تاریخ انتشار: 
1397/09/02

نشان قابیل: غیرنظامیان و جنگ

مارگارت مک‌میلان

«سخنرانیهای ریث» سلسله سخنرانی‌هایی هستند که سالانه توسط یکی از اندیشمندان سرشناس از رادیوی بی‌بی‌سی پخش می‌شود. هدف این سخنرانی‌ها ارتقای فهم عموم و تولید بحث در مورد یکی از موضوعات مهم روز است. نخستین سخنران این برنامه در سال ۱۹۴۸ برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی و برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل بود. آرنولد توینبی، ادوارد سعید، آنتونی گیدنز، مایکل سندل و استیون هاوکینگ برخی دیگر از این سخنرانان طی هفتاد سال گذشته بوده‌اند.

در سال جاری میلادی، بی‌بی‌سی از مارگارت مک‌میلان، استاد دانشگاه آکسفورد در رشته‌ی تاریخ دعوت کرد تا به عنوان سخنران برگزیده‌ی سال ۲۰۱۸، در پنج نوبت در مورد «جنگ» در رادیو سخنرانی کند. این سلسله درس‌گفتارها با عنوان کلی «نشان قابیل» به تاریخ جنگ، نقش جنگ‌ در اجتماع، رابطه‌ی ما با زنان و مردانی که به جنگ می‌روند، نقش غیرنظامیان به عنوان حامیان و قربانیان جنگ، ارزیابی تلاش‌های بین‌المللی برای مهار و یا توجیه جنگ، و رابطه‌ی جنگ و هنر می‌پردازد. مطلب زیر برگردان متن سومین سخنرانی با عنوان «غیرنظامیان و جنگ» است.

متن «سخنرانی‌های ریث» در سال 2016 در اینجا قابل دسترس است. سخنران برگزیده‌ی سال 2016 آنتونی آپیا نظریه‌پرداز آمریکایی-غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک بود که در چهار نوبت در مورد «هویت» سخنرانی کرد.


آنیتا آناند: درود بر شما. به موزه‌ی زیبای سورساک در قلب شهر باستانی بیروت، پایتخت لبنان، خوش آمدید. خوب، این محل کانون پانزده‌سال جنگ خونین داخلی بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۹۰ بوده است. این جنگ حدود ۱۵۰۰۰۰ نفر تلفات داشت. بیشتر شهر تخریب شد و مردم دچار دهشت شدند.

من هرگز ندیده‌ بودم که این قدر ساختمان بازسازی شوند. همه جا جرثقیل نصب شده است، در همه‌ اطراف، جرثقیل‌ها مثل تجسم فلزی امیدواری و نوشدگی مرتفع شده‌اند. در سال‌های اخیر این کشور پناهگاهی برای کسانی بوده که از جنگ فرار کرده‌اند. بیش از یک و نیم میلیون سوریه‌ای اکنون در لبنان زندگی می‌کنند و قبل از آنان فلسطینیان آمده بودند. بعضی از خانواده‌های آنها هنوز در همان کمپ‌های پناهندگان زندگی می‌کنند که در سال‌های ۱۹۴۸ و ۱۹۶۷ به آن وارد شده بودند. اینجا جایی زنده و پر سر و صدا و آکنده از شور زندگی ا‌ست، ولی با این حال در معرض خطر است -خطر تنش‌های داخلی و تنش‌های خارجیِ منطقه‌ای. ما بسیار خوشحال‌ایم که برای سومین سخنرانی از پنج سخنرانی مجموعه‌ی ریث در اینجا جمع شده‌ایم. در این سخنرانی، پروفسور مارگارت مک‌میلان درباره‌ی نوع بشر و جنگ سخن می‌گوید.  

در برنامه‌های قبلی در این باره سخن گفتیم که ما چرا می‌جنگیم، و درباره‌ی نقش یک جنگجو سخن گفتیم. اکنون ما به این گفتگو خواهیم پرداخت که تأثیر جنگ بر مردم عادی چیست: خواهش می‌کنم برای استقبال از پروفسور مارگارت مک‌میلان، سخنران ریث در سال ۲۰۱۸، دست بزنید.

 

مارگارت مک‌میلان: نیروهای خارجی هم از دریا و هم از خشکی بیروت را زیر حمله گرفته بودند. شهروندان بیروت مقاومت می‌کردند، اما دشمنان به آنها نزدیک‌تر شده بودند. بعد از دو ماه، استحکامات دفاعی آنها در خشکی دچار رخنه شد و نیروهای خارجی به داخل هجوم آوردند. شهروندان در جستجوی جایی امن به سوی دریا شتافتند، اما دشمنان به سرعت از کشتی‌های خود پایین آمدند و آنها را به سوی شهر برگرداندند. کشتار آغاز شد و آن‌قدر ادامه پیدا کرد که حتی فرمانده‌ی نیروهای خارجی، که معمولاً با رحم و مروت میانه‌ای نداشت، دستور توقف صادر کرد و به شهروندان اندکی که باقی مانده بودند و به التماس، تقاضای عفو داشتند، اجازه داد زنده بمانند.

بیروت شاهد جنگ‌های زیادی بوده و بارها تحت محاصره قرار گرفته است. این واقعه‌ی خاص در سال ۱۱۱۰ در پایان جنگ صلیبی اول اتفاق افتاد و دشمنان با باروهای چوبی قلعه‌شکن و شمشیر به شهر هجوم آورده بودند، نه با راکت و کلاشنیکف، اما رنج غیرنظامیان -همچون همیشه- بسیار شدید بود.

و البته بیروت تنها جایی نیست که دچار چنین رنج و جنگی شده است: بسیار از شهرها در اطراف دنیا در نتیجه‌ی جنگ دچار رنج و سختی شده‌اند، چه جنگ داخلی و چه هجوم خارجی. و تقریباً در همه‌ی این‌گونه جنگ‌ها غیرنظامیان صدمه خورده‌اند. در زمان‌ها و جاهای مختلف، با آنها به گونه‌های مختلف رفتار شده است که این خود، حاکی از تغییرات در جوامع و نگرش‌هایشان بوده است. همیشه این مشکل وجود داشته که چگونه می‌توان سربازان را بعد از آنکه به حمله تشویق شدند، کنترل کرد. دوباره تحت کنترل درآوردن آنها کار بسیار مشکلی است. غیرنظامیان همیشه، همچون محاصره‌ی بیروت، هم تماشاگر و هم شرکت‌کننده‌ی جنگ بوده‌اند. گاهی مشارکت غیرنظامیان در جنگ به اجبار بوده است: آنها انتخابی جز آن ندارند که یا بجنگند و یا تسلیم شوند. البته، گاهی آنها هستند که انتخاب می‌کنند.

آنچه امشب می‌خواهم نگاهی به آن بیندازم، شیوه‌هایی است که غیرنظامیان با جنگ مرتبط بوده‌اند، از یک سو به عنوان هدف حملات، اما از سوی دیگر به عنوان کسانی مؤثر بر جنگ، کسانی که در جنگ شرکت دارند، و گاهی به عنوان کسانی که مشوق جنگ هستند. می‌خواهم با غیرنظامیان در مقام اهداف حملات جنگی آغاز کنم و این موضوعی است که تقریباً در تمام تاریخ ادامه داشته است. بسیاری از غیرنظامیان در جنگ‌ها کشته‌ شده‌اند و بهای مغلوب شدنِ رهبران خود در جنگ را پرداخته‌اند. این کشتارها در مقیاس‌های بزرگ و بزرگ‌تری اتفاق افتاده است. در قرن بیستم، ما توانایی تولید کالا در کارخانه‌ها را پیدا کردیم، ما در علم و تکنولوژی بسیار پیشرفت کردیم، اما در عین حال در کشتن یکدیگر هم بسیار ماهرتر شدیم. در جنگ جهانی دوم، تخمین تعداد غیرنظامیانی که در طول جنگ مردند چیزی میان ۵۰ تا ۸۰ میلیون نفر است. تخیل چنین چیزی در ذهن تقریباً محال است.

تخمین‌ها بر این است که احتمالاً پنجاه میلیون نفر در اطراف جهان به عنوان پناهنده از نوعی مخاصمه گریخته‌اند.

اما در گذشته نیز کشتارهایی قابل مقایسه با این صورت گرفته بود. در جنگ‌های سی‌ساله در قرن هفدهم، جمعیت ایالت‌های آلمانی در مرکز اروپا، که جزیی از آن جنگ بودند، (به تخمین) چیزی میان ۲۵ تا ۴۰ درصد کاهش یافت. هر وقت غیرنظامیان کشته نشده‌اند، به بردگی گرفته شده‌اند، مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌اند، به کار اجباری گماشته شده‌اند و به زور از محل سکونت خود به صورت دسته‌جمعی به بیرون رانده شده‌اند. نیازی نیست من به شما چیزی در مورد جمعیت پناهندگان در جهان بگویم، وقتی که شما در بیروت تا این حد آنچه که در سراسر دنیا در جریان است را تجربه می‌کنید، اما، همان‌طور که می‌دانید، تخمین‌ها بر این است که احتمالاً پنجاه میلیون نفر در اطراف جهان به عنوان پناهنده از نوعی مخاصمه گریخته‌اند و کاری که هر دو سوی مخاصمه کرده‌اند، اغلب تنها حمله به غیر نظامیان نبوده است، بلکه آنها معمولاً سعی می‌کنند وسائل معاش آنان را نیز نابود کنند.

قرون وسطی را دوران شوالیه‌های زره‌پوش تصور می‌کنیم، نوعی شوالیه‌گری را به ذهن می‌آوریم، اما در واقع آنچه در آن دوران اتفاق می‌افتاد این بود که فقیران و بیچارگان از هر دو طرف مورد حمله‌ی مردانی قرار می‌گرفتند که درباره‌ی شوالیه‌گری‌شان داد سخن می‌دادند. گاهی اگر می‌خواستید حریف خود را به تسلیم شدن وادار کنید، راهش این بود که تیول او را غارت کنید. به این کار در فرانسوی شِووشی [چپاول] می‌گفتند. در این شیوه‌، با اسب از میان تیول عبور می‌کردید و شهرها، روستا‌ها و مزارع را آتش می‌زدید، و غیرنظامیان را می‌کشتید، و دام‌های آنها را از بین می‌بردید، و درختان را می‌بریدید و باغ‌ها و درختان زیتون را از میان می‌بردید تا امکان معاش برای آنان وجود نداشته باشد.

شهرها، اگر مقاومت می‌کردند، با اعمال دهشتناک ویژه‌ای مواجه می‌شدند. هر چه بیشتر مقاومت می‌کردند، این کارهای دهشتناک محتمل‌تر بودند. فقط به عنوان یک مثال، در سال ۱۶۳۱ در ماگدبورگ در آلمان در طول جنگ‌های سی ساله، ۲۵۰۰۰ نفر در جایی که شهری مرفه و زیبا بود زندگی می‌کردند. سپاهیان امپراتور اتریش این شهر را محاصره کردند. آخر کار، شهر تسلیم شد. سپاهیان وارد شدند و آتش زدن آغاز شد. هزار و هفتصد ساختمان از هزار و نهصد ساختمان ماگدبورگ خراب شدند. غیرنظامیان، از جمله زنان و کودکان، کشته شدند. دختران جوان حتی تا دوازده‌ساله‌ها مورد تجاوز جنسی قرار گرفتند. احتمالاً حدود بیست‌هزار نفر کشته شدند. تا مدت‌ها دفن کشته‌ها ممکن نبود. وقتی سال بعد سرشماری انجام گرفت، ۴۴۹ نفر در شهر زندگی می‌کردند. در آلمان هنوز درباره‌ی حمله به ماگدبورگ طوری صحبت می‌کنند که انگار دیروز اتفاق افتاده است. هنوز در حافظه‌ی آلمانی و آگاهی آلمانی این حمله حضور دارد.

فکر می‌کنم در جنگ همه‌ی غیرنظامیان رنج می‌برند، اما می‌خواهم در اینجا یک لحظه توقف کنم تا به ویژه درباره‌ی رنج‌های زنان صحبت کنم. بسیاری از اوقات نظامیان در پی زنان می‌افتند. بسیاری از اوقات تجاوز جنسی همچون پاداش سربازان دیده می‌شود. فقط به عنوان یک مثال، فرمانده‌ی کوماندوهای فرانسوی در جنگ استقلال الجزایر به سربازان خود گفت: «تجاوز جنسی برای شما مجاز است، اما این کار را مخفیانه انجام دهید»، و این دقیقاً همان چیزی است که معمولاً در جنگ‌ها اتفاق می‌افتد.

در دهه‌ی ۱۹۹۰ در جنگ بوسنی، تخمین زده می‌شود که نیروهای ملی‌گرای صرب، به حدود ۲۰۰۰۰ تا ۵۰۰۰۰ زن تجاوز جنسی کردند، این دوباره از آن آمارهایی است که فهم آنها در ذهن ناممکن است. این‌ها زن‌های بوسنیایی مسلمان بودند. به نظر می‌آید که نیروهای ملی‌گرای صرب این اعمال را تشویق می‌کردند‌ (و البته همه‌ی صرب‌ها چنین نبودند، اما این‌ها نیروهای ملی‌گرای صرب بودند). زنان از دیگران جدا می‌شدند و به کمپ‌های تجاوز جنسی یا فاحشه‌خانه‌ها فرستاده می‌شدند. از تجاوز جنسی در ملأ عام به عنوان وسیله‌ای برای ایجاد هراس و کسب اطلاعات و البته اجبار دیگران به فرار، استفاده می‌شد. شواهدی نشان می‌دهد که جنگجویان صرب معتقد بودند که با حامله کردن زنان بوسنیایی، یعنی با کوشش برای نابود کردن نسل بوسنیایی‌ها و اجبار آنها به حمل کودکان صرب، خدمتی به ملت خود انجام می‌دهند.

البته در همه‌ی جنگ‌ها زنان به این شکل رنج نبرده‌اند، با این حال آنها معمولاً به عنوان بهانه‌ای برای جنگ‌ مورد استفاده قرار گرفته‌اند. بسیاری کشورها با گفتن این‌که باید از زنان خود دفاع کنند، به جنگ می‌روند. در جنگ جهانی اول، همه‌ی طرف‌های جنگ پروپاگاند بسیار زیادی در این باره می‌کردند که طرف دیگر چشم طمع به زنان ما دوخته است، و این همیشه توجیهی برای جنگ بود.

اما زنان هم از جنگ حمایت کرده‌اند. گاهی گفته شده که میان دو جنس، ما جنس صلح‌طلب‌تر هستیم ولی من فکر نمی‌کنم که این گفته درست باشد؛ ما گاهی با شور و شوق از جنگ حمایت کرده‌ایم. مادران اسپارت به فرزندان خود می‌گفتند: «یا با سپرهایتان برگردید یا روی سپرهایتان برگردید!» و البته به عنوان مثالی دیگر، همه‌ی ما احتمالاً درباره‌ی زنان بریتانیایی در جنگ جهانی اول شنیده‌ایم که چگونه به مردانی که در سن جنگیدن بودند و از دید این زنان می‌باید در یونیفرم جنگی می‌بودند، پرهای سفید می‌دادند، (بدون آنکه ببینند که آیا این مردان در جنگ بوده‌اند و یا آیا آنها در جنگ زخمی شده‌اند)، به همه‌ی آنها پرهای سفید می‌دادند که اشارتی به ترسو بودن آنها بود.  

ویرجینیا وولف، رمان‌نویس معروف انگلیسی، در رمان اتاقی از آن خود چنین نوشته: «زنان در همه‌ی این قرون حکم آینه را داشته‌اند که هیکل مردان را دو برابر اندازه‌ی واقعی‌اش نشان داده‌اند. بدون این قدرت، زمین احتمالاً هنوز آکنده از برکه‌ها و جنگل‌ها بود. بدون آن، شکوه همه‌ جنگ‌های ما ناشناخته مانده بود».

زنان در حمایت از جنگ نقش داشته‌اند و البته در حمایت از سربازان نیز نقش داشته‌اند. زنان به دنبال کمپ‌ها حرکت می‌کردند و این دقیقاً بدین معنا بود که آنها کمپ‌های سربازان را هرجا که می‌رفت دنبال می‌کردند. آنها غذای سربازان را تأمین می‌کردند؛ آنها تدارکات فراهم می‌کردند؛ آنها سربازان را همراهی می‌کردند؛ آنها خدمات جنسی ارائه می‌دادند. آنها این وظیفه‌ی مهم را داشتند که از ادامه‌یافتنِ کار سربازان اطمینان حاصل کنند.

و بنابراین ما نیز چون ویرجینیا وولف باید به یاد داشته باشیم که زنان در حمایت از جنگ نقش داشته‌اند و البته در حمایت از سربازان نیز نقش داشته‌اند. زنان به دنبال کمپ‌ها حرکت می‌کردند و این دقیقاً بدین معنا بود که آنها کمپ‌های سربازان را هرجا که می‌رفت دنبال می‌کردند. آنها غذای سربازان را تأمین می‌کردند؛ آنها تدارکات فراهم می‌کردند؛ آنها سربازان را همراهی می‌کردند؛ آنها خدمات جنسی ارائه می‌دادند. آنها این وظیفه‌ی مهم را داشتند که از ادامه‌یافتنِ کار سربازان اطمینان حاصل کنند.

وقتی جنگ‌ها پیچیده‌تر می‌شدند، زنانی پیدا می‌شدند که با تشکیل نهادهایی در کشور، از کوشش‌های جنگی حمایت می‌کردند. در قرن نوزدهم وقتی جنگ میزان بیشتر و بیشتری از منابع کشور را طلب کرد، نهادهای وطن‌پرستانه‌ی زنان همه‌جا در اروپا پدیدار شدند. من برای شما پروس را مثال می‌زنم که در آن، نهادهای زنان وطن‌پرست پروسی برای سپاه کشور خود منابع تأمین می‌کردند، بیمارستان تأسیس می‌کردند، تدارکات درمانی مهیا می‌کردند و باز مردان را به ثبت نام و رفتن به جنگ تشویق می‌کردند. و من فکر می‌کنم که خیلی از اوقات زنان هستند که در شرایط سخت اوضاع را جمع و جور می‌کنند، چه وقتی که جنگ تمام شده است و چه در طی آن. گاهی مردان نمی‌توانند با آنچه اتفاق افتاده مواجه شوند.

من یک زندگی‌نامه‌ی فوق‌العاده خواندم، و البته مطمئن هستم که چنین مثال‌هایی زیاد هستند، اما من این یکی را نقل می‌کنم که لبوسا فریتز-کروکو نوشته است. او یکی از زنانِ خانواده‌های یونکر بود، یک خانواده‌ی نظامی پروسی در شرق پروس که زمین‌های بسیاری در اختیار داشتند. و وقتی روس‌ها داشتند نزدیک می‌شدند، وقتی لشکر شوروی در ۱۹۴۵ داشت نزدیک می‌شد، اغلب مردان خود را می‌باختند، آنها نمی‌دانستند چه کار کنند، آنها نمی‌دانستند که چطور ادامه دهند. و او و مادرش و زنان دیگر خانواده توانستند زنده بمانند. آنها به کار و تلاش افتادند. آنها از کودکان نگهداری کردند. او از نرده‌ها بالا می‌رفت تا سبزیجات بدزدد، و افرادی را قاچاقی از خطوط مرزی شوروی‌ها عبور داد. او کتاب خود را ساعت زنان نامید و من فکر می‌کنم این عنوان کاملاً مناسبی است.  

به نظر من به طور کلی غیرنظامیان (و این مطلبی است که درباره‌ی مردان به اندازه‌ی زنان صادق است) نقشی فزاینده در جنگ‌ها پیدا کرده‌اند. آنها همیشه هدف حملات بوده‌اند، اما کوشش‌های جنگی به طور فزاینده‌ای به غیرنظامیان وابسته شده است. زیرا آنچه در طول قرن نوزدهم و بیستم و قرن بیست و یکم اتفاق افتاده، این است که جنگ پیچیده‌تر شده، جنگ‌ها طولانی‌تر شده‌اند، و لازم است برای حمایت از جنگ، منابع جامعه‌ی غیرنظامیان نظم و نسق ‌جدیدی یابد و بنابراین، وقتی مردان به جنگ رفته‌اند، زنان به کارهایی مثل کار کردن در کارخانه‌ها پرداخته‌اند، وقتی مردان به جنگ رفته‌اند، زنان به کار در ادارات پرداخته‌اند، وقتی مردان به جنگ رفته‌اند، زنان در مزارع به کار مشغول شده‌اند. بدون زنان و بدون غیرنظامیان به طور کلی، بدون افراد پیری که به کار خود بازگشتند و بدون پسر بچه‌هایی که زودتر به کار مشغول شدند، آن‌گونه جنگ‌ها که ما در دو قرن گذشته داشته‌ایم و در مواردی هنوز هم ادامه دارند، نمی‌توانستند ادامه یابند.

و زنان همیشه خود را ملزم به گشاده‌رویی و حفظ روحیه می‌دانستند. کتاب‌های خاطرات بسیارند، اما یک کتاب هست که اخیراً به مطالعه آن پرداخته‌ام. این کتاب اثر زنی به نام نِلا لَست است، یک زن خیلی معمولی که از او خواسته شده بود خاطرات خود را بنویسد. این بخشی از برنامه‌ای در بریتانیا بوده که در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ سعی داشتند آنچه را مردم عادی فکر و احساس می‌کنند ثبت کنند. او در جایی در شمال لیورپول زندگی می‌کرد. این بخشی از ساحل بود که به کشتی‌سازی معروف بود و به همین دلیل هدف حملات قرار داشت. در طول جنگ جهانی دوم هواپیماهای آلمانی که به بریتانیا می‌آمدند، این منطقه را به طور منظم بمباران می‌کردند. او خودش در برنامه‌ای به نام خدمات داوطلبانه‌ی زنان به کار مشغول بود. اما او همچنان احساس می‌کرد که باید خانه را نیز خود اداره کند. او همچنان سعی می‌کرد که شاد و سرحال بماند. هر دو فرزند او در این خطر قرار داشتند که برای خدمت نظامی فراخوانده شوند و یکی از آنها عاقبت چنین شد. او همچنان سعی می‌کرد که شوهر خود را خوشحال نگه دارد. او یکی از مسئولان محله در زمان بمباران بود و در وقت بمباران بیرون می‌رفت و سعی می‌کرد که مشکلات موجود را حل کند. و او در دفتر خاطرات خود شکایت‌های بسیاری دارد، اما هرگز این شکایت‌ها را با کسان دیگر مطرح نکرد. او می‌گوید…در یک قسمت می‌گوید: «باید محکم باشم وگرنه گاهی روحیه‌ام را می‌بازم. و البته اگر این‌طور شود، به درد کسانی که می‌روند و می‌جنگند نخواهم خورد.»

بنابراین ارتباط پیچیده‌ی غیرنظامیان با جنگ، مشارکتِ خواه و ناخواه آنها وقتی که هدف حملات جنگی قرار می‌گیرند، از نظر من، موضوع مهمی است؛ و من فکر می‌کنم که ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که زنان تجربه‌ای متفاوت با مردان در این زمینه دارند.

زنان‌ (و این آخرین باری است که به این موضوع می‌پردازم)، گاهی نیز به جنگ رفته‌اند. البته نه به اندازه‌ی مردان، و نه حتی نزدیک به سهم آنان، چرا که اغلب این مردها هستند که می‌جنگند، اما گاهی زنان نیز ممکن است تبدیل به جنگجویان شوند. معمولاً بعداً چنین اتفاقاتی از سوابق حذف می‌شوند. گفته می‌شود که آن‌ها دچار مشکلی بودند، یا گفته می‌شود که آنها فاسد بودند یا هرزه بودند یا نباید در خط مقدم قرار می‌گرفتند.

اغلب زنان، رهبران مخالفت با جنگ نیز بوده‌اند. در دوران اتحاد جماهیر شوروی، این مادران بودند که به خیابان‌ها ریختند و گفتند «ما نمی‌خواهیم پسران خود را به افغانستان بفرستیم»

اما من فکر می‌کنم که جنگ برای غیرنظامیان به طور کلی و به تصور من برای زنان، این کار را انجام می‌دهد که به آنها احساس اهمیت داشتن در جامعه می‌بخشد، به آن‌ها این احساس را می‌دهد که برای جنگ اهمیت دارند. و البته اغلب زنان، رهبران مخالفت با جنگ نیز بوده‌اند. در دوران اتحاد جماهیر شوروی، این مادران بودند که به خیابان‌ها ریختند و گفتند «ما نمی‌خواهیم پسران خود را به افغانستان بفرستیم» و بنابراین زنان اغلب نقش مهمی در ابراز مخالفت‌ها با جنگ داشته‌اند.

و من فکر می‌کنم که گاهی زن‌ها از جنگ سود برده‌اند. این چیز عجیبی درباره‌ی‌ جنگ است، اما گاهی جنگ باعث تغییر اجتماعی می‌شود، و گاهی ایجاد این تغییر اجتماعی به نحوی است که مردم آن را با مقداری نوستالژی به یاد می‌آورد.

نلا لست، زن انگلیسی که پیش‌تر از او نام بردم درباره‌ی احساس هدفمندی خود صحبت می‌کند، در این باره صحبت می‌کند که او دیگر مثل قبل سردردهای بد نمی‌گیرد، و یک‌باره نمی‌زند زیرگریه. او احساس مفید بودن دارد. و حالا کمی با شوهر خود برخورد قاطع‌تری دارد. یک روز شوهرش به او می‌گوید: «چرا خانه نیستی؟ من چایم را می‌خواهم.» و او می‌گوید: «خوب من همه‌ی روز گرفتار بودم.» شوهرش می‌گوید: «تو مثل قبل ملایم نیستی». او در جواب به شوهرش می‌توپد و این مطلب را با افتخار در خاطرات خود می‌نویسد. او می‌گوید: «چه کسی از یک زن ۵۰ ساله می‌خواهد که آدم ملایمی باشد؟ به علاوه، این رفتار مناسب حال من است». شوهرش بعد از آن واقعاً اندکی همدلانه‌تر رفتار می‌کرد و حتی گاهی خودش برای خود چای درست می‌کرد.

بنابراین در طول تاریخ سعی‌ داشته‌ایم با این واقعیت کنار بیاییم که غیرنظامیان بخش مهمی از کوشش‌های جنگی هستند و فکر می‌کنم سعی داشته‌ایم که از آنها محافظت کنیم. ما قوانینی برای جنگ داشته‌ایم. و همان‌طور که می‌دانیم قوانین نوشته می‌شوند و قوانین شکسته می‌شوند، و من در سخنرانی بعدی‌ام در این مورد بیشتر صحبت خواهم کرد. ولی الان می‌خواهم کمی درباره‌ی غیرنظامیانی صحبت کنم که ناگهان خود را در وسط یک جنگ می‌یابند، مانند شهروندان بیروت که در سال ۱۱۱۰ این اتفاق برایشان افتاد، و آنها تصمیم گرفتند که مقاومت کنند. باز هم بگویم که ما (منظور من از ما جامعه‌ی بشری است) سعی داشته‌ایم که با این موضوع برخورد مناسبی داشته باشیم. سعی داشته‌ایم با غیرنظامیانی که اسلحه بر می‌دارند و به سربازان حمله می‌کنند برخورد مناسبی داشته باشیم. آیا باید با آنها مانند سربازانی یونیفرم‌پوش برخورد کرد یا برخورد با آنها باید متفاوت باشد؟ به طور کلی ارتش‌ها از چریک‌ها (‌guerilla fighters) خوششان نمی‌آید. این کلمه البته از دوران جنگ‌های ناپلئونی می‌آید، زمانی که مردم اسپانیا سلاح برداشتند و به صورت گروهی و یا حتی فردی شروع به حمله به سربازان ناپلئون کردند و البته نظامیان از چنین جنگ‌هایی خوششان نمی‌آید و غیرنظامیانی را که شروع به جنگ می‌کنند سربازان واقعی نمی‌دانند و اغلب تنبیهاتی دردناک شامل حال چنین غیرنظامیانی می‌شود.

در اواخر جنگ جهانی دوم وقتی که آلمان‌ها متحمل حملات پیاپی از سوی نیروی مقاومت فرانسوی و دیگر نیروهای مقاومت در مراحل پایانی جنگ شدند، سیاستی مبنی بر انتقام عمومی در پیش گرفتند. همان‌طور که احتمالاً می‌دانید، شهری در فرانسه وجود دارد با نام آردو سو گلان، که در آن فعالیت‌های مقاومت جریان داشت و اس‌اس تصمیم گرفت آن را مایه‌ی عبرت دیگران کند. ۶۴۲ نفر از غیرنظامیان این شهر به قتل رسیدند، از جمله کودکان. یک نفر فرار کرد، او توانست از یک پنجره به بیرون بپرد و فرار کند، اما همه‌ی افراد دیگر که در آنجا بودند، کشته شدند. این روستا دیگر هرگز محل سکونت نبوده است. فرانسوی‌ها آن را به عنوان یادگاری از چیزهای بسیار بدی که در طول جنگ ممکن است اتفاق بیفتد نگه داشته‌اند.

گاهی بدترین جنگ‌ها آن‌هایی هستند که غیرنظامیان بیشترین مشارکت را در آن‌ها دارند. اینها ممکن‌ است جنگ‌های داخلی باشند. لازم نیست من به شما بگویم که یک جنگ داخلی چگونه چیزی است. ما هنوز مثال‌هایی از جنگ داخلی را امروز در سودان، یمن و بخش‌هایی از آفریقا می‌توانیم ببینیم.

فکر می‌کنم یک دلیلِ اینکه جنگ‌های داخلی این‌قدر پرشور هستند، و می‌توانند تا این حد ظالمانه باشند، آن است که غیرنظامیان در آنها مشارکت دارند. این‌ها جنگ‌های خانوادگی محسوب‌ می‌شوند، زیرا این احساس وجود دارد که جنگجویان به نوعی اعضای یک خانواده هستند و به خانواده خیانت کرده‌اند؛ آنها منحرف و توجیه‌ناپذیرند، و کسانی که می‌خواهند از یک ملت جدا شوند سعی در نابودی آن کرده‌اند، و کسانی که می‌خواهند دولتِ یک ملت را به دست بگیرند یا به عنوان بخشی مهم از این ملت به رسمیت شناخته شوند، به نوعی غیرموجه هستند. به تصور من همانطور که دیده‌ایم چنین وضعیتی می‌تواند انتقام‌های وحشیانه‌ای را از هر دو سو به دنبال داشته باشد، تا حدی به این دلیل که احساساتِ شدیدی برانگیخته می‌شود، و تا حدی هم به دلیلِ وجود این احساس که خانواده به نوعی مورد خیانت قرار گرفته است.

 

margaretmacmillan - مارگارت مک‌میلان


چنین اتفاقی محدود به این جا نیست. چنین اتفاقی محدود به خاورمیانه نیست. چنین اتفاقی تنها در اروپا نبوده است. این در آمریکا هم مطمئناً اتفاق افتاده است. یکی از شدیدترین جنگ‌ها، شدیدترین جنگی که تاکنون ایالات متحده در آن وارد شده، جنگ داخلی آمریکاست. تعداد کشته‌شدگان [آمریکایی] جنگ داخلی آمریکا از مجموع تعداد کشته‌شدگان در همه‌ی جنگ‌های دیگر که آمریکا در آنها وارد شده بیشتر است. و در این جنگ هم شما همان نوع احساسات پرشور را می‌بینید.  اجازه دهید مطلبی را از ژنرال شرمان نقل کنم که البته یک ژنرال اتحادیه و به هدف حفظ یکپارچگی کشور متعهد بود و بعدها بعضی از پرخشونت‌ترین وقایع جنگ را رقم زد. او در ۱۸۶۲ در شروع کارهایی که بعدها از بدنام‌ترین انتقام‌گیری‌ها علیه غیرنظامیان در جنوب محسوب شد، به برادر خود نوشت: «وقت آن رسیده که شمال این واقعیت را درک کند که تمام جنوب از مرد و زن و کودک بر علیه ما هستند، آنها همه مسلح و مصمم هستند و ما باید با آنها مثل دشمن رفتار کنیم». این دقیقاً همان کاری است که او عاقبت کرد، یعنی با آنها مانند دشمنان رفتار کرد.

و همان‌طور که گفتم غیرنظامیان همه نوع نقشی در جنگ داشته‌اند. این نقش البته رو به افزایش بوده است، زیرا جنگ‌ها تدریجاً پیچیده‌تر شده‌اند و حمله به غیرنظامیان یکی از راه‌های مهمی است که از طریق آن می‌توانید دشمن خود را شکست دهید. در یک جنگ همه‌جانبه مانند آنچه ما در قرن‌های نوزدهم و بیستم دیدیم، جوامع با یکدیگر جنگیدند. این جنگ‌ها عبارت از آن نبود که سربازان یا نیروهای دریایی که از قبل آماده و مسلح هستند، به میدان جنگ وارد شوند و بعد ببینید که چه خواهند کرد. موضوع اصلی تداوم تأمین نیازهای آنها بود و اطمینان حاصل کردن از اینکه مواد مورد نیاز آنها همچنان به دستشان می‌رسد.

نخستین جنگ جهانی چهار سال به طول انجامید، این بدان معناست که جوامع مجبور بودند تمام منابع خود را بسیج کنند، آن‌ها باید اطمینان حاصل می‌کردند که کارخانه‌ها می‌توانند ابزارهای لازم را تولید کنند، و این به معنای به حرکت آوردن منابع و امکانات مالی جامعه‌ها به شیوه‌هایی بود که هرگز پیش از آن دیده نشده بود. این موضوع البته به این معنی نیز بود که اکنون حمله به غیرنظامیان که داشتند برای حمایت از جنگ فعالیت می‌کردند، موجه‌تر شد، زیرا آنها اکنون در تاروپود جنگ عمیقاً بافته شده بودند و خط جداکننده‌ی واضحی قابل تصور نبود و بنابراین محاصره‌ی کشورهای متخاصم (همانطور که ناوگان بریتانیا چنین کرد) و جلوگیری از ورود منابع از جمله منابع غذایی، به یک وسیله‌ی جنگی تبدیل شد.

البته تا جنگ جهانی دوم ما (و منظور من از ما همه‌ی نوع بشر است) ابزارهای لازم برای حمله به یکدیگر در فواصل بسیار دور را پیدا کرده بودیم. بمب‌های یک بمب‌افکن دوربرد این امکان را ایجاد کرد که شهرهایی که قبلاً دور از دسترس بودند، تخریب شوند. و اوضاع وقتی در سراشیبی خرابی افتاد که متفقین، فقط به عنوان یک مثال، دیگر فقط اهداف موجه را بمباران نمی‌کردند، آنها فقط کارخانه‌ها، ایستگاه‌های راه‌آهن، یا اسکله‌های کشتی‌ها را تخریب نمی‌کردند بلکه به نحو فزاینده‌ای شروع به بمباران مناطق وسیعی کردند که غیرنظامیان در آنها ساکن بودند.

سر آرتور هریس، مردی که مسئول بمباران‌های بریتانیایی‌ها بود (که طبق انتظار به او هریس بمب‌انداز هم می‌گفتند) در یک یادداشت فوق محرمانه در اکتبر ۱۹۴۳ چنین نوشت: «هدف از بمباران‌های ما تخریب کارخانه‌هایی خاص نیست.» او به دولت گفت: «شما باید شفاف عمل کنید و به طور غیر مبهم بگویید که هدف، نابودی شهروندان آلمانی است، هدف کشتن کارگران آلمانی و متوقف ساختن زندگی جامعه‌ی متمدن در سراسر آلمان است.» این هدف بمباران‌های متفقین در جنگ جهانی دوم بود و البته هدف بمباران‌های دیگران هم همین بود، چه بمباران‌های ژاپنی‌ها و چه آلمانی‌ها. بمبارانِ مناطق غیرنظامی تبدیل به کاری مجاز شده بود. و به نظر من این نکته‌ی مهمی است که وقتی رهبران نازی در نورنبرگ محاکمه شدند، بمباران غیرنظامیان یکی از جرم هایی نبود که در نورنبرگ متوجه آنها شد، زیرا نیروهای متفقین خود در این زمینه بسیار بسیار آسیب‌پذیر بودند.

و البته امروز هم همین ابهام در خطوط جدا‌کننده ادامه دارد. ما گستره‌ی فزاینده‌ای از سلاح‌ها را داریم،  وسایلی برای رساندن  هراس و دهشت به کشورهایی بسیار دور. ما پهپادهایی جنگی داریم که معمولاً از کالیفرنیا یا آریزونا هدایت می‌شوند و می‌توانند اهدافی را در جاهایی مانند افغانستان هدف قرار دهند. ما گستره‌ای جدید از سلاح‌ها نیز داریم. و البته اکنون ما در حال ورود به عرصه‌ی جنگ سایبری هستیم. اکنون می‌توان تصور کرد که یک قدرت، تمام سیستم الکترونیکیِ یک کشور دیگر را از میان ببرد. واقعیت این است که این اتفاق از پیش افتاده است. این اتفاق برای استونیا افتاد. احتمالاً این کار کار روسیه بود. خب، من فکر می‌کنم که تقریباً از این بابت مطمئن هستیم. اکنون این امکان‌پذیر شده که سیستم اعصاب الکتریکی که تمام جامعه‌ی مدرن به آن وابسته است در یک لحظه تخریب شود. و سلاح های جدیدی در حال ایجاد هستند که حمله به غیرنظامیان را آسان‌تر می‌کنند، سلاح‌هایی بسیار کوچک. اگر می‌خواهید چند شب کابوس ببینید، به شما پیشنهاد می‌کنم ویدیوهایی از ربات‌های کشنده ببینید اما پیشنهادم این است که آن‌ها را بلافاصله قبل از خواب نبینید.

دولت‌ها خود را در شرایطی می‌یابند، مثل دولت آلمان در دهه‌ی ۱۹۸۰، که افکار عمومی آنها را هل می‌دهد و با فشار افکار غیر نظامیان به جنگ وارد می‌شوند.

فکر می‌کنم شما هم غیرنظامیانی داشته‌اید که (گاهی ناخواسته اما همچنین گاهی به خواست خود) بیشتر و بیشتر در جنگهایی که کشورشان به راه انداخته شرکت می‌کنند و فکر می‌کنم که باز تا حدی این موضوع نتیجه‌ی رشد یک جامعه‌ی پیچیده‌ی بشری، و نتیجه‌ی رشد چیزی است که آن را افکار عمومی می‌خوانیم و از قرن نوزدهم معنی آن وضوح بسیار بیشتری پیدا کرده است. شما شاهد این بوده‌اید که تدریجاً غیرنظامیان به اقدامات کشورشان توجه نشان دادند و معمولاً دولت‌های خود را به سوی شیوه‌هایی از رفتار که شاید خود دولت‌ها نمی‌خواستند، وادار کردند. نخست وزیر محافظه‌کار بریتانیا لرد سالیسبوری که بسیار از موضوع افکار عمومی نفرت داشت، یک بار درباره‌ی آن به شکایت افتاد. او گفت: «مثل آن است که یک شخص بزرگ و دیوانه پشت من نشسته باشد و مرا به انجام کارهایی که واقعاً نمی‌خواهم انجام بدهم مجبور کند.»

فقط به عنوان یک مثال دیگر، در دهه‌ی ۱۹۸۰، آلمان، آمریکا و بریتانیا بر سر جزایر ساموا در جنوب پاسیفیک وارد یک درگیری بی‌معنا و پیچیده با یکدیگر شدند، جزایری که هزاران کیلومتر از همه‌جا دور بود و با منافع ملی هیچ یک از آنها  ارتباطی نداشت. اما در آلمان به‌طور ویژه این سؤال که آیا آلمان سهم کافی از جزایر ساموا به دست می‌آورد یا نه، به سؤالی مهم تبدیل شد. یکی از سیاستمداران آلمانی، یک دیپلمات آلمانی که در مذاکرات مشارکت داشت، (و در آن زمان حتی صحبت از جنگ بر سر این جزایری بود که بیشتر مردم حتی نمی‌دانستند کجاست) در آن زمان گفت: «با اینکه حتی اکثریت بزرگی از سیاست‌مداران وابسته به احزاب اصلاً نمی‌دانستند ساموا ماهی است یا مرغ یا یک ملکه‌ی خارجی، با صدای بلند فریاد می‌زدند که ساموا هرچه که باشد آلمانی بوده و باید آلمانی بماند». و به این ترتیب دولت‌ها خود را در شرایطی می‌یابند، مثل دولت آلمان در دهه‌ی ۱۹۸۰، که افکار عمومی آنها را هل می‌دهد و با فشار افکار غیر نظامیان به جنگ وارد می‌شوند.

با مشارکت بیشتر و بیشتر غیرنظامیان، البته دولت‌ها هم دچار نگرانی شدند (و من فکر می‌کنم که آنها گاهی هنوز هم نگران هستند) که شاید غیرنظامیان به اندازه‌ی کافی مستحکم نباشند؛ دولت‌ها ممکن است مجبور شوند غیرنظامیان را به جنگ فراخوانند، اما آیا آنها واقعاً خواهند جنگید؟ این در قرن‌های نوزدهم و بیستم یک نگرانی واقعی بود، زیرا قبل از پایان قرن نوزدهم و در نخستین نیمه‌ی قرن بیستم، داشتن ارتش‌های بسیار بزرگ هنوز مهم بود و کسانی در طبقات بالای جامعه بودند که می‌گفتند، شما همه‌ی این آدم‌هایی را که در کارخانه‌ها هستند، می‌شناسید، همه‌ی آن‌ها را که در شهرها زندگی می‌کنند می‌شناسید، آیا آن‌ها سربازان خوبی خواهند بود، آیا می‌توانیم به آن‌ها اعتماد کنیم؟ نگرانی‌های بسیاری در مورد ضعف و سستی وجود داشت و من فکر می‌کنم که هنوز چنین نگرانی‌هایی را در جوامع خود می‌بینیم.

یکی از محبوب‌ترین نقل قول‌های من متعلق به یک ژنرال ارشد بریتانیایی در دوران بین سال‌های ۱۸۹۵ تا ۱۹۰۰ است. او فرمانده‌ی کل تمام نیروهای جزایر بریتانیا در کشور بود. او گفته بود: «این نشانه‌ی بسیار بدی در جامعه‌ی ماست که رقصندگان باله و خوانندگان اپرا امروزه این قدر مورد ستایش هستند.» پس نگرانی وجود داشت. من از رقصندگانی که امشب در اینجا حاضرند عذرخواهی می‌کنم، ولی واقعاً فکر می‌کنم که چنین نگرانی‌ای وجود داشته است.

در واقع، آنچه اتفاق افتاد این است که با مشارکت بیشتر غیرنظامیان در امور کشورشان، آنها بیشتر -و نه کمتر- حالت نظامیان را پیدا کردند و غیرنظامیان عادی که به ارتش‌ها پیوستند و چند سال آموزش نظامی دریافت کردند، معمولاً محافظه‌کارتر و نظامی‌تر از گذشته شدند. و حتی چیزهایی مانند بازی‌ها، بازی‌های المپیک، که در ابتدا برای کنترل ملی‌گرایی ایجاد شده بودند، به بخشی از این رقابت تبدیل شد. اگر شما حتی به زبانی که پیرامون بازی‌های اولیه‌ی المپیک به کار می‌رفت توجه کنید، می‌بینید که مبنای آن رقابت بین یک کشور با کشورهای دیگر است. و در مدرسه می‌بینید که کودکان کوچک شروع به پوشیدن یونیفورم کردند، (این اتفاق البته قبل از جنگ جهانی اول افتاد) و در مدرسه مشق‌های نظامی انجام می‌شود: شما کودکان کوچک را می‌بینید که یاد می‌گیرند چگونه پیشاهنگان خوبی باشند، یاد می‌گیرند که رژه بروند و آموزش نظامی ببینند.

ما نشانه‌هایی از اینها را امروز هم می‌بینیم. فکر می‌کنم علت علاقه‌ی عمومی در آمریکا به انجمن ملی سلاح (NRA)، همین حس تحسین نسبت به نظامی‌گری است. و ما هنوز فریفته‌ی بازی‌هایی هستیم که با جنگ ارتباط دارند. بازی‌های جنگی از جمله پرطرفدارترین بازی‌های موجود هستند. این حالت حتی گاهی وارد فوتبال می‌شود. بعضی از طرفداران پرشور در ایتالیا یونیفرم می‌پوشند و خود را به صورت نظامیان در می‌آورند و به خود نام‌هایی مانند کماندوها، چریک‌ها، یا فدائیان می‌دهند. آنها گاهی هم نام گروه‌های چریکی جنگ جهانی دوم را بر خود می‌گذارند.

بنابراین تأثیر هم‌سطح‌ساز جنگ، نزدیک شدن ثروتمندترین و فقیرترین‌ها، و حرکت به سوی یک طبقه متوسط بزرگ‌تر، معمولاً یکی از نتایج جنگ بوده است.

از طرف دیگر در تعدادی از جوامع، حرکتی را می‌توانیم ببینیم که طی آن غیرنظامیان از نظامی‌گری دور شده‌اند. اگر آلمان امروز را با آلمان قبل از جنگ جهانی دوم مقایسه کنید می‌بینید که این دو، جامعه‌های بسیار متفاوتی هستند. پس ورود غیرنظامیان در امور نظامی کشورشان به نحوی که باعث شود کشور به سوی جنگ سوق یابد، موضوعی اجتناب‌ناپذیر نیست. بعضی از غیرنظامیان می‌توانند صلح‌طلب‌تر از این‌ها باشند، و تغییر همیشه امکان‌پذیر است.

یک تناقض دیگر در جنگ این است که همیشه گروه‌هایی خاص از غیرنظامیان از جنگ سود برده‌اند. جنگ به زنانی مانند نلا لست سود رسانده است، زن خانه‌داری که در شمال لیورپول زندگی می‌کرد. جنگ به سود او بود زیرا او احساس می‌کرد که آزادتر می‌تواند افکار خود را بیان کند؛ می‌تواند خانه را ترک کند؛ و احساس می‌کرد که برای زندگی‌اش هدفی یافته است. جنگ به صورت جمعی نیز به سود زنان بوده است. در بسیاری از کشورهای اروپایی، زنان در نتیجه‌ی تلاش‌هایی که برای جنگ جهانی اول انجام دادند، توانستند حق رأی خود را به دست آورند. در واقع دولت بریتانیا به بسیاری از زنان، البته زنان بالای ۳۰ سال (آنها تصور نمی‌کردند که بتوان برای رأی دادن به زنان جوان‌تر اعتماد کرد) اما زنان بالای ۳۰ سال حتی قبل از پایان جنگ جهانی اول حق رأی خود را به دست آوردند، زیرا نقش مهم آنها در ایجاد امکان جنگیدن، مورد قبول و اذعان قرار داشت.

گروه‌های دیگری (آفریقایی تبارهای آمریکا، طبقه‌ی کارگر) هم از جنگ سود برده‌اند. این موضوع مورد اذعان است که وقتی غیرنظامیان از جنگ حمایت می‌کنند، برای دولت‌ها و دیگران نیز مهم است که از آنها حمایت کنند و به آنها پاداش دهند.

و یکی از نتایج ناخواسته‌ی ‌جنگ که به غیرنظامیان سود رسانده، آن بوده که در جنگ‌های بزرگ معمولاً میان قطب‌های جامعه، یعنی میان ثروتمندترین و فقیرترین اقشار جامعه، نزدیکی بیشتری ایجاد شده است، زیرا دولت‌ها مجبور بوده‌اند که همه‌ی منابع خود را بسیج کنند، آنها مجبور بوده‌اند که مزایایی شامل حال فقیرترین اعضای جامعه کنند وگرنه آنها هرگز از جنگ حمایت نمی‌کردند، و همچنین آنها مجبور بودند که از ثروتمندترین افراد، مالیات بیشتری بگیرند. بنابراین تأثیر هم‌سطح‌ساز جنگ، نزدیک شدن ثروتمندترین و فقیرترین‌ها، و حرکت به سوی یک طبقه متوسط بزرگ‌تر، معمولاً یکی از نتایج جنگ بوده است.

من فکر نمی‌کنم که ما هرگز بتوانیم احساسات کسانی را که واقعاً در جنگ بوده‌اند به طور کامل درک کنیم، به ویژه اگر خودمان هرگز در آن موقعیت قرار نداشته‌ایم، یا نمی‌توانیم احساسات کسانی را درک کنیم که در طول یک جنگ زندگی کرده‌اند. اما یک موضوع کنجکاوی برانگیز هم وجود دارد (و من همین قدر درباره‌ی آن می‌گویم و شاید شما بتوانید از تجربه‌ی خودتان بگویید که آیا من اشتباه می‌کنم یا خیر) و آن این است که گاهی در یک موقعیت جنگی، چه میان غیرنظامیان و چه میان نظامیان، نوعی احساس رفاقت و احساسات شدید نسبت به یکدیگر تجربه می‌شود.

ورا بریتاین، که یکی از خاطرات‌نویسان انگلیسی و یکی از فعالان ضدجنگ است، و کسی است که نامزد خود را از دست داد،  برادر عزیز خود را از دست داد، دو تن از دوستان خود را که عمیقاً آنها را دوست داشت در طول جنگ جهانی اول از دست داد، می‌گوید: «هر وقت امروز درباره‌ی جنگ فکر می‌کنم، احساسی مانند تابستان ندارم بلکه احساسی مثل سردی زمستان دارم؛ احساسی که همیشه سرد و تاریک و آزارنده است، و در کنار آن، یک گرمای صمیمی از شوقی خوشحال‌کننده هم حس می‌کنم که ما را به طور غیر عقلانی از هر سه‌ی آن احساسات فراتر می‌برد. نماد دائمی آن برای من یک شمع است که در گردن یک بطری می‌سوزد، یک شعله‌ی کوچک.»

ما امیدواریم که جنگ تنها راهِ رسیدن به وحدت در جوامع نباشد، امیدواریم که جنگ تنها راه برای توانمند ساختن افراد برای زندگی و برای به خاطر سپردن تجربه‌های‌شان نباشد، اما جنگ واقعاً چنین مزایایی را در بر دارد.

در جلسه‌ی بعد درباره‌ی کوشش‌های بی‌ثمر و مکررمان برای اداره، کنترل و محدود ساختن جنگ سخن خواهم گفت و شاید هم آن‌قدر زنده بمانیم که موفقیت چنین کوشش‌هایی را ببینیم و حتی جنگ را به کلی کاری غیرقانونی کنیم. متشکرم.

 

برگردان: پویا موحد