیقه بعد، خبر دستگیری دختران معترض بامیان را دیدم و به‌خاطر آنان واقعاً ناراحتم.

اما در کابل موضوعات بسیاری هست که می‌تواند ناراحتت کند. زمانی که ۵:۳۰ صبح بیدار می‌شوم‌ تا بروم‌ کلاس زبان، در چهارراهی مردانی را می‌بینم که منتظر کسی هستند تا آمده و آنها را برای یک روز کاری با خود ببرد و آنها در ازای دوازده ساعت کار یا بیشتر از آن، سیصد افغانی به دست آورند. اما زمانی‌که کلاس به پایان می‌رسد و ما رخصت می‌شویم و ساعت می‌شود ۶:۴۰، همه‌ی آن مردان همان جا هستند و هیچ‌کسی نیامده و آنان را با خود نبرده است. امسال به‌صورت چشمگیر کارهای ساختمانی در کابل اندک است. آزاردهنده‌تر برای من، چهره‌های سرگردان، چشمان غم‌زده، لبان خشک و تَرَک‌های دستان آنان است و من را به زمان‌هایی می‌بَرد که پدرم در ایران برای من و برادرانم کار می‌کرده تا ما گرسنه نمانیم، تا ما برهنه نمانیم و تا ما زندگی کنیم و زنده بمانیم.

به این فکر می‌کنم که زمانی که آنان دوباره بدون هیچ پولی به خانه بر‌می‌گردند، در چه حالتی هستند. چگونه فرزندانشان را در آغوش می‌گیرند؟ یا شاید اصلاً نمی‌خواهند طرف آنان ببینند (نگاه کنند).

 

۲۰حمل۱۴۰۱

امروز بعد هشت ماه، جان کابل را حس کردم. مردمان زنده‌ی کابل را دیدم. امروز به دیدن یک شاعر خوب و یک نویسنده‌ی بسیار بسیار عالی رفتم. در آنجا زندگی جاری بود، مثل گذشته‌ها.

دو تن از بهترین‌های این دیار به کودکان کار قصه می‌گفتند؛ آنان را از سرک جمع‌آوری کرده بودند و آن روز راجع به واکسن به آنها گفتند، برای آنان تحفه دادند، دلشان را شاد ساختند، زندگی بخشیدند و به آنها فهماندند که «وطنمان تنها با درس‌خواندن شما آینده دارد. باید درس خواند، کتاب خواند، بالنده شد و وطن را ساخت».

از پسرها خواستند تا رؤیاهایشان را بنویسند یا رسامی (نقاشی) کنند. تصاویر جالبی به دست آمد. آنجا پسری صنف چهارم خانه‌ای را رسامی کرده بود؛ طرف چپ تانک طالبان و طرف راست تانک اردوی ملی را رسامی کرده بود. بالای تانک طالب نوشته بود: «مرگ بر طالب» و طرف تانک اردوی ملی نگاشته بود: «زنده باد اردوی ملی افغانستان». و بالای خانه نوشته بود: «این خانه به اثر جنگ نابود شد». در قسمت رؤیاهایش نوشته بود: «من آرزو داشتم عسکر (ارتشی) شوم، طالبان را بکشم، می‌خواستم در افغانستان هیچ طالبی نباشد و کشورمان امن و امنیت باشد».

پسر دیگری در قسمت نوشتن رؤیاهایش از افعال گذشته استفاده کرده بود و نگاشته بود: «من دوست داشتم مهندس شوم. و من مهندسی را دوست دارم.»

این نوشته من را به یاد روزهای اول طالبان و روزهایی که نتایج کنکورم اعلام شده بود می‌اندازد؛ منم آن زمان می‌گفتم «دوست داشتم خبرنگار شوم».

آنجا حتی کودکانی به سن چهارپنج‌ساله بودند. خیلی کوچک بودند. حتی درست نمی‌توانستند بدانند که معلم دارد چه می‌گوید. از دوازده کودک کار، هشت‌نُه تن آنان موتر (ماشین) و خانه را رسامی کرده بودند و می‌خواستند در آینده برای خودشان بخرند.

یکی از آنان پرچم افغانستان را بالای خانه‌اش نقاشی کرده بود. او رنگ سیاه پرچم را با پنسل رنگ‌آمیزی کرده بود، رنگ سرخ را هم از میان پنسل‌های روی میز پیدا کرد اما رنگ سبز را با تمام تلاشی که کرد، پیدا نتوانست.